هیولای هفت سر…
می ترسم از سراب حقیقت درین سکوت
از گفتن و شنیدن راحت درین سکوت
در یک جهنمی که فقط ظلم جاری است
سر داده راهیان عدالت درین سکوت
می ترسم اززبونی نسلی به حکم جهل
رسمی زسربریدن وغارت درین سکوت
هر روز روی شانهٔ ما مردهٔ دگر
آنی که گفه نه به جنایت درین سکوت
می ترسم ازسکوت غم انگیز مادری
برسنگفرش جادهٔ غربت درین سکوت
می ترسم از خودم پس یک عمر آرزو
آزادی یی که نیست و سعادت درین سکوت
می ترسم از جفای قفسهای آهنین
کز ما گرفته رنگ سعادت درین سکوت
نی شادی ایکه لب به دل خنده بسپریم
نه عشق و آرزوی محبت درین سکوت
می ترسم از زمان حقارت دراین دیار
کاسان بود شکستن حرمت درین سکوت
می ترسم از شما که بجز سنگ نیستید
بر شیشهٔ غرور رفاقت درین سکوت
…
اینجا سوال حرمت انسان نمی شود
فرقی میان آدم و گرگان نمی شود
اینجا که آفتاب دگر قهر کرده است
امید بازگشت بهاران نمی شود
دهقان دگر ز مزرعه آتش درو کند
حتی دگر شگوفه و باران نمی شود
اینجا دگر شفیق و رفیقی نزاده اند
اینجا کسی چو رستم دستان نمی شود
اینجا که از بهار و طراوت گذشته است
جشن گل و خروش دلیران نمی شود
قدغن شدست شعر و غزل بشنود کسی
ماتمسرای غمزده ویران نمی شود؟
ما کشتزار سوخته و تب گرفته ایم
هرگز کویر خشک ، گلستان نمی شود
…
تا هرچه را به دست جهالت سپرده ایم
نظم امور خویش به ظلمت سپرده ایم
قانون ما چو جنگل و خود اهل جنگلیم
تقدیر خود به لشکر غارت سپرده ایم
دنیا کجا رسیده و ما در کجای آن
هی !گوش خود به پنبهٔ غفلت سپرده ایم
یک سرزمین خسته و در خون نشسته را
با دست خود به دیو اسارت سپرده ایم
ناموس و افتخار وطن را به نام دین
برنسل انتحار و جهالت سپرده ایم
علی فایز
جولای ۲۰۲۳
اورلیان فرانسه