خبر و دیدگاه
زندگي من : قسمت پنجم

پدرم به بسيار سختي و قرض و وام خانه كارته پروان را آباد كرد. مهندس كه او استخدام كرده بود مرد ناجوان و استفاده جو بود. پول ميگرفت و كار ها را به وقت انجام نمي داد. چندان نقشه اي هم نكرده بود. آشپزخانه را در تهكابي اعمار كرده بود . درين خانه مانند چهاراهي صدارت آب نداشتيم و موتر تانك آب براي ما آب مي آورد و همه همسايگان با سطل ها بيرون مي شدند و از تانك آب ميگرفتند . اين پروژه كه براي مردم زمين داده بودند چاه بدرفت نداشت.كابل يگانه پايتخت است كه كاناليزاسيون ندارد.
حالا كه به خاطر مي آورم ما مليارد دالر را براي عسكري مصرف مي كرديم و به روسيه مي داديم و اما شهر ما چاه بدررفت عمومي نداشت. به هر حال خوشي من اين بود كه اتاق خود را داشتم ، ديگر تنها استراحت ميكردم و سر و صداي موتر ها و بيروبار و رفت و آمد چهاراهي صدارت نبود. همسايه ها و كوچگي هاي ما از اقوام مختلف و با شغل هاي گوناگون بودند . در مقابل خانه ما خانه آقاي بقائي بود كه از پنجشير بود و در پهلوي او استاد عبدالقيوم خان استاد تاريخ مكتب عسكري بود . طرف راست خانه آقاي توفيق كه از هرات بود و پايين تر از خانه ما خانه آقاي اصيل بود كه سر افسر پوليس بود. در كنار دست راست ما عبدالله جان پنجشيري بود. در كوچه مقابل ما خانه استاد يعقوب قاسمي بود. در نزديك كوه طرف راست خانه سرور جان دوا فروش بود كه كمونبست ها او را شهيد كردند. در كوچه ما مردمان فوق العاده شريف بودند. يگان عصر چند تن از همسايگان خانه ما مي آمدند و با پدرم به اصطلاح ملاقات ميكردند و بوبويم براي شان نان خاصه. و پنير شور با چاي مي آورد. پدر من هم در قوم و خويش ما كلان خانواده بود و هم در كوچه ما به صفت يك موسفيد معزز و محترم به او نگاه ميكردند و گاه گاهي براي مشوره پيش پدرم مي آمدند. استاد يعقوب قاسمي در جواني دوست پدرم و برادر مادرم دكتر حكيمي بود. پدرم از مشتاقان استاد قاسم موسيقي دان شهير كشور، پدر استاد يعقوب قاسمي بود. به موسيقي سخت علاقمند بود و يك ارمونيه و كتابچه بياض شعر داشت و يگان روز با ارمونيه زمزمه ميكرد. پدرم يك استاد فوق العاده مودب و با اخلاق و با وقار و فوق العاده شيك پوش بود. در عين زمان كه پدرم يك كيميا دان بود و اولين كيميا دان كشورش بود ، فوق العاده قشنگ قرآن تلاوت ميكرد. مانند يك قاري تلاوت ميكرد و شخص مذهبي نبود و همراي مذهبيون ميانه خوب نداشت . ميراث تلاوت قرآن را در بين پسران برادر بزرگ ما دكتر شفيق يونس به ميراث گرفته است. بهترين دوست پدرم ، مادرم بود . به مادرم احترام خاص قايل بود. من احترام به زنان را از پدر آموختم . هر روز به مادرم سفارش ميكرد كه فراموش نكند براي ما زردك سرخ بدهد. در خانه ما تركاري را با پتاس پرمنگنيت potassium permanganate
در آب مي انداختند و مي شستند تا همه ميكروب هاي آن كشته شود .
در كارته پروان زندگي تغيير كرد. دو اتفاق خوب افتاد . اول من از مكتب فارغ التحصيل شدم و دوم صاحب كار شدم
روزي پدرم در بازار علي احمد خان معتمدي مدير عمومي موزيم ها را ديده بود و بعد از احوال پرسي وقتي او از حال خانواده جوياي احوال شده بود ، پدرم گفته بود كه يك پسرش از مكتب فارغ شده و برايش كار جستجو مي كند . علي احمد خان معتمدي سوال كرده كه پسر شما زبان خارجي بلديت دارد ؟ پدرم گفته بلي انگليسي و زبان فرانسوي را بلد است . احمد علي معتمدي گفته كه ما به همين صفات يك نفر كار داريم كه زبان خارجي بلد باشد. نتيجه اينكه من در موزيم كابل كار گرفتم و چندي نگذشت كه سخت شيفته آثار باستاني شدم . هر روز يك مطلب جديد مي آموختم . در بخش باستانشناسي ، فرانسويان با افغانستان قرارداد داشت و بسيار كار ميكردند . من موفق شده بودم كه اكثر گزارش هاي باستانشناسي را كه فرانسويان تهيه كرده بودند به كمك پدرم بخوانم . آثار را خوب مي توانستم تشريح كنم و مهمانان خارجي را در موزيم رهنمايي كنم . موزيم كابل براي من فوق العاده دلچسپ بود . يك سال گذشت كه من براي خدمت عسكري جلب شدم يعني كه ٢١ ساله شده بودم . براي خدمت عسكري بايد به شهر ميمنه در ولايت فارياب مي رفتم . در دهليز خانه كارته پروان، من به پدرم و مادرم اطلاع دادم كه بايد براي عسكري ميمينه بروم . مادرم به پدرم گفت : اين همه شاگرد داري بايد همراي شان صحبت كني كه فريد در كابل تبديل شود . پدرم بسيار قاطعانه گفت كه “بچه من از اولاد مردم كدام برتري ندارد كه آنها اطراف بروند و بچه من در كابل باشد. اين كار را من هرگز نمي كنم. براي فريد يك تجربه خوب مي باشد “. همان بود كه من به زودي راه ميمينه شدم . ادامه دارد