انسان گرایی پاسخی ناتمام در برابر نا پاسخگویی اندیشه های فلسفی و باور های دینی
انسان گرایی به مثابه ی داعیه ی برگشت ناپذیر انسان در آثار اندیشمندان بزرگ و فرهنگ های بشری از گذشته های تاریخ بدین سو بازتاب داشته است. این بیانگر این حقیقت است که انسان گرایی یا به گفته ی مولانای بزرگ “انسانم آرزوست” در واقع پاسخی بوده به ناپاسخگویی های فلسفی و دینی که نتوانسته اند تا انسان را برای رسیدن به آرمان شهر زیبای عدالت پرور، آگاهی پرور و آزادی گستر کمک نمایند. انسان گرایی ندای کثرت گرایانه و جاودانه ی انسان بر ضد انحصار حق مداری فلسفه ها و ادیان گوناگون بوده که هر یک خود را حقیقت بدون منازعه خوانده اند و با این درفش به جنگ سایر فلسفه و سایر ادیان رفته اند. جنگی که از زمان هابیل و قابیل آغاز شده و بدون هر گونه انعطاف ناپذیری تا امروز زیر چتر های گوناگون به شدت ادامه دارد. دو جنگ اول ودوم جهانی به مثابه ی دو خونین ترین رویداد در تاریخ که میلیون ها انسان را به کام مرگ برد. جنگی که به دنبال پیامد های بحران اقتصادی سال ۱۹۲۹ و از همه مهمتر رقابت سیاسی فاشیسم و دموکراسیهای غربی و مارکسیسم به وجود آمد و به گونه ی بی سابقه عموم مردم را به قلمرو جنگ کشاند.
اومانیسم در واقع نه تنها یک تفکر علمی، فلسفی و عرفانی؛ بلکه یک گفتمانی بوده که از گذشته ها تا کنون در اندیشه های حکیمان و فیلسوفان چینی، یونانی، اسلامی، عهد رنسانس، دوران روشنگری بویژه اگزیستانسیالیسم و الهیات روشنگرانه ی آمریکای لاتین بازتاب یافته است. اومانیسم به مثابه ی یک تفکر علمی، فلسفی و عرفانی در واقع اعتراض و عصیانی کثرت گرایانه بوده در برابر حق مداری و بیرون کردن حقیقت از انحصار مطلق فلاسفه و ادیان و یا انسانگرایی جهانبینی فلسفی و اخلاقی است که بر ارزش و عاملیت انسانها به صورت فردی یا جمعی تأکید دارد و تفکر نقادانه است که عقلانیت و تجربه گرایی را بر دگم اندیشی و خرافات ترجیح میدهد. انتقاد از برخی مضامین انسانگرایی تحت عنوان فراانسانگرایی مطرح شدهاست.
از پیشینه ی انسان گرایی از عصر لائوتسه و کنفوسیوس در چین و در هند در دین بودا تا زمان سوفسطاییان و سپس در زمان فلاسفه سه گانه (سقراط، افلاطون و ارسطو) و پروتاگوراس حکیم یونانی، اومانیستی متفاوت از اومانیسم سوفسطائیان و پس از آن در دوران بسیاری از متفکران مسلمان قرون وسطایی که جستجوی دانش، معنا و ارزشها، گفتمان انسانی، عقلانی و علمی در آثار آنان بازتاب یافته، شاهد نوعی اومانیسم هستیم که در طیف گستردهای از نوشتههای اسلامی در مورد عشق، شعر، تاریخ و الهیات فلسفی و عرفانی بازتاب یافته اند.
تفکر اسلامی سده های وسطی برای ایدههای انسانی فردگرایی، سکولاریسم، مذهب شکاکیون و لیبرالیسم بساط بیآلایش بود. ترجمههای عربی ادبیات یونان باستان در دوران خلافت عباسی در سده های هشتم و نهم بر فیلسوفان اسلام تاثیر گذاشت. بسیاری از متفکران مسلمان قرون وسطایی در جستجوی دانش، معنا و ارزشها به دنبال گفتمان انسانگرایانه، عقلانی و علمی بودند. مدارسی در بغداد، بصره و اصفهان تأسیس شد که آموزههای ترکیبی از اسلام و انسانگرایی را آموزش میداد. نمونههای بارز آن خیام، زکریای رازی و ابن راوندی هستند. انسان گرایی در آثار مولانای بلخ به اوج خود رسیده و او با فریاد اینکه ” انسانم آرزوست” راز رهایی انسان از بند بنده گی ها را در انسانیت جویا شده است. از همین رو او به مقام انسانی انسان تا ” آنچه اندر وهم ناید آن شود” باور دارد. او حتا یک گام پیشتر گذاشته و با خواندن ” خانه ی دل به مثابه ی خانقاه کبریا” اومانیسم را در قالب عرفان و مقام انسان را از نظر انسان گرایی زیباتر از هر کسی به تصویر کشیده است. چنانکه در این دو شعر اندکی از زوایای ناپیدای انسان را به بحث گرفته است.
آدمی کوه است چون مفتون شود کوه اندر مار حیوان چون شود
خویشتن نشناخت مسکین آدمی از فزونی آمد و شد در کمی
****
جوهر است انسان و چرخ او را عرض جمله فرع و سایه اندر او عرض
بحر علمی در نمی پنهان شده در دو گزتن عالمی پنهان شده
اومانیسم در عصر رنسانس
انسان گرایی به مثابه ی پدیده ای نوظهور ریشه در رنسانس اروپا دارد. رنسانس دوره ای بود که از قرن ۱۴ شروع شد و تا قرن ۱۷ ادامه داشت. رنسانس در یک کلمه یعنی تولد مجدد فرهنگ، اقتصاد، سیاست و هنر در اروپا. البته بدین معنا که همه ی این عناصر به شکلی در یونان باستان نمود داشتند و بشر در دوران رنسانس سعی کرد همان عناصر را باز احیا کند. در رنسانس یا عصر تاریکی (قرون وسطی) روح آزادی و خودمختاری (خودانگیختگی) انسان از دست رفته بود، پایهگذاران اومانیسم به دنبال بازگرداندن این آزادی بودند و خواستند تا از طریق ادبیات کلاسیک به آن دست یابند. آزادی مطرح در اندیشه اومانیستی در تقابل با تفکر پذیرفته شده قرون وسطا قرار داشت. اومانیسم سده های وسطی امپراطوری، کلیسا و اصول فئودالیته، نگهبانان نظم حاکم بر جهان تلقی میشدند و انسان ناگزیر به پذیرش آن بود. کلیسای سده های وسطی القا کننده این تفکر بود که تمامی امور اعم از مادی و روحانی برگرفته از نظمی است که انسان متعلق به آن است و سران روحانی و مفسران در واقع نگهبانان آن نظم حاکم بر جهان هستند.
اومانیسم در واقع شالوده فرهنگ و فلسفه بعد از رنسانس در غرب است که بر اساس آن، انسان میزان کلیه ارزشها و فضایل از جمله حق و حقگرایی است. اومانیسم جنبشی فلسفی و ادبی است که زیربنای رنسانس میباشد و فرهنگ دوره مدرنیته را تشکیل میدهد. این جنبش، سرشت انسانی و علایق طبیعت آدمی را میزان همه چیز قرار میدهد. پایهگذاران اومانیسم خواستند تا روح آزادی و خودمختاری انسان را که در قرون وسطی از دست رفته بود، دیگر بار از طریق ادبیات کلاسیک به او بازگردانند تا بتواند طبیعت و تاریخ را قلمرو حکومت خود ساخته و بر آن مسلط شود.[۲]
در برخی از موارد انسانگرایی در برابر خداگرایی قرار داده شدهاست. چنانکه پروتاگوراس حکیم یونانی در رسالهٔ خویش «در باب خدایان» انسان را مقیاس همه چیز میداند و با این ادعا خدایان را انکار میکند و به همین دلیل از آتن تبعید میشود.
سارتر در کتاب «اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر» کوگیتوی ( می اندیشم) دکارتی را تنها نقطهٔ تمایز اگزیستانسیالیسم از بقیهٔ فلسفهها و «تنها مبنای ممکن برای انسانگرایی» میداند. از نظر دکارت فلسفه می بایست از تأملات یک «من» خودآگاه آغاز شود. در «کوگیتو»ی دکارت گویی «انسان معلق» ابن سینا اتکای فکر و هستی خود را در همان نکتة تلاقی فکر و هستی مییابد، زیرا هستی از طریق فکر بنحو مستقیم و بیواسطه نسبت بخود حضور دارد و فکر با آگاهی از «خود» هستی پیدا میکند.
برخی، از انسان گرایی، به عنوان ایمان به خدای حقیقی یعنی ایمان به خود انسان یاد میکنند. از نظر آنها با این که یک ندای درونی در انسان میگوید که خدا هست ولی چون انسان آن را نمیبیند پس نباید در مورد آن اظهار نظر نماید و حالا آن چیزی که هست و انسان آن را میبیند، خود انسان است و در واقع انسان همان خدا است و به اندازهٔ تمام انسانها خدا وجود دارد.
عصر روشنگری و اومانیسم
روشنگری جنبش فلسفی در قرن ۱۸ است که طی آن باورهای اجتماعی، سیاسی و دینی جای خود را به عقلگرایی دادند. در این دوره اومانیسم پای خود را از مقوله دین و ادبیات فراتر گذاشت. علم، عقل و روشنفکری پیشرفت کرد و ذهن به عنوان وسیله ای برای درک جهان جایگزین خدا شد. الهیات دیگر به اخلاق انسانی دیکته نمیکرد و ارزشهای انسان گرایانه (مانند مدارا و مخالفت با برده داری) شروع به شکلگیری کردند. اکتشافات تکنولوژیکی که زندگی را تغییر داده بود به مردم عادی این امکان را داد که با اخلاقیات جدید و اعتماد بیشتر نسبت به نوع بشر و تواناییهای آن با دین روبرو شوند. ایدههای جدید فلسفی، اجتماعی و سیاسی ظاهر شد.
اومانیسم جدید
” اومانیسم جدید ” اصطلاحی بود که به نظریه نقد ادبی به همراه پیامدهای آن برای فرهنگ و اندیشه سیاسی اطلاق می شد که در حدود سال 1900 توسط محقق آمریکایی ایروینگ بابیت و منتقد ادبی و مقاله نویس آمریکایی پل المر مور ایجاد شد . کتاب بابیت ادبیات و کالج آمریکایی (1908) برای اولین بار شکل مشخصی به آن داد. هدف آن پر کردن شکافی بود که بین آرمانهای کالجهای هنرهای لیبرال و آموزش های دانشگاهی وجود داشت.
اومانیسم و الهیات آزادی بخش
انسان گرایی پس از سال های ۱۹۵۰ زیر عنوان الهیات آزادی بخش در آمریکای لاتین سیمای دیگری به خود گرفت. الهیات آزادی بخش سیاه پوستان شعبه ای از الهیات آزادی بخش آمریکای جنوبی است که بسیار زیاد انسان گرایانه است و تلاش می کند تا الهیات مسیحی را در مورد مصیبت فقرا بکار ببرد. الهیات آزادی بخش سیاه پوستان بطور کلی بر روی آفریقایی ها و بطور خاص بر روی آمریکایی-آفریقایی ها تمرکز دارد و هدف آن رهایی رنگین پوستان از اشکال مختلف اسارت و بی عدالتی چه ذهنی چه واقعی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی است. این جنبش به جای توجه به زندگی پس از مرگ بر روی تلاش مسیحیت برای آزاد کردن مردم از بی عدالتی های اجتماعی در دنیا تمرکز دارد. نخستین نظریه ها در مورد الهیات آزادیبخش با آغاز پروتستانیزم و اصلاحات دینی در مسیحیت شکل گرفت و عالمان سکولار مسیحی در قرن بیستم در تکامل آن نقش کلیدی داشتند تا این که در دومین گردهمایی اسقفهای کلیساهای کاتولیک امریکایی تحت عنوان منشور کلیسای نوین آمریکای لاتین در سال 1968 در مدلین کلمبیا تصویب شد. «الهیات رهاییبخش»، به مثابه جنبش دینی ضداستعماری و ضداستثماری و مدافع ستمدیدگان جامعه، ریشه در شرایط اختناقی، کودتاهای «سیا» و حاکمیت دیکتاتوریهای نظامی در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در امریکای لاتین دارد که از بطن تحولات انقلابی، جنبشهای «مسیحیان برای سوسیالیزم» یا «کشیشان برای سوسیالیزم» متولد گردیده و به راه افتاد. الهیات رهاییبخش پاسخی رادیکال از سوی نمایندگان غیرحکومتی کلیسا به شرایط ظالمانه آن دوران بود.
انجمن انسانگرای آمریکایی
یک سازمان آموزشی در ایالات متحده آمریکا است که از گسترش انسانگرایی حمایت میکند. با این عقیده که انسانگرایی یک فلسفه مترقی برای زندگی است، که بدون خداباوری یا باورهای فراطبیعی، مهر تاییدی بر توانایی و مسئولیتهای انسانها میزند، و به داشتن زندگی تکمیل اخلاقی و تلاش برای خیر عمومی بشر تأکید میکند. هدف انجمن انسانگرای آمریکا، فعالیت به عنوان یک صدای دموکراتیک و با صراحت انسانگرایی در آمریکا، برای افزایش آگاهی و پذیرش عمومی انسانگرایی و حفظ و ارتقای موقعیت انسانگرایان در جامعهاست.
اومانیسم و اگزیستانسیالیسم
از مطالعه تاریخ فرهنگ و فلسفه بشری بر می آيد که در طول تاریخ، همیشه دو نظریه در مقابل یکدیگر مطرح بوده است؛ نظریه ی نخست اینکه انسان به تنهایی و بدون دین و پیام الهی در رسیدن به تکامل واقعی ناتوان است و باید مسیر زندگی خود را در قالب دستورهای دینی تنظیم کند تا به سعادت واقعی برسد. نقطه مقابل این نظریه، تفکر اومانیسم یا «اصالت انسان» قرار دارد که اعتقاد دارد انسان به تنهایی میتواند مسائل خود را بشناسد و حل کند. اگزیستانسیالیسم به مثابه نمونهای از اومانیسم نوع چهارم، یعنی اومانیسم مدرن محسوب میشود.
این مکتب به «اصالت وجود» ترجمه شده است. البته این اصالت وجودی با آنچه که در اسلام از آن یاد آوری شده، تفاوت دارد. مکتب اگزیستانسیالیسم به دو نوع مادی و مذهبی تقسیم شده است. شخصیتهای معروفی چون؛ هایدگر، سارتر و… از نظریه پردازان نوع مادی و افرادی چون یاسپرس، گابریل مارسل و… از نظریه پردازان نوع مذهبی آن به شمار می روند.
سارتر و اگزیستانسیالیسم
اگزیستانسیالیسم یک بینیش و دکتورین فلسفی است که در سده های نوزده و بیست ، در اروپای غربی مطرح گردید و بر اصالت و جود و هستی انسان تاکید کرد. بر اساس بینیش اگزیستانسیالیستی ، انسان نخست بوجود آمد (اصالت و جود) ، پس از آن واجد ماهیت گردید این ماهیات او را از وجود اصلی اش دور ساخت. پس اگر انسان بتواند خود را از قید و بندهای ماهیات آزاد سازد و خود ، خودش را بسازد، آنگاه وارسته شده و صاحب مسئولیت می گردد. این جنبش فکری توسط ژان پل سارتر فرانسوی ، به صورت مدون و منسجم ارائه شد. هرچند سارتر مبتکر و بانی اگزیستانسیالیسم نیست، بلکه از نظریات و عقاید اندیشمندان دیگری چون (کی یرکه گارد ، فیلسوف دانمارکی ) ، (کارل یاسپرس فیلسوف آلمانی) ، ( هاید گر ، متفکر آلمانی ) ، ( هانری برگسون ، فیلسوف فرانسوی ) و ( هوسرل ) بهره گرفته و آنهارا ترکیب و تدوین کرده و در قالب نو و بدیع ابراز داشته است.
چنانکه او گفته است، انسان نباید خودرا محو شرایط و مناسبات و روابط اجتماعی ( به مفهوم عام) نماید، انسان ماشین زده و علم زده باید خودرا نجات دهد و از سرخوردگی و واماندگی برهد و برای این رهایی باید خودرا تعریف کند و از شرایط موجود بدر آید و هر چه می خواهد از فردیت اصیل خود بجوید.
سارتر در دوران ورشکستگی تمدن غرب از نظر اخلاقی، یعنی پس از جنگجهانی اول و دوم، بر اهمیت آزادی انسان و مسئولیت اخلاقی اصرار میورزید. او تحتتأثیر هوسرل، باور داشت که آگاهی، همواره از چیزی بر بنیاد جهان است. همچنین وضعیت جهان را در طرحی آزادانه تعریف میکند و بدین باور بود که انسان همیشه در حالتی قرار دارد و جهان را به شکلی میفهمد که با طرحها و هدفهای آزادانهاش مرتبط باشد. هرچند ژان پل سارتر و برتراند راسل از مشهورترین فیلسوفان قرن بیستم بودند؛ اما سارتر در زمان خودش محبوبترین فیلسوف دنیا هم بود. محبوبیت سارتر البته ربطی به قوت یا درستی افکارش نداشت. او محبوب بود، چراکه در زمان و مکانی مناسب ظهور کرده بود. یعنی در اروپایی که طعم اسارت و بدبختی را در جنگ جهانی دوم با تمامی معنا چشیده بود. فلسفۀ سارتر درمانی برای آزادیخواهان اروپا در دوران پس از جنگ جهانی دوم بود.
دیگر اینکه محبوبیت فراگیر سارتر، برخاسته از موضعگیریهای سیاسی او بود. سارتر در زمانهای میزیست که تب انقلاب و مارکسیسم جهان را فرا گرفته بود و چهگوارا و دانشجویان انقلابی محبوبیت و احترام زیادی در اروپا و دیگر نقاط جهان داشتند. موضعگیریها، مقالات و سخنرانیهای انقلابی سارتر، که همه در نفی بورژوازی و “فرهنگ بورژوایی” بودند، محبوبیت چشمگیر در سراسر جهان نصیب او کرده بود.
آثار و افکار سارتر
سارتر و دوبووار به نهاد خانواده اعتقادی نداشتند. آنان با هم زیستند، ازدواج نکردند و کودکی به دنیا نیاوردند. با اینکه آنان مدافع آزادی جنسی و لیبرالیسم اخلاقی بودند، اما بسیاری از جنبههای فرهنگی جوامع لیبرال را خوش نداشتند و در ضمن لیبرالیسم را بیشتر در آینه ی “اقتصاد سرمایهداری” میدیدند. آنان “انقلابی” بودند و به همین دلایل با لیبرالیسم و لیبرالدموکراسی ضدیت داشتند و به نفع مارکسیسملنینیسم حاکم بر شوروی موضعگیری کردند. هر دو به دیدار چهگوارای انقلابی و برگشت ناپذیر رفتند که هیچ یک از درخواستهای تخفیف مجازات باتیستا را نپذیرفت و همۀ زندانیان محکوم به اعدام را اعدام کرد.
سارتر تأملات فلسفیاش را، پس از آشنایی با نظریه های کییرکهگور و هوسرل، در رمان “تهوع” سر و شکلی ادبی و هنری داد. این رمان یکی از مشهورترین رمانهای اگزیستانسیالیستی است. پس از “تهوع”، سارتر مجموعه داستان “دیوار” را منتشر کرد که این داستانها نیز حال و هوایی اگزیستانسیالیستی دارند.
از نظر سارتر، زندگی معنا و قاعدۀ عامی ندارد و عمل ما وقتی توام با سوءنیت است که از زیر بار مسؤولیت شانه خالی کنیم و مسؤوليت انسانیت خود را به گردن خداوند یا طبیعت بیندازیم. مسؤولیت انسانیت ما با ماست و این انسانیت سیال است و ماهیت مشخص و محتومی ندارد. سارتر می گوید، انسان در برابر انتخاب های خود مسؤولیت دارد و علل خارجی در آن نقش ندارد؛ اما مسئله این است که انتخابهای ما به یک معنا فرق چندانی با یکدیگر ندارند چراکه جهان پوچ و بیمعنا است. سارتر سعی کرد مارکسیسم را با اگزیستانسیالیسم در هم آمیزد تا یک “اگزیستانسیالیست مستعفی” به نظر نیاید. ولی واقعیت این بود که آزادی در فلسفۀ اگزیستانسیالیستی سارتر هیچ ربطی به “جبر تاریخ” و زیربنا بودن اقتصاد”، که آن همه مورد تاکید مارکسیسم بودند، نداشت.
“دورخ“، “دستهای آلوده“، “مردههای بی کفن و دفن“، “گوشهنشینان آلتونا” و “شیطان و خدا” از برخی از نمایشنامههای مشهور او هستند. “جنگ شکر در کوبا“، سفرنامۀ بسیار مشهور او و تنها سفرنامۀ اوست. کتابی هم دارد با عنوان “زنده باد چهگوارا”. اثر مهم فلسفیاش هم “هستی و نیستی” است. کتاب “ادبیات چیست؟” هم رسالهای ادبی-فلسفی از اوست که برای منتقدین ادبی چپگرا در دهههای قبلی اهمیت داشت.
سارتر اگرچه در تاریخ فلسفه و ادبیات چهرۀ طراز اولی نبود، ولی در تاریخ روشنفکری، بصورت قطع روشنفکری طراز اول و الهامبخش بود. کوتاهی او در نقد مارکسیسم و محکوم کردن جنایات حکومتهای مارکسیستی، اگرچه عیبی بزرگ بر دامن روشنفکری اوست است. باتاسف که روشنفکران دنیا در فاصلۀ 1920 تا 1990 میلادی، بیشتر به این نقصان بزرگ مبتلا بودند.
انتقاد های وارده بر سارتر:
انتقاد هایی بر سارتر وارد است که بسیاری از آنها تا کنون بدون پاسخ باقی مانده اند. نخست اینکه کمونیست ها معتقد بودند که با این فلسفه ی یأس آور نمی توان فلسفه را ساخت. به نظر سارتر انسان محکوم به گوشه گیری و تأمل درخود است. چنین انسانی به جای تحوّل آفرینی به دنبال کناره گیری و گوشه نشینی است که این در واقع تکیه کردن بر وضع موجود است. سارتر این اشکال کمونیست ها را جدی گرفت، چون خودش را جناح چپ و مخالف آن ها می دانست، لذا سعی زیادی کرد که این اشکال را حل کند. او خواست تا در کتاب «نقد عقل دیالکتیکی» به این موضوع بپردازد؛ اما او نتوانست، آنچنانی به آن پاسخ بگوید. دوم اینکه فلسفه ی سارتر جنبه ی احساسی و جلوه ی (رمانتیک) دارد. از این رو فلسفه ی او را فاقد رویکرد مثبت تلقی کرده اند. سوم اینکه سارتر بیش از حد به خود می پردازد. این نشان دهنده ی نوعی درون گرایی (سوالیستی) مسؤولیت گریزی او است.
چهارم اینکه: مسیحیان سارتر را متهم به گوشه نشینی کرده و میگویند که او همبستگی میان انسان ها را در نظر نمی گیرد و بیش تر به انزوا و گوشه گیری تأکید می کند، در حالی که خدا انسان ها را به رأفت و همبستگی دعوت می کند. حاصل این چهار اشکال این است که اگزیستانسیالیسم ضد اومانیزم است
ریشه های فکری سارتر:
ریشه ی فلسفه ی الحادی سارتر این است که او بین قدرت مطلقه ی خدا و اراده ی انسان ناسازگاری دیده است. او می گوید: اگر خدایی باشد او قادر مطلق خواهد بود و دیگر انسان اراده و اختیار نخواهد داشت. در اثر این ناسازگاری، اختیار انسان را پذیرفته و خدا را منکر شده است، او نه تنها خدا را انکار کرده، بلکه ضدّ خدا است. شماری بر این گفته ی سارتر که می گوید: «ما محتوم و محکوم به آزادی هستیم» اعتراض کرده و او را متهم به تناقض گویی کرده و مدعی اند که محکوم بودن با آزادی سازگار نیست. این جمله ی سارتر را چنین بازنویسی کرده اند: جهان آزادی را به ما تحمیل میکند و در عین حال با آن خصومت میورزد و ما ناگزیر از انتخاب هستیم.
در جای دیگر می گوید: قضاوت عمل دیگران مبتنی بر این است که عمل از روی اختیار بوده یا کتمان حقیقت. این مسأله بیان گر آن است که نهایت امر، آزادی نیست، بلکه فراتر از آن، حقیقت نیز وجود دارد که البته او مخالف این امر است.
سرانجام، میتوان گفت آزادی زادۀ محدودیت است.[۲۷] چرا که انسان به دلیل محدودیتهایش ناچار به انتخاب گزینهای در میان گزینههاست؛ گزینههایی که مسیر زندگی او را تا حدود زیادی ترسیم میکنند. در حقیقت، هر انتخاب انسان میتواند تلاشی باشد برای مقابله با جهانی که شر، بیعدالتی و ظلم برخی از مهمترین مؤلفههای شکلدهندۀ آن هستند.
سارتر همواره زندگی دنیوی را پوچ دانسته و مسائل جاری زندگی اش همواره با ناامیدی و یاس همراه گردد. نکته مهمی که به هنگام بحث از پوچ گرایی سارتر نمیتوان به سادگی از کنار آن گذشت، این نظر تناقض آمیز سارتر است که میگوید، هستی پوچ و بیهوده است و زندگی نیز در ذات خود معنا و مفهومی ندارد و انسان هم بیهوده خلق شده است ولی با این وجود آدمی باید به زندگی خود ادامه دهد و سعی نماید که به آن معنا و مفهوم دهد.
این سخن سارتر را تناقض بزرگ خوانده اند که چگونه میتوان از یک سو به بیهودگی کل هستی اذعان کرد و از سوی دیگر گفت که باید به این زندگی بیهوده و پوچ معنا داد. آخر مگر میتوان به چیز پوچ و باطل که تهی از هدف است، هدف داد. مگر میتوان به چیزی که به گونه ی ذاتی بی معنا است، معنایی داد! مگر میتوان به حیاتی که پوچی و بیهودگی همه ابعاد آن را فراگرفته است، معنا و مفهوم بخشید.نقد: یکی از مهم ترین نقدهایی که بر اگزیستانسیالیسم سارتر اقامه شده آن است که این نگرش درجهای از اختیار را مسلم میگیرد که ابنای بشر حقیقتاً واجد آن نیستند. گاهی اوقات از نوشتههای سارتر این معنا استشمام میشود که گویی ما میتوانیم هر چه را میخواهیم اختیار کنیم؛ گویی قادریم فکر عمل کردن در ورای حدود و ثغوری را که وضع و حال اجتماعی و تربیت مان بر ما تحمیل کرده است در سر بپرورانیم. انتخابهای ما از نحوه هستی ما بر میخیزد؛ و نحوه هستی ما از آنچه بر ما حادث شده است ناشی میشود. تکیه سارتر کما بیش به طور کامل بر فرد و انتخابهای اوست، نه بر محیط اجتماعی که در آن گروههای مردم به سر میبرند. در زندگی بسیاری کسان، فشارهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی از آن چه سارتر در ظاهر تصور میکرد به مراتب بازدارنده تر و محدود کنندهتر بوده است. از سویی هم رابطه ی سارتر با دختری که هنوز هجده سال زنده گی را سپری نکرده بود، زیر پرسش است و حالا مطابق ملاکهای امروز جوامع غربی، سارتر و دوبووار ۱۷ ساله ی روسی هر دو باید راهی زندان میشدند. از گفته های بالا فهمیده می شود که انسان گرایی پاسخی در برابر ناپاسخگویی های فلسفه ها و ادیان گوناگون برای تحقق عدالت در جامعه ی بشری بوده است.
اومانیسم در سده های اخیر
هرچند اومانیسم در طول سدههای اخیر دارای معانی و مفاهیم متعدد و گاه متناقض به کار برده شده و در برخی موارد تبدیل به ضد خود یعنی انسانستیزی شده است. از همین رو عدهای از محققان از اصطلاح های تازهای به نامهای «انسانگرایی ضد اومانیستی» یا «اومانیسم انسانستیز» یاد کردهاند. انسانگرایی نه یک حزب، مکتب سیاسی یا مذهبی، بلکه یک مکتب و نظام فکری برای چگونه اندیشیدن و عمل کردن است. این نظام فکری حل دشواری های بشری را در گرو علم، عقل و تجربه بشری تلقی میکند.
هدف اومانیسم
بصورت مختصر می توان گفت که انسانگرایان تلاش میکنند تا با نفرت از جنگ های قومی و دینی و مذهبی اقتدارگرایانه و با اتکا به دانش تجربی و مشاهدات قابل اندازهگیری، بهرهگیری از عقل و استدلال، توجه به تجربه و تاریخ بشری، استناد به واقعیات محض و قوانین علمی جهان ملموس، به رسمیت شناخته شدن آزادی و اختیار بشری، تفکر آزاد و غیرتحمیلی، تحقیق آزاد و حق پرسشگری و شکورزی، تکثرگرایی و بها دادن به اختلافنظرها، تحمل دگراندیشان و توجه به نظرات و آرای آنان، حق دسترسی برابر به تریبونها و رسانههای عمومی، برابری و صلح و همزیستی میان انسانها و رفع هرگونه تبعیض و برتریطلبی و نژادپرستی، روشنگری در قبال تحمیق و تحریک تودهها و بهرهکشی از آنان؛ بشریت را از رنج های بی پایان کنونی نجات بدهند.
انسانگرایان تلاش می کنند تا بدور از وابستگی های فکری، قومی، مذهبی، نژادی و سیاسی تلاش میکنند تا از قدرت خدایان ساخته دست بشر و جهان گشایان و کاهنان و موبدانی که خود را سخنگو و ید قاهر خدایان مینامیدند، بکاهند و در جوامع رنج کشیده، جنگ زده و غارت زده بشری طوری روشنگری کنند که بالاخره بشریت را نجات بدهند؛ اما از گفته های بالا فهمیده می شود که هر مکتب فکری خواهی نخواهی ضعف ها و کمبودی ها و در عین زمان هواخواهان و مخالفان خود را دارد. اومانیسم هم با این دشواری روبرو است. سارتر تلاش کرد تا از اومانیسم در زیر چتر اگزیستانسیالیسم چهره ی جذاب، کاریزما و کارا ارایه کند تا منجر به رهایی انسان از بند بنده گی ها شود. او نه تنها در این حصه موفقیت آنچنانی نداشت که اندیشه های او در این مورد با ایرادها ک انتقاد های زیادی روبرو گردید. مشکل مکتب های فکری کمتر از ادیان ابراهیمی و غیر ابراهیمی نیست. مثلی که هر دین ادعای کل حقیقت را دارد و به همین گونه هر مکتب فکری هم نه بالا و نه پایین فقط ادعای کل حقیقت را دارد. این حقیقت خواهی انحصاری نه تنها از حقایق مکتب های فکری و ادیان کاسته و بر میزان اختلاف میان مردم افزوده و بشریت را به پرتگاه ی سقوط کشانده است؛ بلکه هر نوع امیدواری ها را مبنی بر رفتن مردمان جهان زیر یک چتر یک مکتب فکری و دینی نیز به یاس بدل کرده است. نه تنها مکتب های فکری و ادیان قادر به حل منازعه ی کنونی نیستند که هر روز به آن می افزایند و با ظهور گروههای افراطی و تروریستی بر آتش آن هیزم بیشتر می ریزند. پس از شکست کمونیسم باور شماری بر این بود که لیبرالیسم غربی پاسخی برای شکست کمونیسم و بدیلی برای رهایی جهان از دشواری های دست و پا گیر کنونی است؛ اما برعکس ما در این روزها شاهد پیمودن گراف معکوس آن هستیم. جهان برای عبور از دشواری های کنونی نیاز به یک نظام سیاسی پاسخگو و حسابده منهای نظام های توتالیتر، افراطی، تروریستی و لیبرالیستی دارد. اگر به گونه ی فرضی بر ظهور یک مکتب فکری و یا معجزه ی دینی دل بست؛ بدون تردید خوشباوری است. تجربه ثابت کرده که با ظهور هر مکتب فکری و یا دینی نه تنها بشریت از داشتن فضای همزیستی مسالمت آمیز محروم شده؛ بلکه حوادث خونینی را در پی داشته و اختلاف ها و دشواری های جدیدی را نیز برانگیخته است. هرچند ظهور یک مکتب و یا یک دین در یک مقطع زمانی توانسته تا با زور و شمشیر تمدنی را بوجود آورد؛ اما دایمی نبوده و پس از مدتی سیر زوال و انحطاط را پیموده است. سرنوشت تمدن ها و فرهنگ ها در طول تاریخ وابسته به این فرود و فراز ها بوده که هیچگاهی دوران استقرار همیشگی را نپیموده است. ممکن یکی از دلایل آن در کنار کل حقیقت خواهی افتادن یک مکتب فکری یا یک دین در چنبره ی ایده ئولوژی بوده باش. ایده ئولوژی برداری هر مکتب فکری و دینی در واقع آغاز فتور و شکست آن است.چنانکه ما شاهد شکست ایده ئولوژی های فاشیسم و کمونیسم هستیم و بعد از این شاهد شکست لیبرالیسم خواهیم بود.
با این حال گفته می توان که جهان به سوی بن بستی در حرکت است که حالا چند و چون آن برای بشریت روشن نیست و اما اینقدر فهمیده می شود که بشریت در حال از دست دادن هر نوع پناگاه های فکری و دینی در آینده است و هیچ امیدواری ای وجود ندارد. تا کنون تئوری های کثرت گرایانه ی دینی، فرهنگی، علمی و فلسفی برای آشتی دادن فلسفه ها و ادیان گوناگون به کم ترین موفقیتی نایل نیامده اند و از بار جنگ تنازع بقای داروین و جنگ تمدن های هانگ تینگتون و جنگ طبقاتی و ماتریالیسم مارکسیسم و جهانخواری لیبرالیسم چیزی نکاسته اند و دست کمی از آرمان شهر انسانی از “زنده بیدار” ابن طفیل تا اتوپیای مارکس و اتوپیای اومانیسم و آرمان شهر جهادی به حقیقت نپیوسته و برعکس دندان های سلطه طلبی و سیطره جویی و تمامیت خواهی ها را تیزتر کرده است. با تاسف که تا کنون هیچ مکتب فکری و دینی نتوانسته انسان را به آرمان شهر واقعی انسانی نزدیک بسازد و هنوز هم که هنوز است، برعکس افراطیت دیروز زیر نام فاشیسم و مارکسیسم و امروز افراطیت زیر چتر دین در موجی از رقابت های سلطه جویانه ی قدرت های بزرگ حد رسیدن به آرمان شهر انسانی را که اومانیسم منادی آن است، به صفر تقرب داده است.