خبر و دیدگاه

سخنی از تبعید و تبعید گاه و تبعیدیان تاریخ

 

از کوچه های پرپیچ و خم  تبعید تا روزنه های نافرمانی و عصیان

قسمت اول

تبعید تنها احساس غریبه ای نیست که چون کابوسی بر روان انسان سنگینی میکند و به گونه ی شگفت انگیزی روح و روان او را به تاراج می برد؛ بلکه معنای دوری و دور افتاده گی های دردناک را نیز در خاطره ها تداعی می کند که تبعیدگاه را برای تبعیدیان خودخواسته و ناخود خواسته ی تاریخ بدتر و زشت تر از زندان های مخوف ” آخر دنیا” نه تنها به تصویر می کشد؛ بلکه رنج جگر سوزتر و اندوهی بیکران تر از زندانیان در غول و زنجیر را بر روح و روان تبعیدیان تحمیل کرده و آرامش آنان را بهم می زند. آری درد های خاموش و ناگفتنی این تبعید جانکاه تر و سوزنده تر از زندان های تبعیدیان تاریخ است. این درد چنان ژرفنای و گسترده گی دارد که فریاد های ” واه از این زندان …” هم نمی تواند، اندکی زخم های ناسور آن را درمان نماید؛ بلکه برعکس این فریاد ها گویی کوه های نمک ها را بر روی زخم های سرطانی آن می پاشند و حدود و توانایی های تبعیدی را تا آنسوی صفر تقرب می دهد.

تبعید یعنی دوری از اصل و وامانده گی در خود در موجی از بی قراری های ناپایان همراه با شتاب کشنده برای رسیدن به مقام وصل که دستیابی زود هنگام به آن چندان ممکن به نظر نرسد. این دردهای بی پایان هر لحظه و هر دم چنان در گلوگاه ی تبعید رخنه می کنند که هر گونه بی خیالی انسان را لحظه به لحظه مهمیز می نماید و شعور و آگاهی او را به زنجیر می بندد. از همین رو است که تبعیدی های تاریخ هر لحظه خویش را چنان در کام ناگواری ها و ناشادی ها و زهر خندی ها احساس میکند و جهان با این همه بزرگی اش برای او گور خانه ی تاریکی به نظر می رسد. این است گوشه ای از گوشه های تاریک و ظلمانی تبعید که گویی هر لحظه تبعیدی را در گلوگاه ی تاریخ فرو می برد و بالاخره طاقت اش را تاق و حوصله اش را بسر می رساند. این است سرنوشت دردناکی که تبعیدی های تاریخ هر لحظه با آن دست و پنجه نرم می کنند.

دوری از اصل بزرگ ترین شکنجه برای تبعیدیان تاریخ استد که هیچ گاهی ارزش های فرهنگ جهانی شدن برج و باروی آن را تکان نمی دهد و راز های ناگفته و پنهان آن را آشکارا نمی کند. این دوری چنان دردناک و طاقت فرسا است که هر از گاهی روزگار وصل برای تبعیدی به کابوس هولناکی بدل می شود و حتا مجال های تپیدن و بازجویی به سوی وصل را پایان یافته و برباد رفته درک و احساس می نماید. تنها صدای دلنشین این شعر جاودانه ی مولانای بلخ : “بشنو از نی چون حکایت می‌کند- وز جدایی ها شکایت می کند” که چون جرقه ای بر زوایای تاریک زنده گی تبعیدی روشن می شود و حال و هوای او را برای لحظاتی دگرگون می سازد. تنها دوری از میهن نیست که کوله باری از رنج های خود بیگانگی و بیگانه پنداری در دیار غربت را بر یک تبعیدی تحمیل می نماید؛ بلکه تنهایی و سکوت و احساس سنگین و کشنده ی آن دردناکتر از همه شخص غربت زده را در آزمون دشوار مرگ و زنده گی قرار می‌دهد.

تنهایی و سکوت به مثابه ی دو روی یک سکه فضای رنگین کمان خاموشی سنگین را به تصویر می کشند که هزاران صدا در وادی های پر پیچ و تاب و دامنه های حیرت شکن و شگفت انگیز آن غروب می نمایند و با زبان بی زبانی ناله می کشند. آری در جهان تنهایی است که صدا ها در هم شکسته می شوند و با اسیر شدن در چنگال های آهنین سکوت به خاموشی می گرایید. در این صورت است که تنهایی چون کوله باری از خشم ناگفته در دامنه های سکوت جلوه های ملکوتی پیدا می کند و گاهی پناه گاهی برای بی پناهان می شود. درست آن زمانی است که شاید مخاطب به گم شده ای بدل شود که تنها سکوت بتواند، فضای گم شدۀ  ایده آل انسانی او را پر کند. شاید بزرگترین راز تنهایی در برج و باروی چنین سکوت نهفته باشد که بودا ها و کنفوسیوس ها  لائوتسه ها و پیامبران ابراهیمی در جهان سکوت و از فیض و برکت بی زبانی آن به مقام های بلند انسانی تمکین کردند و به مقام های بلند انسانی صعود نمودند. هرچند پیش قراول این سکوت های حیرت آور رویداد های کوچکی بوده اند که از کابوس تنهایی سر بیرون کرده اند؛ اما این را نمی توان دست کم گرفت که بازگشت و عصیان خود درخت تنومندی است که در سرزمین تنهایی و در فضای سکوت به بار و برگ می نشیند.

در این صورت است که در فضای شکوهمند این تنهایی و سکوت و کرانه های ناپیدای آن گل های عشق و انسانیت لحظه به لحظه سبز می شود و در فضای رنگین کمان آن ها دم به دم مستی و شور گل می کند و هوای حال و قال و سکر و صحو در بادۀ ساقی جان تازه می یابند. در هوای گوارای این تنهایی مرید پا به پا سر بر آستان مراد می گذارد و تا آنگاه به پیش می رود که سر در آستان خدا می گذارد و انسانیت در نماد عشق با شکوه رونمایی می کند. در این سکوت درد های ناله می کشند و تنهایی ها فغان فغان دارند و از برج و باروی آن شور انسانی فواره می کند و از این رو هوای رنج بزرگ انسان داشتن در آن موج  می زند. این تنهایی با ذلت و فقر و تنگدستی و در کل با انسان ستیزی ناسازگار است. 

چنانکه سدارتا زمانی به  به مقام بودا صعود نمود که معنی سکوت را در سیمای گرسنگان و جسدی به تماشا نشست که برای سوختاندن منتقل می شد. این حادثه زنده گی او را به مثابۀ قصۀ “لایی خوار” که زنده گی سنایی را دگرگون کرد، زنده گی بودا را نیز دگر نمود. او نتوانست تا با زبان برای این راز های  سر به مهر پاسخ پیدا کند و ناگزیر به سکوت پناه برد و خانه را ترک کرد و حقیقت را در تنهایی و سکوت جویا شد. بالاخره او توانست که در فضای سکوت  به کشف حقیقت والا برسد و به مقام عظیم انسانی پله به پله به پرواز درآید. آری سکوت راز بزرگ خموشی و تنهایی است که تفسیر آن هفتاد مثنوی می خواهد،   زیرا که زبان از بیان آن عاجز است. از همین رو سکوت را ندای ملکوتی و حتا از آن بالاتر صدای خدا خوانده اند. از همین سبب شاعران و عارفان بدین باور اند که  شعر مردان بزرگ مثل حافظ و بیدل و سعدی و مولانا و دیگران را تفسیر نشاید و دلیلش این است که هرچه به این شعر ها نزدیک شوی، از هم می پاشند و شکل و شمایل معنا یابی تنها نیز به هم می خورد. از این رو سزاوار تر این است که در سکوت و تنهایی هرچه از جام الست شعر های آنان بنوشی، همان بسنده است. بی جهت نیست که پیامبران ابراهیمی در فضای سکوت به مقام نیابت رسیده اند وبالاخره در نور تنهایی موفق به شنیدن صدای خدا شدند. چنان که پیامبر اسلام در فضای سکوت غار حرا به این مقام والا نایل آمد و توانست که تا سدره های تکامل معنوی عروج نماید و در زیر درخت سدره و در نزدیکی قاب و قوسین لامکانی ها هم صحبت جبریل شود و خدا را در کرانه های سکوت و سدره ی حضور، پرشکوۀ شاعرانه و عاشقانه به تماشا بنشیند. 
این  تنهایی و سکوت را نباید با تنهایی و  سکوت در غربت به عوضی گرفت. در فضای تنهایی و سکوت مرگبار غربت نه تنها انسان پژمرده می شود و برگ و بارش خشک می شود و روح او خسته و آرزو هایش شکسته می شود؛ بلکه تمامی امید های او برای زنده گی به یاس بدل می شوند. بهتر است تا نام این سکوت و تنهایی را خشم خدا نامگذاری کرد؛ زیرا در برج و باروی این سکوت و تنهایی  اشباحی سیطره دارد که هر لحظه از  توان سازش تبعیدی با محیط پیرامون او کم می کند. این بزرگ ترین مشکل شخص تبعید شده است؛ زیرا بزرگترین مشکل تبعیدی ایحاد هماهنگی میان خواست های درونی و محیط بیرونی او است. این ناهماهنگی به مثابه ی کابوس تنهایی بر روح و روان شخص تبعیدی چنان سایه ی می افگند که جهان خودی های او را به جهان از خودبیگانگی او بدل کرده و خواندن و شناسایی راز تنهایی را با دشواری روبرو میکند.

از این رو بهترین مترجم کسی خوانده شده که سکوت و تنهایی دیگران را ترجمه کند؛ اما هنوز کسی قادر نشده است تا خود سکوت را معنا کند و چه رسد به آنکه کسی ترجمان دنیای بی زبان سکوت و تنهایی شخص تبعیدی شود؛ زیرا دنیای تبعیدی عمیق و گسترده و آنقدر پیچیده است که خواندن لایه های درون به درون وجود او دشوار است. ناگزیر باید به سکوت پناه برد و در زیر درخت باشکوۀ آن تمکین نمود تا نخست فضای سکوت را درک و بعد به رمز تنهایی پی برد. اما این قدر گفته می توان که درد تنهایی برای یک تبعیدی و غربت زده چنان دردی استخوان سوز و رنجی بس بزرگ است که به گفته ی مولانای بزرگ حتا مجال جفت خوشحالان و بدحالان شدن را از شخص تبعیدی می گيرد؛ زیرا تنهایی چنان او را لحظه به لحظه دگرگون می کند که حتا آرزو های او را به رویا های پریشان بدل می سازد. اینجا است که پریشانی هولناک بر برج و باروی تنهایی سایه می افگند و رویا های سرگردان و آرزو های آشفته ی غربت زده را پیهم دگرگون می کند. در فراز و فرود این دگرگونی این پرسش مطرح می شود که چقدر ممکن است تا از گذرگاه ی دشوار تنهایی و ایستگاه ی سکوت به ساده گی عبور کرد. هرگز نه زیرا درد تنهایی مرد افگن از آن است که رستم دستان از ” هفت خوان” آن به ساده گی عبور کند. بدون تردید پای رخش اش در وادی پرفراز و نشیب تنهایی می لغزد. پیش از آنکه محراب کابلی دست به ترفند بزند و خس پوشی از مکر برای رستم آماده سازد؛ صبر خشم آلود رستم لبریز گردد و رخش خویش را مهمیز کرده و با خیز بلند در زیر آوار های سکوت فرو رود. این به معنای آن است که رخش رستم هم در وادی تنهایی و غربت از پای می افتد و هر گونه فرار از ایستگاه ی تنهایی هولناک محراب کابلی نمی تواند، مانع خشم رستم شود.
به باور عرفا شاید در گذرگاه ی پرخم و پیچ تنهایی تنها دست عشق یاری کند و مرید را به منزل مراد نزدیک سازد. در غیر آن هیچ قدرتی را یارای آن نیست که دستی از غیب بیرون آرد و کاری بکند. در این صورت تنها دوست داشتن است که به یاری انسان می شتابد و برکاسۀ خشم او سنگ بزرگ می گذارد؛ زیرا دوست داشتن فراتر از عشق است که در کرانه های بیکران تنهایی و سکوت لنگر می افگند و یگانه پناه گاۀ  عشق و باتوق عاشقان می شود‌. در این صورت است که نیاز برتر و در ضمن خواست های بزرگی در انسان جان تازه می گیرند و تنها با عبور از کوه و کتل های آن می توان به پناه گاهی دست یافت که در موجی از سکوت و تنهایی و اوجی از شور در آن محلی یافت که بتوان در آن منزل گزید.

دستیابی به این آزمون و عبور از آن هم کاری ساده نیست و این نیاز به آرمان شهر رویایی دارد که محل تلاقی عشق و ایده آل های انسانی را فراهم کند تا بتوان با پشت سر گذاشتن آزمون ها، در اعماق تنهایی حلول نمود و گشنریشه های آن را بیرون و از معمای ناگشوده ی آن پرده ها را بیرون کرد؛ اما دریغ و درد که بدست آوردن چنین توفیقی کاری ساده نیست و ناگزیر در گذرگاه ی تنهایی ایستاد و با خیره شدن در کرانه های سکوت آن حیرت زده و شگفت زده شمرده و شتاب آلود نفس کشید تا بتوان دست کم جاده ی تبعید دو طرفه، اما دشوار تبعید را با بازگشت به میهن دوباره آذین بست

درد تبعید در هر حالی استخوان سوز و حیرت افگن است که قلم را یارای آن نیست تا درد جانسوز آن را به رشته ی تحریر درآورد؛  اما این قدر میدانم که درد تبعیدیان سرزمین من استخوان سوزتر از تبعیدیان تاریخ است. دردی فراتر از آن که تبعیدیان آن را در مستعمره های کیفری بریتانیا، فرانسه و آمریکای شمالی؛ بندر آرتور تبعیدگاه سابق در تاسمانی استرالیا؛ جزیره روبن در ساحل شهر کیپ‌تاون در آفریقای جنوبی؛ جزیره گوری در سنگال؛ تبعیدگاه ی شاتو دیف در فرانسه؛ جزیره ی شیطان ناپلیون سوم یا بدنام ترین تبعیدگاه ی تاریخ؛ برج لندن؛ آلکاتراز امریکا و تبعیدگاه ی آخر دنیا در سایبریای روسیه ی تزاری و قلعه المینا در غنا با گوشت و پوست حس کرده اند.

قلعه ی المینا برای بیش از سه قرن محلی برای نگهداری افرادی بود که علیرغم میل باطنی خود به‌عنوان برده فروخته شده بودند. در هر سلول این قلعه حدود ۲۰۰ زندانی به سر می‌بردند، به‌طوری‌که فضایی برای دراز کشیدن آنان وجود نداشت.
تبعیدگاه ی المینا شباهت هایی به تبعیدگاه ی جزیره گوری در سنگال داشت که هزاران برده پیش از لغو قانون تجارت برده توسط فرانسه، وارد این جزیره می شدند. «خانه بردگان» تنها یکی از اقامتگاه‌هایی بود که بردگان را قبل از سوار شدن بر کشتی به‌منظور فروش در خود جای می‌داد. حالا این مکان به موزه‌ای تبدیل شده که بسیاری از افراد با نژاد آفریقایی آمریکایی برای یافتن اجداد خود به اینجا می‌آیند.

سایه روشن تبعید:

تبعیدیان تاریخ نه تنها خود را چون باری بر دوش تن های افسرده و پریشان خود احساس می کنند؛ بلکه در سایه روشن تبعید هم حال و هوای خوب و خوشی برقرار نیست و حتا آدم های شهر تبعیدی هم از این اتفاق خوشحال نیستند.آنان گاهی شاکی شده و دست به اعتراض می زنند که چگونه کشور و شهر شان به با طوق تبعیدیان بدل شده است؛ اما لحظاتی بعد آرام می شوند و عاطفه و خلق و خوی ساده و بی آلایش انسانی دل های آنان را شکار میکند. این عاطفه های انسانی مثل آبی روی آتش خشم و بدبینی های آنان دامن می گسترد؛ در خاطرات شان سایه می افگند و نهانخانه های خاموش ذهن آنان را به آرامش می کشاند. این احساسات سایه روشن آدم هایی را به یاد آنان می آورد که در شهرشان مثل سایه زندگی می کنند.

هرچند احساس تنهایی و غم و اندوه ی بیکران درونی تبعیدیان برای غیر تبعیدیان آنقدر قابل درک نیست؛ زیرا غیر تبعیدیان به آنان از چشم دیگری می نگرند و فکر می‌کنند که همه چیز به آنها خوش می گذرد و دنیای آنان به تعبیری گل و گل زار است؛ اما میزبانان تبعیدیان به ابن نکته متوجه نمی شوند که تنها آب و هوای خوب حال آدم را عوض نمی کند و هیچ گاهی از آشوب برخاسته در درون تبعیدیان چیزی کم نمی‌کند. تنها تبعیدیان اند که میدانند، چه حال و هوایی دارند و در موج سنگینی از از دست دادن ها چنان خود را درمانده احساس می کنند که حتا زبانشان برای بیان آنها کوتاهی می کند.

تبعیدگاه با همه زیبایی هایش برای شخص تبعیدی، معنای بیشتر از کشور و شهر سودازده و حیرت آفرین را ندارد و از برج و باروی آن جز موج های سنگینی از احساس بیگانگی چیز دیگری برای تبعیدی خودنمایی نمی کند؛ زیرا تبعیدگاه اگر بهشت روی زمین هم باشد؛ تبعیدی نه تنها از کوچه باغ ها و گل های رنگارنگ آن احساس خوشی و حلاوت نمیکند؛ بلکه زیبایی ها و رنگارنگی های آن بیشتر از کابوس بر روان او سایه نمی افگنند.

تبعیدیان سودایی تاریخ:

 زمانیکه این مطلب را می نوشتم، خواستم به سراغ تبعیدیان تاریخ بروم تا اندکی از حال و هوای آنان آگاه شوم و از دنیای درونی آنان در کوچه باغ های خسته ی تبعید اندکی آگاهی حاصل کنم. در ادامه ی انگشت زنی ها بر روی صفحه ی گوگل ناگهان چشمم به کتاب ” تبعیدیان سودایی” اثر ماندگار روسی ” ایی ایچ کار” میخکوب شد.

این کتاب در دهه 1840، نوشته شده است. درست زمانی که روسیه سالهای میانی حکومت خفقان آور نیکالای اول را پشت سر می گذراند. در آن روزگار در روسیه نسلی پرورش یافت که از آرمان های پرشور رمانتیک ها برای انقلاب و اصلاح الهام می گرفت. در این سالها، اروپای غربی، برخلاف روسیه، مرکز شورشها و انقلابها بود و این نسل از جوانان روسی به اروپای غربی به چشم کعبه آمال شان نگاه می کردند. آنان برای گریز از خفقان روسیه، هم برای زیارت آن کعبه و هم برای پراکندن اندیشه های انقلابی خود از محیطی مساعد رو به سوی این کعبه می کردند و اروپای غربی را آرمان شهر آرزو های سرکوفته ی خود تلقی میکردند. همین گروه است که ئی.ایچ.کار آنان را تبعیدیان سودایی لقب داده است و در این کتاب به شرح ماجراهای زندگی خصوصی و اجتماعی آنان پرداخته است. الکساندر هرتسن در این کتاب مرکز صحنه را اشغال کرده است، اما در جوار او به چهره های مهم دیگری هم چون باکونین، آکاریوف و نچایف پرداخته است. این کتاب با اتکا به اسناد و به صورت مستند و زندگینامه ای چنان پر تب و تاب نوشته شده است که دست کمی از هیچ یک از رمان های حماسی و پرشور قرن نوزدهمی نویسندگان بزرگ روسیه را ندارد. 

تبعیدیان سودایی ایچ کار نمادی از هزاران تبعیدی سودایی و شگفت زده ی افغانستان است که پس از تحویلی ارگ کابل به گروه‌های تروریستی در سراسر جهان تبعید و آواره گردیده اند. بسیاری از آنان جامعه های غربی را کعبه ی آرزو ها و بهشت آمال خود تلقی می کردند و شاید هم شماری فکر می کردند که از این کشور ها بحیث سکویی برای مبارزه با تروریسم تا سرنگونی طالبان سود خواهند برد؛ البته بدین باور که گویا با رسیدن در کشور های غربی ” اسپ های شان زین و نان های شان در کمند است” ؛ اما نمی دانستند که زرق و برق زنده گی در غرب از دور خیلی زیبا و قشنگ است و اما در واقعیت آنطور نیست؛ زیرا زنده گی در غرب برای بسیاری از تبعیدی های افغانستان دست و پنجه نرم کردن با ابزار کار است. بالاخره آنان به برده ی کار و برده ی ماشین بدل می شوند؛ زیرا آنان ناگزیر اند تا برای زنده ماندن تا زنده اند، کار نمایند. آشکار است که چنین شرایطی دیگر فرصت ها را از آنان می گیرد و حتا بر رویکرد های مبارزاتی آنان افسار آویخته می شود. زمانیکه این واقعیت های جوامع غربی در ذهنم خطور کرد و دریافتم که تبعیدیان ما سودایی تر از سایر تبعیدیان جهان اند و رنج و غم آنان بزرگ تر از تبعیدیان خود خواسته ی تاریخ است. تبعیدیان ما شاید متوجه شده باشند که دموکراسی در غرب بیشتر تعبیر مائو را دارد که می گفت، قدرت سیاسی از لوله ی تفنگ خارج می شود‌. یعنی زبان دموکراسی هم میله ی تفنگ است. پس در جامعه ایکه تفنگ و زور نقش تعیین کننده را داشته باشد. بدون تردید نخستین قربانی آن دموکراسی و حقوق بشری و آزادی های رسانه ای است. پس در جامعه هاییکه انسان اش به ابزار کار بدل شود، زنده گی اش در گرو ماشین باشد و سخن نخست را تفنگ بزند. پس در چنین جامعه ها دموکراسی و حقوق و آزادی های بشری از نخستین قربانیان آن به شمار می رود. ممکن این شعر:  ” در میان قعر دریا تخته بندم کرده ای – باز میگویی که دامن و تر مکن  هوشیار باش” مصداق واقعی بر زنده گی تبعیدیان ما باشد.

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا