چالشهای نسبیت فرهنگی
نویسنده:جیمزراشل
چگونه فرهنگهای مختلف قوانین مختلفی دارند؟
داریوش، شاه ایرانِ باستان در جریان لشکرکشیهای خود، شیفتهی تفاوتهای فرهنگی گردیده بود. مثلاً او دریافته بود که کالاتها (قبیلهیی در هندوستان) پس از مرگ پدر، جسد او را میخورند. یونانیها، طبعاً چنین کاری نمیکردند. آنها مردههای خود را میسوزاندند و این آیین تشییع را منحیث شیوهیی طبیعی و مناسب برای از بینبردن جسد قلمداد میکردند. داریوش میپنداشت احترام به فرهنگهای مختلف، بخشی از درک پیچیدهگیهای جهان است. روزی، برای تعلیم دیگران تعدادی از یونانیها را که در دربارش میزیستند، احضار کرد و از آنها پرسید در ازای چه مقدار پول حاضر خواهند شد اجساد پدرهای مردهی خود را بخورند. با شنیدن این پرسش، چنانکه داریوش پیشبینی کرده بود، آنها تکان خوردند و گفتند هیچ مبلغی آنها را وادار به انجام چنین کاری نخواهد کرد. سپس داریوش تعدادی از کالاتها را فرا خواند در حالی که یونانیها ناظر بودند، از آنها پرسید در ازای سوزاندن اجساد پدرانشان چه مقدار پول درخواست خواهند کرد. کالاتها با شنیدن این پیشنهاد وحشتزده شدند و از داریوش خواستند حتی از به زبانآوردن چنین پیشنهاد وحشتناکی خودداری ورزد.
این داستان که در کتاب تاریخ هیرودت آمده است، پیشینهی دراز این مفهوم را که فرهنگهای مختلف، قوانین ویژهی خود را دارند، در ادبیات علوم اجتماعی نشان میدهد. چیزی که در نزد یک گروه کاملاً شنیع به حساب میآید، نزد اعضای گروه دیگر کاملاً بر عکس است. آیا ما باید اجساد مردههای خود را بخوریم و یا آنها را دفن کنیم؟ اگر شما یونانی باشید، بدون شک پاسخ شما با پاسخ کالاتها کاملاً متفاوت خواهد بود. هر کدام، نظر خود را در این مورد صائب میداند.
خیلی ساده است که مثالهای دیگری هم در این مورد ذکر کنیم. اسکیموها را در نظر بگیرید. اسکیموها مردم دور افتاده و دور از دسترساند. با داشتن 2500عضو، اسکیموها در گروههای کوچک و جدا از دیگران در امتداد حواشی شمال امریکای شمالی و گرینلند زندگی میکنند. تا شروع سدهی بیست، جهان بیرونی اطلاع اندکی از اسکیموها داشتند. از آن پس، گردشگران داستانهای عجیبی از اسکیموها را با خود آوردند.
داستانها حاکی از آن بودند که فرهنگ اسکیموها، از فرهنگ ما تفاوت فاحشی دارد. مردان آنها معمولاً بیشتر از یک همسر دارند و همسر خود را به نشانهی مهماننوازی به مهمان خود پیشکش میکنند. مزید بر آن، مردان قدرتمند میتوانستند به زنان سایر مردان نیز دسترسی منظم جنسی داشته باشند. اما، زنان نیز آزاد بودند که با برهمزدن روابط با شوهر و تأمین ارتباط با سایر مردان، تا جایی که شوهران سابقشان شر به پا نکنند، پیوندها را بشکنند. به صورت کل، ازدواج بین اسکیموها پیوند نااستواری بود که به آنچه ما ازدواج میخوانیم، شباهت بسیار کمی داشت.
اما تنها ازدواج و روابط جنسی آنها نبود که متفاوت بود. چنان بهنظر میرسید که اسکیموها، به زندگی انسانها نیز اهمیت چندانی قایل نیستند. مثلاً، فرزندکُشی شیوهیی بود عام. نود راسموسین (Knud Rasmussen) یکی از مشهورترین جهانگردان گزارش کرده بود زنی را دیده است که بیست فرزند به دنیا آورد اما ده تنشان را پس از تولد به قتل رسانیده بود. بهویژه کودکان دختر در معرض نابودی قرار داشتند و کشتن آنها به بسیار سادهگی به صلاحدید پدر و مادر تعلق داشت، بدون اینکه مورد بازپرس اجتماع قرار بگیرند. پیران را نیز، هنگامی که از کار افتاده میشدند، روی برفها رها میکردند تا بمیرند. پس چنان بهنظر میرسد که در این اجتماع به صورت آشکاری احترام به زندگی وجود نداشت.
این اخبار برای عام مردم ناراحتکننده بود. شیوهی زندگی خود ما آنچنان طبیعی و درست بهنظر میرسد که بهنظر بسیاری از ما درک اینکه سایر مردمان زندگی متفاوتی دارند، دشوار مينُماید؛ و هنگامی که در مورد چنین مسائلی میشنویم، میکوشیم فوراً آن مردمان دیگر را به مثابهی «عقبمانده» و «بدوی» طبقهبندی کنیم. اما به نظر جامعهشناسان و مردمشناسان هیچچیز شگفتانگیزی در مورد اسکیموها وجود نداشت. از زمان هیرودت، ناظران روشنبین به این نتیجه رسیده بودند که مفاهیم درست و نادرست در فرهنگهای مختلف، متفاوتاند. خیلی سادهلوحانه خواهد بود اگر تصور کنیم همهی مردم در همهی زمانها برداشت مشابهی از درست و نادرست دارند.
نسبیت فرهنگی
برای بسیاری از متفکرین درک اینکه «فرهنگهای مختلف قوانین متفاوتی دارند» به مثابهی کلیدی برای فهم اخلاق بهنظر میرسد. آنان میگویند درستی همهگانی در اخلاق یک افسانه است. آنچه که وجود دارد، رسم و رواجهای جوامع مختلف است. این رسم و رواجها را نمیتوان «درست» و یا «نادرست» خواند، زیرا استدلال ما در این مورد بر پایهی ضابطهی مستقلی از درست و نادرست استوار است که منجر به قضاوت ما میشود. اما ضابطهی مستقل وجود ندارد، زیرا هر ضابطهیی به اساس فرهنگ شکل گرفته است. جامعهشناس بزرگ و پیشگام، ویلیام گراهام، در سال 1906، این موضوع را چنین بیان میکند:
«راه درست راهی است که پیشینیان استفاده کرده و به ما به میراث رسیده است. سنت، خود تضمینکنندهی خود است و توسط تجربه قابل تایید نیست. مفهوم «درست» در خرد جمعی نهفته است، نه در خارج آن. ماهیت مستقلی ندارد و آزمونپذیر هم نیست. در خرد جمعی هر چه که هست، درست است؛ و این به خاطر این است که خرد جمعی تبدیل به سنت شده و به همین دلیل قدرتی همسان با ارواح پیشینیان را در خود دارند. هنگامی که به افکار همهگانی میرسیم، در حقیقت به ختم تحلیلهای خود روبرو میشویم».
این خط فکری، بیش از سایر نظریات تردید را در مورد اخلاقیات برانگیخته است. نسبیت فرهنگی، چنانکه گفته شد عقاید ابتدایی ما را در بارهی عینیت و جهانشمولی حقیقت اخلاق به چالش میکشد. نسبیت فرهنگی میگوید، فقط قوانین مختلف فرهنگی در جهان وجود دارد و چیزی به نام حقیقت جهانشمول در اخلاق وجود ندارد. بالاتر از آن اصول اخلاقی ما ویژگی خاصی ندارند، بلکه فقط قوانینیاند در میان قوانین بیشمار دیگر.
چنانکه خواهیم دید، این نظریهی ساده در حقیقت فشردهی افکار مختلفی است. مهم است تا عناصر مختلف این نظریه را از هم جدا کنیم، زیرا در جریان تحلیل متوجه میشویم بعضی از آنها درستاند و بعضی هم نادرست. برای شروع بیایید ادعاهایی را که در ذیل میآید و همه توسط طرفداران نظریهی نسبیت فرهنگی ارائه شدهاند، مورد بررسی قرار دهیم:
- جوامع مختلف، قوانین مختلف اخلاقی دارند.
- استاندارد یا ضابطهی عینییی وجود ندارد که بر اساس آن قضاوت کنیم که کدام قانون اجتماعی بهتر است و کدام یک نه.
- قوانین اخلاقی جامعهی خود ما ویژهگی خاصی ندارند، بلکه قوانینیاند در میان قوانین بیشمار دیگر.
- «حقیقتی جهانشمول» در اخلاقیات وجود ندارد، یعنی حقیقت اخلاقییی وجود ندارد که برای همهی مردم و در همهی زمانهها کاربرد داشته باشد.
- قانون اخلاقی یک جامعه تشخیص میدهد چه چیزی در همان جامعه درست است. به این معنی که قانون اخلاقی یک جامعه اگر بگوید یک عمل درست است، پس آن عمل درست است، حداقل در محدودهی همان جامعه.
- خیلی خودخواهانه است اگر تلاش کنیم رفتار سایر مردم را مورد قضاوت قرار دهیم. ما باید رفتار سرشار از تحمل و ارفاق را در برابر مظاهر فرهنگی سایر مردم پیشه کنیم.
با وجودی که ممکن است بهنظر برسد این شش گزاره در امتداد همدیگراند، اما از آنجایی که ممکن است یکی از آنها نادرست باشد، در حالی که بقیه درستاند، از همدیگر مستقلاند. بناءً در ادامه تلاش میکنیم آنچه را که در نسبیت فرهنگی درست است، شناسایی کنیم و اما در عین زمان هم میکوشیم خطاهایی را که در این عرصه وجود دارد، نیز به دست آوریم.
بحث تفاوتهای فرهنگی
نسبیت فرهنگی نظریهیی است در مورد ماهیت اخلاق. این نظریه در ابتدا خیلی پذیرفتنی بهنظر میآید. اما، مثل همهی نظریات همسان آن میشود آنرا از طریق تحلیلهای عقلانی مورد ارزشیابی قرار داد و وقتی که به چنین کاری دست بزنیم، به این نتیجه میرسیم که این نظریه آنچنان که در ابتدا بهنظر میرسید، چندان پذیرفتنی هم نیست.
نخستین چیزی که باید به آن توجه کنیم این است که در دل نسبیت فرهنگی، شکل ویژهیی از استدلال قرار دارد. شیوهیی را که طرفداران نسبیت فرهنگی برای استدلال انتخاب میکنند چنین است که از استدلال بر پایهی فاکتهایی در بارهی تفاوتهای فرهنگی آغاز میکنند و در آخر به نتیجهگیری در عرصهی اخلاق میپردازند. از همینجا است که از ما دعوت میشود، استدلالهای زیر را بپذیریم:
«یونانیها عقیده داشتند که خوردن جسد نادرست است، در حالی که کالاتها خوردن جسد را درست میدانستند. پس، خوردن جسد نه از لحاظ عینی درست است و نه هم از لحاظ عینی نادرست، بلکه خیلی ساده مربوط میشود به عقیدهی افراد، که آن هم در فرهنگهای مختلف، متفاوت است»
و یا:
«اسکیموها هیچ چیز نادرستی در کشتن فرزندان خود نمیبینند، در حالی که امریکاییها عقیده دارند، فرزندکشی عملی است غیر اخلاقی. پس، فرزند کشی از لحاظ عینی نه درست است و نه هم نادرست، بلکه خیلی ساده مربوط میشود به عقیدهی افراد، که آنهم در فرهنگهای مختلف، متفاوت است».
واضح است که این استدلالها صورتهای مختلفی از یک نظریهی اساسی و استدلالی عمومی است که میگوید:
«فرهنگهای مختلف، قوانین مختلف اخلاقی دارند. پس، «درست» عینی در اخلاق وجود ندارد. درست و نادرست مربوط به عقیده است و عقاید در فرهنگهای مختلف، متفاوت است.»
ما میتوانیم این را استدلال تفاوتهای فرهنگی بخوانیم. برای بسیاری از مردم این استدلال قانعکننده بهنظر میرسد. اما آیا از لحاظ منطقی هم چنین است؟ نه، چنین نیست. مشکل اینجا است که از فرضیهی مقدم نتیجه به دست نمیآید، به این معنی که حتی اگر فرضیهی مقدم درست هم باشد، ممکن است نتیجهیی که از آن گرفته میشود، نادرست باشد. فرضیهی مقدم به این میپردازد که انسانها به چه چیزی اعتقاد دارند. در یک جامعه مردم به یک چیز اعتقاد دارند و اما در یک جامعهی دیگر به چیز دیگر و اما نتیجه به این میپردازد که «اصل موضوع چیست»؟ مشکل در اینجا است که چنین نتیجهیی را منطقاً نمیتوان از چنین نوع فرضیهها دریافت کرد.
دوباره به مثال یونانیها و کالاتها برگردیم. یونانیها معتقد بودند خوردن جسد نادرست است و اما کالاتها به درستی آن عقیده داشتند. آیا از این فاکت ساده که آنها با هم توافق نداشتند، میتوان چنین نتیجه گرفت که حقیقت عینییی در این موضوع وجود ندارد؟ نه، نمیتوان. بلکه میتوان چنین گفت که آن رسم درست (یا نادرست) است و این گروه یا آن یکی به بسیار ساده گی دچار اشتباهاند.
برای روشنشدن هر چه بیشتر این دیدگاه، مثال دیگری را به بررسی میگیریم. در بعضی جوامع مردم عقیده دارند، زمین هموار است. در بعضی جوامع دیگر، مثل جامعهی خود ما مردم معتقدند زمین تقریباً کروی است. آیا از اینکه مردم در این مورد دچار اختلاف عقیدهاند، میتوانیم چنین نتیجه بگیریم که در جغرافیا حقیقت عینییی وجود ندارد؟ بدون شک نه. ما هیچگاه چنین نتیجهگیری نمیکنیم، زیرا ما درک میکنیم که مردم بعضی از جوامع در مورد برداشتشان از زمین دچار اشتباه شدهاند. هیچ دلیلی وجود ندارد که اگر زمین گِرد باشد، باید همه آنرا بدانند. به همین ترتیب هیچ دلیلی وجود ندارد که فکر شود اگر حقیقت اخلاقییی وجود دارد، باید همه آنرا بدانند. اشتباه اساسی در استدلال تفاوت فرهنگی این است که تلاش میکند نتیجهی اساسی از یک موضوع را از یک واقعیت محضی که مردم در مورد آن دچار اختلافاند، استخراج کند.
در اینجا یک نکتهی منطقی وجود دارد و مهم است که آنرا درست بفهمیم. ما نمیگوییم (حدا قل، حالا) که نتیجهیی که از استدلال به دست میآید نادرست است. بحث در مورد این که نتیجه مزبور درست است یا نادرست، هنوز باز است. نکتهی منطقی این است که نتیجه از فرضیه متابعت نمیکند. این مهم است، زیرا برای دریافت اینکه آیا نتیجه درست است یا نادرست، به استدلال نیاز است. نسبیت فرهنگی این استدلال را ارائه میدهد، اما متأسفانه استدلال غلط از آب در میآید و در نتیجه، هیچ چیزی را به اثبات نمیرساند.
پیامدهای جدیگرفتن نسبیت فرهنگی
حتی اگر استدلالهای تفاوت فرهنگی نامعتبر هم جلوه نماید، نسبیت فرهنگی میتواند درست باشد. حال درستی و صحت نسبیت فرهنگی به چه معناست؟
در گفتاری که در بالا نقل شد، ویلیام گراهام سَمنِر (William Graham Sumner) ماهیت نسبیت فرهنگی را جمعبندی میکند. او میگوید به جز از ضوابط یک جامعه، هیچ معیار دیگری برای درستی یا نادرستی وجود ندارد: اصطلاح «درست» یک مفهوم ذاتاً مستقل نبوده و در عادات وجود دارد و نه در خارج آن، و آزمونپذیر هم نیست.
بر فرض که این گفته را جدی بگیریم، چه پیامدهایی در قبال خواهد داشت؟
پیامد اول: دیگر نمیتوان گفت که رسم و رواجهای سایر جوامع، از لحاظ اخلاقی نسبت به جامعهی ما در سطح نازلتری قرار دارند. واضح است که این یکی از موضوعات عمدهیی است که نسبیت فرهنگی روی آن تأکید دارد. ما باید از محکومکردن محض جوامع دیگر به خاطر «متفاوت» بودنشان دست بکشیم. این امر تا زمانی که ما بر مثالهای خاصی مانند آیینهای به خاکسپاری یونانیها و کالاتها تمرکز کنیم، کار مثبت و روشنفکرانهیی است. (ولی قضیه به همین مثالها ختم نمیشود) و ما باید از محکومکردن رفتارهای زشت و نامطبوع دیگری نیز خودداری کنیم. تصور کنید، مردمی به خاطر برده گرفتن به سرزمینهای همسایه لشکر میکشند. یا جامعهیی شدیداً سامیستیز را در نظر بگیرید که رهبرانش قصد نابودی یهودیان را دارند. نسبیت فرهنگی مانع از آن میشود که بگوییم این رفتارها نادرست است. ما حتی قادر به گفتن اینکه جوامع سامیپذیر بهتر از جوامع سامیستیز اند، نیز نخواهیم بود؛ زیرا چنین سخنی دالّ بر نوعی مقایسه مبتنی بر معیارهای میانفرهنگی (Transcultural) میباشد. روشن است که محکومنکردن چنین رفتارهایی، کاری روشنفکرانه بهنظر نمیرسد و بردهداری و سامیستیزی در هر جایی که اتفاق بیفتد، کاری نادرست به شمار میآید. با آنهم، اگر ما نسبیت فرهنگی را جدی بگیریم، باید اذعان کنیم که رفتارهایی از این دست از انتقاد مصؤناند.
پیامد دوم: ما صِرفاً میتوانیم درستی یا نادرستی رفتارها را بر اساس ضوابط جامعهی خود تعیین کنیم. نسبیت فرهنگی برای سنجش درستی یا نادرستی رفتارها، آزمون سادهیی را پیشکش میکند: فقط باید پرسید رفتاری که انجام شده، مطابق به قوانین و هنجارهای جامعهی موردِ نظر است یا خیر. فرض کنید در سال 1975 یکی از اهالی افریقای جنوبی سؤالی در ذهنش خطور میکرد مبنی بر اینکه آیا سیاست نژادپرستانهی آپارتاید کشورش از لحاظ اخلاقی درست است یا نادرست؟ برای پاسخ به این سؤال صرف باید میپرسید که آیا این سیاست با قوانین اخلاقی کشورش مطابقت دارد یا خیر؟ که در صورت تطابق، حداقل از نظر اخلاقی مشکلی باقی نمیماند.
این دلالت و مفهوم نسبیت فرهنگی نگرانکننده است، زیرا تعداد اندکی از ما عقیده دارند که قوانین جامعه ما بدون نقصاند، و همهی ما میتوانیم مواردی را برای بِهسازی قوانین جامعهی خود پیشنهاد کنیم. این در حالیاست که نسبیت فرهنگی نه تنها ما را از نقد قوانین دیگر جوامع باز میدارد، بلکه مانع نقد قوانین جامعهی خود ما نیز میشود.
پیامد سوم: ایدهی پیشرفت اخلاقی مورد تردید قرار میگیرد. معمولاً ما فکر میکنیم که حداقل برخی دگردیسیهای اجتماعی مفید اند (هرچند ممکن است برخی تحولات اجتماعی مضر باشند). در طول تاریخ غرب، زنان از جایگاه مناسبی در جامعه برخوردار نبودهاند. آنها حق مالکیت نداشتند؛ نمیتوانستند رأی بدهند و از حق مشارکت سیاسی برخوردار نبودند و بهصورت عموم تحت کنترول تقریباً عام و تام همسران خود قرار داشتند. در حال حاضر این وضعیت متحول شده و بسیاری از مردم آن را نوعی پیشرفت قلمداد میکنند.
در صورتی که نسبیت فرهنگی درست باشد، آیا میتوانیم این تحول را به طور مشروع پیشرفت بخوانیم؟ پیشرفت به این معنا است که کارشیوهیی را ترک و کارشیوهیی بهتر را جایگزینِ آن کنیم. اما بر پایهی چه معیاری میتوان مدعی شد که کارشیوهی جدید بهتر است؟ اگر شیوههای قبلی با معیارهای همان زمان خود همخوانی داشته است، از منظر نسبیت فرهنگی قضاوت دربارهی آنها طبق معیارهای زمانی دیگر اشتباه است. جامعهی سدهی هژدهم، با جامعهیی که ما امروز در آن زندگی میکنیم، متفاوت بوده است. اگر مدعی شویم که ما به پیشرفت نایل آمدهایم، در حقیقت داوری کردهایم که جامعهی امروزین بهتر است، و این نوعی داوریِ میانفرهنگی (Transcultural) است که نسبیت فرهنگی آن را بر نمیتابد.
در اینصورت داعیههای اصلاح اجتماعی نیز باید مورد بازنگری قرار گیرند. اصلاحگرانی چون مارتین لوترکینگ تلاش داشتند جوامع خویش را به وضعیت مطلوب سوق دهند. اما طبق محدودیتهای ناشی از نسبیت فرهنگی، اصلاح اجتماعی فقط در یک حالت ممکن است؛ و آن اینکه اگر انسانها مطابق به آرمانها و ضوابط جامعهی خود عمل نکنند، اصلاحگر تلاش میورزد تا از طریق (دعوت آنان به کاربست ضوابط مذکور) وضعیت را بهبود ببخشد: در اینصورت ضوابط و آرمانهای آن جامعه تنها معیاری است که میتوانیم ارزش فعالیتهای اصلاحگر را بر اساس آن مورد سنجش قرار دهیم و اصلاحگر آن آرمانها و ضوابط را به چالش نمیکشد زیرا آنها بدون چون و چرا درست قلمداد میشوند. از منظر نسبیت فرهنگی، اصلاح اجتماعی صرفاً در همین زمینهی محدود منطقی و صحیح بهنظر میرسد.
این سه پیامد نسبیت فرهنگی بسیاری از متفکرین را واداشت تا نسبیت فرهنگی را ناپسند بشمارند. آنها میگویند، این درست بهنظر میرسد که رفتارهایی چون بردهداری یا سامیستیزی را، در هر جایی که اتفاق میافتد، تقبیح کنیم. اینهم درست است که فکر کنیم جامعهی ما به پیشرفتهایی دست یافته است و ضمناً اذعان نیز بکنیم که هنوز هم کامل نیست و به اصلاح نیاز دارد. اما از آنجایی که نسبیت فرهنگی میگوید این قضاوتها غلط است، پس میتوانیم استدلال کنیم که نسبیت فرهنگی نمیتواند درست باشد.
چرا اختلافات کمتر از آن است که بهنظر میرسد؟
نظریهی اصلی نسبیت فرهنگی بر پایهی این تصور که فرهنگها در مورد «درست» و «نادرست» مواضع شدیداً متفاوتی دارند، شکل گرفته است. اما این تفاوت تا چه اندازه است؟ این که تفاوتهایی وجود دارد، یک واقعیت است. اما، ممکن است در ارزیابی میزان این تفاوتها مبالغه صورت گیرد. چه بسا وقتی ما تفاوتی را که خیلی فاحش بهنظر میرسد، ارزیابی میکنیم، متوجه میشویم که فرهنگها به آن اندازه هم که بهنظر میرسند، متفاوت نیستند.
فرهنگی را تصور کنید که مردم در آن معتقدند خوردن گوشت گاو نادرست است. مردم چنین جامعهیی حتی اگر فقیر هم باشند، از خوردن گوشت گاو خودداری میورزند. شاید ارزشهای چنین جامعهیی با ارزشهای جامعهی ما در وهلهی اول متفاوت جلوه کنند. اما آیا واقعا متفاوت اند؟ ما تا کنون دلیل خودداری آنان از خوردن گوشت گاو را نپرسیدهایم. فرض کنید دلیلش این است که آنها معتقدند روح انسانها پس از مرگ، در کالبد حیوانات، به ویژه گاو، حلول میکند پس ممکن است آن گاو مادر بزرگ کسی باشد. اینک، آیا میتوان گفت ارزشهای آن جامعه از ارزشهای جامعهی ما متفاوت است؟ نخیر، تفاوت در جای دیگری نهفته است. تفاوت در نظام اعتقادی ماست، نه در ارزشهای ما. ما هم قبول داریم که نباید گوشت مادر بزرگ خویش را بخوریم؛ اما فقط باور نداریم که گاو، مادر بزرگ ماست ( یا میتواند باشد).
نکته دراین است که عوامل زیادی در تولید هنجارها و سنتهای یک جامعه سهم دارند که ارزشهای اجتماعی فقط یکی از آنها است. سایر عوامل، مثل باورهای دینی و سایر اعتقادات مردم و شرایط طبیعییی که مردم در آن زندگی میکنند نیز تأثیرگذار است. پس ما نمیتوانیم به صورت ساده نتیجهگیری کنیم که تفاوت سنتها و رسم و رواجها ناشی از تفاوت ارزشها است. تفاوت رسم و رواجها ممکن است زاییدهی سایر مظاهر زندگی اجتماعی باشد. پس، برخلاف آنچه که بهنظر میرسد، اختلاف اندکی در مورد ارزشها وجود دارد.
باری دیگر اسکیموها را در نظر بگیرید که بسیاری اوقات کودکان کاملاً سالم، به ویژه دختران را میکشند. ما چنین رفتاری را نمیپسندیم و پدر و مادری که در جامعهی ما مرتکب فرزندکُشی شوند، مجازات میگردند. در اینجا، تفاوت بزرگی بین ارزشهای دو فرهنگ بهنظر میرسد. اما اگر از اسکیموها علت این کار را بپرسیم، متوجه میشویم که علتش عشق کمتر نسبت به فرزندان و یا اهتمام و احترام اندک نسبت به زندگی انسان نیست. یک خانوادهی اسکیمو در شرایط مساعد همیشه از کودکانش محافظت و نگهداری میکند. اما آنان در محیطی دشوار زندگی میکنند که دسترسی به غذای کافی وجود ندارد. شالودهی تفکر یک اسکیمو بر بنیاد این انگاره استوار است که: «زندگی سخت تأمین پیششرطهای زندهماندن توانفرسا است». اسکیموها نیز مانند خانوادههای دیگر آرزو دارند که نیازهای غذایی فرزندانشان را تأمین کنند، اما گاه از پس آن بر نمیآیند. در جوامع «بدوی»، مادران اسکیمو در مقایسه با مادران جوامع ما مدتزمان طولانیتری را صرفِ شیردهی فرزندانِشان میکنند. یک کودک اسکیمو تا چهارسالگی و یا حتی بعد از آن، از شیر مادر تغذیه میکند. پس حتی در بهترین حالات، یک مادر (اسکیمو) میتواند فقط از پسِ نگهداری تعداد محدودی از فرزندانش بر آید. افزون بر آن، از آنجایی که اسکیموها مردم چادرنشیناند و قادر به کشاورزی نیستند، مجبورند برای یافتن غذا دایم در حرکت باشند. کودکان نیاز به حمل و نقل دارند و یک مادر در حین کار و نقلِ مکان قادر است فقط یک کودک را حمل کند و سایر اعضای خانواده نیز اگر مجالی دست دهد، به وی کمک میکنند.
نوزادان دختر بیشتر در معرض کشتار قرار میگیرند، نخست به دلیل اینکه در آن جامعه تأمین غذا اصلاً به دوش مردان است. مطابق به سنتهای تقسیمکار، مردان به شکار میروند و بسیار مهم است که جامعه از تأمین کنندگان غذا به حد کافی حفاظت کند. دلیل مهم دیگر آن این است که میزان تلفات شکارچیان بالاست و تعداد مردانی که زودهنگام میمیرند از زنان بیشتر است. پس اگر نوزادان پسر و دختر به یک پیمانه نگهداری شوند، جمعیت زنان در جامعه به مراتب بیشتر از مردان میشود. یکی از نویسندگان با بررسی آمار موجود چنین اذعان میکند: «اگر به سبب قتل نوزادان دختر نمیبود . . . تعداد زنان اسکیمو نسبت به مردان که وظیفهی تأمین غذا را به عهده دارند، تا مرز یک ونیم برابر افزایش مییافت». پس کودککشی در بین اسکیموها نشانگر برخوردی کاملاً متفاوت نسبت به فرزندان نیست، بلكه ناشی از درک این نکته است که گاه برای حفظ کیان خانواده اتخاذ تدابیر خشن نیاز است. حتی تحت این شرایط نیز نوزادکشی نخستین گزینه نیست و فرزندخواندگی بسیار معمول است و والدین بدون فرزند با طیبِ خاطر فرزندان اضافی زن و شوهرهای دیگر را به فرزندی میپذیرند. فرزندکشی آخرین گزینه است. من بر این نکته تأکید میورزم تا خاطرنشان سازم که دادههای خام انسانشناسان میتوانند گمراهکننده باشند و تفاوت بین ارزشهای موجود در فرهنگهای مختلف را بیشتر از آنچه که هست، جلوه دهند. ارزشهای اسکیموها از ارزشهای چندان متفاوت نیستند. این زندگی است که آنان را وادار به انتخاب گزینههایی میکند که ما مجبور به انتخاب شان نیستیم.
چگونه تمام فرهنگها از ارزشهایی مشترک برخوردار اند؟
برخلاف آنچه که بهنظر میرسد، این نکته که اسکیموها از کودکان خود حمایت میکنند، نباید شگفتیبرانگیز باشد. چطور ممکن است چنین نباشد؟ گروهی که از نوباوگان و خردسالان محافظت نکنند، چطور میتوانند بقایشان را تضمین کنند؟ واقعاً پیبردن به اینکه همهی گروههای فرهنگی باید از کودکان خود حفاظت كنند، خیلی ساده است.
کودکان ناتواناند و برای زندهماندن نیاز به چندسال مواظبت دارند.
هر جامعهیی که مواظب کودکان و خردسالان خود نباشد، کودکانش نابود میشوند و کهنسالانش بیجانشین میمانند و در نتیجه این جامعه به مرور زمان متلاشی میشود.
پس هر جامعهیی که میخواهد بقایش را تضمین کند، باید از کودکان خود محافظت بهعمل آورد.
استدلالهایی مشابه نشان میدهد که سایر ارزشها نیز باید کم و بیش جهانشمول باشد. جامعهیی را در نظر بگیرید که برای راستگویی ارزشی قایل نیست، در چنین جامعهیی وقتی دو نفر با هم صحبت میکنند، هیچگونه اعتمادی در مورد اینکه طرف راست میگوید یا دروغ، وجود ندارد و به همین لحاظ، انسان نیازی احساس نمیکنند که به حرف یکدیگر گوش فرا دهند. (فرض کنید من از شما میپرسم ساعت چند است و شما میگویید، چهار بجه. اما من اعتماد ندارم که شما راست میگویید؛ شاید نخستین چیزی را که به ذهنتان رسیده، به زبان آورده باشید. پس هیچ دلیلی وجود ندارد که من به پاسخ شما توجه کنم، شاید نبایست از ابتدا از شما چیزی میپرسیدم). در چنین وضعیتی گفتوگو اگر ممکن هم باشد، خیلی دشوار است و از آنجایی که جوامع انسانی بدون روابط بین افرادش نمیتواند دوام بیاورد، در این وضعیت کیان جامعه در معرض نابودی قرار میگیرد. نتیجه اینکه در هر جامعهیی تعامل افراد بر اصل اعتماد به صداقت یکدیگر استوار است. البته، استثناهایی هم در مورد وجود دارد.
ذکر مثالی دیگر در این رابطه خالی از لطف نیست. جامعهیی که قتل و کشتار در آن ممنوع نباشد، چگونه میتواند بقای خود را حفظ کند؟ تصور کنید که افراد این جامعه هر وقت بخواهند آدم بکشند و آدمکشی قباحت نداشته باشد. در چنین جامعهیی هیچکس احساس امنیت نمیکند و تمام افراد آن همواره حالت تدافعی خواهند داشت و برای حفظ جان خود، حتیالامکان از دیگران دوری خواهند جست؛ به این گمان که تعامل با دیگران خطرناک است. مطمئناً چنین وضعیتی جامعه را متلاشی میسازد. البته افراد این جامعه برای حفظ جان خویش گروههای کوچکی تشکیل خواهند داد؛ گروههایی که اعضای آن به خاطر اعتماد متقابل و عدم احساس خطر از ناحیهی یکدیگر، گرد هم میآیند. نکتهی درخور توجه این است که این گروهها به مثابهی جوامع کوچکی اند که ممنوعیت قتل را به رسمیت میشناسند. پس نتیجه میگیریم که ممنوعیت قتل یکی از شاخصههای حتمیِ تمام جوامع میباشد.
در اینجا یک نکتهی کلی تئوریک قابل ذکر است مشعر بر اینکه برخی ضوابط اخلاقی وجود دارد که تمام جوامع انسانی آنها را محترم میشمارند؛ زیرا بقای خود را در گرو تمسک به آن ضوابط میدانند. قباحت دروغگویی و ممنوعیت قتل فقط دو نمونه از این ضوابط اند که ما میبینیم در تمام جوامع بشری جاری و ساری میباشند. ممکن است جوامع در مورد مصادیق برخی از این ضوابط اختلافات کوچکی داشته باشند، ولی حجم توافقهای شان به مراتب بیشتر است. بنابراین نباید دربارهی تفاوتها مبالغه کنیم.
داوری در مورد یک عرف فرهنگی نامطلوب است
در سا ل 1996 دختری 17 ساله به نام فوزیه کاسسیندجا بعد از مواصلت به فرودگاه بین المللی نیوارک (Newark) تقاضای پناهندگی کرد. او از سرزمین اصلیاش توگو (Togo)، که کشور کوچکی در افریقای غربی است، به خاطر رهایی از عُرف اجتماعی «ختنهی زنان» فرار کرده بود. طبق آمار سازمان بهداشت جهانی، ختنهی زنان در 26 کشور افریقایی رایج است و سالانه دو میلیون دختر ختنه میشوند. فوزیه کاسسیندجا پنجمین و کوچکترین دختر یک خانوادهی مسلمان ملتزم بود. پدرش که یک بازرگان موفق بود با ختنه موافقت نداشت و به خاطر موقعیت مالی خود توانسته بود در برابر این عرف مقاومت کند. از اینرو، چهار دختر اول او بدون ختنه به خانهی بخت رفته بودند. اما وقتی فوزیه پا به سن 16 سالگی گذاشت، پدرش ناگهان وفات کرد و فوزیه تحت ولایت و سرپرستیِ پدربزرگش درآمد. پدربزرگ فوزیه قرار ازدواج او را با کسی گذاشت و تصمیم گرفت که قبل از ازدواج او را ختنه کند. فوزیه که از این سرنوشت به شدت وحشتزده شده بود، به کمک مادر و خواهرانش از کشور فرار کرد و بعد از مواصلت به آمریکا، دو سال را در زندان سپری نمود تا مقامات در بارهی قضیهی او تصمیم اتخاذ کنند. نهایتاً پناهندگی به او تفویض گردید، اما درست بعد از اینکه به محور مناقشه در مورد چگونگی برخورد با آیینهای فرهنگی سایر ملتها بدل شد. سلسله مقالاتی در روزنامهی نیویارک تایمز بهنشر رسید و ختنهی زنان را عملی وحشیانه و نکوهشآمیز خواند. نشریات دیگر از داوری خودداری ورزیدند و تأکید کردند که باید گذاشت هرکس چنانکه میخواهد زندگی کند؛ زیرا ممکن است زیستروش ما برای آنان همانگونه عجیب باشد که از آنان برای ما.
از نسبیتهای فرهنگی چی میآموزیم؟
چنانکه در ابتدا گفته بودم تلاش خواهم کرد «درست و نادرست» را در نسبیت فرهنگی شناسایی کنم، اما تا بدینجا تنها از اشتباهات آن سخن گفتهام: من گفتم که نسبیت فرهنگی بر بنیاد دلایلی فاقد اعتبار استوار است و پیامدهایی ناپسند در قبال دارد. با این دلایل میتوان تئوری نسبیت فرهنگی را یکسره رد کرد. اما این تئوری در عینِحال بسیار جاذبه دارد و ممکن است خواننده حس کند که چنین برخوردی با آن کمی غیرعادلانه است. این تئوری باید چیزی در خود داشته باشد که دیگران را به خود میکشاند، در غیر آن چگونه میتوانست چنین اثرگذار باشد؟ در واقع، ما میتوانیم دو چیز از این تئوری بیاموزیم، حتی اگر در نهایت آن را رد کنیم.
آموزهی نخست: نسبیت فرهنگی ما را هشدار میدهد که مبادا تصور کنیم رفتارها، آیینها و عرفهای مورد پسندِ ما بر ضابطههایی مطلقاً عقلانی استوار است، در حالیکه چنین نیست و بسیاری از رسوم و آداب ما اساساً ویژهی جامعهی ماست. تئوری نسبیت فرهنگی با یادآوری این نکته خدمات بزرگی انجام میدهد. آیینهای تشییع یکی از این موارد است. کالاتها، به گفتهی هیرودت «پدران خود را – بعد از مرگ – میخوردند» و این عرف حداقل برای ما تکاندهنده است. اما خوردن گوشت مرده میتواند بهعنوان نشانی از احترام نیز تلقی شود. میشود اینکار را یک کار نمادین دانست. کسی که دست به اینکار میزند، میگوید با اینکار: ما آرزو میکنیم روح متوفی، در جسم ما جا بگیرد. شاید منظور کالاتها از خوردن میت، همین بوده باشد. مطابق به این طرز دید، دفن میت میتواند نشانهی عدم احترام و سوزاندن میت، توهین به متوفی تلقی شود. ممکن است تصور خوردن گوشت میت برای ما به طور وحشیانهیی نفرتانگیز باشد. اما حس نفرت به باور هواداران تئوری نسبیت فرهنگی ناشی از آداب و رسوم حاکم بر جامعهی خود ما است.
آموزهی دوم: درس دوم نسبیت فرهنگی در مورد «گشودگیِ دریچهی ذهن» است. ما انسانها در فرایند رشد و تکامل، برخی ایدهها و تصوراتی را فراگرفتهایم؛ ما یادگرفتهایم که برخی رفتارها و کنشها را بپذیریم و بپسندیم و بعضی از رفتارهای دیگر را غیرقابل پذیرش و ناپسند قلمداد کنیم. اما نسبیت فرهنگی تأکید بر این نکته که «باورهای اخلاقی ما بازتابدهندهی تعصبهای اجتماعی ماست»، راهحلی برای این جزماندیشی ارائه میکند.
هیرودت بعد از گزارش داستان یونانیها و کالاتها چنین میافزاید:
اگر برای هر کسی (مهم نیست چه کسی) این فرصت داده شود تا از میان مجموعه باورها و ارزشها مردم دنیا، بهترین مجموعه را برگزیند، بدون شک، او پس از بررسی مزایای نسبی هرکدام، مجموعه باورها و ارزشهای کشور خودش را انتخاب خواهد کرد. هر کس، بدون استثنا باور دارد که آداب و رسوم بومیِ خودش و دینی که از کودکی با آن بزرگ شده است، بهترین است.
درک این نکته منجر به گشودهشدنِ دریچهی ذهن ما میشود و ما به این شعور نایل میآییم که تصورات ما آیینهی تمامنُمای حقیقت نیست، بلکه برخاسته از وضعیت فرهنگی جامعهی پیرامونی ماست. فهم این نکته میتواند باعث شود که شخصاً با ذهنی بازتر به جستوجوی حقیقت برآییم.
برپایهی این نکته، داعیهی تئوری نسبیت فرهنگی علیرغم تمام کاستیهایش، فهمپذیر و قابل درک جلوه مینماید. این تئوری در واقع یک تئوری پرجاذبه است؛ زیرا بر این بینش ناب استوار است که «بسیاری از آداب و رسوم و رفتارهایی را که طبیعی میانگاریم، در حقیقت زاییدهی وضعیت فرهنگی ماست». افزون براین، تمسک به این تئوری برای اجتناب از «خودبرتربینی» و برخوردارشدن از «ذهنی باز» بسیار مهم است. این نکات بسیار ارزشناک اند و نباید دستِکم گرفته شوند و ما میتوانیم نکات مذکور را بپذیریم، بدون اینکه تئوری را در کلیتاش مورد تایید قرار بدهیم.
برگرفته از: مجله زمینه، شماره دوم.