خبر و دیدگاه

چرا، رفیق زیارمل اسیر ِتوهمات ِنه سنجیده، در جال ِدامِ آقای سیاسنگ…

چرا، رفیق زیارمل اسیر ِتوهمات ِنه سنجیده، در جال ِدامِ آقای سیاسنگ شدند؟ عاطفه یا خبطِ بی جبران؟
پیش‌درآمدِ مهم:

دوستانی پرسیده اند که چرا دنبال کتاب سیاسنگ را گرفته‌ام؟ یکی از بدی‌های مهم در افغانستان به پایان نه بردن کاری‌ست که عده‌یی شروع می‌کنند. هرگز کاری را نیمه رها نه می‌کنم. از حالا تنها در برگه‌‌هایم خواندن اختیاری‌‌ست.

تشکیل اداره‌ی تربیت نظامی و میهن‌پرستانه، در رادیوتلویزیون ملی.
پسا تشکیل ‌و منظوری توسط رفیق کشتمند، ساختار تشکیلاتی اداره‌ی نشرات نظامی با مقرره‌ی فعالیت آن به منصه‌ی اجرا گذاشته شد. جناب محترم رویگر صاحب که آن گاه در سِمتِ معینیت نشراتی کمیته‌ی ملی رادیوتلویزیون و‌ سینماتوگرافی قرار داشتند قبل بر ایجاد دفتر نشرات نظامی و‌ تربیت میهن پرستانه گام هایی را برداشته بودند. گاهی اوقات من هم غیر رسمی با ایشان حضور می‌داشتم و آن گاه در فرقه‌ی ۸ بودم. تصمیم غیر قطعی هم چنان بود که با منظوری تشکیل، من در بست رتبه اول با حفظ حقوق و امتیازات نظامی عهده‌دار رهبری اداره شوم. گرچه خدمت رویگر صاحب عرض کردم که امنیت به تقرر من در رأس اداره موافقت نه می‌کند و دلایل را خود شان بهتر از من می‌دانستند. ایشان فرمودند: که شخصاً با شادروان یعقوبی صاحب در آن زمان صحبت می‌کنند. وزرای محترم دفاع و داخله مشکلی نه دارند. که چنان نه شد. در پهلوی ارایه‌ی برنامه های منظم قوت های مسلح یکی از اهداف دیگر ایجاد آن، جلوگیری از فروپاشی ذخیره‌ی کادر مسلکی و فکری بود تا اگر همکاران محترم در بخش های مختلف تابع قوانین جلب و احضار می بودند، فوراً در یکی از سه بخش قوای مسلح جذب و دوباره به وظایف شان گماشته شوند. آن کار، در آن زمان قایل شدن ارزش به کادر های مسلکی و فنی بود، نه مانند امروز که غنی همه را دور انداخت و کرزی طالب پرستی کرد. من، آن زمان در فعالیت جنگی ولایت کندهار بودم و پس از ابتلا به بیماری ملاریا من و شادروان محمد ایوب خان مدیر امنیت غند ۷۲ فرقی ۸ پیاده در بیمارستان ارتش مستقر در کندهار بستری شدیم. بیمارستان مذکور یک هفته قبل از بستر شدن ما آماج شبیخون اشرار کندهار قرار گرفته بود و تعداد زیادی سربازان و افسران مؤظفان عزیز صحی را به شهادت رسانیده و بیمارستان را به آتش کشیده بودند. با شدید شدن بیماری ام کمیسیون محترم صحی ارتش مرا به کابل انتقال داد و برای بار دوم در بخش انتانی آکادمی علوم طبی بستر شدم. چون قبلاً به عین بیماری از جبهه‌ی ولایت کنرها انتقال و بستر شده بودم. اشتراک من در جنگ های خوست و کنرها داوطلبانه بود.
معرفی من به ریاست نشرات نظامی:
وقتی از بیمارستان مرخص شدم جناب محترم رویگر صاحب را دیده و از نوع صحبت شان فهمیدم که در برنامه‌ی شان به ارتباط من، مشکلی پیش آمده. یادداشتی نوشتند و فرمودند: رفیق زیارمل رئیس عمومی امور سیاسی اردو در جریان استند و نزد شان بروم. با نامه خدمت جناب محترم جنرال ذبیح‌الله زیارمل رفتم. پس از پذیرفتن من به حضور شان، هدایت دادند تا دوباره به کندهار برگردم ‌و در بازگشت همراه کاروان لشکر هشت، من را به کدام وظیفه ی جدیدی می‌گمارند. اجازه‌ی برگشت گرفته و با ادای رسم تعظیم معذرت‌خواهی کردم که به نسبت بیماری، با لباس ملکی خدمت شان رفته بودم. از نزد دگروال هوایی محترم عبدالمالک خان منصب‌دار و انسانِ با شخصیت و مناعت انسانی و رئیس محترم دفتر مقام ریاست عمومی امور سیاسی اردو‌ خدا حافظی کردم، تا روانه‌ی خانه و بعد کندهار شوم. دهلیز های قصر فضای آرام و پاک ‌و دلنشین و‌ سکوت معنا دار و معرف نظم عسکری داشته و فرش های قرمز آذین‌بندان بیش‌تر آن ها شده بود. هنوز دهلیز را ختم نه کرده بودم تا به طرف نردبان ها بپیچم، که آواز محترم عبدالمالک خان من را به سوی شان متوجه ساخت. برگشته و خدمت شان رفتم، پرسیدم هدایتی دارند؟ در کمال تعجب و بی‌باوری فرمودند، رئیس صاحب عمومی هدایت داده اند تا مو های سر تان را اصلاح کنید. من عذر بیماری را پیش کرده و گفتم: همین که از وزارت بیرون شدم، این امر را به جا می‌کنم و خندیدم‌، دلیل خنده ام را جویا شدند. گفتم: دگروال صاحب هاشم خان، معاون محترم فرقه‌ی هشت بعد‌ها ( رئیس اوپراسیون مقام وزارت دفاع ) هم از عقب کلکین دفتر شان من را صدا زدند. وقتی خدمت شان رفتم،‌ گفتند: ( ضابط صاحب عاجل مو هایته اصلاح می‌کنی و به مه اطمینان میتی.)، رئیس محترم دفتر فرمودند: ( هدایت همی اس که سلمان وزارت و ده دفتر ما مو های ته اصلاح کنه و مه گزارش بتم، سلمان را خاستیم. ) چاره‌یی جزء اطاعت امر نه داشته و قبول کردم. اما در ذهن من آمد که چرا؟ چنین امری را مستقیم به خودم نه کردند. سلمان محترم رسید و چنان تدابیری برای رعایت پاکی و نظافت ‌و جلوگیری از ریزش مو گرفتند که گویی ساختمانی را بنا می‌کنند.‌ من هم بر سبیل عادت و هم بر اساس خجالت هی معذرت خواسته می‌رفتم تا کار اصلاح مو،‌ ختم و با ارایه‌ی گزارش توسط محترم عبدالمالک خان به زیارمل صاحب،‌ اجازه‌ی رفتن به من داده شد. دیدم، وقت دارم، سری هم به دفاتر برخی مقام های وزارت محترم دفاع و هم‌کارانِ گرامی ما زدم. رفیق عبدالغفار خان رئیس محترم پیژند سیاسی من را گفتند: «… کجاستی رفیق عثمان؟ چند وخت شد رئیس صایب سیاسی حکم مقرری ته امضا کده به رادیوتلویزیون ملی معرفی شدی…» جریان، قبلاً توضیح داده شده و بعد ها مکمل می شود. انشاءالله. با توجه به سیر نزولی زنده‌گی سیاسی و‌ اداری من به دست آقای جنرال محفوظ،‌ مجدداً با احیای رتبه‌ی اولیه‌ی افسری دریم بریدمن، ابتدا به عنوان منشی جوانان غند ۷۲ و ‌سپس، در بست‌ِ‌ جگړنِ بر دگرمن به عنوان معاون مدیریت عمومی تلویزیون مقرر شدم. نصایح معینی از جانب رهبری محترم آن زمانِ وزارت دفاع برایم صادر شد تا متوجه حفظ سنگینی حیثیتِ ارتش در رادیوتلویزیون ملی باشم، چون آنجا کانون علم و‌ معرفت است و همه همکاران تحصیل کرده هایی تا سطوح ماستری اند. تعهد سپردیم که آخرین سعی و تلاش را به خرچ می دهیم و باقی امور به دست خداوند است و لازم نه دانستم برای مقامات محترم توضیح بدهم، که من از قبل با رادیو تلویزیون ملی ارتباط غیر مستقیم داشتم و شادروان ها و رفقای عزیزم صمد مومند و یوسف دارو، هم‌چنان از زنده ها انجنیر صاحب غنی، عبدالقادر جاوید و رفیق لطیف کَبَل و تعدادی را هم از رهبری مانند محترم احمدبشیر رویگر رفیق محترم و استاد گرامی من را می شناختم. و جالب بود که فکر کردم، چرا زیارمل صاحب با وجود صدور چنان حکمی، من را مکلف به برگرد دوباره به جبهه کردند؟ جکوتاه یادداشت برداشت شده از سلسله‌ی روایات زنده‌گی من در دهه‌ی ۹۰، منتشره‌ی تارنگاشت های محترم آریایی، مشعل و گزارش‌نامه‌ی افغانستان:
رفیق مزدک رئیس زاییدند:
در جریان وظایف گذشته باری اطلاعی تقریباً به این گونه برای من رسید:
«… آقای نجیب: گر‌ چی می دانم که باور کردن برای شما مشکل است، اما رفیق فرید مزدک سازمان جوانان را فدای سر میرزاقلم ساخته… میرزاقلم در ظاهر به سازمان پیشاهنگان مصروف است اما همه سازمان جوانان را به فریاد رسانده …رفقا می دانند که رفیق مزدک او را به کدام دلایل حمایت
می کند… من به حیث یک عضو حزب که نمی خواهم نامم افشا شود… این یادداشت را تایپ کردم و از زیر دروازه دفتر رفیق قادر جاوید به دفترش انداختم که حتمی به خودت می رسد… »، نامه را بدون امضاء و آدرس از دفتر مدیریت ثبت کست که رفیق جاوید آن را رهبری می کرد گرفتم. دفتر در پل باغ عمومی موقعیت داشت. ما کاری را غیر از انتقال اطلاعیه به مقامات انجام داده نه می توانستیم و من هم آقای اشکریز را بسیار نه دیده بودم یکی دوباری هم که در افغان موزیک دیدم شان استاد خطاب شان می کردم و همین. اطلاع به مراجع لازم رسمی فرستاده شد چون نام رفیق مزدک در آن اطلاعیه به عنوان حامی درجه یک آقای اشکریز ثبت شده بود، حدس و گمانِ آن که اطلاعیه بر اساس کدام عقده و کینه‌ی شخصی نوشته شده بوده باشد در همان وهله‌ی اول مرتفع گردید. کار من همان بود و ختم شد چون مانند هر وقت آدم فاقدِ صلاحیت بودم و فقط باری برای تثبیت حقیقتِ حضورِ آقای اشکریز به دفتر مرکزی سازمان جوانان گماشته شدم و بهانه‌ی به دست ما‌ آمد که گفتیم نزد رفیق مزدک
می رویم… یکی از دوستان من برایم گفت که: آن روز رفیق جواد غرجستانی با رفیق مزدک چند شوخی کرده و در مورد پیش پرداخت اکرامیه‌ی پسا شهادت و به رفیق فرید گفتن که بی از او هم شهید میشیم… همو پول اکرامیه ره پیشه کی بتن… تا پردی ما شوه… رفقایی که با رفیق غرجستانی بلد اند می دانند که ایشان طبع شوخی دارند. چنانچه رفیق فرید هم استاد شوخ طبعی هاستند…کار من ختم شد و سعی کردم به هر ترتیبی شده نویسنده‌ی نامه را پیدا کنم… تثبیت رسم الخط تایپ های آن زمان نزد مراجع امنیتی اگر مشکل بود، اما ناممکن هم نبود. از جمله دلایلی که می‌توانستند رد پا را پیدا کنند، یکی محل دریافت اطلاعات مشکوک یا بی نام ‌و نشان بود در هر محلی که اطلاع را انداخته بودند و دوم ارتباط اطلاع را با اطلاع دهنده، از محتوای نامه میدانستید که مثلاً همان اطلاعیه در همان محل سازمان جوانان تایپ شده باشد…» ولی این ها حدس و گمانه‌زنی ها بودند. به هر ترتیب، من اطلاع دهنده را یافتم.‌ آدم ماهری که اصلاً باور نه کنی… ایشان با آن که آشنای خوب من بودند و می دانستند که چه‌گونه مراوداتی داریم ‌و می توانستند اطلاعیه را مستقیم به من بسپارند. اما عذر آوردند که آن نامه را کسی برای شان داده و تایپِ آن در یکی از دفاتر مرکزی رادیوتلویزیون ملی صورت گرفته بود. نتیجه‌ی منفی کار از فهوای اطلاعیه هویدا بود. وقتی رفیق مزدکی حامی تو ( اشکریز ) باشد وقتی تو، سرآمد سازمان جوانان یا پیش‌آهنگان باشی و قتی تو سربازی باشی که جنرال را به سیلی بزنی و رفیق یار محمدی هم در هر جا که بوده باشد، اما برادر رفیق مزدک بوده و ترا حمایت می‌کند. دیگر آن اطلاعات چی به درد می‌خوردند اگر هزار تا هم
می‌بودند. آقای اشکریز را کسی چیزی گفته نه می‌توانست. به ویژه که در استخدام امنیت هم در آمده بودند. با این پیش‌نویس به خواننده‌های گرامی ثابت می‌سازم که من چه‌گونه با محترم زیارمل صاحب آشنا شدم و چه‌گونه مدام گواه خاموش و بی صلاحیت روی داد‌ها بودم؟ به عملیات جبهه در کندهار بودم که، جنرال صاحب محب‌علی فرمانده فرقه‌‌ی ۸ در مخابره صدا کردند: همی عثمانِ پدر لعنت کجاست؟
در های بسته را باز می‌کنم. نه برای کدام منظور خاص. که برای بیان حقایق ناگفته شده و انکار شده در پرونده‌ی ناپدید.
آیا زیارمل صاحب واقعاً مستحق کرسی ریاست عمومی امور سیاسی ارتش بودند؟
آغاز کار جناب زیارمل در ریاست عمومی امور سیاسی، مقارن بود به آشفته حالی‌ها و روان‌پریشی های روحی ناشی از کودتای خاینانه در درون حزب، بر علیه حزب و بر ضد رهبرِ حزب. البته که با توجه به شرایط مختنقِ نامحسوس حاکم پسا کودتای ۱۸ نفرت عمومی ‌و خاموشی حزب را فراگرفته بود. ارتش مصروف پیکار های بی‌ امان در نبردهای وطن‌خواهی و دسته‌های مختلف مدافعان انقلابی همه در رزم‌گاه‌ها به سر می‌بردند. برخی‌ها، اسیر، ‌برخی‌ها مجروح، برخی‌ها شهید،‌ برخی‌ها ناپدید‌ و گروه هایی هم که زنده بودند،‌ سرگردان جبهه‌های کُشنده‌ی جنگ. حقیر، یکی از فعالان دایم در این نبردهای وطنی بودم. اولین نشانه‌های علنی تصادم و مخالفت با جناب زیارمل توسطِ استاد عازم مرحوم رقم خورد. من در فعالیت‌های جنگی کندهار بودم. جنرال صاحب محب‌‌علی‌خان، فرمانده‌ فرقه‌ی هم آن‌جا تشریف داشتند. به سببِ اشتباهی که پیش از این شرح داده ام. از سوی جنرال صاحب، جزایی در یکی از تولی ها گماشته شدم. اصلاً در وظیفه به عنوان سرپرست بخش سیاسی غند ۷۲ رفته بودم. در دوران سپری کردن مجازات بودم، که باید بخشی از شهرستان میوند تصفیه می‌شد. مشکلات عبور از رودخانه‌ها و تاکستان‌ها زیاد بودند. امکانات برای پیش‌روی وجود نه داشتند. هیاهویی برپا شد، دیدم جناب جنرال صاحب فرمانده فرقه و استاد عازم مرحوم با ایشان، در خطِ اول نبرد، به دیده‌بانی و استفثار از چرایی بی‌تحرکی و تقریباً توبیخ ما تشریف آورده بودند. وقتی دلایل عدم پیش‌رفت ما را شنیدند، استاد عازمِ مرحوم که آن زمان معاون ریاست عمومی امورسیاسی،‌ یعنی معاون آقای زیارمل بودند، با عتاب به من و همه‌ی حاضرین از منسوبان غند ما، گفتند: (… چرا شما از تکیتک‌ها استفاده نه می‌کنین؟ مه سال‌ها همه‌ی تان را درس تکیتک دادیم و حالی اینجه بند ماندین…).‌ استاد ملامت هم نه بودند. از محاکمه‌ی وضعیت بی‌اطلاع بودند و از ممانعت های گام به گام توسط اشرار بی‌خبر بودند. از نیاز به وارد‌کردن مجدد ضربات هوایی و توپچی بر مواضع مخالفان خبر نه بودند. همه به احترام چیزی نه گفتیم. چون مخاطب مستقیم هر دو جنرال صاحب گرامی، من بودم، خدمتِ جنرال صاحب محب‌علی خان عرض کردم، که اگر منظور تان کشته شدن مه اس… اینه مه خوده ده همی جوی آب می‌اندازم. اگر تیر شدیم و او طرف گیر ماندیم چه؟ سکوت کردند و من خودم را در نهر آب‌‌جاری پرتاب کردم و به دنبالم سربازان و بریدمن فقیرمحمد، آن جوان رشید و‌ مردانه از اب گذشتند. جنرال صاحبان که نظاره‌ی ما را داشتند، دیدند که توقف پیشین ما عمدی نه بوده،‌ در چاره اندیشی صدور هدایت جنگی تازه برای ما شدند. خریطه‌یی نه داشتیم. خواستم پیش از همه به سوی تاکستان ها بروم، محمدایوب سرباز و فقیرمحمد‌خان مانع من شدند. فقیرمحمد، پیش‌تر رفت. همین‌که به پل فرعی گذر به تاکستان‌ها رسید، صدای فیری شنیده شد و فقیرمحمد جوان‌مرد، به جای من زخم برداشت. ایوب سرباز و دگران همه در فکر کمک به یگ‌دکر شدیم. خود را به فقیرمحمد نزدیک ساختیم و با تعجب دیدیم، مرمی در کف و ساق پا یا بجلک‌‌ پایش اصابت کرده است. آن حالت نشان می‌داد که مهاجمان از تیررس‌های حفر شده در عقبه‌ی پایانی دیوار تاکستان جا به جا بودند. وقتی استاد و جنرال صاحب محب علی خان، آن حالت را دیدند، به من هدایت توقف را دادند. غندِ پارچه، پارچه. عیدی محمد خان رییس ارکانش شهید، مصطفی ضابط تولی شهید، ناصر خان فرمانده کندک دوم شهید، معتمد اسلحه که توسط نادر خان،‌ معاون غند، غیر قانونی و‌ زورگویانه به جبهه فرستاده شده بود شهید ( تنها یک هفته از عروسی اش گذشته بود. برای خبرگرفتن اندیوالان به غند آمده بود…)، فرمانده کندک اول به اتهام قتل غیر عمد، عیدی محمد خان در حبس. غرنۍ خان فرمانده کندک سوم، روحیه باخته، که به خاطر آن من یک سیلی جانانه از دست رفیق انور آمرسیاسی فرقه خوردم. مرحوم سعید‌خان مجددی معاون سیاسی کندک( بعد‌ها معاون من در بخش نظامی )، عبدالعلی خان معاون سیاسی کندک دیگر. کسانی بودیم که باجمعی از سربازان شجاع و وطن دوست و فداکار خود، در خط نبرد ماندیم. سرانجام که چاره حصر شد، شام‌گاه همان روز،‌ قومانده‌ی عقب نشینی توسط فرمانده محترم فرقه برای همه‌ی ما صادر شد و ما ساحه را بدون تصفیه رها کردیم. پس از آن حوادث بود که استاد عازم مرحوم دوباره به کابل برگشته بودند. استاد عازم، سخن‌دان و‌ سخن‌ور کم‌نظیر، استاد صریح‌الهجه و نه‌ترس به تاریخ اول میزان ۱۳۶۷ در جلسه‌ی فعالین حزبی ستاد ارتش و در حضورداشتِ دکترنجیب شهید، بیانیه‌‌ی ۱۷ دقیقه‌یی ایراد کردند که خودش یک کتاب رهنماست. من آن زمان در بخش اردوی اداره‌ی تربیت نظامی و میهن‌پرستانه‌ی رادیوتلویزیون ملی گماشته شده بودم. استاد عازم با آن بیانیه‌ی شان، پلنوم ۱۸ را مطرود دانسته، سیاست مصالحه‌ی ملی را ناکار و بدون چهارچوب اندیشه خواندند، در ادامه هم، آن سیاست را تصمیم نادرستی خواندند که خوندشهدای وطن را نادیده گرفت و سودی هم نه داشت و معنای مبارزه‌ی سیاسی، طبقاتی را زیر پرسش برده بود. در کنار آن، بااحترام و مناعت از تیزس‌های ده‌گانه‌ی ببرک‌ کارمل فقید، به عنوان بزرگ‌ترین رهنمود سیاسی و ملی یادکردند. استاد، ضمن برشمردن اشتباهات دکتر نجیب در جا به جایی کادرها، نشان انتقاد را به تقرر آقای زیارمل در مقام ریاست عمومی امورسیاسی اردو دانسته و خواهان برکناری عاجل شان شدند. آن‌جا، جلسه از حالت سیاسی به حالت حیثیتی تبدیل شد. مواردی را که استاد مرحوم در مورد جناب زیارمل صاحب عنوان کردند، از صلاحیتِ آگاهی داوری من بلند اند. ولی در یک مورد سخنان استاد مخالفم. آن این‌که کسب روزی حلال، از منابع مشروع غلط نیست و تکسی‌‌رانی هم کاری نه بوده تا سبب طعنه دادن به آقای زیارمل شود. آن‌چه بر می‌گردد به سایر گفته‌های استاد در مورد زیارمل صاحب، من سندی را نه یافتم که ایشان به ردِ آن‌ها در دفاع از خود بپردازند. برکناری شتاب‌زده و تنزیل رتبه و مقام استاد توسط دکتر نجیب، نه برای خاطر زیارمل صاحب، که برای حیثیتی شدن طرح خودش در خیانت به رهبر و اتخاذ رفتار های ناستجیده‌یی بودند. حالا می‌بینیم که پسا گذشتِ سه دهه و اندی، همه سخنان استاد عازم درست از آب در آمدند. آن نظریات در مورد بی‌اثری سیاست مصالحه‌ی ملی و سیاست کادری دکترنجیب همان زمان و در جریان کودتای تڼۍ ثابت شدند. آن روز کودتا، اثری و خبری از آقای زیارمل در دفاع از دولت نه بود. شایان تذکر است که جنرال صاحب زیارمل، پیش از آن هم جفایی را در موردِ شادروان جنرال عبدالغفور خان، آن پیر ستیزه‌گر و نبرد آفرین برای دفاع وطن مرتکب شدند. جریان آن بسته‌‌گی دارد به جنگ جلال‌‌آباد.‌ من شخصاً با هم‌کاران تلویزیون، در کنار شادروان جنرال صاحب عبدالغفور خان در نبرد زمینی و کشنده‌ی اکمالاتی و محاربوی عبور از تنگی ابریشم تا ننگرهارِ همیشه بهار حضور داشتم. ولی، آن‌گونه که من در خاطرات منتشره شده، در دهه‌ی ۹۰ نگاشته ام. رفیق زیارمل در زمان پیروزی، زیارمل صاحب به حمایت دکترنجیب و وزیر دفاع، مرتکب این جفا به جنرال صاحب غفور خان مرحوم و دگر مقامات قوای مسلح در تورخم شدند:
آدم قحطی، برای استاد خیبر.
دامنه‌ی دگری از رسوایی پرونده‌ی ناپدید:
زیارمل صاحب، متواتر به کدام جبهه‌ی جنگی حضور نه داشتند. ‌آن‌گونه که فرماندهان رده های دوم و سوم قوای مسلح و به ویژه ارتش، در نبردها و نبرد سرنوشت‌سازِ دفاع مستقلانه هم حضور داشتند و هم کسانی مثل شادروان جنرال صاحب مبین در جریان آن نبرد ها جان های شان را فدای وطن کردند. من، در این باره چشم‌دیدهای حضوری خودم را منتشر کرده کرده‌ام. همه‌ی آن گزارشات، زیرنام روایات زنده‌گی من در گوگل و بای‌گانی‌های تارنماهای مختلف از جمله آریایی و گزارش‌نامه‌ی افغانستان وجود دارند.‌ اصول جنگی و فتوحات جبهه‌یی یا حفظ حریم کشور از تهاجمات، آن است که فاتحان جنگ، پرچم های پیروزی را بر فراز پایه‌های آخرین سنگر‌های پیروزی بلند می‌کنند، و در حالات استثنایی رؤسای جمهور یا معاونین شان. نه، خُفته ها بر بالین های بی‌خبری. بلند شدن پرچم پیروزی در تورخم و عقب زدن تهاجمات لشکر های پاکستانی به شمول نیروی های گلب‌الدین حکمت‌یار،‌ آن هم در شرایط دفاع مستقلانه، افتخار عظیمی بود به قوای مسلح. افراشتن پرچم به پاس موسپیدی، نقش فعال در جبهه، انجام خسته‌‌گی ناپذیر وظایف محاربوی، اول حق شادروان جنرال صاحب عبدالغفور خان معاون رئیس ستاد ارتش بود. پس از ایشان جنرال صاحبان دلاور، عظیمی، مانوکۍ منگل که آن زمان مسئولیت رهبری استان ننگرهار را داشتند، جنرال صاحب سید اعظم سعید ‌‌و دگران بود. ولی آن افتخار را بدون مستحق بودن به زیارمل صاحب دادند. ایشان سوار بر چرخ بال ها، با عطر و گلاب، بی گُر ‌و بی لیتی رفتند و پرچم پیروزی را برافراشتند. یعنی دگران، گرفتند و بستند و به دستِ جناب زیارمل پهلوانش سپردند. نه سپردند، گفتند که بسپریدشان…
سراپای صحبت های جناب زیارمل صاحب با آقای سیاسنگ، چیزی تازه‌یی نه‌دارد، تا ما را به ودرک دلیل شهادت استاد خیبر ببرد. با آن هم، نابغه نیافتن آقای خیبر توسط زیارمل صاحب، خودش یک پاسخ‌ست کوبنده، برای مدعیان پیام‌بر تراش استاد خیبر. درک می‌شود که پرسش های آقای سیاسنگ، گاهی هم تصادفی نیستند. پرسش چرایی برگزیدن تخلص خیبر توسط استاد میراکبر، نشانه‌ی ظن و گمانی‌ست که هوش بلند سیاسنگ آن محور قرار داده و در ردیف اولین پرسش ها به برگه‌ی ۱۲۵ کتاب، قرار داده شده. ولی پاسخ زیارمل صاحب، چندان چنگی به دل نه می‌زند. انتخاب تخلص خیبر، توسط استادی چون میراکبر خان نه‌ تصادفی‌ست و نه هم استعاره‌یی برای مقاله نویسی. همه‌ی ما با نام های عاریتی، نوشته هایی داریم. مگر هیچ کسی از قلم‌‌داران افعانستان نام عاریتی یک سرزمین بی‌گانه را به خود بر نه گزیده اند. پس این موضوع را اگر تعبیر جناب زیارمل فکر کنیم بهتر است. شاید ایشان هم آگاهی‌ چندانی نه داشته اند. تا یخ معرفت زیارمل صاحب با استاد خیبر، در صفحه‌ی ۱۲۴ کباب، سال ۱۳۳۶ برابر با سال ۱۹۵۷ ترسایی‌‌هاست. که توسط عنایت رشید، برادر شان صورت گرفته است. معلوم است که استاد سال‌ها پیش از آشنایی با زیارمل صاحب، تخلص عمدی تباری و علاقه‌ به وابسته‌گی تباری با مردمان آن سوی مرز بوده است. سه سطر اخیر صفحه‌ی ۱۲، مصاحبه‌ی آقای زیارمل از روایت سیاسنگ، نشان می‌دهد که، استاد بر خلاف ادعای شان در سطر سوم صفحه‌ی ۱۲۶ کتاب، آوردن شان توسط محافظ، برای وضو در زمین های مسلخ، کنار دریا در ساحه‌ی مکروریا اول تنها خواسته بودند تا با ایشان سر گفت‌وشنود را باز کنند. زیرا، اگر بحث پرداختن به نماز می‌بود، آن روز هم جمعه بوده و طبق نوشته‌ی سطر دوم اخیر صفحه‌ی ۱۲۵، قبله‌گاه مرحوم جنرال صاحب زیارمل، به نماز جمعه‌ رفته بودند. این دو بزرگ‌وران هم به مسجد هم‌راه شان می‌رفتند. دلیل دیگری که استاد خیبر، وضو آوردن از طرف صبح را بهانه قرار داده اند، آن است که اگر بحث وضو گرفتن و نماز در میان می‌بود، ایشان را اگر پنج وقت نه، روز سه بار یا دو بار که حتمی به آن‌جا می‌آوردند. پرسش‌هایی که فی‌البداهه در ذهن بهانه‌جوی زیارمل صاحب قرار گرفته و آن ها را در سطور ۴ تا ۶ برگه‌ی ۱۲۶ کتاب مطرح کرده اند. آن‌گونه که خود آقای زیارمل می‌‌گویند، برخی ها شان توسط استاد نادیده انگاری شده و به طور کلی، جریان زندانی شدن شان را توضیح داده اند. بحث مهمی که در سطر ۱۴ و ۱۵ صفحه‌ی ۱۲۷ کتاب درج شده، اختلاف نظر گفتاری شخص زیارمل صاحب در سطور، ۴ و ۵ و ۶ صفحه‌ی هویداست. چون در صفحه‌ی ۱۲۶، یکی از پرسش‌های شان، تاریخ زندانی شدن بوده، که به قول خود شان، استاد آن را پاسخ نه داده اند. ولی در سطوری که از صفحه‌ی ۱۲۷ یاد کردم، جناب زیارمل، تاریخ زندانی شدن استاد خیر را اول سنبله‌ی ۱۳۲۶ برابر با [ ۱۹۵۷ ] وانمود، و به دقیق بودن آن پافشاری کرده اند. نادیده انگاری برخی پرسش های آقای زیارمل از استاد خیبر، ادعای نزدیک‌ترین و محرم‌ترین نفر بودن شان با استاد خیبر در عنوان مصاحبه، مندرج صفحه‌ی ۱۲۳، زیر پرسش قرار می‌دهد. زیارمل صاحب در این مصاحبه تاریخ تولد شان را در صفحه‌ی (۱۲۳) کتاب، ۲۹ قوس ۱۳۲۰ گفته اند. و سال آشنایی شان با استاد را در سطر ۲۱ صفحه‌ی ۱۲۴ کتاب، سال ۱۳۳۶، وانمود کرده اند. با محاسبه‌ی تفریقی نه ماه سال ۱۳۲۰ و سه چهار ماه، می‌یابیم که جنرال صاحب زیارمل در ۱۵ ساله‌گی با استاد آشنایی حاصل کردند. استاد، آن‌زمان ۳۲ سال یعنی دو برابر عمر زیارمل صاحب، عمر داشتند. برای ایجاد یک رابطه‌ی بسیار نزدیک و محرمانه با یک نفر، چند سال نیاز است؟ و اگر آقای زیارمل محرمانه‌ترین دوست شان شده باشند، باید استاد حد اقل بیست سال پس با ایشان محرم اسرار می‌‌شدند. در آن‌صورت استاد، ۵۲ ساله و آقای زیارمل ۳۵ ساله
> می‌بودند. و استاد در ۵۳ ساله‌گی شهید شدند. پرسش این‌جاست که چرا استاد آن‌قدر ناتوان و بی‌چاره و منزوی بودند؟ ایشان باید ۱۵ تا ۲۰ سال انتظار می‌کشیدند تا جوانی به نام ذبیح‌الله، قد برافرازد و سپس محرم اسرار ایشان شود. عجیب بوده. یعنی آن زمان، آدم قحطی بوده؟ یا استاد توجه و اعتماد کسی را به سوی خود جلب نه کرده و کسی بالای استاد اعتماد نه داشته؟

ادامه دارد..

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا