درود به همه خواننده های گرامی.
از همه معذرت میخواهم که متن پایانی بخش اول پس از نام جمالالدین موسوی به دلیل کدام مشکلی شامل ایمیلِ من نه شده بود. اینک آن قسمت پایانی بخش اول را هم فرستادم:
ادامهی بخشِ اول…
جمالالدین موسوی گزارشگر بی بی سی در یکی از برنامه های خود به تاریخ ۲۸ فروردین ۱۳۹۷ – ۱۷ آوریل ۲۰۱۸ مینویسد:
)میر اکبر خیبر در سال ۱۳۰۴ خورشیدی در ولایت لوگر در خانوادهای کشاورز به دنیا آمد. او بعد از تحصیلات ابتدایی وارد دبیرستان (لیسه) نظامی شد و بعد تحصیلات عالی را در دانشکده افسری (حربی پوهنتون) ادامه داد. خیبر در کنار تعلیمات نظامی به مطالعات سیاسی پرداخت و مانند شمار زیادی از روشنفکران افغانستان در دهههای سی و چهل خورشیدی، به مارکسیسم علاقمند شد. از این به بعد او یکی از افرادی بوده است که چه به شکل مخفیانه و چه علنی به نفع جریانهای فکری طرفدار سوسیالیسم و مارکسیسم فعالیت کرد. این فعالیتها باعث شد که به زندان بیفتد و در زندان نیز با شماری دیگر از چهره سیاسی چپگرا آشنا شود.
بعد از آزادی از زندان تماسها و روابط خیبر با همفکرانش گستردهتر شد تا اینکه او و سایر چپگرایان طرفدار مارکسیسم اقدام به تاسیس تشکیلاتی مخفی برای عضوگیری از میان روشنفکران خصوصا افسران جوان کردند و تلاش کردند تا حلقههای کمیته تدارک کنگره موسس یک حزب را سازمان دهند. میراکبر خیبر یکی از نظریه پردازان برجسته حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود. این حزب که همان “حزب دموکراتیک خلق افغانستان” بود به زودی دچار اختلاف شد و دو سال بعد جناحی از آن به نام جناح “پرچم” تحت رهبری ببرک کارمل انشعاب کرد. خیبر عضو کمیته مرکزی این جناح و رئیس شاخه نظامی آن بود. از این به بعد همواره حزب دموکراتیک خلق افغانستان با دو جناح “خلق” و “پرچم” در صحنه سیاسی افغانستان حضور داشت.)
تمام اسناد و مدارکی را که تاریخ سیاسی پنج دههی پسین برای ما ارایه میدهد یک حقیقت در آن ها نهفته است که استاد خیبر شهید بیوقفه تحت زعامت و رهبری شادروان ببرک کارمل فعالیت داشته اند و این انگیزه پسا آشنایی شان با مرحوم ببرک کارمل در زندان و دگر مبارزان راه آزادی های سیاسی و حاکمیت مردمی و طرد انحصار قدرت خانهوادهگی و رفتن به سوی مدنیتگرایی بود. اختلافات گذرای نظریه پردازی در یک سازمان و جنبش مترقی تازه ایجاد شده و کهنهکار هرگز به معنای دشمنی های نظریهپردازان و رفقای همنگاه نیستند. تمام اسناد و مدارک منتشر شده از سوی راستی ها و هر دو جناح چپی سیاسی افغانستان شهادت رفیق خیبر را در لابلای واژه پراکنی ها و بستن اتهامات بر یک دیگر یا در بهترین حالت برگردن داود خان و در بدترین حالت هم به گردن مرحوم ببرک کارمل انداخته اند. یعنی یک شهادت و هزار قاتل خیالی. این مورد پسین بخشی از توطئه های درون سازمانی و سیاسی و گاهی جناحی ح.د.خ.ا بود. به دلیل نه داشتن شخصیت های ثابت و انسانی افرادی چون قدوس غوربندی که خودش یک قاتل حرفهیی بود نه میتوان به دلایل آنان اتکاء کرد، اگر نوشته های ثریا بها را هم نادیده انگاریم و یا نوشته های سرور یورش، سلیمان لایق، ذبیحالله زیارمل، بارق شفیعی، زیرۍ ، آقای نور که انصافاً اینجا بسیار شجاعانه صحبت کرده اند و ده ها صد ها نوشتهی دگر را برای داشتن پهلو های غرض آلود یا حدس و گمان های غیرعمد نادیده انگاریم، بهترین فصل شهادت دادن بر شهادتِ lاستاد خیبر همین خود کتاب آقای سیاسنگ است. به خصوص که دستگیر پنجشیری پسا نشر دیدگاه وحید مژده، پرونده را مختومه و قاتلان را شناسا اعلام کردند.
بخش سوم- در بحث تشخیص ماجرای جانگداز شهادت رفیق خیبر و دست داشتن این یا آن فرد، گروه یا سازمان مهم آن است تا پژوهش ها به گونهی مسلکی صورت گیرند نه آماتور. در کتاب آقای سیاسنگ هیچ چیزی جدیدی دیده نه میشود جزء هیاهوی رسانهیی. به دلیلی که هر گوشهی از تاریخ های نوشتاری و ثبت شده در گوگل را مرور کنی سال ها پیش از این کتاب عین محتوا ها نوشته شده و همه پرسیده اند چرا تحقیق آنچنانی که لازم بود پیرامون این قتل صورت نه گرفته؟ و ملامتی به صورت خاص هم به دوش رفقای حزبی رفیق خیبر انداخته شده است. انتقادی که به صورت کامل و کُل وارد است. اینکه گمانه ها برای اقدام نه کردن روشن سازی ماجرا در دوران حاکمیت حزب از هفت ثور ۱۳۵۷ تا سقوط هر کسی را نشانه میگیرند و ماجراجویان خاصتاً به سوی رفیق کارملِ بزرگ انگشت های شان را نشانه میگیرند و یک نقل قول از مادر اناهیتا که امین قاتل خیبر است را مرتب تکرار میکنند ولی از قبول قتل توسط حفیظالله امین انکار. در این کتاب برخی ها وقتی داستان ها را روایت میکنند، بدون آن که بدانند، نشانه هایی از خود به جا گذاشته اند پیش میروند. که به هر کدام خواهیم پرداخت. جالب ترین بخش این کتاب روایات سلیمان لایق و دو گانهگی رفتار بارق شفیعی است که نه میدانم توجیه آن چی خواهد بود؟ شاید آن زمان لایق یا بارق فراموش کرده بودند که اسنادی از خود به جا مانده اند. آن هم نه یک نامهی نثری که دو نامهی نظمی. دو سندی وجود دارچد که سلیمان لایق در لابلای سرودهیی خطاب به بارق هی مینالد و هر کسی را نشانه میگیرد، گویی بارق شفیعی یار و یاور لایق و مقام بلندپایه و تصمیمگیری در حزب بوده که لایق برایش اطلاعیهی جاسوسی گونه در قالب شعر فرستاده است. این نامه توسط محترم مسیح پیکان دریافت و در تارنگاشت های برون مرزی از جمله تارنگاشت وزین بازتاب حقیقت به مدیریت محترم رفیق حبیبی نشر شده است که به دلیل اهمیت تاریخی آن به عنوان یک دستنویس اقراری از سوی خود رفیق لایق علیه رفیق کارمل، من آن را بازنشر میکنم:
(… از نشرشدههای چهار سال پیش، غرزی لایق:
تأریخ از پیوستهگىِ با تدبیرِ زنجیرهى پیشآمدها و حادثهها در گذشته رنگ میگیرد و در یک کُلِ واحد
تصویر عبرتانگیز دیروز را بر روى دیوار زندهگى جارى حک میکند. در دیروزِ ما، در دیروزِ نهچندان دور ما، هنوز حلقههاى بیشمارى در این سلسلهى ناپیداها قدراست ایستاده اند که نقاشى تصویر کامل از گذشته را تا روزهاى ما ناممکن و نا میسر میساخته و هر مهرهى مفقود بهانه براى گمانهزنى تازه و جعل نوبتى را حیات مىبخشیده است. بیشترینه وابستهگان همان حزب نگونبخت دموکراتیک خلق/وطن تا روزهاى ما با همان باورهاى آغازین و پرستش بتهاى جاکرده در مخیلههایشان بر روایتها و قصهها تکیه میکنند و گاهی در خواندن و شنیدنِ راستىها شوکه شده و بر باورهاى خویش بدگمان میگردند.
چندى پیش سرودهى از پدرم را به آدرس همتاى عزیزش محترم بارق شفیعى به شکل نا مکمل نشر کردم که واکنشهاى زیادى در پىداشت. روزگاریست که سروده در شکل تکمیل شدهى آن در اختیارم قرارگرفته و خواستم آن را با خوانندهى فرزانه شریک سازم. در لابلاى بیتهاى این سروده، نخستین بار است که پرده از رخسار ناگفتههایى فرو مىافتد که دیرها ما را چشمبهراه ساخته و جهانى از ندانمگرایى و اتهام به آدرسهاى غیر را زمینه ساخته بود.
این سروده در همین شکل آن توسط محترم غرنى شفیعى، فرزند استاد بارق شفیعى به استاد رسانده شده است.
سلیمان لایق
دوست گرانمایه بارق!
زمان همچنان میگذرد و ما را به درد بیدرمان فرقت شما مىآزارد. « همدمى با بخردان و صاحبدلان چون قربت با چراغ و آیینه است که هم دلیل راه مىشود و هم بهخودشناسى رهنمون میگردد.» اى واى از تنهایى که در فرود زبونى آورد و در فراز خودگرایى و این هر دو ، انتهاى وحشتناک است.
من درین فرود و فراز خود را به تجربه گرفتهام و براى حفظ تعادل انسانى به دوستانم روى مىآورم. با انانیکه چون شاعر بزرگ بارق شفیعى از خود بر آمدهاند و به پختهگى و کمال رسیده اند.
همراه با این پیام، شعرى به شما هدیه کردم شاید قبول خاطر ان بزرگوار واقع گردد.
از لایق به بارق:
“راز ونیاز دو همتا”
باز آمدم به کلبهى دیرینه زیستم
آواز مقدمت نه شنیدم گریستم
از کوى وبرزنت نه تراود صداى شعر
هر شب به درب بستهی آن خانه ایستم
جانا تو رفتهیی و سخن مرده در وطن
من یک درخت خشکم و بىبار و زیستم
از حسرتِ نبود تو دل مرده در برم
محکوم بى زبانى و سرگشتهگیستم
در غیبتت درون وطن بىوطن شدم
بى همزبان و همدل و هملانه کیستم ؟
یک روح زنده کو که رهاند مرا ز من
از چون تو عارفان وطن منزویستم
من آمدم که واجب کشور کنم ادا
گرگان به حیرتند که من گرگ کیستم
بهر چه آمدم ؟ به تناب کى بسته ام؟
جاسوس جان فداى کدام اجنبیستم؟
بارق ، چه تلخ میگذرد طعن دشمنان
بر من که از عیوب غلامى بریستم
نى میر قاتلانم و نى یار مخبران
نى پیرو امینم و نى کرملیستم
زین هر دو اهرمن دل شیدا بریده ام
با هر دو در مجادله و جنگ زیستم
برق مقام خیره نهکردست چشم من
مفتون جان و مال و زر و خانه نیستم
پابند فرقِ سمت و تبار و زبان نهیم
آزاد ازین حماقت بیهودهگیستم
تاتار و ترک و ازبک و پشتون و تاجکان
یک ملتند و خادم این جملهگیستم
در ذهنِ قاتلان چو عظیمى و دیگران
یک مرد خود تبارم و یک هتلریستم
همچون تو شاعرِ سخن روزگار ما
آماج تیر بیوطنانِ دنیستم
بارق ز طعن و تهمت دونفطرتان منال
من نیز تیرخوردهی هر اجنبیستم
درجنگ خودپرست کبیرى چو کارمل
من شاهدت به خصلت مردانهگیستم
کشتند مرد راه و نهفتند تیغ و خون
مبهوت قتل مخفى و سوگ جلیستم
آن مرمىایکه سینۀ خیبر نشانه کرد
روشن اشاره داد که از شصت کیستم
هرگز نه میتوان که پى قتل گم شود
از من ، که نصف عمر به آن جمع زیستم
از اول حکایه گواه جنایتم
بالذات استناد و گواه قویستم
راهى نهدیدم اینکه سخن برملا کنم
من پاىبند مصلحت مردمیستم
در خویش سوختم نزدم نعره و فغان
اى واى من چه بندهی بیچارهگیستم
ماتم سراى هر دل بشکسته در وطن
چون کودکان در بدرِ گوهریستم
او را قصاب گونه بریدند دست و پا
جلاد اشک ریخت که آگاه نیستم
این قاتلان حرفهیى خودنهفته را
مسؤول کشف ریشه و جرم جلیستم
بارق مدان که فتنه ز کیفر فرار کرد
در فکر یک گواهى و آمادهگیستم
راز درون پرده بگویم به آشکار
زیرا که عمرخوردهشدم رفتنیستم
مرتد نهیم رفیق ! همانم که بودهام
یعنى وطنپرست وز سنخ چپیستم
پابند صلح و خیر زمین و نظام خلق
مشتاق عدل و شیوهی آدمگریستم
نى حامى مجاهد مفسد ، نه خود کُشم
نى نعره باز رسم و رهِ ببرکیستم
هر مشت خاک پاک وطن سجده گاه من
فرزند حقشناس تخار و هریستم
خواهم بهدشت سوخته کارم گل بهشت
در جستجوى مُعجز پیغمبریستم
عاشقسرشت و شیفتهی حسنِ زندهگى
محو طبیعت و هنر شاعریستم
بارق شب گذشته بهیادت کشیده ام
صهباى همچو آتش و با خود گریستم
هر چند سختجانم و پیکارجوى ومَرد
تندیس سنگ نیستم و آدمیستم
دل در درون سینهی من ناله میکشد
من شاهد تباهى سرتاسریستم
شعر و شباب و سلسلهی عمر رفته را
اسطورهی گذشتهی دیو و پریستم
اندر حقیقِ گذرِ سختِ زندهگى
یک فلم مستند چو حدیث سریستم
تو قهرمان نقش «پرومیتِ» داستان
من راوى خشونت آن بربریستم
برگشتم از مهاجرت چند در برون
مشتاق عیش غرب نهیم کابلیستم
زان آمدم که در غم مردم شوم شریک
بر رزم و فتحِ میهن خود باوریستم
***
بارق شفیعی به پاسخ نامه سلیمان لایق
باز آمدم به کلبه دیرینه زیستم
این نامه را که دیدم و از دل گریستم
لایق نوشتهء تو این متن خام را
نالایقا! گسیخته اسپت لگام را
کردی زبان درازی تودر شان رهبری
ببرک که نیست مثل او دیگر سخنوری
ببرک که بود رهبر دلها خواص وعام
ببرک که بود مرد مبارز و با نظام
او را نبود خانه به جز خاک این وطن
تنها، او بود رهبر بی باک این وطن
هرگز نبود یاور دزدان اجنبی
ناموس نداد بدست اجیران اجنبی
آن رهبر فقید که مرگش فسانه بود
جنت مکان شعار او بس عارفانه بود
تا بود صلح بود و صفا بود در وطن
آرامی و خوشی و رفا بود در وطن
دیدی چگونه یار تو ویرانه ساختش
محتاج نان و سفره بیگانه ساختش
لایق زچیست این همه بیتابی شما
غلتیدن و تپیدن وبی خوابی شما
گفتی که نیستی تو جاسوس دیگری
نه سمت و نه لسان و نه افکار هیتلری
اما تعصب است به هر تارو پود تو
فاشیسم هیتلریست همه هست و بود تو
گه لینینست و گه ریس قبایلی
گه پرچمی گه خلقی گهی هم مجاهلی
شیطان پر زلاف فقد چون عزازیلی
بیهوده گو ویاوه سرا از ارازیلی
یار امین و قاتل خیبر خودت بودی
با قاتلان و دزد برادر خودت بودی
داود را ز پشت زدی خنجر بلا
خاین که خا ئف است شود چون تو برملا
آن آتش که در نهاد تو افتاد لایقا!
خاکسترت به باد فنا داد لایقا!
آن آتش وطن پرستی و صدق صفا نبود
آن آتش تعصب است ولی بی وفا نبود
دامنگیر تو بود و تورا گرمتر نمود
در مغز استخوان تو آتش اثر نمود
بوی تعصب است ازآن چنگ و دود تو
فسق وفساد ریشه نمود است به پود تو
افسوس جمله های موزون که دست توست
این نامه های لیلی ومجنون که دست توست
زهر است دروغ بر تن بیچاره ی ادب
زخمها زدی به پیکر خونپاره ادب
درواپسین عمر چنین مدعا چرا؟
یک پا بگور و پای دیگر در دغا چرا)؟
.کتاب درون گفتارهای متناقض و تقریبا یک نواخت دارد و در برخی جا ها عجیبی که دست کم همه مصاحبه شونده از خود قهرمان ساخته و ماجرای شهادت را حاشیهی بحث قرار داده اند. مثال این که هیچ کسی نه گفته خودش برای روشن زوایای این تاریکی چه کاری کرده و چه پیشنهادی یا طرحی داده است که انجام نه شده و او مسئولیت خود را ادا کرده باشد. از خانهوادهی شهید استاد خیبر گرفته تا دکترنجیب شهید. به فرضگونهیی قبول کنیم که در زمان داود امکان بررسی نه بود، پسا هفت ثور ۱۳۵۷ تا شش جدی ۱۳۵۸ چرا کسی چیزی نه گفت یا حتا یادی نه کرد؟ پسا شش جدی ۱۳۵۸ به گونهی گذرا قبول کنیم که رفیق کارمل به رسیدهگی این ماجرا کوتاهی یا فراموشی کردند. چه اسنادی وجود دارد که از لایق تا بارق و رفیق نور تا رفیق تاریک این موضوع را به جلسات کمیته مرکزی یا بیروی سیاسی یا دارالانشا مطرح کرده باشند؟ به خصوص که همه از لحاظ تباری و خانهوادهگی هم بستهگی هایی و رابطه های تنگاتنگی هم داشتند. تحقیقات مسلمی در این جا اتکا به قرینه ها دارند و توسل به قرینه ها پسا بینتیجه ماندن حدس و گمان ها میسر اند. هیچ قرینهیی دیده نه میشود که این آقایان حتا به روال یک شهروند عادی معروضهیی به مقامات حقوقی و عدلی یا قضایی کشور سپرده باشند تا دادخواهی کنند. آن زمان که فرزندان رفیق خیبر شهید اطفال یا نوجوانانی بیش نه بودند؟ باز هم اینان ما را به قرینه های دیگری رهنمایی کنند که اگر زور شان به رفیق کارمل نه رسید، پسا دسیسهی عملی شده علیه رفیق کارمل و استقرار یک سرهی قدرت پشتون سیاسی حزب تحت رهبری دکتر نجیب الله که هر مدام این آقای بزن بهادری بودند چرا تشکیل کمیتهی حقیقت یاب نه دادند و یا اکر دادند و رد شد چه وقت چه زمانی از سوی چه کسی؟ از منظر حقوقی برادران رفیق خیبر اگر داشته باشند یا عقبه ها و عصبه های بعدی شان باید این دادخواهی ها را کرده باشند. آیا سندی وجود دارد که کسی چنین کاری را کرده باشد؟ اگر دارد کجاست؟ اگر نه دارد چرا دادخواهی نه کردند؟ رفیق لایق در درجهی دوم پسا برادران شهید خیبر حتا نزدیک تر به او بودند، پس به جای پنهان شدن در خانه به روز حادثه چرا مستقیم عریضهیی حتا به خاطر خواهر و خواهر زاده های خود شان به مقامات دولت داد خان نه سپردند؟ا
تشابه ادعا های احمقانهی دادخواهان حضرت علی کرمالله وجههُ و استاد خیبر:
گروه خوارج و جعل و جهل در زمان حضرت علی ایشان را شخص شجاع، ماهر، شمشیر زن بیبدیل و قهرمان بیشکست میدانستند که حقیقت هم چنان بود. ولی بر خلاف دگران دوباره نوحهسرایی کاذب میکنند که گویا حضرت علی مورد ظلم قرار گرفته و حتا همسرش را دفاع کرده نه توانسته و هزار بهتان دگر بر مسلمانان حقیقی بستند که حتا خود جناب شاه اولیاء در حیات شان بیشترین آنان را مجازات کردند. آنانی که چنین غایله برپا میکردند درست پیروان خط ثقفی ها بودند و ماجرا جو و منافق که در دل هم به حضرت علی کرمالله و وجههُ باور نه داشتند. و بانیان اصلی جنایات بودند و جنایات شان را بر دگران میانداختند. در ماجرای شهادت رفیق خیبر هم چنان است. قاتل هم قاتل میگوید و قاتل طلب هم دادخواهی میکند. این ماجرای سبوتاژگرانه است به هدف راه گم ساختن مسیر اصلی پرداختن به قضیه. من در کتاب از گفتار های یک نواخت چنین استنباط کردم که استاد خیبر پروپا قرص طرفدار داود خان و خاندان سلطنتی بوده و مطلق طرفدار انحلال جناح پرچم به نفع داود خان. هم چنان این را دانستم که هر کسی استاد خیبر میگفته ولی هیچ کسی از دل با او نبوده، غیر از رفیق کارمل.
ادبیات بازاری که از نام امین توسط آقای زیارمل نقل شده که امین به استاد خیبر گفته « زدم ده حزب تان ص ۱۳۶ پروندهی ناپیدای کتاب صبور سیاسنگ. پس معلوم است که تعریف و توصیف های بیجا استاد خیبر سلسله های درامه ها اند و کسی به کسی احترام نه داشته … بخش هایی که اینجا میبینیم و میخوانیم، از استاد خیبر شهید یک ابزار روباتیک تصویر داده اند که هر کس هر چیزی گفت ایشان قبول داشتند و مدام انتظار بودند چه کسی در مورد سرنوشت شان تصمیم میگیرد؟ سراپای کتاب جایی دیده نه شد که مقام ایستایی و پایایی رفیق خیبر در حزب بوده باشد. آیا رفیق خیبر به آن اندازه فداکار بودند که چشم به راه تعیین سرنوشت خود توسط دیگران بودند یا به همان پیمانه ناتوان برای احقاق حقوق خود شان؟ با آن که من نقد کتاب را تا جای ممکن ادامه میدهم. ولی در مرور بار ها که طی ۷۲ ساعت اخیر بر محتوای آن داشتم، این کتاب به جای خدمت به شخصیت رفیق خیبر، شدیداً به موقعیت حتا شخصیت ضربه وارد کرده است…
در بخش بعدی:
آیا صبغتالله مجددی طراح ناشناس شهادت باجهی خود به کمک لایق نه بوده؟
ادامه دارد…