خبر و دیدگاه

سرزمین سپه سالاران و فاتحان، میدان مسابقه شغالان

آفریدگارا، این طلسم سیاه را چگونه بشکنیم؟
وقتی می اندیشم که از کجا به کجا رسیده‌ایم؛ زمین و آسمان بر سرم تاریک می شود.
سرزمینی که روزگاری هر شهرش: مهد علم، گهوارهٔ عرفان، دبستان ادب، ادبگاه کلام، مدرسه‌ی فقه، کرسی اجتهاد، گلستان شعر، سنگر سرداران، زادگاه جهانگشایان، پایتخت فرمانروایان و آرامگاه سپهسالاران بوده است؛ چرا میدان مسابقه شغالان شده است؟
مملکتی که هر شهرش روزگاری پایتخت یک امپراطوری خاندانی بوده است، امروز چنان درمانده و مظلوم و فقیر و بی نوا و ذلیل و ضعیف شده است؛ که شغالان بر او یورش آورده اند و دشمنان تاریخی اش چنگ و دندان تیز کرده اند.
دیدنش دشوار است که نونهالان مهاجر پایتخت سردار صحرا، یعقوب لیث صفار بازیچه‌ی دست شغالان پلید شوند.
در رویا هم باور کردنی نیست، که عزت و عظمت سرزمین سپهسالار خراسان، طاهر پوشنجی، پایمال مشتی ابله و جاهل گردد.
کسی در خواب هم جرئت نداشت، که سرزمین ابومسلم خراسانی را زیر سم ستوران خود فروختگان همسایگان شرور بیند.
از آنهمه شکوه و عظمت غرور آفرین سلطان غور، فقط همین منار تنها مانده است؛ تا در دل تاریک شب زوزه گرگان و شغالان بشنود و با ارواح سرداران هریوا و غور و بادغیس درد دل نماید.
آه ای بلخ گزین!
این حجم بزرگ غم و اندوه تمدنی را چگونه در سینه‌ی فراخ البرز تاریخی و اساطیری شاهنامه حبس کرده‌ای، ترسم از روزی که فریاد عظیم ات تا آشیان سپهر بلند روح مطهر فرزند بی همتای تو برسد و هفت آسمان بر خویشتن بلرزد.
روزگاری را به یاد می آوریم که از دو جلال تو دوجهان جلال و جبروت در فلات خراسان بزرگ بر پا بود، شمشیر شجاعت یک جلال در افق تاریخ ماندگار شد، و جلال دگر با نردبان آسمان اقلیم روم را نور و روشنایی بخشید.
کابل عزیز
از آن همه شاهان و سرداران شمشیر بدست، انگار کسی باقی نمانده است تا شمع شجاعت تاریخی تو را روشن نگه دارد.
دیگر از آن شهزادگان دلاور خبری نیست تا مهاجمان را با دو شمشیر گله وار از دم تیغ درکشد، انگار تاریخ پرشکوه هزاران ساله را طوفان جهل و سونامی تعصب بر باد داده است.
غزنین، آه غزنین،
آن شکوه و فال و فر افسانه شد، چه روزگاری بود که از صدای شهیه اسب قاصدان سلطان محمود غزنوی، از بغداد تا دهلی و فرارودان تا دریای خزر بر خود می لرزید و به قول حکیم طوس«چو کودک لب از شیر مادر بشست – ز گهواره محمود گوید نخست».
کسانی که تا دیروز از شیهه‌ی سهمگین سواران سلطان محمود غزنوی بر خویشتن می لرزیدند، امروز برای زادگاه و آرامگاه و سرزمین او نسخه می پیچند و شاخ و شانه می کشند.
عزت و عظمت قندهار، این دروازهٔ تاریخی تمدن هند و خراسان کجا رفته است؟ تو گویی همین دیروز بود که شاهنشاه اصفهان در پیشگاه سردار فاتح خراسان سجده کرد و با تاج فرمانروایی اش به استقبال او آمد.
خدایا، طلسم این سرزمین را بشکن، ترا به جلال و جبروت و عزت و عظمت ات سوگند می دهم که طلسم ننگین این سرزمین را بشکنی و بر طومار سیاه و تاریک طولانی و قطور این فصل شرم آور نقطه‌ی پایان بگذاری.
آری می دانم، خواهی گفت: إِنَّ اللّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ، باشد، پس اراده و عزم آنرا به ما ارزانی دار که به حق، این طلسم جز با دستان خود ما شکسته نخواهد شد.
آفریدگارا، روا مدار که این سرزمین بیش از این خوار و ذلیل و مضحکه‌ی هر کس و ناکس شود، روا مدار.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا