اخبار - فرهنگیاخبار و گزارشاتچهره هاخبر و دیدگاهفرهنگفرهنگ و هنر

‘ذهن روشنی که رهنورد زریاب داشت’

وقتی مراسم بزرگداشت نجف دریابندری در مجله بخارا به پایان می‌رسید، او پای میز خطابه رفت و در پاسخ سخنرانان با زبان طنزآلود خود گفت امیدوارم این حرف‌ها که دربارۀ من گفتند حقیقت داشته باشد! وقتی در مراسم بزرگداشت رهنورد زریاب، نوبت سخن گفتن به خود او رسید گفت: “به این نتیجه رسیدم که باید بیشتر کار کنم تا خودم را شایستۀ این داوری‌ها و سخن‌ها بسازم”.

این دو حرف، شبیه هم است و معنایش یکی است، و هر دو نشان دهندۀ تواضع بی‌حد نویسندگان ایران و افغانستان و همانندی فکری آنها.

من، رهنورد زریاب را اول‌بار حدود بیست سال پیش در کابل دیدم. وقتی طالبان رانده شده بودند و حکومت تازه رو به ترقی بر سر کار آمده بود. با دوستان، به گمانم باقر معین و سیما، دخترم و چند تن دیگر، در هتلی نشسته بودیم و گپ می‌زدیم که شخصی وارد شد که نمی‌شناختم. کسی که از همان لحظۀ ورود احساس کردم با دیگران فرق دارد. صحبت مان که گل انداخت، دیدم این شخص تازه وارد، شخص جالبی است. پایه و مایۀ دیگری دارد و اطلاعات و معلومات و دانشش با دیگران قابل مقایسه نیست. این شخص رهنورد زریاب بود که به زودی پی بردم نویسنده است و در عالم مطبوعات و رادیو تلویزیون‌های افغانستان نقش مهمی ایفا می‌کند و کارش آموزش خبرنگاران و گزارشگرانی است که در افغانستانِ تازه متولد شده با سرهای پرشور و دل‌های پرامید، سرگرم آگاه کردن جامعۀ افغانستان اند.

آن روزها من دربارۀ تجدد و مدرنیته مصاحبه‌هائی می‌کردم که نخست در همین سایت بی‌بی‌سی چاپ می‌شد و بعدتر البته انتشار گسترده‌تری یافت.

بعد از یکی دو دیدار با آقای زریاب، قرار گفتگویی گذاشتم در باب تجدد در افغانستان و چند ساعتی به گفت‌وگو گذشت. اینجا جای بازگفتن آنچه میان ما گذشت، نیست. آن وقت‌ها در همین سایت چاپ شده است. تنها به این نکته اشاره می‌کنم که حرف اساسی‌اش این بود که تمدن را می توان وارد کرد اما فرهنگ را نمی‌توان. مثالی که می‌زد جالب بود، “در افغانستان مظاهر مادی مدرنیته آمد، یعنی ساختمان‌ها، برق، ماشین، کارخانه ها و خیابان‌های مدرن، اما این مظاهر تمدن با یک فرهنگ بیگانه برخورد کرد. چون فرهنگ همراه آن نبود. در نتیجه بین تمدن و فرهنگ تضاد به وجود آمد و این تا هنوز وجود دارد”.

بعد از آن دیدار کابل، من چند بار دیگر رهنورد زریاب را در تهران دیدم. به مناسبت‌ها و با سمت‌های گوناگون از جمله ریاست اتحادیۀ نویسندگان به تهران سفر می‌کرد و هر بار که به تهران می‌آمد، دوستان خبر می‌کردند و به دیدارش می‌رفتیم. آخرین دیدار، در مجلس بزرگداشتی بود که در ۱۳۹۵، مجله بخارا برای او برگزار کرد.

رهنورد زریاب هم سن و سال من بود، هم نسل من بود، اما با توجه به اینکه ما در ایران و او در کابل بزرگ شده بود، تصور من این بود که ما در شرایط مناسب‌تر و فضای بهتر فرهنگی بزرگ شده ایم ولی آن شب، در آن مجلس بزرگداشت دیدم او عینا در همان فضا و شرایطی بزرگ شده که ما در ایران، و همه چیز در این دو کشور مانند ظروف مرتبطه یکسان و هم سطح اند و این برای من بیش از تمامی اشتراکات تاریخی و دیوان‌های شعر و کتاب‌های نثر، بیدار کننده بود. در آن مجلس که من هم به پاره‌ای خدمات او به ژورنالیسم افغانستان سخن گفتم، زریاب از خود گفت و از دوران کودکی و کتاب‌ها و مجلات و ترجمه‌ها و فیلم‌هائی که خوانده و دیده بود و با آنها بزرگ شده بود. من از شباهت میان نسل خود و او، اگرچه نسل ما در ایران و نسل او در افغانستان، با فاصلۀ جغرافیائی قابل توجه، بزرگ شده بود، حیرت کردم.

Bukharamag
اعظم رهنورد زریاب و محمود دولت آبادی در تهران

ما وقتی در ایران با کتاب آشنا شدیم و اهل خواندن شدیم، اول بار فرضا با صادق هدایت نبود که شروع کردیم، با چوبک و جمال زاده هنوز فاصله داشتیم، با علی دشتی و محمد حجازی و جواد فاضل شروع به خواندن کردیم. زریاب در آن مجلس سخنرانی گفت: “اما دومین کتابی که خواندم نویسنده‌اش ایرانی بود. اکنون شما حدس بزنید که این نویسنده کی بود؟ نی! هدایت نبود، جمال زاده هم نبود، بزرگ علوی هم نبود، مشفق کاظمی هم نبود، ربیع انصاری هم نبود، حتا جواد فاضل هم نبود، خوب، خودم می‌گویم: این کتاب “ساغر” نام داشت و نویسنده‌اش کسی بود که پندارم اکنون، چه در افغانستان و چه در ایران، خوانندگان چندانی نخواهد داشت و شاید هم تا اندازه‌ای فراموش شده باشد. این نویسنده محمد حجازی بود”.

من تا آن روز به این صرافت نیفتاده بودم و به این موضوع فکر نکرده بودم که ما با کدام نویسندگان بزرگ شده ایم. در عبارات و جملات زریاب، کشف کردم که نسل ما در ایران چگونه با ادبیات آشنا شد. هنوز این فکر به خاطرم خطور نکرده بود که زریاب گفت: بر همین بنیاد، شاید درست باشد اگر بگویم که این مطیع الدوله محمد حجازی بود که مرا به سوی ادبیات کشاند و ذوق نوشتن را در من برانگیخت”.

.
سیروس علی‌نژاد:”من وقتی به زریاب فکر می کنم او را نویسنده ای از کشور همسایه نمی بینم. نویسنده‌ای از دشت پهناور زبان فارسی می بینم که وسعت آن از یک کشور و دو کشور فراتر است.”

در حین سخنان زریاب، یادم آمد نجف دریابندری هم که یک نسل از ما جلوتر بود، برای من تعریف کرده بود که وقتی در دبیرستان انشا می‌نوشت، به سبک علی دشتی می‌نوشت، نه به سبک نویسندگان مدرن؛ و باز هنوز این فکر از خاطرم نگذشته بود که زریاب گفت “من در سال ششم دبستان، با همان شیوه و شگرد حجازی به نوشتن آغاز کردم”.

ما در آن سالهای نوجوانی، وقتی بزرگ می‌شدیم، دفتری یا دفترچه‌ای برای خود درست کرده بودیم که در آن پاره‌ای نوشته‌های نویسندگان مورد علاقۀ خود را یادداشت می‌کردیم یا عکس شان را می‌چسباندیم. درست یادم هست که شعرها بیشتر از شهریار بود و پروین اعتصامی، و نوشته‌ها از جمال زاده، سعید نفیسی و دیگران. رهنورد زریاب هم توضیح داد که همین کار را می‌کرده و یک آلبوم کوچک جیبی داشته که در آن عکس‌هائی را نگه می‌داشته، در آغاز این آلبوم تصویری از شوپنهاور و در پایان آن تصویری از صادق هدایت را گذاشته بوده است.

در زمینۀ شعر مهمترین شاعرانی که با آنها آشنا بودیم و شعرهاشان را حفظ می‌کردیم عبارت بودند از نسیم شمال، پروین اعتصامی، شهریار، فرخی یزدی، میرزاده عشقی، نظام وفا، و مانند اینها. و اگر شعر حفظ می‌کردیم که می‌کردیم از همین شعرا بود، مثلا شعر معروف ایرج میرزا دربارۀ مادر: داد معشوقه به عاشق پیغام – که کند مادر تو با من جنگ! یا پاره‌هائی از سه تابلوی مریم، اثر معروف عشقی. شگفتا که رهنورد زریاب در کابل هم با همینان آشنائی داشت. “در آن روزگار – در دهۀ سی هجری خورشیدی – از شاعران ایران، اشرف الدین حسینی معروف به نسیم شمال، ایرج میرزا، میرزادۀ عشقی، فرخی یزدی، ابوالقاسم لاهوتی، پروین اعتصامی، فریدون توللی، سیمین بهبهانی، و شهریار در کابل هواخواهان بسیار داشتند و من هم شیفتۀ سروده‌ها و نمایش نامه‌های کوتاه میرزاه عشقی بودم و بسیاری از سروده های او و نیز پاره هائی از التفاصیل توللی را از بر کرده بودم و برخی از سروده های عشقی هنوز هم به یادم مانده اند.

.

از دورۀ جوانی هم دوباره همان شباهت را به یاد آورد: رهی معیری، نادر نادرپور، فروغ فرخ زاد، شاملو، اخوان، سهراب سپهری و …

وقتی به کتابهای ترجمه رسید متوجه شدم همان کتابها و همان نویسندگانی را می خوانده که ما در ایران می خواندیم؛ تورگنیف، آندره ژید، ویکتورهوگو، جان استوارت میل، ژان ژاک روسو، و …

و این شباهت در تمام زمینه ها از جمله در مجلاتی که میخواندیم مانند سخن و یغما و صدف وغیره ادامه داشت و من از این همه همانندی بین نسلی که در ایران بزرگ می شد و نسلی که در افغانستان بزرگ می‌شد حیرت می کردم. اما بیش از همه از این حیرت کردم که این آقای زریاب چه ذهن روشن و بازی دارد و تا کجا می تواند مطالب مهم را به صورتی توضیح دهد که جوانی و نوجوانی ما را پیش چشم آورد و به آنها جان تازه بدهد. شاید خیال کنید کار دشواری نیست ولی من به شما بگویم که اصلا کار ساده‌ای نیست و فقط از یک نویسندۀ توانا و روشن اندیش بر می آید. بیهوده نبود که انوری می‌گفت: صد بار به عقده درشوم تا من – از عهدۀ یک سخن برون آیم.

در این یادداشت کوتاه و شتاب زده فرصت آن نیست که از خدمات زریاب به زبان فارسی و به ژورنالیسم افغانستان – چه در عرصۀ روزنامه نگاری و چه در عرصۀ رادیو تلویزیون – بگویم. این کار را باید به عهدۀ دوستان قلم به دست کابل گذاشت که از نزدیک شاهد فعالیت‌های بیست سال اخیر او بوده اند. همچنین است در مورد مقالات و داستان ها و نوشته های دیگر او.

رهنورد زریاب در همان فضائی زندگی کرده بود که ما زندگی کرده ایم. او بیشتر از اینکه یک نویسنده و اهل فکر افغان باشد، یک نویسنده و اهل فکر زبان فارسی بود؛ این گوهری که هزار سال و بیشتر، ما را به هم متصل کرده و همچنان یکی و یگانه نگه می‌دارد؛ از زمان رودکی و بیهقی تا کنون. من وقتی به زریاب فکر می کنم او را نویسنده ای از کشور همسایه نمی بینم. نویسنده‌ای از دشت پهناور زبان فارسی می بینم که وسعت آن از یک کشور و دو کشور فراتر است. هرچند بیشتر از همه نوشته ها و کارها و گفتگوها، همواره دغدغۀ افغانستان داشت.

برگرفته از سایت فارسی بی‌بی‌‌سی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا