شعر

همایون عزیزی شاعری که دل‌تنگی می‌سراید

 

گاه‌گاهی برایم پیامی می‌فرستد و شعری،  تا پیام‌هایش را و شعرهایش را می‌خوانم، اشک‌هایم از زیر شیشه‌های عینکم بیرون می زنند. دل‌تنگی‌عجیبی تمام هستی‌ام را فرامی‌گیرد. دو انگشتم را روی چشمانم می‌گذارم و آرام آرام فشار می‌دهم تا بدانم که نا بینایی چه مفهومی دارد! تا بدانم که جهان همایون عزیزی چه رنگی دارد! رنگ‌ها در ذهنم نا پدید می‌شوند.

حس می کنم همه چیز چنان تاریکی برخاسته از یک دل‌تنگی می خواهد در تک چاهی ته نشین شود. می‌شنوم، آوازخوانی آرام آرام در تلویزیون می‌خواند. باد سرودخوانان از لای شاخه‌های سپیداران کوچه می‌گذرد. صدای ره‌گذرانی را از کوچه می شنوم. صداها را می‌شنوم  صداها در ذهنم به تصویرهای مبهم و پیچیده‌یی بدل می‌شوند. گاهی دخترکان سیاه پوشی را می‌بینم که در تاریکی می‌رقصند و دف می‌نوازند؛ اما صدای دف‌نوازی شان را نمی‌شنوم. گاهی اسپان سیاهی را می بینم که یال افشان در دشت فراخی می‌دوند. اسب‌ها در میان علف‌های سیاه می‌دوند و می‌روند به سوی جنگلی که در کرانۀ این دشت قامت کشیده است.

 این همه را می‌بینم و بیش‌تر دل‌تنگ می‌شوم. همه چیز برایم مفهوم دیگری پیدا می‌کند و همه چیز برای من رازناک‌تر می‌شود و این رازناکی گاهی حس ترس‌ناکی را در من پدید می‌آورد. نفسم بند بند می‌شود، دلم می‌خواهد فریاد بزنم، فریادی که دیگرهیچ گونه دل‌تنگی دردرونم باقی نماند.  نمی‌توانم انگشتانم را بیشتر روی چشمانم نگه‌دارم. انگشتانم را از روی چشانم  بر می‌دارم. حس می‌کنم پس از ساعت‌ها دست وپا زدن در ژرفای آب‌گیری دوباره بر سطح آب رسیده ام. حس می‌کنم که موج‌های سرخ، سیاه، سپید و زرد، حلقه حلقه از چشمانم بیرون می‌زنند و می‌دوند به سوی دیوار اتاق وآن جا از نفس می‌مانند و با دیوار یکی می‌شوند. با خود می اندیشم، شاید جهان همایون‌عزیزی چنین چیزی باشد، رازناک، گسترده، سیال؛ اما تاریک که بوی دل‌تنگی دارد.  باز با خود می‌گویم نه من با داشتن هزاران هزار تصویر رنگ رنگ از جهان پیرامون چشم‌هایم را می بندم، من وقتی انگشتانم را روی چشم‌‌هایم می گذارم، رنگ‌ها در ذهنم مفهومی دارند و هویتی؛ اما همایون رنگ‌ها را نمی شناسد، اگرهم می‌شناسد، نمی‌دانیم چگونه می شناسد، با چه هویتی می‌شناسد. سبز یا سرخ  در ذهن او چه مفهومی دارد؟

شاید ما هیچ‌گاهی نتوانیم جهان درونی نابینایان مادرزاد را آن گونه که هست بشناسیم. به روایت رضابراهنی: « در اساطیر سکاندیناوی، افسانه‌یی هست مبنی بر این که ” اودین” شاه خدایان، هنگامی که راه و بی‌راهه را پیمود و کوه‌ها و پرتگاه‌ها را پشت سرگذاشت و بالاخره در برابر غارمعرفت و خرد ایستاد و خواست خود را از چشمه‌ای که در اعماق غار جاری بود سیراب کند، نگه‌بان به او هشدار داد که باید یک چشم‌اش را از دست بدهد تا از چشمۀ اعماق سیراب شود.” اودین” یک چشم‌اش را به چنگال نگه‌بان غار سپرد، وارد غار شد و از آب چشمه نوشید و همین‌که از اعماق غار به سوی سپیدی روز آمد خود را خدای خردمندان جهان یافت و بعد به سوی مسند خدایان دیگر به راه افتاد.»

طلا درمس ۱۳۷۱، ج اول، ص ۶۳.

براهنی در پیوند به نمادهای آمده در این روایت را این گونه می‌نویسد: « معبران اساطیر کهن می‌گویند که چشمۀ درون غار، ضمیر ناخودآگاه آدمی است و چشم کور دریچه‌یی است به سوی عوالم درون؛ چشم بینای انسان، دریچه‌یی است به سوی اشیا، و چشم نابینا راهی است به سوی درونی‌های ذهنیات. انسان معنوی درپشت پلک کور، جهان درونی خود را می یابد و با چشمی که بیناست، جهان طبیعت خارج را می بیند و می‌‌کوشد تا بین چشم کور و چشم بینا رابطه‌یی برقرار کند و شعر در واقع پلی می‌شود از واژه‌ها بین چشم کور و چشم بینا.»

همان، ص۶۴.

می‌گویند که پیچیده‌ترین پدیده‌یی که انسان در جریان شناخت خود ازهستی با آن رو به رو شده است، خود انسان. از این‌جا می شود گفت انسان رازناک‌ترین و پیچیده‌ترین پدیدۀ هستی است. چنین است که روان شناسی انسان نیز دانش بسیار پیچیده‌یی است. ما نمی‌دانیم و شایدهم هیچ‌گاهی ندانیم که بسیاری از مفاهیم در ذهن یک انسان بینا تا ذهن یک انسان نا بینا چقدر تفاوت دارد؟ نور برای او چه مفهومی دارد؟ زیبایی چه مفهومی دارد؟ عشق چه مفهومی دارد؟ آیا عطرگل‌ها در مشام ما و یک انسان نا بینا تاثیرگذاری‌های هم‌گون دارد یا جداگانه؟ ما هنوز نمی دانیم که چشمان نابینا چگونه پیوندی دارد با جهان نا کرانمند روحی او و با جهان ناخود آگاه او. آیا بینایان می‌توانند همان‌گونه با دنیای ناخود آگاهی خود پیوند برقرار کند که یک نابینا؟ هنوز نمی دانیم،  شاید نابینایان چیزهای شگفتی انگیزی را در دنیای ناخودآگاه خود می بینند که ما نمی توانیم!

نابینایی چه حسی دارد و چه دردی! وقتی صدای دریا را می شنوی؛ اما نمی‌توانی ببینی. وقتی صدای کسی را که دوست داری می‌شنوی؛ اما نمی توانی ببینی. وقتی کسی ترا نا سزا می‌گوید و نابینایی ات را طعنه می‌زند؛ اما تو نمی‌توانی او را ببینی! این همه چه حسی را در یک انسان نا بینا پدید می‌آورد؟ همایون دریکی پیام‌هایش این حس دردناک و سوزنده را این‌گونه برایم نوشته بود:

« آه، که نابینایی چه حس کشنده و تلخی است؛ سال‌هاست که تمام لحظه‌های زنده‌گی‌من لبریز از شوکران درد و تاریکی است. دنیای آدم‌های نابینا به تخته‌های صنف‌های بدبختی می ماند که با تاریکی و تیره‌گی رنگ آمیزی شده اند، در دنیای ما همه زیبایی‌ها را با سیاهی گره زده‌اند. شاید آن‌سوتر از ما سیاه‌چالۀ غول پیکری در کمین پیوندهای ما با جهان آدم‌های سالم و بینا، بی‌رحمانه جا خوش کرده است و اجازۀ عبور هیچ چیزی را به سوی ما نمی‌دهد. نه شفقتی، نه نور و نوازشی و نه مهربانی‌یی! هرجا، با هرکی خواستم دست برادری و هم‌دلی داده باشم، با گرگ حساسیت‌شان مواجه شدم. به قول “یاغی” :

هرکه آمد تخته سنگی سهم ما کرد و گریخت

آنچه بر ما رفت بر سگ‌های بی‌صاحب نرفت »

من می اندیشم که چنین یاد داشت‌ها و پیام‌هایی از اهمیت بزرگ روان شناختی برخوردار است. همایون عزیزی هرقدر که به بیرون می‌نگرد دریای دل‌تنگی‌های او بیشتر توفانی می‌شود و چون با خود و درون خود در گیر می‌شود و به تماشای دنیای ناخود آگاه خود می‌پردازد، آن‌گاه ما با شعرهای او رو به روی می‌شویم که آیینه‌های پیچیده‌گی‌های درونی اوست. او حتا در پیوندهای بیرونی خود را تنها احساس‌ می‌کند و چنین است که بیشتر و بیشتر در لایه‎‌های دنیای درونی خود سرگردان می‌شود. او در این پیام خود به همین مسأله ایشاره دارد:

« روزگارت همایون باد! دعای خوبی است که همیشه برلب دوستان می شگفد؛ اما برخلاف نامم ، اصلأ روزگار من همایون نیست. سیاهی و همایونی با هم نمی‌خوانند. بازهم از دل‌تنگی می‌نویسم و ازاین که هیچ چیزی برایم آرامش بخش نیست. این را یک همایون بی‌قرار، یک همایون غرق در تاریکی و یک همایون  پر از دل تنگی می‌نویسد، یک همایون نا همایون! به شعر وموسیقی چنگ می زنم؛ ولی بی‌فایده است! به قدم زدن و ولگردی می پردازم ؛ اما بی فایده است! همه چیز، مرا به خودم پس می‌دهد. آن‌گاه من می‌مانم و نوشتن  از دل‌تنگی‌هایم.»

همه چیز او را پس می زند، همیه چیز او را نمی پذیرد و او به خودش بر‌می گردد و در خودش فرو می‌رود. آیا می‌شود این جا این پرسش‌ را مطرح کرد که نابینایان بیشتر و بهتر از بینایان به خود شناسی می‌رسند و ظرفیت‌های درونی بیشتری نسبت به بینایان دارند! از دل‌تنگی‌هایش می‌نویسد، شاید بهتر باشد بگویم، او دل‌تنگی‌می‌سراید. این دل‌تنگی با دنیای درونی او پیوند دارد. او دنیای درون خود را می‌سراید و چه صادقانه هم می‌سراید. چنین است تا شعرهایش را و نوشته‌هایش را می‌خوانی آب می‌شوی از دل ازجان و بعد مذابۀ جانت را می بینی که قطره قطره از چشمانت بیرون می‌زنند و خط هایی می کشند روی گونه‌هایت. گاهی می اندیشی که او با دل‌تنگی‌خود گویی کنارآمده است. با دل‌تنگی‌های خود قدم می‌زند، با دل‌تنگی‌های خود گفت وگو می‌کند. شعر او چنان چشمۀ روشنی از ژرفای تاریک این دل‌تنگی‌های بیرون می‌جهد و هرکدام روزنه‌یی می‌شود که ما را با جهان درونی شاعر آشنا می‌سازد. در یکی از پیام‌هایش مرا با چگونه‌گی دل‌تنگی‌های خود این‌گونه آشنا ساخته بود:

« من یک آدم بسیار دل‌تنگ هستم. اگر از دل‌تنگی‌ها بگویم. دل‌تنگی تنها سرمایۀ من است. تنها رفیق راه من. یک دنیای تاریک، یک جهان ترسناک دارم. چنان می‌ماند که در چاهی زنده‌گی می‌کنم. یک چاه تاریک و ژرف. شنیده‌ام که آدم‌های بینا در روزهای ابری دل‌تنگ می‌شوند؛ اما من که نمی‌توانم روزهای ابری و آفتابی را از هم تمیز دهم. تمام روزهای من ابری هستند. شب و روزم ابری است. چشمانم همیشه می‌بارد و تنهاست.»

دل‌تنگی او دل‌تنگی تنهایی نیزهست. آن که در دشتی راه اش را گم می‌کند  و راه خود را نمی یابد، تنهاست. تنهایی درد بزرگی دارد، آتشی است تنهایی، انسان در تنهایی می‌پوسد. تنهایی دیگری نیز هست؛ تنهایی در میان دوستان ، در میان نزدیکان و هم شهریان.  وقتی با دنیای درونی تو بیگانه اند، پیوند‌های بیرونی نمی‌تواند درد تنهایی تو را درمان کند. این تنهایی درد بیشتری دارد. آتش سروزنده تری دارد،  تنهایی همایون بیشتر از این گونه اش هست، باری برایم نوشته بود:

« تنهایی بخش دیگر زنده‌گی من است. اگر بتوانید خودتان را جای من قرار دهید می‌فهمید که مفهوم تنهایی چیست؟ هیچ‌کسی دست یک نابینا را نمی‌گیرد. نابینا را همه کور می‌خوانند و بد می‌بینند. با یک نابینا برخورد بسیار سخیفانه دارند. شما تصور کنید که چقدر سخت است وقتی آدم‌ها از آدم فرار می‌کنند. هم‌نوعان انسان از انسان به جرم نابینایی فرار می‌کنند. نابینایی جرمی ناخواسته است. من جرم نمی پندارم؛ اما نزد مردم جرم است. وقتی هنوز کودک نداشتم هیچ کسی حاضر نمی‌شد کودکان شان را به کمک من بفرستند تا در عبور کردن از سرک مرا کمک کنند. هیچ وقت دست مهربانی، عصای من نبوده است. تمام دست‌ها مرا رد کردند و دور زدند. تنهایی و دل‌تنگی تنها حاصل عمر من است. جهان ناامیدی و ترس و بی‌کسی و بی‌سرپناهی. ببخشید که درد دل کردم اما زنده‌گی من همین است. یک زندگی تار و تیره و تنها.»

همایون درد هایش را چقدر زیبا و تاثیرگذارمی‌نویسد! شاید برای آن که او خودش را می نویسد، با خودش صادق است، با درد هایش صادق است. پیام دیگرش این گونه برایم فرستاده بود:

« شاید تنها دلیل زیستنم کودکان وهم‌سرم هستند. اگر این عزیزان نبودند من خودم را تمام می‌کردم. نابینایی آدم را به ستوه می آورد، گریه‌ها و دردهای ما سوزناک تر از دیگران است. زبان و بیان من تنها شکایت است و آه و ناله! من از تقدیر خودم شکایت ندارم؛ اما حتماً از این شکایت دارم که نور و بینایی، چرا مرا از دیگران کمتر دید. چرا مرا از فهرست خودش حذف کرد. هرقدر امیدوار باشم ناامیدی باز هم با دست‌های قوی اش مرا به گودال خیالات ترسناک پرتاب می‌کند. نگاه من به جهان نگاه بدبینانه نیست؛ اما تاریک است. با سایه‌ها سر و کار دارم با سایه‌های همیشه‌گی و سرتاسری و پایان ناپذیر. سایه‌هایی به نام ناامیدی و ترس و تنهایی و بی سرپناهی. آه که آدم نابینا در این جهان بزرگ چقدر تنهاست.»

شاید بتوان گفت یگانه روزنه‌یی که می توان از آن با دنیای درونی همایون عزیزی بیشتر آشنا شد، همان شعرهای اوست. گویی او زنده‌گی را با شعرهایش نفس می‌کشد. بخش بیشتر سروده‌های همایون عزیزی، دوبیتی‌های اوست. او در دوبیتی‌هایش بهتر و زیباتر با تنهایی، دل‌تنگی و تاریکی خود گفت و گو می‌کند؛ با پدر، مادر و نزدیکان خود نیز گفت وگو‌هایی دارد. این چه حس دردناکی است که او خود را نقطۀ ناتوانی پدر می پندارد. شاید دیگران پدرش را طعنه زده اند که فرزندت نابینا است و او چنین طعنه‌هایی را شنیده است. از پدر خود پوزش می خواهد که نابینا به دنیا آمده  و درد سر او شده است.

چرا من بی بصر گشتم پدر جان

درختی بی‌ثمر گشتم پدر جان

ترا من  نقطۀ ضعفم ببخشای

برایت درد سر گشتم پدر جان

در سرزمینی که انسان‌ها درون ندارند، یا انسان‌ها چشم درون بین ندارند؛ همه چیز همان جلوه‌های بیرونی است. شخصیت انسان، جای‌گاه انسانی انسان ، ارزش انسان و چیزهای دیگر همه وابسته می‌شود به همین جلوه‌های بیرونی. گویی همه چیز در بیرون رنگ می‌گیرد. در چنین سرزمینی نابینایی تنها درد نیست؛ بلکه چیزی بالاتر از درد است. نابینایی نام تو را از تو می گیرد. واژۀ زشت « کور» می آید و جا نشین نام تو می‌شود. کس چه می‌داند که همایون  چقدربا چنین سخن‌های جگر سوز رو به روشده که این گونه سروده است:

زدند از چشم من صد گپ به پیشم

تمسخر می‌شدم از قوم و خویشم

خدایا ! آن‌چه مامایم به من گفت

چو گژدم می‌زند هرلحظه نیشم

گژدم‌ها نیش می‌زنند و می‌روند. این گژدم‌ها همان زبان ناهموار ماست که با هر سخنی نادرستی و با هر طعنه‌یی سال‌ها ذهن و روان انسانی را رنج‌ می‌دهد. چه معلوم که همایون این شاعر تیره چشم روشن بین، روزانه چند و چند وچند نیش گژدم را از من از تو ، از دیگران و از نزدیکان خود تحمل می‌کند.

فقر دردی استخوان سوزی است، تمام هستی انسان را می‌سوزد، وقار آدمی را می شکند؛ اما این درد را یک شاعر نابینا چگونه احساس می‌کند! او در یکی از پیام‌های دیگر خود این گونه اندوه بی‌سرپناهی خود را بامن در میان گذاشته بود:

« در یک حویلی تنگ و تاریک ما چند خانواده زندگی می‌کنیم. جدا از دغدغه‌ها و بگو مگو‌های که بین ماست. هم‌سرم پریشان بی‌خانگی ماست. از دستم که کاری هم ساخته نیست. به امید این هستیم که یک روز صاحب خانه‌یی شویم. دست کم یک خانه جداگانه تا بار رنج من و خانودۀ من از دوش پدر و مادر کم شود. مادری که از جوانی تا پیری پرستار ما بود. دیگر امید است که من بتوانم با همین چشم های نابینا عصای دست پدر و مادر شوم. دنیای متروک نابینایان مثل جهنم است. گاهی بار اضافی اجتماع هستیم، گاهی سنگ پیرامونیان سر ما را می‌شگافد، گاهی هم به جوی و گودال می افتیم. من تجربۀ تلخ نابینایی را می‌چشم، تجربۀ دردناک افتادن و سنگ خوردن را. تجربۀ پریشان بی‌خانگی و دربه‌دری را با پوست و رگ خویش دارم. دردم را می‌نویسم که تسلی یابم. حال مرا جز خودم هیچ کس نمی‌داند. درد بی‌خانمانی و بی‌ سرپناهی درد جان‌کاهی است. درد دل‌تنگی و نفهمیدن دنیای دور و برت درد عمیقی است.

دیدم که بر نداشت کسی نعشم از زمین

خود نعش خود به شانه گرفتم گریستم»

فقر دروازه‌های تاریک زیادی را بر روی انسان می‌گشاید. شاید همین فقر و همین زیستن چند خانواده در یک حویلی تنگ، بگو مگوهایی را هم در میان  شاعر و پدر مادر سبب شده است.

غرورم زیر پا کردی چرا تو؟

به حقم ناروا کردی چرا تو؟

جهنم گشته دنیا زیر پایم

مرا مادر رها کردی چرا تو؟

نگران کودکان خود است، نگران زنده‌گی و نگران آیندۀ آنان. کودکان اش چشمان بینای اویند و نمی‌خواهد بدبختی در آینیۀ چشمان کودکان‌اش سایه اندازد. وقتی شبانه اتاق سرد است، دردهایش سوزنده‌تر می‌شوند.

شبی داغ و شبی درد است یارب

عجب این درد، نامرد است یارب

به اطفالم چو دیدم گریه کردم

اتاقم بد رقم سرد است یارب

تنها اجاق خاموش خانه، تنها بی سرپناهی و غم نان نیست که او را زنج می‌دهد، بلکه جنگ و صدای انفجار او را در کورۀ داغ اضطراب همیشه‌گی می‌سوزد، نگران است، نگران کودکان خود که بینایی اویند و ادامۀ هستی او!

مبادا لحظه‌هایم تار گردند

دچارحسرت دیدار گردند

مبادا کودکان بی پناهم

اسیر راکت و رگبار گردند

این هم یک گله گذاری عاشقانه،  شاعر در تنهایی چشم به راه کسی است که شاید بیاید و کلید روشنایی قفل چشم‌های او را بگشاید. ترکیب « قفل چشم‌ها» برای بیان نابینای زیباترین تصویر شعری باشد. شاید هم تا کنون یگانه تصویر زیبایی است که یک درد بزرگ با آن بیان شده است. بر چشم‌ها قفل آویخته اند؛ کلید اش در دست عسق است، آن عشق در سیمای معشوق باید بیاید تا چشمان شاعر روشن شود.

به لبخند تو صبح آغاز می‌شد

بدونت شام اندوه ساز می‌شد

چه می‌شد دیدنم می ‌آمدی تو

و قفل چشم‌هایم باز می‌شد

با این همه گاه‌گاهی چه عاشقانه می‌سراید که حس می کنی که تمام هستی اش لبریز از شور عاشقانه است. احساس اش را از هر بند و تنگنایی رها می‌کند و می‌خواهد همه لذت جهان را در پرواز آن تماشا کند و خود نیز به پرواز لذت عاشقانه بدل می‌شود.

به أغوشت بگیر امشب منت را

بکش بانو! ز تن پیراهنت را

بخواب آرام روی تخت خوابم

که تا گیرم تمامت را، تنت را

همایون عزیزی در شعرهایش زبان ساده، روان، صمیمانه و به دور از هرگونه تعقید دارد. گویی شاعر با تو بی هیج تعارفی سخن می‌گوید و گفت و گو می کند. با هر بیت دست خواننده را می گیرد و می‌برد به جهان ناشناختۀ عواطف و احساس‌های انسانی اش. پاره‌یی از شعرهای او در فرم غزل و غزل مثنوی سروده شده اند. وقتی شعرهای همایون عزیز را می خوانی دل ات می‌شود بگویی : شعر گونهۀ سخن گفتنی صمیمانه و عاطفه‌ انگیز است. در شعرهای او رنگ  تعارف نیست. نه تعارف در کاربرد واژگان نه هم تعارف در پرداختن متکلفانه به موضوع. او با صداقت شاعرانه باتو سخن می‌گوید وسخنان اش ذهن ترا دگرگون می‌سازد و عاطفه و  دردهای شاعر را با تو درمیان می‌گذارد.

دل‌گیر و ‌دشوار است، این دردی که من دارم

نفرین به این سودای نامردی که من دارم

دردا ، از این که بازوی بابا نگردیدم

اندوه از این دنیای پرگردی که من دارم

خیر است اگر بی سرنوشت‌ و بی نوا ماندم

در ازدحام نفرت خلق خدا ماندم

خیر است اگر که راه عمرم دور و باریک است

خیر است اگر که روزگارم تنگ و‌ تاریک است

روی دوشم آرزوی ملتی بار است

یعنی، دویدن های این بیچاره بسیار است

مادر چرا هر لحظه سودایی به سر داری

مادر چرا هر لحظه دنیای دگر داری

لطفن مکن تشویش ای مادر که می‌میرم

خوش باش فرزندان بینای دگر داری

دنیای آدم های نابینا همین‌گونه ست

مادر، عزیزم، روزگار ما همین‌گونه ست

مادر همین‌گونه ست این دنیا همین‌گونه ست

دنیای آدم‌های نابینا همین‌گونه ست

بگذر از دنیای پر درد و پریشانی

بگذر ازین خونی که می‌نوشم به پنهانی

بگذر از آن چیزی که سودش را نخواهی دید

بگذر از آن چیزی که می‌گویی هراسانی

هرگز نمی‌خواهم که دل‌گیر ات ببینم من

در قید و بند و زجر و زنجیر ات ببینم من

هرگز نمی‌خواهم فدای قلب پر مهرت

با آب دیده باز درگیر ات ببینم من

سال که نو می‌شود و نوروز که می آید دوستان هرکدام به گونه‌یی که خود شایسته می دانند، پیام نوروزی می‌فرستند. پیامی که همایون عزیزی برای من در نوروز امسال (۱۳۹۶) فرستاد، پیام دیگرگونه‌یی است.

« شب نوروز است و درد دل کردن من اگرچه خیلی مناسبت با امشب ندارد؛ ولی به عنوان یک هم‌راز، رنج هایم را می نویسم برای تان. سختی‌ها، تاریکی‌ها، بی‌پناهی و بی سرپناهی‌ها را به مفهوم واقعی کلمه می‌چشم. نابینایی چقدر دنیای دل‌تنگ است این را فقط من می‌فهمم. من با جهان تاریک خود خو گرفته ام؛ اما دلم می‌خواهد گاهی مانند دیگران، دنیا را ببینم. مانند دیگران رنگ‌های زیبای بهار را احساس کنم. مانند همه شاد باشم و احساس کمی در زندگی نداشته باشم. من همیشه رویای بیداری می‌بینم و رویایی بینایی می‌بینم. کاش بینا بودم. بینایی زندگی است. بینایی یک دریچه است. لااقل اگر به این دریچه دست می یافتم شاید می توانستم برای فرزندانم نان تهیه کنم. برای شان خانه بسازم، برای شان آینده‌یی روشن فراهم سازم، برای کودکان معصومم هیچ گاهی نتوانستم یک زندگی مناسب تهیه کنم. آن‌ها رنج نابینایی و دنیای تاریک مرا می کشند، موهای هم‌سرم را سیاهی چشمان من سپید کرد و موهای سپید مادرم را زورگار من تکاند و ریخت. درد دل من بزرگ‌تر از این کلمه‌ها است. دنیایی من تاریک‌تر از سیاهی این متن‌هاست. روزهای من سخت‌تر از قصه کردن آن است. »

وقتی این بدبختی را با این همه ابعاد ویران‌گراش بیان می‌کند، می‌بیند که می‌تواند بنویسد؛ اما چرا می‌نویسد. آیا می نویسد تا خودش را ثابت سازد، خودش را به دیگران تحمیل کند، نه او می‌نویسد تا به روشنایی برسد، این جا خیلی حکیمانه سخن می‌گوید.  برای دیگران می نویسد، برای دیگران پیام دارد. پیام روشنایی. برای دیگران پیام می‎‌دهد که زنده‌گی زیباست و باید خوش‌بختی خود را حس کنند:

« می‌نویسم که سبک شوم، می نویسم که سنگینی سیاهی را از دوش چشمانم بردارم. می‌نویسم که نزدیک‌ترین دوستانم حالم را بفهمند. بدانند که دنیای شان چقدر زیباست و چقدر خوش‌بخت اند. بدانند که نابینایی تنهایی است. این‌ها ناله نیستند. نوشتن یک رنج است. متن یک سرسختی بیهوده است. راز دنیای غمگین یک نابیناست.»  و در پیان پیام نوشته بود: « استاد، رگ رگم می‌سوزد!»

همایون عزیز، افزون بر غزل، غزل مثنوی و دوبیتی به مثنوی نیز دل‌بسته است. زبان شعر او در همه این فرم‌ها زبان، ساده، نو و صمیمانه است. چنین است که از حس انگیزی وعاطفه انگیزی خاصی در خواننده برخوردار می‌گردد. تعبیرها، پیوند واژگانی و شیوۀ بیان در شعر او بیشتر مدرن است تا سنتی. این همه از آن‌جا می آید که همایون عزیزی شاعری است صمیمی و این صمیمت شاعرانه است که این تاثیر گذاری را در شعرهای او پدید می‌آورد. در مثنوی زیرین نه تنها زبان شعر او متفاوت از زبان مثنوی سرایی کلاسیک است؛ بلکه وزن آن  نیز متفاوت است. این مثنوی جدا از هفت وزنی است که کلاسیک های پارسی دری مثنوی سروده اند.

عشق ات به پایم، زحمت و زنجیر می‌ریزد

چشم ات نمی‌دانی؟ به قلبم تیر می ریزد

عشق ات دگر حال و هوایم را عوض کرده

لبخندها و گریه‌هایم را عوض کرده

معشوقه جان از من چرا خود را جدا کردی؟

سنگم زدی و قلب مجروحم دوتا کردی

سنگم زدی و پیش چشمان ات تکیدم من

خونین شدم بر خاک افتادم، چکیدم من

هر تیره بختی روبه‌ رویم زار می‌خندد

برحال و روز من در و دیوار می‌خندد

دردا ازین دنیای تاریکی که من دارم

این غربت و این راه باریکی که من دارم

از گیر و دار زندگی دیری‌ست دل‌تنگم

عمری‌ست با خود، با همین تقدیر می‌جنگم

پژمرده‌ام، دیدی به رنگ زار و زرد من؟

دیدی به اوج اضطرب و داغ و درد من؟

دیدی به چشمان همیشه بی‌نصیب من

دیدی به این دنیای تاریک و غریب من

دیگر نپرس از من سکوت ناگزیرم را

بگذار من را، نکبت دنیای پیرم را

من دل‌خوشم با این همه اندوه و بیماری

با روزهای نکبت و شب‌های تکراری

نخستین گزینۀ شعرهای همایون عزیزی زیرنام « سلام ای خاطرات کهنه»  به کمک مالی بکتاش سیاوش نمایندۀ مردم در مجلس نماینده‌گان به نشر رسیده است. او باری از بکتاش و دو دوست دیگرش سید پرویز هوفیانی و موسای مظلوم‌یار بسیار به نیکی یاد کرده بود و گفته بود هنوز واژگانی ازجنس سپاس‌گزاری نیافته ام تا نماز قضا شدۀ رفاقت را ادا کنم. چه روح بزرگی دارد!

افزون بر این، او گزینه‌های دیگری نیز برای نشر اماده ساخته است که امید روزی به نشر برسند. شعر هرچه که هست حالا دیگر جهان تاریک همایون عزیز با هزار رنگ روشن ساخته است. در شعرهای عزیزی متوجه شدم که چگونه رنگ آمیزیی دارند؛ اما رنگی ندیدم، جز این که او خود تنهایی، دل‌تنگی و نابینایی اش را با رنگ سیاه پیوند زده است. شاید رنگ در در ذهن و روان او یک مفهوم گم‌شده است!

او نابینای مادرزاد است، از این روی  رنگ‌ها برای او مفهوم ذهنی ندارند. از این نگاه، او هومر روزگار ماست. بیشتر گفته شده است که هومر و شاید هم میلتون نابینای مادرزاد بودند. باقی قایل زاده در نمیه‌های راه نابینا شد، باقی بریال شاعر و نویسندۀ زبان پشتو نیزچنین شد، باورها بیشتر چنین است که رودکی سمرقندی در نیمه‌های زنده‌گی جهان بین خود را از دست داد.  آن گونه که گفته شد نابینایان مادرزاد رنگ را نمی شناسد و ما آشنایان با هزار رنگ  دنیای درونی آنان را نمی شناسیم. شاید خداوند جای آن دوچشم چشمۀ شعر را در دل روان‌ همایون عزیزی جاری ساخته است تا زنده‌گی برایش مفهومی پیداکند. به گفته مسعود سعد سلمان:

گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر

پیوند عمر من نشدی نظم جان‌فزای

دیوان مسعود سعد سلمان، ۱۳۶۲، ص۵۰۳.

با این همه او چنان یلی در برابر تمام بادهای ناموافق زنده‌گی و روزگار ایستاده است، شعر می سراید با مشکلات، فقر و بی‌کاری مقابله‌ می‌کند. ازکارکردن روی گردان نیست، چه در جایگاه استاد و آموزگار باشد  و چه دست‌فروشی در کنار خیابان‌ها. این درد را نیز باری بامن در میان گذاشته بود:

«این روزها تنها تکیه‌گاهم کار است و امیدواری من به آن فزونی می‌یابد. کار از هر جنسی که باشد برایم ارزشمند است. من از تدریس در لیسه نابینایان تا دست فروشی در روزهای گرم و سرد و خاک و گرد هم به کار اهمیت می‌دهم. با این حال آن‌چه بسیار رنجم می‌دهد، اذیت و آزاری است که به عنوان یک نابینای دست فروش دست فروش به من می رسانند. نمی‌دانم چرا یک نابینا حق ندارد کار کند، دست فروشی کند و یا برای خانواده و فرزندان‌اش یک لقمه نان پیدا کند؟ نمی‌دانم چرا این همه بد می بییند و دست به آزار یک نابینا می‌زنند. به هرحال، من هنوز مقاومت نشان می دهم و در برابر تمام بی فرهنگی و بدتربیتی بعضی ها زحمت می کشم تا فردا فرزندانم نگویند پدری بود که کاری نمی کرد!»

زمانی که پیام‌های همایون عزیزی را می خوانیم، بیشتر با فرهنگ حاکم جامعۀ خود اشما می شویم، بیشتر در می‌یابیم بر بسیاری چیزهای که ما بر آن فخر می‌فروشیم گزافه‌های بیش نیستند. جامعه‌یی که حتا در پیوند به نابینایان و دیگر رده های اجتماعی از این دست تبعیض روا می‌دارد، و آزار یک شاعر نابینا می‌تواند سرگرمی آن باشد، دیگر چه امیدی می‌توان بر آن داشت.

یکی دو نکته در پیوند به زنده‌گی شاعر

همایون عزیزی به سال ۱۳۶۴ خورشیدی در شهرکابل به دنیا آمد؛ اما نابینا. او تا صنف دوازدهم در لیسۀ مسلکی نابینایان درس خواند، بعد زبان انگلیسی را تا سویۀ «توفل» در مراکز آموزشی زبان انگلیسی فراگرفت.

از نوجوانی به زبان و ادبیات پارسی دری علاقمند بود، این علاقمندی پای او را به  دارالمعلمین عالی سید جمال‌ الدین کابل کشاند تا زبان و ادبیات پارسی دری آموزد. چنان بود که درآن‌جا در برنامه‌های شبانه به آموزش زبان و ادبیات پارسی دری پرداخت. سال دوهزارو چهاردۀ میلادی به کمک یکی از نهادهای امداد خارجی برای فرگیری کامپیوتر ساینس به هند فرستاده شد. هشت را درلیسۀ مسلکی نابیان آموزگار بود. افزون بر این همایون عزیزی در یک دورۀ کاری هفت‌ماهه در رادیو نای فرصت آن را یافت تا با اساسات خبرنگاری و گزارش نویسی نیز اشنا شود. او در رادیو نای یک دوره از آموزش‌های خبرنگاری را نیز تمام کرد. همایون‌عزیزی (۹) فرزند دارد و همین خانواده است که چنان خوشۀ پروینی در آسمان دلتنگ زنده‌گی او می‌درخشد و در دل او امید به زنده‌گی را می‌پروراند.

 

پایان

سرطان ۱۳۹۶/ کابل

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا