ني ها دگر گل نخواهند كرد…
ني ها دگر گل نخواهند كرد…
هنوز دوازه يا كمتر بهاري از زندگي را پشت سر نگذاشته بودم و بويي از طراوت زندگي بر مشامم ننشسته بود كه گوشهايم با صدايي آشنا شد آشنايي يي تا عمق احساس و عاطفه هايم.
روزها را با حسرت پشت سر ميگذاشتم و براي ساعت يازده روز جمعه دقيقه شماري ميكردم و درست لحظاتي قبل از يازده راديوي ترانزيستور فلپس پدرم را بر ميداشتم و با اشتياق تمام فرشي را روي تخت بام خانه ي ما فرش ميكردم و با كمي توت و چهارمغز و چاي آماده ي شنيدن ميشدم
راديويي مجله!!!
صدايي خيلي آشنا از وراي راديو افغانستان روي در و ديوار و بام و بيره ي خانه ي ما منعكس ميشد و من براي رسيدن به دقايقي كه دل و جانم را در گرو خود ميگرفت تقلا ميكردم تا نوبت به پخش موسيقي دلنواز “مون اموغ” و در لابلاي آن طنين دلنشين و آهنگين صدايي روح و روانم را نوازش ميكرد.
گاهي عاشقانه بر كوچه هاي كابل رهسپارم مينمود و گاهي از درز ديوار و كوچه باغ هاي شمالي ميگفت و گاه از بي ريايي و صفاي بيدريغ آدمهايي كه هميشه براي من الگوي زندگي ميشدند.
با نازي جانش ناز و كرشمه ي دختركان سبزه و نمكي كابل را عاشقانه ميشناختم و با كاكه اكبر غرور و شهامت يك انسان آزاده را در سر ميپروراندم.
دلم بسيار ميخواست قدم به قدم با پاي آن مرد بزرگ كوچه هاي كابل نازنين را زير و رو كنم و دنبال دختر خاله كه خيلي بوي عشق ميداد از سنگ تراشي تا تخته پل و از كاه فروشي تا كوچه ي بارانه فرياد عاشقانه سر دهم و در زير دالان چوبي شوربازار به مصاف اردلي هاي بچه حاكم كه خيلي نامرد و حق ناشناس بودند بروم و دود از دمار شان دربيارم.
بعضي وقتها مثل نبي از بيخ بته ميشدم و نوازش گرم ثري و نيلو و دختران شهري خارج ديده را روي شانه هايم حس ميكردم و در تاريك خانه هاي ناباوري خود را در قصرهاي مرمرين شهرنو مي يافتم و از آنجا تا شهرآرا و تنورسازي بوي گِل تر بر مشامم مينشست.
گاه آواز رساي استاد رحيم بخش كه خيلي دل انگيز به لالايي نازي جان مينشيت گوش دهم.
نازي جان همدم من دلبر من
الهي سياه بپوشي از غم من
در همين سالهاي نوجواني دلم آغشته عشق سرشار به اين مرد بزرگ شد و صدايش رازهاي خفته در دلم را بيدار كرد و الگوي سرشاري ، سادگي، و آينده نگري من شد و سالهاي سال با صداي جادويي و ملكوتي اش دم زدم و نفس كشيدم و شبهارا روي بستر نرم حرير آوازش آرميدم و با زمزمه هايش در زمزمه هاي شبهنگام راديو كه گاهي از حافظ گاهي از مهدي حميدي شيرازي و گاهي هم از مولانا ميخواند تا نيمه شبها بيدار ميماندم و شاعرانه در حسرت روزي كه بتوانم با اين مرد بزرگ سر وگوشي آب بدهم روز شماري ميكردم.
هر قصه و داستاني كه از او نشر ميشد با اشتياق تمام گوش ميكردم و در ذهنم ميسپردم.
“شير جان ، تو قول دادي ، تو قسم خوردي ، مه دوستت دارم ، خواستن خواه ات استم اگر پشتم نگردي خونم به گردنت”
“شير ! كو بالونت ، كو طياريت ، نقل عاروسي ته كي بخوريم”
“هي گور بابي بچي حاكم كه چقدر روزگار نا مرد و نا مهربان است”
آه كه زندگي چقدر پوده است درست مثل فضلوي پوده و چقدر نامهربان مثل اربابان قصر نشين كابل.
بلاخره راهي را كه پيمودم به پس كوچه هاي عشق و عاطفه انجاميد و من شدم راهرو راه عاطفه ها قلم زن و سرود گر دلهاي سرگردان ، شاعري در عمق گودالهاي درد انگيز كه براي مردم ساده و بيرياي كابل و سرزمين خورشيد رقم خورد.
اولين باري كه اين مرد بزرگ را ديدم جواني بودم كه بيست و پنج بهار زندگي را پشت سر گذاشته بودم و در زير سايه انجمني كه صدر نشينش داكتر اكرم عثان بود عضويت حاصل كردم. آنروزها گرچه خيلي زود گذشتند ولي خاطراتش تا دنياست و من ، در ذهنم باقي ماند.
امروز دهنم با شنيدن خبر پيوستن اين عزيز به ديار باقي در ذهنم انفجار بزرگي راه افتيد كه هيچ نميدانم از كدام گوشه ي ناباوري آمده بود.
لحظاتي را هك و پك مانده بودم كه چطور باوركنم و چه بنويسم هرچند در حق اين مرد بزرگ هرچه بنويسم كم است وهر چه از خوبي هايش و از بزرگي هايش قلم زنم ناكافي ولي شايد روزي بتوانم بيشتر ازين از او بنويسم و مقام والايش را بر قلم برانم
تا دنياست نامت جاويدان باد روانت شاد
علي فايز
اوت ٢٠١٦
اوليان فرانسه