سپهبد داوود: من خودم را براي شهادت آماده كردهام
من دو بار با سپهبد داوود روياروي شدم؛ بارِ نخست در همان گرماگرم جنجالهاي انتخابات رياست جمهوري در خانهي داكترعبدالله، و بار دوم هم در نخستينروزهاي سال روانِ خورشيدي، فُرصت ديدار او در دفترِ كارش در ولايت بلخ برايم دست داد. با آنكه ايستارها، ازخودگذريها و ستيزِ خستهگيناپذيرش در برابر توحّش، مرا از بازديدش بيخي نااميد ساخته بود، اما پيوسته به گفتوشنودهايش با رسانهها گوش ميدادم.
دو روز پيش، دوستِ شاعر و نويسندهام نورالعين، با اشاره به شهادت فرمانده سيدخيلي، شِكوهي دردآگيني سرداد و گفت: «چهكنيم اينگونه قهرمانيها را…؟ قهرمان كسيست كه هم جانش را نگه دارد و هم با پيكارِ سرسختانه، كمر دشمن را بشكند…» ساعاتي پيش از شهادت فرمانده داوود ـ كه تازهترين گفتوگويش را از راديو بيبيسي شنيدم ـ همان گفتهي نورالعين به يادم آمد، اما با خودم گفتم: نه فرمانده، تو بايد زنده بماني!
اكنون همان تصويرها در نظرم تجسم مييابند و بغض ِ گلوگير حنجرهام را سخت ميفشارد.
شبي با فرمانده داوود، شبِ خوش و بهيادماندني بود. او ما را به دفتر كارش فراخواند و به گرمي از ما پذيرايي كرد. دوست داشت شعر بشنود و شعر بخواند، گاه از سياست و حكومت و قاچاقبران مواد مخدر شكايت ميكرد و گاه هم از مولانا، شريعتي، حافظ و… سخن ميگفت. از فعالساختن صفحهي فيسبوكش ـ كه اكنون دو هزار و نه صد و پنجاه دوست داردـ حرف ميزد و جريان گفت و شنفتِ مان را با دستگاه دستداشتهاش ضبط ميكرد.
پيهم شعر ميخواند؛ از كاظم كاظمي، داكتر سميع حامد و… ميگفت. واين غزل فاضل نظري را ـ كه در دفترچهاش نگاشته بودـ خواند… و چه زيبا هم خواند:
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاجِ جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند صبحِ تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
یوسف به این رهاشدن از چاه دل مبند
اینبار میبرند که زندانی ات کنند
ای گُل، گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهيي ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطهيی بترس که شیطانیات کنند
آبِ طلبنکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهيیست که قربانیات کنند.
… و اما با اينهمه، انگار به اقتضاي مرگِ زودهنگام تن داده بود و در همان شب گفت كه پس از شهادت فرمانده سيدخيلي، او نيز خودش را به شهادت آماده كردهاست.
روانش شاد و يادش گرامي باد!