خبر و دیدگاه

دشمنان نوشتن

نوت: این نوشته متن سخنرانی جورج پکر (George Packer) به مناسبت دریافت جایزه کرستوفر هیچنز در سال ۲۰۱۹ است. سخنرانی در ماه جنوری ۲۰۲۰ ایراد و چاپ شده است.

من و کرستوفر هیچنز دوستان نزدیک نبودیم. من هرازگاهی شلاق‌ نقدهای شسته و رُفته او را بر پشتم حس می‌کردم و گاهی تلاش می‌کردم او نیز از شلاق‌‌های من بی‌نصیب نماند. اما شما می‌توانید به‌درستی حدث بزنید کدام یکی از ما در این مبادله بهتر بودیم. تقابل ما بر سر جنگ عراق بود. هردو از جنگ حمایت ‌می‌کردیم، اما حمایت من از سر تردید و لیبرال بودن من بود، درحالی‌که از او قهرمانانه و انقلابی بود. جنگ که طول کشید، ناامیدی من هم عمیق‌تر شد. کرستوفر اما مسئله را برای خود حیثیتی ساخته بود و هرگز عقب ننشست.

یادم هست دوستی‌های زیادی بر سر این موضوع (جنگ عراق) ویران شد، به‌شمول رابطه‌ی من با چند تن از رفقایم. اما چیزی عجیبی میان من و کرستوفر اتفاق افتاد. هرباری که او مرا ساده‌لوح (Split-the-difference bien-pensant) می‌خواند و یا من او را لارد بیرون تقلبی (Pseudo Lord Byron) می‌گفتم، به‌نظر می‌رسید دوستی ما عمیق‌تر می‌شود. ما درباره‌ی یکدیگر حرف‌های بد می‌نوشتیم و به دنبال آن نامه‌‌های نادمانه به همدیگر می‌فرستادیم بدون اینکه اندکی از موضِع‌مان کوتاه بیاییم. بعدا با هم می‌دیدیم و می‌نوشیدیم بی‌آنکه درباره‌ی آنچه گذشته حرف بزنیم. این‌گونه، هربار صمیمیت میان ما بیشتر می‌شد. طعنه‌زدن یکی از راه‌‌های دوستی با کرستوفر هیچنز بود.
پس از آنکه به سرطان مبتلا شد، من ایمیلی از او دریافت کردم که گفت ما با هم دوستیم.
جورج عزیز،
نمی‌دانم این رینر هاپنستال بود (Rayner Happenstall) یا احتمالا ریچارد ریس (Richard Rees) که درباره‌ی جورج اورول (George Orwell) گفته بود «او بیش از حد درگیر چهره کثیف زندگی بود.» اما من باید پیدا کنم این حرف را کدامی‌شان گفته بود و کلمات دقیق‌اش چه بود. با نگاه به قفسه‌های بزرگ مجموعه نوشته‌های که از اورول دارم، ناگهان حوصله‌ام سر رفت و نتوانستم آن را بگردم – چیزی که یک روزگاری با اشتیاق انجام می‌‌دادم. بنابراین می‌‌خواهم ترا به کار بیندازم.
اتفاقا، از آنجا که کتابخانه من براساس حروف الفبا چیده شده است، آنجا که کتاب‌‌های اورول تمام می‌شود، رمانی است بنام «نیمه مرد» [این عنوان اولین رمان من بود.]
با لطف و به امید رهایی از این مرض، و طبق معمول با تمنیات برادرانه
کرستوفر
بی‌رحمی و تندی در نوشتن و محترم‌بودن در برخورد شخصی از ویژگی‌‌های بود که من در کرستوفر می‌‌ستودم. این ویژگی در محور ارزش‌‌های او به‌عنوان یک نویسنده و یک انسان قرار داشت و در واقع بخشی از یک سلسه قواعد قدیمی بود که کرستوفر به‌رغم رادیکال بودنش، بدان پایبند بود. او باری به من گفت «من یک پین-ای هستم.» منظورش توماس پین (Thomas Paine) بود. او راست می‌گفت. کرستوفر دو قرن دیرتر از عصر خودش به دنیا آمده بود. او شخصیتی از دوران روشنگری بود، یک جزوه‌نویس کافه‌نشین، یک همراه همیشه آماده، یک مدافع سرسخت منطق. او مهاجری بود که از انگلستان به نیویارک آمد تا معنی واژگان جهانی اعلامیه استقلال‌مان را به ما بفماند و در قبال آن از ما حساب بگیرد.
هرچه از مرگِ بسیار پیش از وقت او فاصله می‌گیریم، من بیشتر برایش دلتنگ می‌شوم. کمتر دلتنگ همراهی‌اش و بیشتر دلتنگ حضورش به‌عنوان یک نویسنده. حس می‌کنم با او بخشی از روح کلمات از این جهان رفت و چون جهان کلمات جایی است که من در آن زندگی می‌کنم، تنها جهانی که در آن زندگی برایم قابل تصور است، از دست دادن چنین روحی شخصا مرا آزرده می‌سازد. پرسش این است که چرا امکان داشتن کسی چون کرستوفر هیچنز نه‌تنها که اندک است، بلکه غیرقابل تصور نیز هست؟ به بیان دیگر، چرا فضای کنونی پذیرای آن نیست؟ دشمنان نوشتن کدام‌هایند؟
اولین دشمن نوشتن تعلق است. می‌‌دانم گمراه‌کننده به‌نظر می‌رسد که تعلق را دشمن نوشتن بشمریم. چه بسا که زندگی یک نویسنده زندگی تنها است. کار نوشتن در کنج تنهایی، رو در رو با خود آدمی انجام می‌شود، درحالی‌که زندگی با حس رابطه با دیگران قابل تحمل‌ می‌‌شود و معنا پیدا می‌‌کند. و در این راه، داشتن رهنما و الگو جدا راهگشاست، به‌ویژه برای جوانی که در آغاز راهی با دشواری غیرقابل تصور هست. منظور من از تعلق اما این همبستگی نیست. منظورم این است که در این عصر توقع می‌رود نویسنده خود را عضوی از یک گروه اجتماعی بداند و به‌عنوان نماینده‌ی آن بنویسد. این به نحوی خلاف امر نوشتن به هدف گفت‌وگو با دیگران است. وقتی کتابی را باز می‌کنیم و یا روی نوشته‌ای کلیک می‌کنیم، پیش‌تر از همه چیز می‌خواهیم بدانیم نویسنده به کدام گروه تعلق دارد.
این گروه می‌تواند حزب سیاسی باشد، یک گروه قومی و جنسیتی باشد، یا حتا یک حلقه‌ی ادبی. پاسخ به این سوال خوانش را ساده می‌سازد و به ما کمک می‌کند بدانیم چه توقعی از کار نویسنده داشته باشیم، و حتا این‌که چه برداشتی می‌‌توان از متن داشت. تعلق گروهی ما را از دردسر زیادی نجات می‌دهد، چون گروه در واقع به‌جای ما فکر می‌کند.
سیاستمداران و کنشگران نمایندگان گروه‌ها هستند. نویسندگان اما افرادی‌اند که کارشان یافتن زبانی مشترک برای پل زدن فاصله غیرقابل درکی است که ما را از همدیگر جدا می‌سازد. آنها به نمایندگی از هیچ کسی فراتر از خودشان نمی‌نویسند. امروز اما، نویسندگان دلایل کافی برای نوشتن به‌عنوان اعضای قابل شناسایی و مزدبگیر گروه‌های مختلف دارند. این تعلق به‌صورت آماری توسط رسانه‌های اجتماعی نشانه‌گذاری می‌شود؛ با تعداد لایک‌ها، ریتویت‌ها، تعقیب‌کنندگان و دوستان مجازی. نویسندگان یاد می‌گیرند که از ابراز نظرهای جنجالی و آنچه توسط گروه تأیید نمی‌شود، بپرهیزند تا از محبوبیت‌شان کاسته نشود. در موارد بسیار موفقانه، افزایش هواداران آنلاین خود به هدف تبدل می‌شود و جای کار اصلی نوشتن را می‌گیرد.
مقوله حضور مستقلانه دیگر نه کاری است باعزت و نه هم خواستنی. استقلال شما را در معرض شک قرار می‌دهد و یا بدتر از آن، احمق جلوه می‌دهد. اگر شما متعلق به یک گروه نیستید تا از شما حمایت کند، برای‌تان هورا بکشد و بر مخالفان‌تان بتازد، پس کی هستید؟ تنها یک موجود بریده از همه که برای خود می‌‌نویسد و آسیب‌پذیر است در مقابل کسانی که او را به‌دلیل استقلالش مجازات می‌‌کند و یا بدتر از آن نادیده می‌گیرد؟
در سال ۲۰۱۵، انجمن قلم امریکا، نهادی که من عضو آن هستم و کارش را می‌ستایم، اولین جایزه شجاعت در آزادی بیان را به چارلی هبدو (Charlie Hebdo)، هفته‌نامه طنز فرانسوی داد. چهار ماه قبل از آن، دو مرد جهادی، اکثر کارمندان نشریه را در جریان جلسه هفته‌وارشان در پاریس کشته بودند. جایزه به یک موضوع بسیار جنجالی در میان نویسندگان در امریکا بدل شد. بیش از ۲۰۰ تن از اعضای انجمن به‌شمول بعضی از مشهورترین چهره‌های ادبی امریکا از اعطای جایزه به چارلی هبدو انتقاد کردند و چندین میزبان میزهای محفل اعطای جایزه، از حضورشان در برنامه خودداری کردند. اگرچه طنزهای اغلب بچگانه چارلی هبدو فقدان تسامح در کلیسای کاتولیک و یهودیت قدیم را نیز نقد کرده بود اما اعضای انجمن قلم امریکا تنها ترسیم کاریکاتورهای ساده از ملاهای خشمگین و محمد پیامبر را غیرقابل پذیرش یافتند. اعضای انجمن استدلال کردند که شریعت اسلام نباید موضوع طنز باشد چون مسلمانان فرانسه «اقلیت سرکوب‌شده و قربانی هستند.» درحالی‌که یهودیهای فرانسوی نیز چنین‌اند و در آن لحظه، طنزپردازان فرانسوی همچنین اقلیت سرکوب شده و قربانی بودند. در واقع، این استدلال که توازن قدرت میان جهادگران مسلح و طنزپردازان بی‌دفاع به نفع گروه اولی بود، بی‌‌شرمی اعضای انجمن را نشان می‌داد. این ۲۰۰ نویسنده حاضر نبودند نویسندگان دیگری را که جان‌شان را در راه آزادی بیان فدا کرده بودند، تکریم کنند. آن‌ها اعضای نهادی بودند که به آزادی بیان متعهد است اما از آن در مقابل قتل هم دفاع نمی‌کردند. به گفته سلمان رشدی، «امیدوارم روزی کسی آنها را هدف قرار ندهد.» انجمن اما در اقدامی قابل ستایش از موقف‌اش عقب‌نشینی نکرد.
دو سال بعد، انجمن قلم همین جایزه را به مظاهره سالانه زنان داد. این بار اما هیچ جنجالی برپا نشد چون اکثریت مطلق اعضای آن از این داعیه حمایت می‌کردند. سال بعد، جایزه به سه دانش‌آموزی که برای وضع محدودیت بر حمل اسلحه دادخواهی می‌کردند داده شد و سال بعدش به آنیتا هیل (Anita Hill). هرچقدر کار این افراد قابل ستایش و شجاعانه بود، اما دریافت‌کنندگان جایزه دیگر نویسندگان نبودند و موضوع جایزه دیگر آزادی بیان نبود. تجربه ۲۰۱۵ که توام بود با قتل، جنجالی داخلی که انجمن را تقسیم کرد و محفل اعطای جایزه که با پولیس ضد شورش و سگ‌های بمب-یاب برگزار شد، تا حدی از شجاعت در آزادی بیان کاسته بود. پس از چارلی هبدو، این جایزه بدل شد به ابزاری برای تقدیر از دادخواهی سیاسی در امریکا. انجمن قلم حالا قهرمانانی را تقدیر می‌کرد که طرفدارش بود؛ چهره‌های شناخته‌شده که اعضای انجمن با تمام وجودشان از آن‌ها حمایت می‌‌کردند. جایزه بیشتر برای تعلق بود تا برای شجاعت. آنچنان که چارلی هبدو نشان داد، آزادی بیان که اساس کار هر نویسنده است، می‌تواند امری بس دشوار باشد.
در میان دشمنان نوشتن، تعلق رابطه نزدیکی با ترس دارد. گفتن این شاید عجیب باشد، اما نوعی ترس بر دنیای نویسندگی و روزنامه‌نگاری که من با آن آشنایم، حاکم است. منظورم این نیست که نویسندگان و ویراستاران با ترس افتادن به زندان مواجهند.
درست است که رییس‌جمهور ما خبرنگاران را «دشمنان مردم امریکا» می‌خواند و در چنین زمانی خبرنگار بودن ساده نیست، اما ما هنوز آزادی تحقیق و نوشتن درباره‌ی رییس‌جمهوری را داریم. مایکل مور (Michael Moore) و رابرت دنیرو (Robert De Niro) هنوز می‌توانند در خصوص کوبیدن یک مشت بر صورت رییس‌جمهوری و یا پاشیدن زباله بر سر او خیالبافی کنند و تنها عاقبتش بگو مگوی کوتاه در فضای مجازی باشد. به همین گونه، هنوز جهادگران اسلامگرا و یا ملی‌گرایان سفیدپوست بر شاعران و فیلسوف‌ها با برچه در جاده‌های امریکا حمله نمی‌کنند. ترسی که من از آن حرف می‌زنم اما به مراتب غیرملموس‌تر و به نوعی تأثیرگذارتر است. این ترس از قضاوت اخلاقی مردم، شرماندن در ملا عام، ترس از تمسخر اجتماعی و طرد شدن است. این ترسِ در تناقض بودن با گروهی است که برای شما مهم است. عرفی که توسط فشار اجتماعی اعمال می‌شود می‌تواند قدرتمندتر از ایدولوژی رسمی باشد چون تأثیر خشم عمومی بیشتر از خط مشی گروهی است.
باری ناشری در نیویارک به یک دوست من گفته بود که پیش‌نویس کتابش قابل قبول نیست چون در تناقض با «اجماعی» است که روی مسئله نژاد وجود دارد. به‌نظر می‌رسید این فکر که وظیفه بنگاه‌های نشراتی دقیقا شکستن یک اجماع، برانگیختن فکر تازه، و ناآرام ساختن و حتا ناراحت ساختن خواننده است، در بسیاری از دفاتری که کتاب دوست من با مشکل برخورده بود، از دوران افتاده باشد. خوشبختانه، یک ویراستار هنوز به یاد داشت چرا در صنعت نشر وارد شده بود و جرأت کرد کتاب دوست مرا چاپ کند تا راهش را به خوانندگان بی‌شماری باز کند. اما بادهای غالب در جهت مخالف می‌وزند. رویدادهای این‌چنینی، کوچک اما آزاردهنده، به تکرار در نهادهای اتفاق می‌افتند که هدف اصلی‌شان گفتن حقیقت به بهترین شکل است. اگر کارآموزی جمله‌ای را در یک نوشته به ویراستاری نشان دهد که ممکن است در رسانه‌های اجتماعی جنجال برپا کند، پاسخ آمرش چه خواهد بود: خطر کردن و یا برداشتن آن جمله؟ به احتمال زیاد حذف جمله. این مقوله که جمله‌ را دقیقا به خاطر خطرش، برای مبارزه با آن خطر و برای گسترش آزادی بیان حتا به اندازه‌ی چند ملی‌متر هم که شده، باید حفظ کرد، حالا از مد افتاده است. بنابراین صلاحیت ویرایش و تصحیح آخری را اوباش‌های فضای مجازی دارند.
در زمانی که دموکراسی از هر سو در سراسر جهان مورد حمله قرار دارد، این صحنه‌ها از دنیای ادبی بی‌ارزش به‌نظر می‌آیند. اما اگر نویسندگان از صدا و فکر خود هراس داشته باشند، کار صادقانه، واضح و اصیل تولید نخواهد شد. و بدون آن، سیاستمداران، غول‌های تکنولوژی و هوچی‌های تلویزیونی نگران هیچ چیزی نخواهند بود. اینکه شما فکرهای عالی در سر دارید و یا جانب برحق جبهه‌‌بندی سیاسی را گرفته‌اید، اصلا مهم نیست. ترس، خودسانسوری تولید می‌کند، و خودسانسوری ویرانگرتر از سانسوری است که توسط دولت اعمال می‌‌شود چون خودسانسوری شیوه مطمئن‌تر است برای کشتن انگیره‌ی اندیشیدن، کاری که نیازمند ذهن سیال و نترس است. یک نویسنده وقتی از دست «پولیس فکر» پنهان شده باشد، هنوز می‌تواند بنویسند. اما نویسنده‌ی که «پولیس فکر» را در ذهن خود به هر سو می‌برد، نویسنده‌ای که خود را ملزم حس می‌کند تا بپرسد: آیا می‌توانم این را بگویم؟ آیا این حق را دارم؟ آیا کلماتم مناسب‌اند؟ آیا همدست‌هایم ناراحت می‌شوند؟ آیا این به مخالفانم کمک می‌کند؟ آیا این برایم در تویتر جنجال برپا می‌کند؟—واژه‌های چنین نویسنده‌ها‌، بسیار زود تأثیر و معنایش را از دست خواهند داد. نویسنده‌ای که از گفتن آنچه مردم نمی‌خواهند بشنوند هراس دارد، شغل اشتباهی را برگزیده است.
سال قبل، من یک صنف ژورنالیزم در دانشگاه ییل (Yale) درس می‌دادم. دانشجویانم باهوش و زحمتکش بودند، اما من مداوم با یک مشکل برمی خوردم: آنها همیشه می‌‌خواستند از موقف اخلاقی بنویسند که به حقانیت آن اطمینان کامل داشتند. این برای آنها قدرتمندترین و مصون‌ترین موقف بود. من اما از آنها خواستم کارهای نویسندگانی را مطالعه کنند که بیانگر نزاع درونی و ضعف اخلاقی‌اند: بالدوین (Baldwin)، اورول (Orwell)، نیپول (Naipaul)، دیدوین(Didion). من به دانشجویانم گفتم نوشته‌ی خوب هیچگاهی از به رخ کشیدن فضلیت اخلاقی ناشی نمی‌شود. اما من می‌دیدم که آن‌ها مردد بودند، انگار من آن‌ها را تشویق می‌کردم یک مصاحبه کاری را خراب کنند. آن‌ها به موضوعاتی علاقه‌مند بودند که موقف‌شان درباره‌ی آن پیشاپیش مشخص بود.
شاگردان من در عصری بزرگ شده‌اند که سهم گرفتن در گفتمان جمعی به معنی تعریف یک موقف و ایستادن به پای آن است. تأثیرگذارترین نویسندگان آنانی‌اند که با قاطعیت اخلاقی بی‌قید و شرط می‌نویسند. هدف این چنین موقف قاطع اخلاقی آن است که موضوع نوشته را تحت‌ شعاع قرار دهد نه این که آن را روشن کند.
تشعشع این قاطعیت اخلاقی آن قدر قدرتمند است که مخاطب از دیدن کاستی‌ها و تناقضات زندگی واقعی باز می‌ماند و در گرمی این نور خیره‌کننده محو می‌شود. جذابیت قاطعیت اخلاقی قابل درک است، مخصوصاَ در عصر ترمپ که حرمت هر چیز باارزش شبیه صداقت، عطوفت، تسامح، وفاداری و شجاعت توسط قدرتمندترین مردان در امریکا شکسته می‌‌شود. ریاست‌جمهوری ترمپ بسیار وضاحت‌آور است و مسئولیت شهروند هم روشن، حفظ این ارزش‌ها به هر صورت ممکن.
وضعیت نویسنده اما متفاوت است. در یک نگاه کلی، ریاست‌جمهوری ترمپ دوره خوبی برای آن‌ها نبوده است. آن چنان که کرستوفر هیچنز نوشته بود: «فکر در واقع به خودی خود ارزش ندارد. مهم این است که چگونه می‌اندیشید نه اینکه چه می‌اندیشید.» برای نویسندگان، قاطعیت ویژگی ویرانگری دارد چون جزئیات تجربه‌های انسانی را از میان می‌‌برد تا تنوع و اهمیت خود را از دست دهند. قاطعیت قدرت شک را از شما می‌گیرد و از کلنجار رفتن برای وفق دادن دو فکر ناهماهنگ، جنجالِ اندیشیدن درباره‌ی ایده‌ای که نمی‌دانید به کجا می‌انجامد و رنج تغییر دادن افکارتان، رهایتان می‌سازد. نوشتن خوب اما این‌ها را نه نادیده می‌گیرد و نه از آن‌ها فرار می‌کند. برعکس، نوشتن خوب تا عمق این دغدغه‌ها می‌رود، با این اطمینان که زیباترین و مهم‌ترین حقایق در جایی قابل کشف است که شعاع قاطعیت به آن نمی‌رسد.
فشار اجتماعی برای گرفتن موقف می‌توانند خارق‌العاده باشد. این فشار نویسنده را وامی‌دارد تا ایده‌اش را در مقابل کسانی که با او نظر مخالف دارند، در مقابل تجربه‌های شخصی خودش و در مقابل واقعیت، امتحان نکند. جذابیت کار یک گزارشگر گشتن به دنبال شرایط انسانیِ است که نظریات قاطعانه شما را برهم بزند. اما در زیر فشارهای مالی و سیاسی، گزارشگری تسلیم نظرنویسی شده است، شغلی که مهم‌ترین مایحتاج آن قاطعیت است و به وفور و ارزانی یافت می‌شود.
میان نسل من و شاگردانم، صنف بزرگی از نویسندگانی است که در دهه‌های سوم و چهارم عمرشان‌اند. فکر می‌کنم آن‌ها بیشترین آسیب را از فضایی برده‌اند که من شرح می‌دهم. آن‌ها به شیوه‌ی سنتی برای این شغل آمادگی گرفتند؛ با مطالعه ادبیات، با یادگرفتن تاریخ و شناختن یک کشور خارجی، با فراگرفتن آموزش‌های گزارشگری و عادت کردن به پیچیده‌اندیشی. اما حالا که در پربارترین دوره‌ی زندگی حرفه‌ی شان‌اند، باید بپرسند: مخاطب کار من کیست؟ مردم عامی که حاضر بودند نظرشان را در خصوص موضوعی تغییر دهند، کجا رفتند؟ ارزش این همه آمادگی و دانش و مهارت چیست وقتی آنچه عصر انترنت می‌‌طلبد تعداد و سرعت و صداهای بلند است؟ کی دیگر کتاب می‌خواند؟
بعضی‌ به این جریان غالب تسلیم می‌شوند و شاید از آنچه در عوض دریافت می‌کنند، لذت ببرند. کسانی که تسلیم نمی‌شوند، شاید دلسرد شوند. بزرگ‌ترین دشمن نوشتن در عصر ما ناامیدی است.

نویسندگان در زمان و مکان‌‌های دیگر با دشمنانی سرسخت‌تر از تندروی خفقان‌آور کنونی روبه‌رور بوده‌اند. بنابراین، من هیچ پاسخ روشنی به نویسندگان عصر ما ندارم. آنچه می‌توانم بگویم این است که ما به نوشتن خوب به اندازه‌ی هر زمان دیگر، اگر نه بیشتر از آن، نیاز داریم. نوشتن خوب برای دموکراسی الزامی است و یکی بدون دیگری می‌میرد. می‌‌دانم خوانندگانی زیادی تشنه آن اند با وجود اینکه سکوت کرده‌اند. و می‌‌دانم که نویسندگان و ویراستاران زیادی هر روز مشغول این کار هستند. در عین زمان، با وجود هوسبازی‌‌های زمان، وظیفه نویسنده همان خواهد بود که همیشه بوده است: کسب مهارت این شغل، استقبال از پیچیدگی همزمان با پایبندی به یک تعداد اصول ساده مانند ایستادگی به تنهایی در صورت نیاز؛ گفتن حقیقت.

___

متن اصلی مطلب به زبان انلگیسی را اینجا بخوانید

برگرداننده به فارسی: روزنامه اطلاعات روز

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا