خبر و دیدگاه

ماموریت کابل – ۹

altنویسنده: الکساندر برنز

لندن، دسمبر ۲۰۱۴

پیشگفتار برگردان: الکساندر برنز در اواخر سال ۱۸۳۶ از طرف ایرل اکلند گورنرجنرال هند دستور می گیرد تا “ماموریت کابل” را به عهده گیرد. موصوف در راس هیئتی بتاریخ ۲۶ نومبر با کشتی از بمبئی حرکت کرده و بتاریخ ۱۳ دسمبر وارد خشکه در سند می شود. در روز نو سال ۱۸۳۷ به تاتا رسیده و بتاریخ ۱۸ جنوری به حیدرآباد می رسد. بتاریخ اول مارچ به میتانی رسیده، بتاریخ ۳۰ مارچ از خیرپور حرکت نموده و به روری بکهر پیشروی می کند. اتک را در ماه اگست عبور نموده و وارد پشاور میشود.

در ماه سپتمبر به ننگرهار رسیده، بتاریخ ۲۰ سپتمبر ۱۸۳۷ وارد شهر کابل شده، با شکوه و جلال بزرگ توسط اکبرخان پسر امیر دوست محمد مورد پذیرائی قرار گرفته و داخل بالاحصار میشود. پس از هفت ماه بودوباش، بتاریخ ۲۶ اپریل ۱۸۳۸ شهر کابل را ترک نموده، بتاریخ ۳۰ اپریل به جلال آباد رسیده، مورد پذیرائی گرم اکبرخان قرار گرفته، از طریق دریای کابل به پشاور برگشته، بتاریخ ۱۷ جون وارد لاهور شده و به اینترتیب، ماموریت او در کابل به پایان میرسد. این گزارش یا اثر درواقعیت، سفرنامۀ دوم او است که درسال ۱۸۴۱ بنام “کابل” در لندن به نشر می رسد و فکر می شود که پس از “گزارش سلطنت کابل” توسط الفنستون، یکی از با اعتبار ترین ماخذ در مورد امارت کابل در آنزمان باشد:

ملاقات با “آقای- مملکت”

من توجه خود از توضیح ممالک دور را برگردانده و به مصروفیت خود در کابل می پردازم. ما در اوقات فراغت و فارغ شدن از بحث های سیاسی که با گذشت هر روز پرانرژی تر و دراز تر می شد، متعاقب محاصرۀ هرات توسط پارسیان، آشنایان جدیدی پیدا کرده و با قدیمی ها دیدار کردیم. دربین آخری ها دوست پشاور من، نایب محمد شریف باوجودیکه یک قزلباش بوده و صرف نظر از خطراتی که متوجه تمام قبیلۀ او به علت تقرب پارسیان بود، وجود داشت؛ او نه تنها بطور منظم ما را در محل خودمان ملاقات می کرد، بلکه ما را به مهد مملکت خود در قرغه دعوت کرد که حدود ۸ میل از کابل فاصله داشت (سکیچ کابل توسط کپتان ایچ. وید از قطعۀ ۱۳ ایچ ایم). لتنانت لیچ و من بتاریخ ۶ نومبر با کمال خوشی از شلوغی پایتخت فرار کرده، دعوت او را پذیرفته و نواب جبارخان، یک ملای افغان و دو یا سه شخص دیگر از قلعه های همسایه به مهمانی پیوستند. میزبان ما در روحیۀ عالی قرار داشته و سرگرمی فوق العاده بود. او گفت که املاک او در زمستان گرمترین منطقه و در تابستان سردترین منطقه می باشد: نمای که از چارده و دهمزنگ در پیش رو و وادی ایکه در بین آن و کابل قرار داشت، بی نظیر بود؛ اگر ما در دیدار بهار اعتراض می کردیم، وقتیکه درخت ها در شگوفه می باشند، او ما را با این گفته دچار وسوسه کرد که برگ های سپید سپیدار در تابستان مانند شگوفه می باشد؛ در زمستان، وقتی برف در بالای درخت ها میبارد، کمتر از زیبائی شگوفۀ شفتالوی استالف نمی باشد. درحقیقت، خانۀ او بصورت بسیار مناسب موقعیت داشته و یک چشم انداز جذاب را در پیش روی خود داشت که معکوس نمای است که از مقبرۀ بابر دیده می شود، طوریکه آن منطقۀ مشهور پایان وادی می باشد. قیمت هکتارهای وسیع مالک که بگفته او در پیش روی مان قرار داشت، بیش از یک لک روپیه می باشد؛ وادی زیبای پغمان درحالیکه عین فاصله از ما و کابل داشت، درعقب ما قرار داشت. میزبان ما صبحانۀ وافر کباب ها را بنحو زیبائی آماده نموده بود که نهایت لذت برده و باقیماندۀ صبح را در گوش دادن به مباحث و موضوعات مختلفی گذراندیم، زیرا او یک سخنگوی ماهر است. او جزئیات بیماری های بی شمار خود و جستجوی تداوی غیرموفقانۀ آنرا برای ما حکایت کرد، تا اینکه علاج آنها را در شراب یافته و او آنرا درمان تمام بیماری های زمینی می دانست. ملا با یکتعداد جملات عربی دراز قویا به مقابل تجویز چنین دوای غیرمقدس اعتراض کرد که در اثر آن، شریف فورا پرسان کرد، اگر او توقع دارد که از چنین درمانی خود داری کند، چه چیزی در قدرت خود دارد و یا چه درمانی! او بعدا به تحسین محصولات خاصی پرداخت که با برادرش در سالیان قبل برداشته بودند. بعدا با افسوس فراوان گفت که او بخاطر گزارش مرگ برادرش، چگونه تمام بوتل های شراب بی مثالی را شکستانده است؛ خاطرۀ خوب آن چطور توسط هر کسی یاد آوری میشود که جرعۀ از آن نوشیده است، “زیرا دو گیلاس آن برای خواب کافی بود!” وقتی نایب نظر مرا در مورد این موضوع پرسان کرد، برایش گفتم که، “درک ما از شراب خوب اینستکه در نوشیدن مقدار زیاد آن هیچگونه اثرات بد وجود نداشته باشد”. او گفت، “یک برنامۀ بد، زیرا یک مرد باید آنقدر بنوشد تا مانند یک کندۀ درخت بزرگ و کته شود: نه، نه، شراب ما بهترین مزه دارد”. کنجکاوی ملا از این گفتگو زیاد شده و از من تقاضا کرد، چیزی برای بهبود هضم او نسخه دهم که تمام مهمانان فورا شراب را برای او مفید دانسته و دلچسب تر اینکه باعث افزایش نشاط و خوشی هم می شود. ملا غیرت و فطرت خود را کنار گذاشته، گناهان مذهب خود را بالای ما انداخته و روایات زیادی در تحسین اعتدال و آبنوشی کرد تا اینکه بصورت مطلوبی ما را در میدان شکست داد. نان شب یا بهتر گفته شود نان چاشت حدود ساعت سه پیش روی ما گسترده شده و با خوشحالی زیادی با دستۀ خویش به کابل برگشتیم. من نایب شریف را یک افغان آقای- مملکت میدانم. او به ویلا یا خانۀ ییلاقی خود در بهار و تابستان رفته، گوسفندان، گاوان و مرغداری خویش را می پرورد؛ یک روستای کوچک در املاک او توسط هزاره ها مسکون بوده و او را در مسایل زراعتی اش کمک می کنند؛ چونه را در زمین خود سوختانده و خانۀ خویش را ترمیم می کند؛ در یک قطعۀ بزرگ زمین خود درختان میوه دار نشانده که حالا به وفرت حاصل می دهد. دراین باغ بزرگترین بید شناخته شده در مملکت وجود دارد که آنرا بنام “مجنون بید” نامیده و اکثرا در زیرآن با دوستان خود می نشیند.

من درقرغه مشاهده کردم که به گوسفندان اجازه داده می شود در بالای مزرعۀ جوان گندم چرا نمایند. اولا به زمین آب می دهند تا یخ بزند و بعدا رمه در بالای برگ های آن میچرد، بدون اینکه به نبات صدمه بزنند؛ درحقیقت گفته می شود که در اثر این پروسه بصورت قویتر در بهار می روید. باغستان ها نیز آخرین آبیاری خود را می چشند که بنام “یخشیاب” یا آبیاری یخی نامیده می شود – زیرا در اول نومبر تمام حوض ها یخ می بندد.

ملا خدا داد

من بهنگام برگشت ملاقاتی با یک آشنا داشتم بنام ملا خدا داد، کسیکه برای مدت کوتاهی بخاطر عوائید خرمن از شهر غایب شده بود. او مرا با گزارش شیوۀ سرگرم ساخت که برای فرار از قبولی نمایندۀ سیاسی دوست محمد خان اتخاذ کرده بود، یک افتخاری که به علت توانائی های خاص او برایش داده شده بود. معلوم میشد که پس از آخرین جنگ با سیکه ها (خوشحال سنگه)، یکی از افسران ایشان به امیر پشنهاد می کند که یک مرد عالی مقام و با دانش به پشاور ارسال شده و در بین ایشان حل اختلافات نماید؛ خدا داد خوش بخت ترین کسی است که انتخاب می شود، اما او در خدمت دوست محمد خان نبوده و هیچ چیزی در بارۀ او نمیدانسته است. این نجوا به گوش او رسیده، او را به بالاحصار خواسته و دوستی که در نزدیک او نشسته، به افغانی برایش می گوید که “آنها یک کجاوه برای او مهیا کرده اند”، بدین معنی که او برای یک مسافرت فرستاده میشود. دوست محمد خان تا اندازۀ زیادی در بارۀ آن صحبت می کند که چه باید انجام شود؛ سرانجام به ملا نگریسته و بدون اینکه اشارۀ در بارۀ نمایندگی او کند، می گوید که یک شخص مناسب باید فرستاده شود. ملا با احتیاط می پرسد، “شما طرف من دیدید، می توانم بگویم من چه فکر می کنم؟”، “دقیقا”. خدا داد گفت، “خوب، بعدا شما یک نامه می گیرید و برای آن یک ایلچی را برای فرستادن پیشنهاد می کنید، – جواب یک نامه باید نامه باشد: در پهلوی آن، اگر هر کسی به پشاور فرستاده می شود، مردم بالای او با ترس خواهند دید”. یکتعداد درباریان بصورت بلند این گفتگو ها را مردود دانسته و اعلان می کنند که آنها در بی خبری نگه داشته شده اند. خدا داد می پرسد، “چند ظرف آب در فوارۀ پیش روی شما وجود دارد”؟ درباریان تماما اعلان می کنند که آنها نمی دانند. ملا می گوید، “اما من میدانم”. امیر از او خواهش می کند که تعداد آن را بگوید. او جواب میدهد، “سرورم، دقیقا مربوط به اندازۀ ظرفی است که برای اندازه گیری بکار می رود”. این اشارۀ غیرمستقیم به نیاز فهم در همکاران باعث خوشی امیر شده و آنها را بر می انگیزد. گفتگو قطع شده و اعزام نماینده به قرارگاه سیکه ها تا وقت نامحدود به تعویق میافتد. فقط چند ماه بعد است که او از این معما بیدار شده و ملا را بحیث ایلچی به نزد مراد بیگ کندز نامزد می کند. او گفت، “به طالع من نگاه کن”، و با جذبۀ زیاد داستان را چنین گفت: “اول آنها می خواستند مرا نزد یک هندو بفرستند و حالا نزد یک دزد؛ با آنهم برای انجام آن، مرا با اعتبارنامۀ درجه عالی، شهرت زیاد، محل، ثروت و خدا میداند چه چیزها معرفی کردند. خوب، فکر کردم، من میتوانم چیزهای از این بسازم، لذا من یکبار دیگر به بالاحصار رفتم تا با امیر صحبت کنم. من برایش اظهار کردم، اگر چنین القاب و درجه و نشان ها برای من تعین شده اند، بهتر است من با خدمه ها، همرهان و لباس فاخر مناسب برای چنین یک مرد بزرگ تامین شوم: زیرا خود من هیچ چیزی ندارم و اگر من بدون آنها بروم، مرد عاقل کندز بزودی تضادی را خواهد فهمید در بین آنچه من بودم و آنچه برایم گفته شده که باشم. من یک دغلباز پنداشته شده و کار ما بد خواهد شد”. قرار معلوم دوست محمد هیچ جوابی برای خدا داد دانشمند ندارد؛ لذا یک نفر بنام قمبرعلی خان را به عوض او می فرستد که یک قزلباش شیعه است، اما در دربار کندز با پستی و فرومایگی معامله می شود. من ملای دوست خود را هشدار دادم که زیاد مطمئین نباشد: دوبار فرار کرده ای، اما تقرر سومی مرگبار است؛ من پیشگوئی کردم که با وجود تمام ذکاوت هنوزهم خود را نمایندۀ مملکت خود در بیرون میداند. ازاین داستان دراز دیده میشود که افتخار بودن یک سفیر که چنان در اروپا به دنبال آنند، عین جذبه را در آسیا ندارد. طوریکه گفته شد، اگر قرار باشد نماینده های هوشیاری به بیرون فرستاده شوند تا برای مملکت شان دروغ بگویند، ما باید به فروتنی و شکست ناپذیری ملا در عشق و صداقت کف بزنیم؛ لیکن حقیقت اینستکه دراینجا کمترین ارزشی برای درجه و هنوز هم پائین تر برای افتخار وعزت وجود دارد. با آنهم یک سفیر تقریبا همیشه متوقع معاملۀ خوب است و یک ضرب المثلی دربین افغان ها به این ارتباط وجود دارد.

ملاقات با میرزا

میرزای دوست محمد خان با شنیدن اینکه ما از بازدید قرغه فوق العاده لذت برده ایم، از ما دعوت کرد تا روزی مهمان قلعۀ او باشیم که بنام ننوشی یاد شده، حدود سه میل از کابل و به طرف شمالغرب آن در حاشیۀ “چمن” وزیرآباد قرار دارد. این منظره از تمام نگاه ها که در ویلای شریف دوست خوب مان دیده بودیم، تفاوت داشت. در بالای قلعه بقایای یک باغی وجود دارد که توسط بیگم یا ملکۀ جهانگیر ساخته شده، یک منظرۀ ستودنی در بالای جهیل و مناطق اطراف آن داشته و شاید زیباترین منظره در آن حوالی باشد. از یک برآمدگی که بلند تر ازاین باغ است، چشم بیکبارگی بر جلگه های چارده و وزیرآباد حاکمیت دارد که افغان ها آنها را گلستان و بوستان می نامند. یک موقعیت با شکوه تر و دلربا تر ازآن نمی توان برای سکونت تصور کرد. انتخاب آن برای بیگم افتخار و عزت بوده، اما نام او در تاریخ گم شده است. از مقبرۀ بابر تا این باغ یک تفریح مطلوب سواری در دنیای اشرافیت پایتخت است، کسانیکه معتاد اند اولا یکی و بعدا دیگری را دیده، در هر دو شراب نوشیده و از طریق “چمن” به کابل برگردد. روز ما با میرزا با خوشحالی سریعی سپری شد. ما با خود حافظ جی، پسر میر تعیز، امام تیردی یک مرد هشیار و چند افغان دیگر را داشتیم؛ دراینجا گفتگوی عمومی زیادی جریان داشت. وقتی ما در کلکین ها نشسته و به منظرۀ گسترده نگاه کردیم که آفتاب هر لحظه توسط ابرها پنهان می گردید؛ سایۀ آنها در سراسر کوههای دور حرکت می کرد، دوستان ما تکرارا فریاد می کردند، “چه سلطنت! و چه عظمتی در طبیعت!” یک اشتیاقی که برای گردشگران اروپائی افتخار و عزت بود. من تذکر اینرا فراموش نکنم که دراینمورد از من در بارۀ دانش و باور من در بارۀ یک علمی پرسیده شد که افغان ها آنرا بنام “قافیه” نامیده و معلوم می شود که چیزی در بین جمجمه شناسی و قیافه شناسی باشد: نه تنها ابروها، بینی و ویژگیها بصورت عام، بلکه بعوض برامدگی های جمجمه حتی ریش تشکیل دهندۀ علایم تفریق بوده و نتیجۀ تجارب در بدیهیات مختصر و مفید ثبت شده است: – یک مرد دارای قد بلند و ریش دراز احمق است. یک مرد دارای ریش برآمده از گلو ساده است. یک پیشانی باز نشانۀ ثروت و فراوانی است. این دانش بیشتر در دوبیتی های مختلف انکشاف داده شده که بعضی از کنجکاو ترین آنها قرار زیر است:

آنکه چشم های سرخ دارد، همیشۀ آمادۀ جنگ است: آنکه لب های ضخیم دارد یک جنگجو است.

امید سخاوت از کسی است که بازوهای دراز دارد: ترس نه تشویق از آنکه کمر ضخیم دارد.

مردان کوتاه قد غالبا فریبکار اند: همچنان است کسانی که چشم های فرو رفته و بینی های نازک دارند.

آنهائیکه موهای نرم دارند، خوش مشرب اند: اما آنهائیکه گیسوان درشت دارند، طور دیگری اند.

سوراخ های کلان بینی اثبات یک ظالم است: دندان های کلان نشانۀ عقل کم.

گوش های کلان امیدوار زندگی دراز است: بجلک پای لاغر نشانۀ فعالیت در مسابقه.

مردی که کمان پای او بزرگ باشد، دور رفته نمی تواند: اما کف پای هموار خسته نمی شود.

لذا نه تنها ویژگیهای روی، بلکه تقریبا تمام اعضای بدن را بررسی کردیم، من باید دانش “قیافه” را کنار گذاشته و باور کنم که هیچیک از خوانندگان من هر یک از اعراض غیرمطلوب را برای خود قابل تطبیق نیابند.

خلاصۀ ازدواج

نچندان دور از محل اقامت ما در بالاحصار شخصی بنام سید محسن زندگی می کرد، یک مرد دارای یکمقدار نفوذ در بین هزاره ها که غالبا به دیدن ما آمده و برایمان داستان های عجیبی در بارۀ این مردم ساده می گفت که افتخارغیرمتوقع عروسی یک شاهدخت و خسربره شدن با امیرکابل نصیب او شده بود. دوست محمد پس از متحد شدن با خانوادۀ شهزاده ابلس و ترس کمتر میخواهد که خواهر زن خود به یکی از نخبگان خود ازدواج کرده و تصمیم می گیرد که این بانو با یک مرد مقدس یکجا شود: او سید را به حرم خود می خواهد، جائیکه قاضی را بدون اطلاع قبلی جوانب احضار نموده و میخواهد آنها را پیوند دهد. سید اولا رد نموده و اعلان می کند که این افتخار برای او بسیار بزرگ است. اما این اعتراض او توسط امیر با اطمینان اینکه “طالع و بخت او بوده!” رفع می شود. داماد غیرداوطلب اصرار میکند که “من یک مرد غریب هستم و نمی توانم لباس یک شاهدخت را تامین کنم!” دوست محمد جواب میدهد، “پروا نداره، پروا نداره! من آنرا برایت می دهم”؛ و آنها را ازدواج می کند. حالا سید با درد اعلان می کند که او آقای خانۀ خود نیست. دو دختر برده از مملکت هزاره در این شاخۀ شاهی شرکت می کند؛ مرد بیچاره اعلام می کند که خود او بیشتر از یک خدمۀ بالائی نیست. چنین ازدواج ها دراین مملکت عام است، زیرا سیدها و سایر وزرای مذهبی وقتی با زنان دارای خون شاهی شریک می شوند، در مقایسه با اشخاص دیگر صدمات کمتر سیاسی می رسانند. در تمام حوادث هیچ گونه کرامت شاهوار زیادی در مصروفیت های سید محسن و زن نامدار او وجود ندارد، با دیدن اینکه آنها بهترین ژالۀ را که در کابل تیار می کردند و من مزۀ آنرا چشیدم، از گیلاس ترش ساخته بودند.

ثروت یا اثبات توانائی

یکروز هنگام صحبت با جبارخان نام حفا بیگم ملکۀ مشهور شاه شجاع ذکر گردید که در این نزدیکی فوت نموده و ملاحظۀ صورت گرفت که او یک زن بسیار هوشیار بوده و مقدار زیاد پول باقی گذاشته است. نواب با تاکید غمگینانه گفت، “این واضح ترین اثبات توانائی او است”. من تشویش دارم این معیاری باشد که بانوان دنیای غرب هیچوقت تلاش آنرا نخواهند کرد. با آنهم نواب و برادرش (حاکم) به مدیریت اقتصادی بانوان خویش اعتبار دارند. نواب که بخشندۀ خطاهای عیسویان، یهودان یا مسلمانان است، بخاطر ندادن پولی به زنان خویش مورد ملامتی  قرار دارند که بطور شوخی دراین مملکت بنام “سرخی- سفیدی” یاد می شود، یعنی محصولات آرایشی زنان که خود را با آن آرایش می کنند.

زنان کابل

من نباید کمی در بالای چنان یک بخش مهم نفوس کابل یعنی زنان گذر نکنم. قیافه های شبح- مانند آنها به هنگام قدم زدن در بیرون آدم را سودائی می سازد؛ اما اگر تمام آنچه در مورد ایشان گزارش داده اند صحیح باشد، آنها در داخل خانه اصلاحات فراوانی برای تمام چنین نمایشات غم انگیز در محضرعام می کنند. آنها در موسم زمستان بدور “صندلی” (یکنوع میز پست مربع پوشیده با لحاف و حرارت ذغال در زیرآن) می نشینند، داستان می گویند و شادی می کنند. آنها یک گفتاری دارند که شادی کابل در زمستان شامل همگان است. زنان افغان ها دارای نفوذ قابل توجه اند، حد اقل: دوست محمد خان هنگامیکه بسیار مشتاق برخورد برادرانش در کندهار بوده، نامۀ به خواهر خود می فرستد که او هم در آنجا بوده و از او درخواست می کند که آنها را در یک مسیر مناسب و درست نگه دارد؛ بدین معنی که حتی در مسایل مهم دولتی قضاوت و نظر ایشان مدنظر می باشد. با آنهم به هنگام اقامت ما در کابل واقعۀ رخ داد، با اثبات اینکه یکی از خواهران دوست محمد نمونۀ تقوا نبوده است. سدوخان بارکزی که همسر او بود، در شب و به هنگام برگشت به خانه مورد فیر واقع میشود. قاتل گرفتار شده و بطور وحشتناکی اعتراف می کند که خواهر رئیس برایش رشوه داده تا آن کار را اجرا کند. شاهدخت به خانۀ یکی از اقارب خود فرار می کند و بدون شرم و حیا عمل خود را توجیه می کند، براین بنیاد که او برای مدت طولانی توسط شوهر خود بطور وحشیانه مورد سوئ استفاده قرار گرفته است. در صداقت این موضوع تردیدی وجود ندارد، زیرا آن شخص در فساد و بد اخلاقی شهرت بسزائی داشت: با آنهم هیچ چیزی نمی تواند چنان یک مجازات غیرانسانی را توجیه کند. مرد زخمی یک روز زنده ماند و قاتل او چند ساعت پس از او با قطع شدن به دو نیم به ابدیت پیوست، یک توتۀ او در دروازۀ بالاحصار به چوبۀ دار آویخته شد و نیمۀ دیگرش در بازار بزرگ. جلاد هم یک قصاب بود. اما خانم که جرم او حد اقل مساوی بود، بدون مجازات رها گردید؛ زیرا مسلمانان فقط می توانند خون کسی را بریزانند که خون او را ریختانده است. با آنهم دراین ممالک زنانی وجود دارد که برجستگی خود را با عشق زناشوئی متمایز ساخته و من نمیتوانم به خاموشی از کنار آن بگذرم، آگا بانوی یزدان بخش (یک رئیس هزاره) که دوست محمد خان او را بخاطر شوهرش بحیث گروگان گرفته بود. جدائی برای هر دو دردآور است؛ اما بخصوص برای شوهر که عادت کرده بود در تمام مشکلات خویش با مشورۀ زن خود رهنمائی گردد؛ او بطور مخفی قاصدی نزدش می فرستد و از او می خواهد که بطور مخفیانه فرار کند. او اینکار را با تغییر لباس مردانه انجام داده و خود را از کلکین محبس خود می اندازد. بعدا بر یک اسپ سوار شده و به مملکت بهسود در بین کابل و بامیان فرار می کند، اما توسط دو افسر امیر تعقیب می شود که با یکتعداد دشمنان شوهر او همراه شده بودند. به او میرسند؛ همرهانش کشته می شوند، اما خود او فرار کرده و به اولین قلعه در مملکت خودش می رسد، او از بالای دیوارها به تعقیب کنندگانش مغرورانه فریاد میزند، “این جا سرزمین یزدان بخش است!” شوهر این بانوی نجیب پس از آن طوریکه آقای میسن می گوید، بطور وحشیانه توسط حاجی خان کاکر به دار آویخته میشود. او را ساده مشربی اش خراب می سازد، طوریکه تعداد زیاد هموطنانش را خراب کرده است؛ زندگی او پس از برخورد افغان ها از طریق یک کمپاین خطرناک با فرومایگی گرفته می شود.

موسم زمستان

من قبلا گفتم که آب خیلی وقت یعنی در اوایل نومبر یخ می بندد و برف در کوهها می بارد؛ اما بتاریخ ۱۱ دسمبر پس ازاینکه ما را بتدریج و انچ در انچ فرا گرفت، سرانجام زمین شهر را پوشانید و ابرهای تیره و تاریک، آفتاب را پنهان کرد. سردی شدیدتر شده و تمام مردم با پوستین های گوسفندی ملبس شدند. این وضع برای همرهان هندوستانی ما مشکل جدی بوده و دو نفر آنها قربانی حماقت پایداری در عادت هندی و پختن غذای شان در بیرون خانه در مقابله با سخت گیری اقلیم شدند. آنها از نمونیا (التهاب ریه) مردند، یک مریضی بسیار واگیر در کابل که بدون تداوی بسیار فعال تعداد کمی بهبود می یابد.

بازرگانان لوهانی

با فرا رسیدن برف، آخرین کاروان بازرگانان بخارا نیز رسید که اساسا متشکل از لوهانی ها بودند. یکدستۀ این مردان برای ملاقات من آمدند و پس از اظهار تمام اخبار آن بخش ها، از من تقاضا کردند تا از نفوذ خویش بخاطر ایشان استفاده نمایم، زیرا آنها خود را بی ملاحظه در مشکلات جدی درگیر کرده اند. معلوم شد که آنها پس از عبور بامیان از مسیر مشروع دورشده (اگر من بتوانم آنرا چنین بنامم) و بیکبارگی به غزنی می روند که مستقیما در بالای مسیر خانه های ایشان قرار دارد. اما یک حکومت غریب نمیتواند مالیات خود را از دست بدهد؛ آنها در آن شهر توسط پسر امیر محبوس شده و تمام اموال ایشان ضبط می شود که مقدار آن به ۶ هزار مسکوک طلای قدیمی و ۴ هزار طلای بخارا میرسد. حق حکومت دراینمورد یک درصد است، اما تمام آن ضبظ شده بود؛ دوست محمد در دفاع برای انجام اینکار، از رواج برتانوی ها و روس ها نقل کرده بود که در چنین موارد تمام اموال قاچاق را تصرف می کنند. اما این مناقشه به هیچ صورت مورد قناعت بازرگانان بیچاره نبوده است؛ با وجودیکه من تمام نفوذ شخصی خود را بخاطر ایشان بکار بردم، اما فقط پس از تعویق طولانی و دل آزاری زیاد بود که آنها توانستند یک چهارم پول خود را بدست آورده و فرمان های بالای گمرک با پرداخت در سال آینده برای یک بخش دیگر که تشویش دارم، هرگز بدست نیاورند. زیرا مقدار پول نقدی که حاکم با خود داشت، توسط خزانه دار او دزدیده شده و مطابق دفاعیه، پرداخت او عقب مانده است. با آنهم دوست محمد با این روحیۀ ابتکاری رغبت نشان نداده؛ خزانه دار را توقیف نموده و نزدیک بود به قتل برساند که نواب همیشه فعال در مورد رحمت و بخشندگی می خواهد که بخشوده شود؛ زیرا می گوید که چنین یک مرد خراب هرگز نباید مورد اعتماد قرار گیرد و بخش اعظم ملامتی بالای کسی است که او را مقرر کرده است. این دلایل اثرات خود را داشته و او با یک چوبکاری محکم رها می شود.

استبداد شاه بخارا

لوهانی ها گفتند که شاه بخارا نیز بیشتر ظالم و لجباز شده: او وزیر خود قوش بیگی را عزل کرده و از اجازه دادن به هندوها برای سوختاندن مردگان خود صرفنظر کرده است، زیرا در مورد پرسش عقیدۀ ایشان گفته اند که آنها “ابراهیمی” یا پیروان ابراهیم می باشند. او همچنان بدون ارایۀ کدام دلیلی فرمان داده که از تمام مسلمانان معامله کننده با شرکای هندو دوچند مالیه گرفته شود. او با کشف یک دسیسه در بین یک دختر نانوا و یک هندو فرمان داده که هر دو جانب در تنور نانپزی انداخته شوند، با وجودیکه در بین اتباع خودش بدترین نمونه های رعیت خود را دارد. با آنهم باید شک کرد که آیا او در مجموع در حالت عادی است یا نه. اقدامات جابرانۀ او چنان بیباکانه و گوناگون است که من هرگز از ابراز تشکر بخاطر عبور پیروزمندانه از طریق سلطنت او خود داری نکردم. چنین معلوم می شود که او در جاسوسی نیز نسبت به چینائی ها غلبه دارد. من از این مردان گزارش سیاه چال های نفرت انگیزی در بخارا را شنیدم که بنام “کنه- خانه” یاد می شود؛ کنه نام یک خزندۀ است که خود را در بدن سگ و گوسفند می چسباند و دراینجا در بدن انسان های بدبختی رشد می کند که درآن چاه ها انداخته می شوند. دراین سیاه چال ها همچنان گژدم ها، کیک ها و انواع حشرات موذی وجود دارند؛ برای تغذیۀ آنها اگر موجودات انسانی کمبود کند، بزها و امعای حیوانات انداخته می شود: حتی بوی آن به تنهائی فوق العاده سمی و خطرناک است. یک روز کافی است تا هر مجرمی که در این کمینگاه های وحشتناک انداخته شود، از بین برود و یک توقیف چند ساعته چنان علایمی بجا می گذارد که هرگز در زندگی بعدی درمان نمی یابد. موقعیت این سیاه چالها در زیر ارگی است که شاه درآن سکونت دارد.

آشنای الفنستون

یکی از بازرگانان بخارا بنام ملا نجیب، یکی از دوستان سابق الفنستون بود که از طریق نفوذ آن یک تقاعدی توسط حکومت ما برایش اعطا می گردد. من گفتگوهای زیادی با نجیب داشتم، کسیکه هرگز در بزرگنمائی استعداد ها و تقوا های حامی خود خسته نمی شود و یا در ارایۀ تحسین آنچه که او “بزرگی ملت انگلیس” می نامد. قرار معلوم وقتی تقاعد او بار اول اعطا می شود، او به الفنستون می نویسد تا بداند که، “کدام نوع معلومات سیاسی در بدل آن از او توقع می شود”. الفنستون در جوابش می نویسد، “او می خواهد گهگاهی از او در بارۀ وضع چشم هایش بشنود و هم امیدوار است عینک های که او برایش داده، بتواند با آنها بهتر ببیند”.

بی تفاوتی در مقابل حوادث روزمره و چشم پوشی های بیشتر آنچه در سراسر آسیا رخ میدهد، بحیث شیوۀ بزرگ و مشروع بدست آوردن معلومات سیاسی درنظر گرفته شده عمیقا در مغز نجیب فرو رفته و بصورت مکرر او را به اثبات حیرت آور “بزرگی ملت انگلیس” رسانیده است. بصورت دقیق یک تفاوت قابل توجه در بین سیستم سوگند (اعتراف) اخلاقی افغان ها و اروپائی ها وجود دارد. افغان ها درنظر می گیرند، هر چیز بدی که در خفا صورت گیرد، مهم نیست یا ارزشی ندارد؛ اما وقتی کشف می شود، جرم پنداشته شده و از ارتکاب آن اظهار تاسف می کنند. قرار معلوم این معیار اخلاق نه باعث اجتناب از خطا، بلکه باعث اجتناب از کشف آن می شود؛ این یک گفتار عام آنهاست که “او چنان دوستم بود که پرده از خلاف من بر نداشت (یا اسرار مرا افشا نکرد)”. لذا شگفت انگیز بود که ملا باید درنظر گیرد که اوج اخلاقیات در حامی او عدم پرسان اینستکه حتی در خفا هم به مقابل دولتی که در زیر چتر آن زندگی می کند، خلاف کاری نکند.

رمضان

رمضان که با دسمبر آغاز شده بود، قویا مراعات گردید. یک توپ قبل از آغاز سپیده دم فیر می شود تا مومنین را از خواب بیدار سازد تا قبل از صدای آذان نماز صبح بخورند. این رمضان رخسارهای چندین ملاقات کنندۀ من را متوازن ساخت؛ من با مشاهدۀ آن از یکی از آنها (یک ملا) پرسیدم، “آیا این یک ریاضت شدید نیست؟” او جواب داد، “نه: من صرفا یک کرم هستم و معتاد به غذا؛ لذا تغییری که شما در سیمای من نشان دادید، تمام ما بزودی خوراک کرم ها خواهیم شد”، مرد روحانی تحسین نا محدود خود از این حقیقت مبتذل را ارایه کرد. من بنوبۀ خود با یک جمله خوشحال شدم که او استعمال کرد، وقتی از او پرسیدم که اولاد دارد. جواب او چنین بود “دو و دیگران قبل از من رفتند”. یک درد آرام و سادگی در شیوۀ گفتار این چند جمله وجود داشت که تاثیر زیادی بر من داشت.

باور به خواب

مرگ و آخرت (آینده) یک موضوع غالب گفتگوها در بین افغان ها و در حقیقت در بین تمام ملل است. من در یک مورد به گفتمان یک بازرگان پیر فوق العاده دلچسب شدم، کسیکه کمی پس از دست دادن دختر خود به ملاقات من آمد. او دختر خود را در اثر ناکامی تمام تداوی های طبی، چند روز قبل از وفاتش از خانۀ شوهرش به خانۀ خود می برد، به امید اینکه هوا و اقلیم که درآن زاده و پرورده شده، شاید بتواند طبیعت غرق شوندۀ او را اعاده کند. اما ارادۀ خدا طوری دیگری بوده و روح طفل او پرواز می کند، درحالیکه او بعضی بیت های “مثنوی” را تکرار می کند (یک شعر فلسفی) که برایش در ایام طفولیت یاد داده بوده است. آخرین بیت های که او بر زبان آورده، مربوط به ابدیت بوده است. اقاربش برایم اطمینان دادند، حوادث زیادی که پس از مرگ او رخ داده باعث تسلی او شده و او را به از دست دادن او آشتی داده است. یکی از همسایگان او در خواب دیده که این دختر محبوب او دوباره ازدواج کرده و در رفاه و آسایش کامل است. خود او نیز خواب دیده که پدر بزرگ او به پیشواز دخترش آمده و در پذیرائی او بسیار خوشحال اند. حوادث دیگری نیز بوقوع پیوسته که باعث تسکین خاطر او شده است: کفن در ممالک مسلمانان در سر بسته شده و وقتی جسد در خاک گذاشته می شود، باز کرده می شود که اقارب بتوانند او را ببینند و رویش را بطرف مکه می گردانند. در مورد این دختر جوان دیده می شود که روی او قبلا بطرف راست برگردانده شده است. روحانی که در بالای قبر قرآن می خواند، بخواب رفته و در خواب دیده که متوفی اعلان کرده دراین تغییر از خوشی بسیار لذت برده است. من دریافتم که روایات تمام این حوادث با جدی ترین توجه پذیرفته شده و لذا خواب ها و پیشگوئی های اثرگذار در مغز پدر باعث تسلی او شده است؛ چرا ما باید آرامش خاطر یک پدر غمگین را با جستجو برای از بین بردن اثرات آن انکار کنیم؟

افغان ها اعتماد عجیبی بالای خواب ها دارند. یک ملای کابل زمانی برایم گفت که “خواب ها روح های در حال پرواز بدون جسد اند”؛ علاوه کرد، “طبیبان شاید بگویند (اگر این آنها را خوش می سازد) که آنها از اختلال هاضمه بوجود میآید، اما چنان بهشتی نمی تواند از چنان منشای مادی سرچشمه گیرد. فقط در خواب است که ما صاف ترین اثبات یک مشیت قادر مطلق را می یابیم”.

رسوم و عادات

تعداد زیاد خرافات دیگر نیز در بین این مردم وجود داشته و تقریبا تمام کوههای مملکت افسانه های متصل به خود را دارد. یک روستا در نزدیک کابل بنام “چهل دختران” یاد می شود؛ رسوم چنین می گوید (در یک مورد)، وقتی کافران از کوه ها بالای جلگه هجوم می آورند، چهل دختر باکره به خاطر محافظت از تهاجم به سنگ تبدیل شده و چهل سنگ مشابه تا امروز قابل دید است. در شرق این روستا “کوه قرغ” یا محل نگهداری شکارگاه شاهان کابل قرار دارد: یک داستان معجزه گونۀ دیگر در مورد آن وجود دارد. داستان می گوید که در زمان های بسیار دور یک شاه یک گلۀ آهوان را دراین محل چنان زیر فشار می آورد که آنها مستقیما به حرمسرای او می روند، جائیکه ملکۀ محبوب او و بانوانش خود را با زیباترین لباس ها آراسته، انگشتران را در گوش ها و بینی های شان گذاشته و اجازه میدهند که آنها در سراسر مملکت آزادنه بگردند. چنین درک می شود که افغان ها در فاکولته های تصوری خود کمبود نداشته و آنها شاید برای اثبات، بگویند که اختراع قبل از قضاوت است.

نمایندۀ پارس

حال به اشیای زمینی و باشندگان آن بر می گردیم، طوریکه آنها را می بینیم. من بتاریخ ۱۴ دسمبر ملاقاتی با همسفر سابقم محمد حسین داشتم که از آن زمان ایلچی رئیس کابل در دربار شاه پارس بود؛ ازآن مملکت برگشته و با خود یک سفیر پارسی آورده، او را در کندهار گذاشته و خودش جهت گزارش دادن به کابل آمده است. ایلچی به پارس رفته بود تا در پی یک ائتلاف (اتحاد) باشد، اما او هیچ چیزی بدست نیاورده و مایوس و غافل برگشته است. من قلبا به ماجرا های این مرد خندیده و با وجودیکه آنها خیلی دور از توافق بودند، با طنز و شادی بی نهایت تفصیل داد. او بصورت معجزه آسا از مرگ بدست سنی های بخارا فرار کرده، صرفا بخاطر اینکه در جستجوی اتحاد با پارس شیعه بوده است: وزرا کوشش کرده اند او را در دربار شاه مسموم سازند، بخاطر گفتار حقیقت در مورد اینکه ارتش و توپ در مخالفت با ترکمن های رهزن و آواره بیهوده است، به مقابل کسانیکه اعلیحضرت پیشروی کرده است؛ در پایتخت نیز پذیرائی شاهی در مجموع از او انکار شده، زیرا او به بخش های سفارت انگلیس رفته است، به خاطر کسانیکه (توسط یک وزیر غیرصمیمی) با تاخیر برای او جای تعین می کند. او در پارس و در هر گام با مشکلات مواجه شده است. یکبار قبلا مجبور شده که مملکت را ترک کند و حالا پس از غیابت ۹ ساله، دشمنان او بازهم به مقابل او بر می خیزند، اما این بار منزلت سفارتش او را نجات داده است. او در برگشت خویش به افغانستان با خطرات زیادی مواجه شده، در حال تعقیب مسیر بدون رفت و آمد بم- نرمانشهر و سیستان به دریای هلمند که در پائین آن سه فرسخ توسط سیلاب انتقال داده شده و دو روز بدون غذا باقی مانده است. او در نزدیک هرات توسط کامران و دزدان تهدید می شود؛ در کندهار سردارها او را نادیده و بی اهمیت می شمرند؛ نامهربان ترین همه، دوست محمد هیچ کسی را برای پذیرائی سفیر نمی فرستد، کسیکه دوست بدبخت من با چنان مشکلات و زحمات از “مرکز جهان” با خود آورده است. چنین بود انساج شکایاتی که او در مقابل من خالی کرد، با نامیدن رئیس کابل بحیث پست و رذیل، درباریان او که هیچ مرد نیستند و تمام ملت که یک کتلۀ افغان احمق است. او گفت که در دربار پارس، میرزا آغاسی آدم عالی بوده، بخاطر بعضی حدسیات درست در جریان جوانی شاه موجود و به ارتباط دستیابی به تخت، مرهون او است.

فکاهی

بدترین همگان محمد حسین بدبخت بود که یکبار بحیث ایلچی بوده و آزادی آنرا نداشته که بحیث یک مرد عام در بازار قدم بزند؛ لذا کرامت او آسایش او را از بین برده است. من برایش گفتم که او میتواند سبک اروپائیان را دنبال کرده و سفرنامۀ خود را بنویسد؛ یا به عبارت هندی، “قدم بگذار و کتاب بنویس”؛ او مشورۀ مرا پذیرفته و پس از چندی برایم یک جلد کوچک سرشار از لبریز حوادث برایم تقدیم کرد. او اوقات کافی برای زحمات ادبی خود داشت، اما کاملا محدود به خانه خود توسط امیر شده بود؛ او با وجودیکه بطور مثبت اظهار داشت که وظیفۀ دیگری اجرا نخواهد کرد و هیچ چیز دیگری با سفارت ها ندارد، هنوزهم در وحشت دایمی احضار بخاطر قبولی وظیفه داشته و نمیدانست که اگر آنرا نپذیرد، مستوجب چه مجازاتی خواهد گردید. او برایم قصۀ یک مردی را کرد که بدبختی های او مشابه خودش بوده است. یک شاه با وزیر خود مناقشه کرده و برایش فرمان میدهد که در توقیف باشد؛ با آنهم بخاطر ارضای او یک همراه برایش می فرستدد. وزیر با صدای بلند، تاکید و گرانش زیاد شروع به خواندن قرآن نموده و همراهش به گریه شروع می کند. وزیر پرسان می کند، “کدام فقرۀ خاص باعث چنان تحریک تو شد، دوست عزیز من؟” مرد ساده دل جواب می دهد، “سرورم، وقتی من به قرائت تو می بینم و نگاه می کنم که ریش تو حرکت می کند، من به یاد بز محبوب خویش میافتم که در خانه داشتم؛ بعدا بخاطرم آمد که من مجبورم به پیشگاه عالی شما مشرف شوم و از تمام آسایش خانوادگی خود کنار مانده ام”. ایلچی گفت، “لذا این مربوط من و افغانان است. من دربین آنها برخلاف میل خودم هستم و این کمتر کشنده از آنستکه ۹ کوه را در یک هاون بکوبند یا جهان را ۱۲ بار دور سرم بچرخانند، نسبت به اینکه دراینجا باشم”.

شادی و خوشحالی

بتاریخ ۲۹ دسمبر عید به پایان رسید. یک مرد از کوهستان به نزد قاضی دویده و نزد قاضی سوگند خورد که مهتاب را ۲۹ روز پیش دیده است، در حالیکه این مهتاب ۲۸ روزه بود. هیچ لحظۀ از اعلام اخبار دلنشین و پایان رمضان نبود؛ شادیانه در پایان شب فیر گردیده، مردم صدا و فریاد برآورده و من از بستر برخاستم با باور اینکه شاید شهر به یغما رفته باشد.

دعوت چای

در جریان جشنی که به دنبال آمد، بدرالدین بازرگان بزرگ بخارا ما را به نان شام دعوت کرد و با آواز خوانان و “سنتور” سرگرم ساخت، یک آلۀ موسیقی مثلثی با تارهای بیشمار که تورید کشمیر بوده و من قبلا ندیده بودم. نواب جبارخان و همچنان یکتعداد اشخاص دیگر موجود بودند. نان شب خوب ترتیب شده و عالی بود و ما آهنگ های در چند زبان داشتیم. پشتو وقتی سرائیده شود نسبت به اینکه صحبت شود، نرم تر است؛ اما هندوستانی زبان مطلوب با افغان ها بوده و خودشان جملۀ معروفی دارند که “نمک بیشتری درآن است”. پس از نان شب بازرگان مهمان نواز بخارای ما در بارۀ کیفیت خوب چای خویش صحبت کرده و در بارۀ نوشیدن آن توسط ما با سبک واقعی ارتدوکسی اصرار کرد. او مطابق آن به عملیات آغاز نموده، آتش را در بیرون برافروخته و چایجوش را بالای آن گذاشت، اما برای یک مدت طولانی که نتوانست آن را بجوشاند. سرانجام، وقتی او موفق شد، چای را در ظرف انداخته، سرپوش آنرا با یک پارچه پوشانیده، با آنهم راضی نشده و خود چاینک را در بالای آتش گذاشت، طوریکه چایجوش را بالای آتش مانده بود و بالاخره یک نوشابۀ تیار کرد که واقعا دارای کیفیت عالی بوده، تمام ما آنرا نوشیده و به محتوای آن قلبا تحسین کردیم. نواب مقدار زیادی را بسرعت نوشیده و اعلام کرد که او قبلا هرگز آنقدر زیاد ننوشیده است. با آنهم مالک چای ما را به زیاده روی بیشتر اصرار کرده و برایمان گفت در بخارا که سرچشمۀ چای است، ضیافت همیشه با “چای تلخ” یعنی چای بدون شکر به پایان میرسد. نواب اعلان کرد، “او چای را بدون شکر نمی نوشد؛ برای او غیرممکن است که بیشتر با آن بنوشد و دوچند ناممکن است که بیشتر بدون آن بنوشد”. ما همه با این جواب زیرکانه با صدای بلند و طولانی خندیده و با خوشی زیاد از ضیافت و میزبان خویش از طریق شهر خاموش و در زیر یک آسمان صاف، شب بسیار سرد و با صدای اسپ های تند و تیز خود به خانه های خویش برگشتیم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا