خبر و دیدگاه

ما و سیاست

question-mark

 

نمی دانم از خوشبختانه آغازم کنم یا از شوربختانه، از افتخار آغاز  کنم یا از خجالت. از همینرو آغازش را می گذارم به خوانندۀ گرامی. در این نوشته می خواهم سیاست و سیاسی بودن مان را به بحث بگیرم.

پرسشی که از دیری بدینسو در ذهن من مطرح است این است که، چرا تمام بحث های ما از هر جا و در هر باره یی  که آغاز می شوند، انجام شان به  سیاست می پیوندد؟ بار نمونه، دیشت با دوست هنرمندم سخن را از بهزاد آغاز کردیم، ولی انجامش ملت سازی بود.  با دوست شاعرم، سخن از بیدل آغاز شد و انجامش نابرابری سیاسی و اجتماعی در افغانستان بود.  با دوست خطاطم سخن را از نستعلیق آغازم کردیم، ولی انجامش جنبش طالبان بود. با دوست سیاستمدارم آغازش سیاسی بود، انجامش هم نا امیدیی سیاسی. با دوست غزل خوانم، سخن را از سرآهنگ بزرگ آغاز کردیم، ولی انجامش بحث فارسی و پشتو بود.

پرسشی که به میان می آید این است که: چرا نمی توانیم یک شب تنها و تنها فرهنگی باشیم؟ چرا نمی توانیم یک شب به جای تحلیلگر بودن شنونده باشیم؟ چرا نمی توانیم یک شب به جای “هنرشناس”، هنر دوست باشیم؟ چرا ما همه خود را همه کاره و همه چیز فهم می انگاریم؟

آیا این کار بدی است؟ اگر با همنوایی با ارستو، بگوییم انسان یک زنده جان سیاسی است. این عمل ما نه تنها کار بدی نیست بلکه یک چیز طبیعی است. چون به تعبیر ارستو انسان و ماهیت انسان سیاسی است. به عبارت دیگر انسان، انسان بودنش را مدیون سیاسی بودنش است.

با اینکه این تعبیر نادرستی ازاندیشۀ ارستو نیست، چیزی را که ما امروز از یاد می بریم این است که، ارستو در کنار این تعریفش از انسان، تعریفی از جامعه سیاسی هم داشت. ارستو مانند استادش افلاتون و دیگر پیشگامان فلسفۀ یونان به تعادل در روح و جامعه باور داشت. جامعۀ ارستویی یا پلتونیک (افلاتونی) به سه بخش تقسیم شده بود: بخش یکم را فاضلان یا فلسفه دانان تشکیل می دادند که رهبری جامعه به دوش ایشان بود. بخش دوم را نظامیان تشکیل می دادند که دفاع از جامعه و مردم در برابر مداخله های خارجی، سنجش کردن در امور داخلی و سرزنش کردن شورشگران در برابر فاضلان بود. بخش سوم جامعه را هم گروه کارگر و تولید کننده تشکیل می داد که وظیفه شان از یک سو تولید و از سوی دیگر فرمانبداری بود.

اندیشمندان یونانی به این باور بودند که تنها از همین راه می توان به عدالت اجتماعی راه یافت. به عبارت دیگر عدالت اجتماعی و سیاسی وقتی به دست می آید که کار به اهل کار سپرده شود، تنها آن گاه که رهبر تنها رهبر باشد و مردم، مردم. پس نتیجه یی که از این روش فکری می توانیم بگیریم این است که سیاست و سیاست کردن کار تمام مردم یک جامعه نیست.

گذشته از این باید به گونه جدی به  نابسامانیهایی که این شیوۀ کارکرد ما در پی دارد، بیندیشیم و آنرا جدی بگیریم.  بارنمونه رابطه های فردی یک خانواده را اگر مد نظر بگیریم:‌ شاید چند خانوادۀ انگشت شمار وجود داشته باشند که در آن رابطۀ فکری میان فرزندان پدر و مادر وجود داشته باشد، ولی در کل در زیر یک بام به گونۀ جدا از هم زندگی می کنیم. منظورم این است که، ما بغیر از فرزند و پدر و دختر و مادر بودن مان، رابطه یی دیگر با خانواده نداریم.

وقتی مرد ها در یک خانه گرد هم می آیند، گذشته از آنکه پزشک هستند، هنرمند هستند، وکیل هستند و یا  کسی دیگر، بحث همیشه سیاسی است. این باعث آن می شود که جوانان دلسرد از سیاست شوند و خانمان هم، ا لبته آن هایی که شغل شان سیاسی نباشد، در گوشه یی دیگر سالون جایگزین شوند و به غیبت دختر و پسر همسایه بپردازند. ناگفته نباید گذاشت که وقتی مرد ها بحث سیاسی دارند هم در حقیقت یک غیبت سیاسی است که در نهایت آنهم یک درد دل سیاسی، چون وقتی سخن از بحث به میان می آید، سخن از استدلال و منطق است، آنچه در مردم ما به ندرت دیده می شود.

از اینکه گپ به درازا نکشد بر می گردیم به پاسخگویی. به گمان من این دلچسپی به سیاست یا این بیماری یی روانی می تواند خاستگاههای گوناگون داشته باشد. البته این دلچسپی هم نیست. اگر دقیق شویم این یک نوع پناه بردن به چیزی است، شاید گریزی از عبث بودنمان، گریزی از پوچی، گریز از یک فقر فرهنگی ویا نافهمی و کم فهمی مان از مسایل دیگر.

یا شاید برای اینکه در هیچ زمینۀ دیگر حرف برای گفتن نداریم به سیاست بافی بپردازیم. اینکه آیا ما در سیاست گپی برای گفتن داریم یا نه خودش یک پرسش  است ولی خوب، مردم دست کم فکر می کنند که در این زمینه گپی برای گفتن دارند.

یا اینکه این سیاست زده گی ناشی از یک فقر فرهنگی است. اگرچه ما همه و در  همه جا سنگ فرهنگ و فرهنگ دوستی را به سینه می زنیم، مگر واقیعت جامعه چیزی دیگر است.

یا شاید این ناشی از آن باشد که، کار را به اهل کار سپردن هیچگاه فلسفۀ زندگی ما نبوده است. چون می شناسم کسانی را که خود دانشجوی پژشکی هستند ولی تمام بحث ها شان روی زبانشناسی است. دندان پزشکی می شناسم که می خواهد کتابی در مورد تیوری های سیاسی بنویسد. این به آن ماند که قصابی را پیش تنور ایستاد کنیم و کارد را دست نانوا دهیم. درست، شاید ما همه قصابان ماهری باشیم ولی این باعث حرام نشدن گاو سرزمین مان نمی شود؟

 پرسش دیگر که مطرح می شود این است که: چگونه می تواند یک شاعر در باره شعر گپی برای گفتن نداشته باشد و یک هنرمند چیزی در باره ی هنر؟ مگر شاعر ما شاعر نیست؟ مگر نمی تواند هنرمند ما از هنر جویی هایش بگوید؟

پس چه باید کرد؟ در سرزمین ما، «خوب و بد روزگار بر سری هم ریخته» و برای جدا کردن این باید غربال شویم. ما باید بپذیریم که یک پزشک مسوولیتش پزشکی است و از یک گل کار خانه سازی. البته منظور من این نیست که یک داکتر نمی تواند یک سیاستمدار خوب باشد ولی من به این باروم که اگر ما همه همزمان در همه مورد صاحب نظر نباشیم، سر کلاوه را زودتر خواهیم یافت.


نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا