خبر و دیدگاه
مرا به گذشته فریاد بزن
|
|||
در هجوم تاریکیهای حال،
که چون بختکی سهمگین بر سینهام چنگ انداخته،
و در برابر آینده ای که بیچهره، بیرحم و بیسرنوشت ایستاده،
دلم هوای آن گذشته را کرده؛
آنجا که هنوز نگاهها ساده بود و لبخندها، بیتکلف؛
آنجا که دل آسوده تر میتپید و آسمان به وسعت خیال هایمان آبی بود.
مرا به گذشته فریاد بزن!
به کوچه های خاکی خاطره،
به آغوش امن مادر،
به دستان پرصلابت پدر؛
که پناه بود، سایهبان بود، ستون آرامش خانه.
به روزهایی که زمان، آهستهتر میگذشت
و دغدغه، تنها مشق شب بود و نان تازه.
فریادم بزن،
تا شاید این هراس بیامان از اکنون،
و این گرداب پر اضطراب فردا،
در پژواک شیرین دیروز گم شود.
بگذار برای لحظهای
از هیاهوی بیسرانجام امروز
و از ابهام یخزده فردا،
پناه ببرم به دیروزی که هرگز از خاطرم نرفته؛
به نگاهی پدرانه، که جهان را آرام میکرد،
اما دیگر بازنمیگردد…
آری، مرا به گذشته فریاد بزن؛
شاید آنجا هنوز،
قطرهای امید برای زنده ماندن باقیست.





