از انحراف ایدئولوژیک تا بیگانگی با روح تاریخی مردم افغانستان

«طالبان و بیگانگی با وجدان تاریخی افغانستان
طالبان خود را وارث ایمان، سنت و هویت اسلامی افغانستان معرفی میکنند، اما در واقعیت، رفتار و ساختار فکری آنان نه تداوم روح تاریخی ملت افغانستان، بلکه نشانهی گسست از آن است. وجدان تاریخی مردم افغانستان در طول قرن ها، بر سه رکن آزادی، عدالت و همزیستی استوار بوده است؛ اما طالبان با ایدئولوژی انحصاری و برداشت قبیله محور از دین، این سه ارزش بنیادین را در هم شکسته اند. از این رو، میتوان گفت طالبان نه بازتاب سنت، بلکه تحریف سنت و تجلی بیگانگی با وجدان تاریخی جامعهاند. کروه طالبان بهعنوان یک جریان سیاسی-ایدئولوژیک، نه برخاسته از بطن جامعهٔ افغانستان بلکه برآمده از پروژههای استخباراتی منطقهایاند که در دهههای پایانی قرن بیستم برای تحقق اهداف ژئوپولیتیکی قدرتهای خارجی طراحی و با کمک های سیاسی، مالی و لجستیکی امریکا، عربستان و پاکستان ساخته شد.
افغانستان در تاریخ معاصر خود بستر ظهور جنبشهای سیاسی و فرهنگی چپی، راستی و ملی بوده است. هرچند جنبش های یاد شده تحت تاثیر جنبش های بیرون مرزی، به شدت ایده یولوژیک چپ و راست در افغانستان شکل گرفتند که هریک طی نیم قرن تحولات افغانستان نه تنها بهای وابستگی شان را پرداختند؛ بلکه آسیب های فراوانی را بر جامعه افغانستان نیز وارد کردند؛ اما کمتر جنبشی مانند طالبان تا این حد از بطن جامعه بیگانه و از بیرون بر مردم افغانستان تحمیل شده است.
طالبان که در دههٔ ۱۹۹۰ میلادی ظهور کردند، خود را نمایندهٔ اسلام و عدالت میدانستند، اما در عمل، نه به سنت های دینی افغانستان و نه به وجدان جمعی مردم افغانستان وفا دار ماندند و در عین زمان روابط این گروه با حامیان شان دچار نوعی گسست شد. همانگونه که «احمد رشید» در اثر کلاسیک خود طالبان: اسلام، نفت و ترور در آسیای مرکزی (2000) اشاره میکند، ظهور طالبان نتیجهٔ مستقیم حمایت سازمان استخبارات پاکستان (ISI) و سرمایهگذاری عربستان سعودی در مدارس دینی مناطق مرزی و نه برآمدی از جنبش اجتماعی در درون افغانستان است. برای روشن شدن موضوع، نیاز است تا به گونه مختصر به ریشه های بیرونی طالبان وپیوند های استخباراتی و ایده یولوژیک طالبان، گسست های فرهنگی و بیگانهی آنان با جامعه افغانستان و ژیوپولیتیک وابستگی و بحران مشروعیت طالبان اندکی اشاره شود تا پرده از هویت اصلی و ماهیت واقعی طالبان پرده برداشته شود.
ریشههای بیرونی طالبان
نسبت به سایر جریان های سیاسی و فرهنگی افغانستان برجسته تر است؛ زیرا جنبش طالبان از دلِ «مدارس دیوبندی» در پاکستان سربرآورد. این مدرسه ها، با تأثیرپذیری از تفکر سلفی و حمایت مالی کشورهای خلیج، اسلام را به آموزهای سختگیر و ضد مدرنیته تبدیل کردند. در حالیکه اسلام مردم افغانستان ریشه در تصوف، عرفان و فرهنگ تسامحگرای خراسانی دارد. فرهنگ تسامح گرای خراسان برخاسته از بازشناسی اسلام سنتی بهعنوان حامل حقیقتی الهی و فراتاریخی است که از وحي و معرفت قدسی سرچشمه میگیرد.
نقد مدرنیته و سکولاریسم از منظر معرفتشناسی و متافیزیک اسلامی؛ گسست از مرکز قدسی وجود انسان تلقی شده است. این نگاه به دفاع از معنویت در برابر تکنوکراسی و نسبیگرایی مدرن برآمده و نقش تصوف و فلسفهی اسلامی را در حفظ پیوند میان عقل، ایمان و زیباییشناسی معنوی مهم پنداشته است. این طرز دید ضرورت احیای سنت در جهان اسلام را نه از طریق بازگشت ظاهری، بلکه از طریق بازفهم حقیقت درونی شریعت و طریقت عنوان کرده است. مفاهیمی چون حکمت خالده، وحدت متعالی ادیان و مرکزیت در محراق این دیدگاه قرار دارد و به این تاکید دارد که اسلام، در ذات خویش، سنتی زنده و در ارتباط با امر قدسی است، نه صرف نظامی و خشونت آفرینی های سیاسی و فرهنگی؛ اما طالبان این سنت را انکار کردند و به جای آن، نسخهای سیاسی و جنگی از شریعت ارائه دادند که هدف آن نه تربیت انسان مؤمن؛ بلکه مسخ اسلام و ایجاد جامعهای مطیع، بسته و محروم از ارزش های بود.
به گفتهٔ «بارنت روبین» (2002) در کتاب افغانستان از جنگ تا صلح، طالبان ابزار استراتژیک پاکستان در پیگیری سیاست «عمق استراتژیک» در برابر هند و کنترل افغانستان بودند؛ پدیدهای که در ماهیت وابسته و غیربومی است. طالبان نه تنها با تاثیر پذیری از تفکر سلفی، اسلام را به آموزه های سخت گیرانه و خشونت افرین بدل کردند؛ بلکه با دشمنی با ارزش های فرهنگی و حقوق بشری مردم افغانستان، نوعی گسست فرهنگی را در جامعه افغانستان بوجود آورده اند که با روح جامعه افغانستان بیگانه است.
گسست فرهنگی و بیگانگی با جامعه
افغانستان، با داشتن بزرگ مردان نامداری در حوزه فرهنگ، ادبیات، شعر و هنر؛ هر از گاهی سرزمین شعر، زبان و تنوع فرهنگی بوده است. روح این سرزمین از بلخ و هرات تا بدخشان و بادغیس با اندیشه، شعر و مدارا زنده است؛ اما طالبان در تضاد آشکار با این روح جمعی مردم افغانستان؛ سیاست های ضد فرهنگی و ضد آموزشی را در مخالفت کامل با ارزش های حقوق بشری در این کشور آغاز کرده اند که نشان دهنده گسست فرهنگی در جامعه فرهنگ پذیر افغانستان است.
سیاستهای طالبان از محروم ساختن زنان از کار و از بستن مکتب ها و دانشگاه ها بر روی دختران تا حذف موسیقی و سرکوب رسانهها همه نشان میدهد که آنان درک درستی از مفهوم ملت، تنوع و فرهنگ ندارند. طالبان امروز با بستن دروازه های مکتب و دانشگاه ها بر روی دختران نه تنها نظام آموزشی افغانستان را فلج کرده اند؛ بلکه وجدان فرهنگی آن را نیز هدف قرار داده اند؛ زیرا طالبان در جوهر خود از فرهنگ به عنوان تهدید می ترسند. از این رو با آگاهی و ارزش های جدید معاصر مخالف هستند. بنابراین طالبان با ملت افغانستان رابطهای ارگانیک ندارند؛ آنان بهمثابه نیرویی تحمیلی و بیرونی عمل میکنند که هدفش تسلط، نه خدمت به جامعه افغانستان است.
ژیوپولیتیک وابستگی و بحران مشروعیت
پدیدهٔ طالبان نه تنها در بستر دینی و قومی افغانستان، بلکه در چارچوبی از ژئوپولیتیک وابستگی نیز قابل درک است. از دید ژئوپولیتیکی، طالبان را نمیتوان بدون در نظر گرفتن بازی قدرتهای منطقهای و فرامنطقه ای درک کرد؛ زیرا طالبان، در مقام بازیگر در ظاهر مستقل، در عمل در شبکهای از وابستگیهای امنیتی، اقتصادی و ایدئولوژیک گرفتار شده اند.
ژئوپولیتیک وابستگی به وضعیتی گفته میشود که در آن یک واحد سیاسی (کشور یا گروه حاکم) بهجای برخورداری از اختیار ژئوپلیتیکی، در مدار منافع قدرتهای بیرونی عمل میکند. در این وضعیت، تصمیمگیریهای کلان ملی، از امنیت تا اقتصاد و سیاست خارجی، تابعی از منافع بازیگران خارجی می شود تا زمانی که افغانستان نتواند ایدئولوژی بومی و ملی مبتنی بر عدالت و وحدت سرزمینی را جایگزین ایدئولوژیهای تحمیلی کند، جغرافیای آن همچنان به جای مرکز تصمیم گیری مستقل به میدان رقابت قدرتها باقی خواهد ماند. این موضوع بحث پیوند میان ایدئولوژی، جغرافیا و سلطه قدرتهای خارجی را مطرح می نماید. برای توضیح پیوند ایدئولوژی، جغرافیا و سلطه قدرتهای خارجی در افغانستان باید سه بُعد تاریخی، ژئوپولیتیکی و جامعهشناختی را همزمان در نظر گرفت؛ زیرا سلطه خارجی همواره از ترکیب جغرافیا و ایدئولوژی شکل گرفته است.
از دهه ۱۹۹۰ تاکنون، طالبان در مدار حمایتی کشور هایی چون؛ پاکستان بحیث منبع اصلی لجستیک، آموزش و استخبارات؛ کشور های خلیج فارس بحیث پشتیبان مالی و ایدئولوژیک و قدرتهای بزرگ مانند امریکا، روسیه و چین به مثابه بهره برداران فرصت طلب برای توازن منافع، قرار دارند. این وابستگی چندوجهی، طالبان را از تبدیل شدن به نیروی ملی و مستقل بازداشته است.
از سویی هم افغانستان در نقطهٔ تلاقی سه حوزهٔ ژئوپولیتیکی چون، آسیای جنوبی (نفوذ پاکستان و هند)، آسیای مرکزی (نفوذ روسیه) و خاورمیانه (نفوذ ایران و عربستان) قرار دارد. طالبان به جای استفاده از این موقعیت برای تقویت استقلال ملی، آن را به میدان معامله قدرتهای بیرونی تبدیل کردهاند.
از طرفی هم طالبان بهجای ایجاد اقتصاد تولیدی، در چارچوب اقتصاد وابسته چون؛ صادرات مواد خام (معادن و مواد مخدر) به پاکستان و چین؛ وابستگی به کمکهای بشردوستانهٔ سازمانهای بینالمللی و استفاده ابزاری از گمرکات و معادن برای تأمین بودجهٔ حکومت، بدون برنامه توسعه عمل می کنند. این وابستگی ها استقلالیت طالبان را نیز زیر پریش می برد.
وابستگی های ژئوپلیتیک نه تنها طالبان را با بحران مشروعیت روبرو کرده؛ بلکه نوعی حاکمیت نیابتی را نیز پدید آورده است. در سطح سیاسی، طالبان مشروعیت داخلی را از دست دادهاند؛ اما از مشروعیت ژئوپولیتیکی برخوردار اند. یعنی قدرتهای منطقهای هنوز آنان را بهعنوان ابزاری برای کنترل افغانستان نگه داشتهاند. این وضعیت، نوعی حاکمیت نیابتی را پدید آورده است.
طالبان امروز نه نیرویی مستقل، بلکه نمادی از «ژئوپولیتیک وابستگی» در قرن بیستویکماند. آیندهٔ افغانستان تنها زمانی تغییر خواهد کرد که حاکمیت از وابستگیهای امنیتی و اقتصادی رها شود و بهسوی حاکمیت ملی و مردممحور حرکت کند. از سویی هم طالبان دچار بیگانگی تمدنی اند و از آگاهی هراس دارند. حذف زنان از حیات اجتماعی، سرکوب دانشگاهها و کنترل رسانهها همه نشانههایی از ترس آنان از بیداری فکری ملت است.
در فلسفهٔ سیاسی، چنین رفتارهایی مصداق «ایدئولوژی تمامیتخواهانه» است. این رفتار ها ریشه در توتالیتاریسم دارد و هر نظامی که از آگاهی عمومی بترسد، محکوم به فروپاشی درونی است. در جامعهای که شعر مولانا، بلخی و خلیلالله خلیلی نفس میکشد، طالبان با ذهنیتی خشک و تک بعدی نمیتوانند دوام آورند؛ زیر آنان بیگانهاند با روح تاریخی ملتی که هزار سال است در متن تمدن اسلامی نقش آفریده است.
نتیجه
طالبان با تکیه بر ایدئولوژیای بیگانه با بستر تاریخی و فرهنگی افغانستان، از روح ملت فاصله گرفتهاند. آنان نه ادامه دهنده سنت؛ بلکه واکنش واپسگرایانه به تاریخاند. تاریخ افغانستان، بر مقاومت در برابر بیگانگی استوار بوده وجدان تاریخی امپراتوریها را از پا انداخته است؛ دیر یا زود، ایدئولوژی طالبانی را نیز در برابر خود خرد خواهد کرد. با تاسف که افغانستان قربانی ایدئولوژیهایی شده است که نه از متن مردم، بلکه از منافع بیرونی و ذهنیتهای بسته برخاستهاند. از کمونیسم تا طالبان، همگی در یک نقطه مشترکاند؛ یعنی انحراف از روح تاریخی ملت. تنها با بازیابی پیوند میان سیاست، فرهنگ و وجدان جمعی میتوان امید داشت که افغانستان از چرخهی تحمیل، انزوا و بحران مشروعیت رها گردد.
در کل گفته می توان که طالبان پدیدهای تحمیلی، بیرونی و فاقد مشروعیت تاریخی اند. آنان نه از دل جامعه برخاستهاند، نه در خدمت آناند. اسلامِ طالبان، اسلامِ خشک و خشونت زا و اطاعت کورکورانه است؛ در حالیکه اسلام مردم افغانستان، اسلامِ معرفت و عشق است. آیندهٔ افغانستان زمانی آغاز میشود که جامعهٔ جهانی و مردم، مرز میان «ملت افغانستان» و «امارت طالبانی» را به رسمیت بشناسند. جامعه جهانی باید بدانند که طالبان پدیده ای تحمیلی در کالبد ملتی تاریخی هستند؛ زیرا افغانستان پیکری زنده با روح تمدن و تنوع است. طالبان در این پیکر چون غده بیرونی اند که با جسم این ملت سازگاری ندارند. به باور مردم افغانستان، طالبان سایه هایی اند که در برابر طلوع آزادی زود رنگ می بازند. 25-10



