خبر و دیدگاه

محمد اکرام اندیشمند_ جوزای ۱۳۶۱

 

نیمۀ جوزای ۱۳۶۱ با چهار نفر از همراهانم از پشاور به تری منگل مرز میان پاکستان و افغانستان آمدم تا از آنجا به زادگاهم خوست ولایت بغلان بروم. در تری منگل نمایندگی تنظیم های اسلامی بود که برای مجاهدین مربوط شان سلاح و مهمات توزیع می کردند. ما یک گروپ هشت نفری از ولسوالی خوست بودیم که باید یکجا تری منگل را ترک می کریدم. قرار بود تا چهارنفر این گروپ هشت نفری فردای آن روز از پشاور به تری منگل بیایند، اما فردا راه میان پاره چنار و تری منگل در اثر آغاز جنگ میان قبیلۀ توری شیعه و منگلی های سنی، مسدود شد. این جنگ ده روز دوام کرد و من با همراهانم ناگزیر در تری منگل ماندیم. جای ماندن همان اتاق های بزرگ نمناک به نام کافی یا سموار بود که نام دیگرش را هوتل گذاشته بودند. در روزهای پایانی احساس بیماری کردم. تب خفیف و درد و سوزش در سینه ام پیدا شد که تا دوسال دیگر با وجود استفاده از داروهای مختلفِ نسخه های چند داکتر وطنی که یکی از آن ها دانشگاه طب کابل را خوانده بود، بهبود نیافتم. سر انجام داکتر عبدالرحمن از شهر کهنۀ نهرین که هر گز تحصیلات طبی/پزشکی نداشت و نام داروها را به فارسی می نوشت، به من گفت که تجربۀ من می گوید خودت برانشیت داری و برای چهل روز چهل پیچارکاری داد که تمام آن را زرق کردم و چنان خوب شدم که تا حالا دیگر آن درد به سراغم نیامد.  

از جاجی بسوی سرخاب لوگر رفتیم تا از طریق ولسوالی محمد آغه به طرف میدان وردک برویم و از مسیر بامیان راه  تاله و برفک بغلان را در پیش بگیریم. این راه، طولانی بود. تا بیست روز را باید با پای پیاده راه می رفتیم. 

پیش از حرکت در پشاور در مورد این راه و خطر آن که به کمین نیروهای دولتی و نیروهای ارتش سرخ شوروی روبرو نشویم معلومات گرفته بودیم. برای مان گفته بودند که از ولسوالی محمد آغۀ لوگر باید شب هنگام از سرک اسفالت یعنی سرک لوگر – پکتیا بگذریم و همان شب باید دشت آب بازک را اگر نامش را درست گرفته باششم، پشت سر بگذاریم. روز در این مسیر، قرارگاه های روس ها و دولت بود و یا تانک های گزمه رفت و آمد می کردند که نمی شد از آن جا عبور کرد. 

برای عبور از مسیر مذکور باید ما را یک آدم مطمئن در  ولسوالی محمد آغه کمک می کرد. از این رو از دارالانشای جمعیت اسلامی افغانستان در پشاور نامه ای به قوماندان سمیع قوماندان جمعیت در این ولسوالی گرفتیم تا ما را همکاری و رهنمایی کند. علی رغم آنکه با عجله راه می رفتیم تا قبل از غروب آفتاب به آن منطقۀ محمد آغه که نزدیک سرک و در مسیر راه مان باشد، برسیم، نرسدیم. ناوقت به مسجدی در محمد آغا که مسجد مربوط قوماندان سمیع بود، رسیدیم. همه مردم نماز خفتن را خوانده و به خانه های شان رفته بودند. در مسجد و مهمان خانه فقط امام مسجد بود. از او کمک خواستیم تا ما را نزد قوماندان سمیع ببرد که نامه را برایش بدهیم، هیج کمکی نکرد و گفت اوضاع این جا بسیار خراب است. به گفتۀ او دو روز قبل در نزدیکی های این منطقه قوماندان سمیع بر کاروان نیروهای نظامی شوروی که از این سرک/جاده عبور می کردند عملیاتی انجام داد و موجب مرگ یک جنرال روسی شد. دو روز است که مردم منتظر آمدن قوای روس ها را می کشند و در حالت اضطرار به سر می برند. همه جا گفته می شود که روس ها با قوای زیاد برای انتقام در حالت حمله و لشکر کشی هستند. 

ما که باید شب از این منطقه عبور می کردیم، در مسجد باقی ماندیم تا مردم برای ادای نماز صبح بیایند و قوماندان سمیع را پیدا کنیم تا ما را رهنمایی و کمک کند. یکی دو ساعت در مهمان خانۀ مسجد استراحت کردیم. امام مسجد به نماز بلند شد و اذان گفت. هنوز روز نشده بود و برخاستیم. امام وقتی از اذان گفتن برگشت به ما گفت که شب پول از جیب من گم شده است. ما همه اظهار تاسف و بی خبری کردیم، اما امام  می گفت این پول من را شما گرفته اید. هنوز مشغول گفتگو با امام بر سر پول گم شده اش بودیم که دو سه نفر از مقتدی های امام و از اهالی آن قریه به مسجد آمدند. هم امام و هم ما از گم شدن پول امام مسجد گفتیم. آنها پس از گفتگو با ما کوشش کردند که امام مسجد را قانع بسازند که ما پول او را از جیبش دزدی نکرده ایم. مقتدی ها به پشتو با امام صحبت کردند و برایش گفتند ملا صاحب ما که این آدم ها را می بینیم و گپ زدیم همۀ شان تعلیم یافته و تحصیل کرده معلوم می شوند و ما فکر نمی کنیم که آن ها پول شما را از جیب تان گرفته باشند. خلاصه امام نپذیرفت و ما گفتیم مقدار پولش را بگوید که بپردازیم. امام گفت ششصد افغانی من گم شده است. گفتیم بی انصاف به این همه بحث نیاز نبود از اول می گفتی ششصد افغانی بدهید. 

پول را امام گرفت و هنوز نماز صبح خوانده نشده بود که صدای تانک ها و چرخ بال ها بلند شد که این منطقه را مورد حمله قرار دادند. نماز را به عجله خواندیم. از هر کسی که کمک می خواستیم تا ما را رهنمایی کنند، پاسخی دریافت نمی کردیم. نه امام ماند و نه مقتدی و تنها ما هشت نفر در مسجد باقی ماندیم. 

جنگ در حال شدت بود و آتش سلاح خفیف و ثقیل از سمت سرک اسفالت بسوی قریه ها گسترش می یافت . بمباران بم افگن هم آغاز شده بود. آفتاب طلوع کرده بود و ما آماده شدیم که قریه را ترک کنیم، اما نمیدانستیم کجا و به کدام سمت برویم؟ در این حالت یکی از اهالی قریه با بایسکیل/دوچرخه خود از خانه اش برآمد. از او خواستیم که ما را رهنمایی و کمک کند. آن مرد گفت با من بیائید. در دشت های بیرون از قریه رفتیم. ما را به داخل یک کاریز آب رهنمایی کرد و توصیه کرد همین جا باشید که مصئون است. او گفت مردم در چنین حالات داخل حویلی های خود زیرزمینی های امن ساخته اند که به آنجا پناه می گیرند و یا به کوهای دور تر می روند. بعد آن مرد رفت و قبل از رفتن نامش را پرسیدیم که چیست؟ گفت عبدالمحمد نام دارم. عمرش کمتر از چهل سال معلوم می شد. 

وقتی کاریز را دیدیم و بیرون آن را، نتیجه گیری مان این بود که این کاریز منطقۀ امنی برای پناه گرفتن از جنگ نیست. از این رو خود را در برابر نیروهای روسی و دولت با سلاح های دست داشته آماده کردیم. صدای آتش جنگ از دور به گوش می رسد. گاهی هواپیماهای بم افگن بم برتاب می کردند و چرخ بال ها قریه های نزدیک به سرک را به راکت می زدند. از صدای سلاح ها بر می آمد که مقاومت مجاهدین بسیار شدید است. 

ساعت ۹ صبح شده بود. ما در داخل کاریز احساس گرسنگی می کردیم و نمیدانستیم لقمه نانی از کجا بدست بیاوریم؟ در این فکر بودیم که عبدالمحمد سوار بر بایسکلش پیدا شد. یک چایبر شیر با چند نان وطنی در دستش به کاریز آمد. گفت برای تان نان آوردم. به ما اطمینان می داد که نگران نباشید. مجاهدین به شدت مقاومت دارند و فکر نمی کنم روس ها بتوانند تا این جا برسند. هر چند گفت که این کاریز را چند بار نیروهای روسی و دولت با گاز مورد حمله قرار داده اند و شماری از مردم در این جا کشته شده اند. 

برای ما شیر و نان آوردن عبدالمحمد در آن حالت سخت جنگ  بسیار شگفت آور بود. ما نمی توانستیم چگونه شهامت و سخاوت او را توجیه و تمجید کنیم. برایش پول دادیم، از گرفتنش امتناع کرد و گفت خداند ثوابش را بدهد. وقتی نان و شیر را خوردیم، عبدالمحد چابیر و پیاله هایش را گرفت و رفت. تا ساعت یک پس از ظهر از شدت آتش جنگ کاسته شد. پس از ساعت سه بعد از ظهر دیدیم که مردم قریه ها از کوهای اطراف و مزارع شان بسوی قریه های خود می روند. ما هم کاریز را ترک کردیم، اما نمیدانستیم کجا برویم. از یک نفر اهالی قریه خواستیم که ما را امشب می تواند کمک کند تا از سرک قیر و دشت آب بازک عبور کنیم؟ او برای مان رهنمایی کرد که به محل قبرستان عمومی منطقه بروید که آنجا تمام مردم و مجاهدین برای دفن شهدای خود جمع هستند و حتماً در آنجا کسی را پیدا می کنید که به شما کمک کند. 

به محل قبرستان آنجا رسیدیم. صد ها نفر مردم و مجاهدین منطقه جمع بودند. در جنگ آن روز ۱۸ نفر از مجاهدین شهید شده بودند. یکی از شهدا، قوماندان سمیع قوماندان جمعیت اسلامی بود. همان قوماندانی که  ما نامه ای برایش داشتیم تا ما را رهنمایی و کمک کند. روس ها برای کشتن قوماندان سمیع حمله کرده بودند، چون او جنرال یا کدام افسر بلند رتبۀ  روسی را کشته بود. بروی پیکر سمیع اسید پاشیده بودند. بر جنازه ها نماز دسته جمعی ادا کردند و بعد به خاک سپردند. یک نفر را یافتیم که شب هنگام رهنمای ما در عبور  از سرک و دشت آب بازک باشد………… 

رهنما ما را تا طلوع آفتاب همراهی کرد و گفت که از قرارگاه های دولت و روس ها گذشتیم و شما این راه را تعقیب کنید تا ظهر به اولین قریه می رسید. خودش برگشت و ما به راه ادامه دادیم. ساعت یک ظهر در اولین روستای دامنۀ کوه رسیدیم. مردم برای ادای نماز ظهر به مسجد جمع شده بودند. ما هم خواستیم که نماز بخوانیم و بعد ساعاتی این جا بخوابیم. هنوز نماز را نخوانده بودیم که یکی از اهالی قریه به مسجد آمد و فریاد کرد که تانک ها بسوی قریه می آیند. مردم ما را گفتند به طرف کوه بروید تا دستگیر تانک ها نشوید. با عجله مسجد را ترک کردیم. خاک باد ناشی از حرک تانک ها از دو رنمایان بود که به طرف قریه می آیند. وقتی دو سه تپه را پشت سر گذاشتیم، دیگر توان راه رفتن نبود. ساعاتی آنجا خوابیدیم و بعد حرکت کردیم…………… 

تا دهن معدن ذغال سنگ اِشپشته در دوشی و  تاله و برفک  که رسدیم، هژده  روز سپری شده بود. باید از تاله و برفک از طریق دشت کیلگی وارد نهرین می شدیم و بعد به خوست می رفتیم. اما این راه در اثر جنگ میان سید منصور نادری و حاجی امان الله قوماندان جمعیت اسلامی و سایر قوماندان های تنظیم های جهادی بسته بود. سید منصور نادری به کمک دولت و نیروهای شوروی وارد منطقه شده بود تا مناطق دوشی و تاله و برفک را تحت تسلط خود و دولت قرار بدهد. 

پس از یک روز توقف وقتی دیدیم که این راه باز نمی شود داخل درۀ اشپشته شدیم و به طرف سمنگان حرکت کردیم. یک درۀ طولانی بود که نامش را فراموش کردم که درۀ بادقاق یا هزار قاق می گفتند. در این درۀ طولانی با پشت سر گذاشتن کوتل آن هفده ساعت راه کردیم که به سمت راست دره وارد ییلاق های مردم دهنۀ غوری بغلان شدیم. مردم ییلاق بودند و در خیمه های ساخته شده از نی و یا گلیم که برخی آن را “کَپَه” و “چَپَری”می گویند، زندگی می کردند. یک میدانی که دورا دورش را با سنگ احاطه کرده بودند، مسجد و مهمانخانه بود. آن جا رفتیم. من وقتی می خواستم ایستاد شوم، پاهایم می لرزید و نمی توانستم ایستاد شوم. دیدم که یک ریش سفیدی از درون کپه با طبق بزرگ چوبی نزد من آمد. طبق را آب پر کرد و نمک را داخلش انداخت و بعد من را کمک کرد تا آهسته به زمین بنشینم و پاهایم را بدرون آب طبق بگذارم. گفت تا کمتر از نیم ساعت دیگر پاهایت را بیرون کن. وقتی پاهایم را از درون طبق بیرون کشدیم، احساس راحتی کردم و به آسانی توانستم روی پاهایم ایستاد شوم…………

تا پنج روز دیگر از مسیر دهنۀ غوری و بغلان بسوی نهرین رفتیم و روز بیست و چهارم وارد خوست شدیم. حالا ۳۸ سال بعد از آرتروز زانو رنج می برم. شاید آن ۲۴ روز پیاده روی و بسیار پیاده روی  دیگر در آن سال ها از عوامل این آرتروز باشد.

قوس / آذر ۱۳۶۰ خورشیدی

محمداکرام اندیشمند

تازه از افغانستان به پشاور آمده بودم. در حویلی گنج جای که دفتر مرکزی جمعیت اسلامی افغانستان برای اقامت محصلین در شهر پشاور اجاره کرده بود، به سر می بردم. ده ها نفر از ولایات مختلف در این حویلی که اتاق های زیادی داشت، زندگی می کردند. از طریق مسئول حویلی خبر داده شد که دارالانشای جمعیت فهرست سی نفر اعضای جمعیت را یاد داشت و ترتیب کرده که قرار است برای شرکت در یک کورس کوتاه مدت سه ماهۀ عقیدتی- سیاسی و نظامی به تهران بروند. نام من نیز شامل این فهرست بود. عبدالعلی دانشیار عضو ارشد جمعیت اسلامی را که از جوانان نزدیک به استاد ربانی رهبری جمعیت بود و میان پشاور و تهران رفت و آمد می کرد مسئول این کار معرفی کردند.

دانشیار جوان با اخلاق، اجتماعی، با فهم و بسیار پر تلاش و از اعضای سابقه دار و ارشد جمعیت اسلامی بود. دانشیارسال های بعد تحصیلات عالی خود را در علوم سیاسی دانشگاه تهران به پایان رساند و مدت کوتا در دورۀ دولت اسلامی دیپلومات سفارت افغانستان در تهران بود. وی سپس در دانشگاه کابل استاد در فاکولتۀ حقوق و علوم سیاسی شد و در جمعیت اسلامی افغانستان معاونیت ریاست کمیتۀ تشکیلات را به عهده گرفت که ریاست این کمیته را احمدشاه مسعود بدوش داشت. دانشیار در سی ام اسد ۱۳۷۶ در سقوط هواپیمای حامل عبدالرحیم غفورزی صدراعظم دولت اسلامی و شانزده نفر از همراهانش در بامیان که همه از چهره های معروف جبهۀ متحد مخالف طالبان بودند جان باخت.

با دانشیار در دفتر مرکزی جمعیت اسلامی در فقیر آباد پشاور دیدم و در مورد کورس مذکور و سفر به تهران صحبت کردیم. شرکت این افراد جمعیتی در این کورس برخلاف تصور من به عنوان اعضای جمیعت اسلامی نبود. این گروه سی نفری جمعیت متشکل از ولایات کابل، تخار، بدخشان، بغلان و قندوز که تا رسیدن به تهران و شرکت در کورس به هژده نفر رسید به عنوان مجاهدین مربوط به یک پیلوت/خلبان ارتش افغانستان به نام گل آقا چکری از کابل می شد که وی در واقع مسئولیت این گروه را در این سفر بدوش داشت.

گل آقا چکری تحصیل یافتۀ شوروی عضو جمعیت اسلامی بود که رابطۀ نزدیک با استاد ربانی داشت. با او که بعداً در این سفر آشنا شدم او را آدم آرام، مودب، کم حرف و کمتر عمیق در مسایل سیاسی یافتم. او توافق مشارکت یک گروه مجاهدین را به عنوان مجاهدین مربوط به سازمان و جبهۀ خودش از محمد منتظری پسر آیت الله حسینعلی منتظری و سید مهدی هاشمی برادر داماد آیت الله منتظری مسئول واحد نهضت ها در جمهوری اسلامی ایران گرفته بود. واحد نهضت ها یک نهاد مستقل در واقع برای صدور انقلاب اسلامی ایران بود که در مدیریت و فعالیت آن وزارت های داخله/کشور، خارجه، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و نمایندۀ رهبری جمهوری اسلامی نقش داشتند. سپاه پاسداران نقش اصلی را داشت. قابل یاد آوری است که پس از اختلاف آیت الله خمینی با ایت الله منتظری قایم مقام او در رهبری، سید مهدی هاشمی مسئول واحد نهضت ها مغضوب جمهوری اسلامی ایران قرار گرفت، به زندان رفت و در سال ۱۳۶۶ اعدام شد. محمد منتظری قبل از وی در بم گزاری های مجاهدین خلق با شماری از مقامات جمهوری اسلامی ایران کشته شده بود.

آنچه را که برای من در مورد رابطۀ گل آقاچکری با این چهره های مقتدر جمهوری اسلامی ایران گفته شد این بود که گل آقا چکری در دوران تحصیل در شوروی هم صنفی یا هم کلاسی یکی از جوانان فعال اسلام گرای ایرانی و نزدیک به آیت الله منتظری و اطرافیان او بود که پس از انقلاب اسلامی صاحب مقام مهم در جمهوری اسلامی ایران شد. گل آقا چکری که پس از کودتای ثور ۱۳۵۷ در زندان پلچرخی زندانی شد، پس از رهایی از زندان در سال ۱۳۵۹ به ایران رفت و از طریق هم صنفی خود با محمدمنتظری و سید مهدی هاشمی رابطه برقرار کرد و خواهان ایجاد دفتر در تهران و کمک به مجاهدین مربوط به خود در یک سازمان مستقل همچون سازمان های اسلامی شیعۀ افغانستان شد که در حال شکل گیری بودند و از سوی جمهوری اسلامی ایران کمک می شدند. اما دوستان جمهوری اسلامی او تشکیل دفتر مستقل در تهران را برای وی منظور نکردند و از ایشان خواستند تا با جنبش یا سازمان مستضعفین افغانستان در یک دفتر مشترک کار کند.

رابطه و کمک به موصوف به عنوان یک چهرۀ سنی در میان مجاهدین افغانستان از نظر جمهوری اسلامی یک فرصت مساعد برای نفوذ میان گروه های سنی مجاهدین تلقی می گردید. اما آن ها در این مورد با احتیاط گام بر می داشتند و گل اقا چکری را در کنار سازمان شیعه جنبش مستضعفین قرار دادند. جنبش مستضعفین یکی از سازمان های اسلامی و جهادی شیعه افغانستان بود که همچون سایر سازمان های اسلامی شیعه در سال های نخست جمهوری اسلامی ایران توسط دفتر واحد نهضت ها کمک می شد. این سازمان به صورت شورایی اداره می گردید که به نظر می رسید شخصی به نام آقای اخلاقی عضو مهم و مورد اعتماد بیشتر نزد جمهوری اسلامی بود. گل آقا چکری در واقع به عضویت شورای سازمان مذکور در آمد و به دفتر سازمان که در سال ۱۳۶۰ واقع تجریش در شمال تهران قرار داشت به کارش آغاز کرد. او سپس توافق واحد نهضت ها را برای انتقال یک گروه از مجاهدین مربوط به خود غرض شرکت در کورس سه ماهۀ عقیدتی – سیاسی و نظامی حاصل کرد و برای این کار به پشاور آمد.

گل اقا چکری از رهبری جمعیت اسلامی خواست تا شماری از اعضای جمعیت را با او برای شرکت در کورس عقیدتی – سیاسی و نظامی به تهران بفرستد. جمعیت این را پذیرفت و شماری از افراد مقیم حویلی گنج که فارغان لیسه و یا محصلین و فارغان دانشگاه بودند را برای این کار آماده کرد. هر چند جمعیت اسلامی افغانستان در تهران و شهرهای مرزی دفتر نمایندگی داشت اما رابطه اش با جمهوری اسلامی همچون احزاب و سازمان های شیعه نبود که اعضای جمعیت را مشمول کمک و حمایت های وِیژه بسازد و آن ها را در کورس های این چنینی دعوت کند. دفتر جمعیت اسلامی افغانستان در دهۀ شصت خورشیدی در ایران به اتهام داشتن رابطه با امریکا گاهی تحت فشار شدید قرار می گرفت و به عنوان یک تنظیم و حزب غیرانقلابی و میانه رو و نزدیک به امریکا شناخته می شد.

ما همه همراه با دانشیار و گل آقا چکری پشاور را به مقصد تهران ترک کردیم و از طریق قطار آهن به کویته آمدیم و سپس به زاهدان ایران و از آنجا به تهران رفتیم. در مرز ایران و در تمام مراکز بازرسی مسیر راه مجوز سفر، نامه ای از سپاه پاسداران جمهوری اسلامی ایران بود که در آن نام افراد نوشته شده بود. در تهران به دفتر جنبش مستضعفین رفتیم. بعد از چند روز اقامت در این دفتر که در واقع شبیه قرارگاه و مرکز تجمع نیروهای در حال تعلیم بود نخست برای دورۀ آموزش کورس عقیدتی – سیاسی یه یک کاخ بزرگ در منطقۀ نیاوران مربوط به سپاه پاسداران منتقل شدیم. در این کاخ شماری از اعضای سایر سازمان های اسلامی شیعۀ افغانستان نیز برای آموزش این دوره آورده شده بودند که مجموع این دوره به چهل نفر می رسید. در حدود دو ماه در این کاخ معلمان مان درس های مربوط به سیاست، آیدئولوژی دینی و غیر دینی، عملکرد کشورهای استعماری و جنبش های اسلامی در مبارزه با آن را ارائه می کردند. تمام شرکت کنندگان این کورس پس از پایان دروس از آن کاخ به پادگان امام حسین برای تعلیمات ابتدایی نظامی در حومۀ تهران انتقال یافتند. این تعلیمات یک ماه ادامه یافت و سپس مارا به محل اقامت مان به دفتر جنبش مستضعفین در شمال شهر آوردند.

بهار ۱۳۶۱ آغاز شده بود. ما باید دو سه هفته به خاطر تعطیلات نوروزی در دفتر منتظر می بودیم تا پس از دریافت نامه و پول هزینۀ سفر به پشاور بر گردیم. شماری از همراهان برای کار تا زمان برگشت نزد دوستان و وطنداران خود رفتند. یکی از همراهان که از پغمان بود برایم گفت از اقارب من در یک بستنی/شیریخ فروشی در مرکز شهر کار می کند و تیلفون کرده که دو نفر کارگر نیاز است من می روم اگر خودت می خواهی تا دو هفتۀ دیگر کار کنید با هم برویم. هر دو با هم رفتیم به بستنی فروشی گل و بلبل در پیچ شمیران که در مرکز شهر تهران موقعیت داشت رسیدم. وقتی داخل دروازۀ بستنی فروشی می شدیم در شیشۀ دروازه کاغذی آویزان شده بود که در آن نوشته بودند به دو نفر پادو نیاز داریم. ما دو نفر داخل بستنی فروشی شدیم و توسط بریالی از نزدیکان همراهم نزد منیجر یا مدیر بستنی فروشی رفتیم. او نام های ما را نوشت و گفت که همشهری شما گفته که سواد دارید و مدرسه رفته اید و این برای ما مهم است چونکه مشتریان ما اکثراً بچه های دانشگاهی هستند.

کار را در بستنی فروشی گل و بلبل که همان پادوی یا گارسونی بود، آغاز کردیم. این بستنی فروشی تنها بستنی یا شیریخ برای مشتریان عرضه نمی کرد، بلکه انواع آب میوه و هم چنان انواع آش برای مشتریان داشت. بستنی فروشی گل و بلبل بزرگ و بسیار پر مشتری بود. در حدود پانزده نفر پرسونل و خدمه در این بستنی فروشی کار می کردند. مسئولیت بستنی فروشی بدوش منیجر بود و مالک بستنی فروشی گاهی برای نظارت می آمد.

یکی از خاطرات جالب در جریان کارم در بستنی فروشی که ده روز دوام کرد بحث سیاسی با جمعی از محصلان یا دانشجویان دانشگاه بود. روزی هفت هشت نفر محصلین ایرانی که می گفتند در دانشگاه درس می خوانند برای خوردن آش و بستنی دور یک میز نشسته بودند. من برای شان آش بردم. مشغول بحث های داغ سیاسی بودند. از گفتگوهای شان معلوم می شد که محصلان چپ مارکسیست احتمالاً اعضای حزب توده یا کدام گروه دیگر چپ بودند. هنگام چیدن آش بروی میزشان یکی شان از من پرسید که افغانی هستی، گفتم بلی از افغانستان هستم. بعد بلافاصله برایم گفت شما افغانی ها چرا نمی روید در وطن تان از انقلاب و دولت انقلابی تان دفاع کنید تا انقلاب به پیروزی نهایی برسد و شما از این بد بختی و کار در بیرون از کشور تان خلاص شوید؟

من برایش گفتم که مگر کارل مارکس در کتاب کپیتال کودتا را آن هم در یک کشور دارای جامعه ای با مناسبات فیودالی، انقلاب و آنهم انقلاب پرولتری گفته است؟ چه انقلابی؟ کشور ما را امپریالیزم شوروی مورد حمله و تجاوزنظامی قرار داده و اشغال کرده است و در آن جا جنگ علیه این تجاوز و اشغال جریان دارد. پاسخ من برای آن ها که به عنوان پادو بستنی فروشی میزشان را پاک می کردم و شیریخ و آش برای شان می آوردم شگفت آور بود. بلافاصله برایم گفت مدرسه هم رفتی؟ گفتم همان دانشگاهی را که شما حالا می خوانید، من خوانده ام. بحث با آنها دقایقی طولانی ادامه یافت و اصرار شان این بود که شوروی نه امپریالیزم است و نه حضور نیروهای نظامی اش در افغانستان تجاوز. شوروی از انقلاب زحمتکشان افغانستان و دولت انقلابی کشورشما در برابر مداخلات امپریالیزم امریکا و ارتجاع منطقه حمایت می کند. در جریان بحث بریالی آمد و برایم گفت که بحث را تمام کن که منجیر بستنی فروشی قهر شده است. فردا کار ده روزه ام در بستنی فروشی گل و بلبل تمام شد و پول را منجیز حساب کرد و برایم داد.

به دفتر سازمان مستضعفین در شمال شهر برگشتم. دو سه روز دیگر هم آنجا بودم. چند نفر از همراهان برای برگشت آماده شدیم. نامۀ برگشت و پول کرایه و سفر را گل آقا چکری آماده کرده بود. از تمام کسانی که با او از پشاور آمده بودند ابراز سپاس کرد. او گفت تمام جوان ها چه در دفتر سازمان و چه در محل کورس ها رفتار و برخورد خوب نشان دادند و شکا یتی از آن ها نشد.

گل آقا چکری فقط یک بار دیگر شماری از اعضای جمعیت اسلامی را با نامۀ واحد نهضت ها و سپاه پاسداران به تهران آورد. اما آنها در این نوبت تنها آموزش عقیدتی – سیاسی دیدند و به کورس نظامی برده نشدند. به قول یکی از اعضای جمعیت که در برنامۀ اول کورس مذکور شامل بود، گل آقا چکری علی رغم حفظ رابطه اش با جمعیت و استاد ربانی، منزوی باقی ماند. پس از تشکیل دولت اسلامی در سال ۱۳۷۱ به رهبری جمعیت وظیفۀ دولتی نداشت. او زندگی بسیار سختی را سپری کرد و در تنگدستی و فقر که رنج بیماری طولانی را متحمل شد، ده سال قبل وفات یافت.

نوت: این عکس من از دلو ۱۳۶۰ در دفتر جنبش مستضعفین افغانستان در شمال تهران است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا