شعر

صلح رسوا

 

بـه جـیغ و دادم نکـرده یـادم پـر مـرادم بـه چـنگ بادی

به سـاز و سـوزم تف تموزم به دل فـروزم چـراغ یادی

سکوت سردی به رنگ زردی کند نبردی زروی دردی

ز دل فگاری ز بی قـراری بـه حـال زاری چه انفـرادی

شکسته ساغر فتاده دربر غریب و مضطر ز هجر دلبر

خـبــر نــدارد گــذر نــدارد حـــذر نـــدارد ز انـتــقــادی

همه پریشـان به چـشم گـریان همیشه نالان به تابه بریان

نه شروشوری نه بزم سوری دل صبوری نه حال شادی

عـنان میهـن بـه دسـت دشـمن فسرده گلشن دریـده دامن

غـم زمـانــه شــده فسـانـه نــه آب و دانــه نــه اقتصادی

صـدای جنگه تـوپ و تفنگه تریـاک و بنگه همه جفنگه

نه حال وفردا نه مال ودنیا نه روی زیبا نه هـم مـرادی

همه فسادست همه عنادست همه تضاد و همه کسادست

زخدعه و چال زچاله و کال بد است اعمال نه اعتمادی

به ارگ مرگه گرگان گرگه بجان مردم سنگ و تگرگه

نـه درد کـشور نـه مهر مادر نه عـدل داور نه اعتقادی

همیشه تبعیض هماره تقریض بنفع قـومی مدام تعویض

حقوق شهروند فتاده دربند نه مهروپیوند نه عدل ودادی

بنام داعش نفاق وشورش به قلب مردم هراس وتشویش

غنی وطالب دوجوک جالب اجیر وحاجب عجب نهادی

دودیده پرخون روان محزون وطن فتاده بچنگ طاعون

چه صلح رسوا بسازوسُرنا به جنگ ودعوا چه امتدادی

۱۰/۱۲/۲۰۱۹

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا