شعر

مژده ی امید

 

من خستۀ نیش و ناله و فریادم
در قید و اسارت و، بنام ازادم
درگوشه ی بی کسی چنان میسوزم
که از محنت غیر شکسته و بربادم
خویشم ز خودی چنین مرا افگنده
از کوچه نو گران نو ابادم
دربزمِ سخن به خویش زخویش درگیرم
افگنده رسن به پای من صیادم
زانگاه که به زادگاه خود خیره شدم
دیدم که چه سر سری و بی بنیادم
یک چشم زخواص، هزار ها زعوام
خصمانه نگاه کنند، از ان نا شادم
یک کاخ مجلل وهزار خانه خراب
بس ناظر ویرانی خراب ابادم
شهری زگناه قدی برافراشته است
ان است سببی که رانده ی شیادم
هر گوشه رقابتیست ز کشتارعوام
من شاهد غدر و غبن این بیدادم
ان غده که جا گرفته اندرته ی پوست
با تیغ بیرون نکرده اش اجدادم
نوری بنماید ز ته تونل سیاه
زین مژده ی عاقبت کمی دلشادم

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا