شعر

راغب

 

راغبی در کوچه بند بیشه ها
جستجو داشت او در اندیشه ها
هر کجا میرفت غبارالود بود
میشنید حق حق صدای تیشه ها
هر چه میرفت خیره تر میشد رهش
بس همی دید مردم بی پیشه ها
مغز ها خالی بدستان هم تبر
می کنند اندیشه را از ریشه ها
کاخ های مر مرین از قرون
بشکنند هرسو پراست از شیشه ها
اهوان گشته اسیر گرگ و سگ
هر طرف بوی است زخون ولاشه ها
مرغکان از اشیان کرده فرار
چوچه ها در پنجه های باشه ها
ادمان حیران و غرق وحشت اند
قاتلان انگشت ها ست بر ماشه ها
انطرف تر مردمان بی خیال
حال رفته لشکری از نیشه ها
هر یکی غرق اند بر دنیا خویش
نی از حال اموخت نه از پیشنه ها
عاقبت کاوید راغب ان همه
غیردانش سود نبود زان گوشه ها
هر چه را میدید او از شاخ رز
اب ها خوشکیده بود در خوشه ها

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا