شعر

فریاد

 

علم بشر بالا گرفت امابجای دین نشد
اسطوره ی وهم وخیال تمکین نمود پایین نشد
بر ما زمان افتاده جا کس سعی نکرد کردند ریا
بهر نموی شخم جان شورابه ها شرین نشد
هرچیزحک شد با خیال بیرون نشد گردد محال
بر دور چرخ اسمان هر مشتری پروین نشد
خسپیده ایم ما در سکوت بندیم به تار عنکبود
فرهنگ پایا گشته است نوکهنه ی دیرین نشد
انگه که عقل افتد زپا تفکیک نشد سرخ وسیاه
کی میرسد بر جا  اگر با علم وفن آزین نشد
در پرد گاه ی منزل ایم ره سوی ذلت می بریم
برخیزای خواب رفته گان کس بیش ازین توهین نشد
مرغان به دشت وکوه روند بر اسمانها پر زنند
پرواز میدارند همه  هر مرغ کور شاهین نشد
انگاه که ادم ادم است ادم ز ادم به نشد
تا پای عدل نیست در میان شیاد هرگز شین نشد
مردان ازادی کجاست اینجا که بد بختی بپاست
ملت همه زندانی اند از این دیگر ننگین نشد
این جاده بس طولانی است راه است مگر نادانی است
دشمن به هر جا در کمین عمرت بدتراز این نشد
بشکن دیگر بار سکوت بدترازین بد  بد نبود
بالا بکن فریاد را زشت تر از این ایین نبود

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا