شعر

جوهر دانش

 

این عقده از درون نیاید دیگر بیرون
خشکیده اشک به چشم و بیاید زدیده خون
دراین سکوت تلخ نهفته صدا فغان
دیدم که به می نشود ادم زبون
من خسته ام دیگر ز بیگانه گی شدن
زان تار خام که بسته نمودم تا کنون
معنی زندگی همه گی کی توان شناخت
جز انکه بر ملا نکند خویش از کمون
در رفتن بهشت مرا ذوق و آز نیست
باید رها شوم ازین دوزخ جنون
این کهنه باغ که امد و رفت بشر شده
صد ها هزار رفت و هزاران شده فزون
افتاده گی ببین به رموزتو ز باغ رز
هر شاخه درعروج وهرخوشه واژگون
هر میوه رنگ ظاهر ازمهرگرفته است
اما نهفته ذایقه ی ان در اندرون
هرگز نکرد کسی ثبوت رمز کاینات
هر کس به زعم خویش سروده زچندوچون
من از حضور هستی عالم در حیرتم
از یاوه های مانده ی انسان از قرون
انسان کجا رسیده که همه یک برابراست
از جهل برای فتنه بنا کرده اند قشون
انگاه که ادمی برسد بر کمال علم
بیند براسمان که نه بام است ونی ستون

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا