خبر و دیدگاه

و چنین گفت: رامسیس دموکراسی افغانی

پیش‌گفتار

انسان‌با پنج حس بیرونی و پنج حس درونی با جهان و هستی پیوند دارد. اگر چنین حس‌هایی را نمی داشت، هیچ‌گاهی نمی‌توانست جهان و هستی را حس کند. بربنیاد چنین حس‌های است که انسان جهان را می شناسد و در پیوند به چگونه‌گی آن داوری می‌کند. آن که کور مادر زاد به دنیا می آید رنگ‌ها را نمی‌شناسد. زمانی که یکی از حس‌های ما از کار می افتد، آن گاه ما نمی‌توانیم هستی را آن گونه که هست، حس کنیم و اگر هم چیزی در پیوند به آن می‌گوییم بر بنیاد دریافت‌های حسی ما در گذشته است.

این جمله‌ها را از آن نوشتم که اخیراً رامسیس دموکراسی افغانی، سخنی گفته است شگفت انگیز است. آن سخن را دم و دستگاه او تا توانستند؛ بر در و دیوار شهر نوشتند تا در موزیم روزگار برای آینده‌گان یادگاری باشد از خرد ورزی رامسیس. گویی رامسیس برخلاف تمام باور‌ها و یافته‌های دانش‌های طبیعی ثابت کرده است که: زمین کروی نیست و تمام تفکرجهان در کلۀ او می‌جوشد.

رامسیس روزگار، پس از سال‌ها تجربه در سمچ‌خانه‌های تفکر خویش، کشف کرده است که:« خشونت علیه زنان در فرهنگ ما نیست!» سخنی به این بزرگی را باید بر مرمر سیاه مردم‌فریبی نوشت و درچار راه تاریخ گذاشت تا آینده‌گان بدانند که روزگاری در افغاستان حکمت مردم‌فریبی به چنین پایه از کشفیات عقلی دست یافته بود و این هم سخنی بر جای مانده از رامسیس دموکراسی افغانی!

با این همه من نمی‌دانم در سرزمینی که بر بنیاد گزارش‌ها هنوز زنان چنان کالایی در بازار مکارۀ روزکار فروخته می‌شوند، جناب رامسیس بر بنیاد کدام دانش مردم شناسی خود به این کشف بزرگ رسیده است؟ مگر رامسیس با کدام چپه دوربین جامعه شناسی به سوی افغانستان نگاه می‌کند که وضعیت زنان را این گونه می‌بیند! او می‌خواهدبا چنین حکمی چه چیزی را ثابت سازد؟ شاید ما را هنوز توان فهم حکمت عملی او نیست!

در همین یکی دو سال اخیر که شاهباز تقلب انتخابات بر شانه‌های پست جناب عالی نشسته؛ مگر او نشنیده است که چه زنانی و دخترانی را گوش بریدند، بینی بریدند، سر بریدند، پستان برید، چیزهای دیگر بریدند، تجاوز کردند، دزدیدند و فروختند…. این همه جنایت در زیر چتر تاریک دموکراسی افغانی صورت می‌گیرد.

همین چند هفته پیش دختر دانش‌جویی را که در دانشگاه گوهر شادبیگم درس می خواند و رفته بود به  زادگاهش جاغوری به نزد خانواده، او را دزدیدند. پدر و مادر بیست شبانه روز را چنان بیست سده شکنجه در منجنیق عذاب گذشتاند و بعد جسد دختر جوان خود را یافتند! دانش‌جوی جوانی را کشتند که هزار آرزو در دل داشت.

مگر رامسیس بزرگ خبر ندارد که دختری در زیر فشارهای غیر انسانی یک استاد دیوانهّ در دانشکدۀ زراعت دانشگاه کابل همه آرزوهایش را کنار ماند و رشتۀ سبز زنده‌گی اش را برید؛ خودکشی کرد!

در این روزها در شهر مزار سه زن را شبی یک جا تیرباران کردند. در خوست زنی را که افسر پولیس بوده به ضرب گلوله کشتند، در بغلان زنی را که آموزگار بوده در روز روشن در بازار به ضرب گلوله کشتند. همین روزها، جناب رامسیس، اگر چنین رویدادهای خونین را دنبال کنیم هفتاد من مثنوی می‌شود. بگذریم؛ مگر چه کسی می‌داند که در افغانستان در این خانۀ شیران و پلنگان در این آشیانۀ عقابان بلند پرواز! روزانه همین شیران علف خوار و همین عقابان بلند پرواز بر چند خواهر و مادر خود تجاوز می‌کنند. روزانه چند دختر و زن کشته می شوند، دزدیده می‌شوند و فروخته می‌شوند؟

می‌دانم که رامسیس هنوز به چنین چیزهای کوچک نمی اندیشند. او با این فکر بلندی که دارد می‌خواهد آرمان‌های حافظ را تکمیل کند. یعنی فلک را سقف بشگافد و طرح نو در اندازد. رامسیس متفکر من! می‌خواهم بگویم بیا از چنین سوداهای دست نیافتنی بگذر، تا روزی تاریخ برایت طعنه نزند : تو کار زمین نکو ساختی / که بر آسمان نیز پرداختی!

خودت بگو، در سرزمنی که بر مادر خود تجاوز می‌کنند، این دیگر چگونه جامعه‌یی است! بعد یک یاوه پرداز بر می‌خیزد و چنان بقه‌یی از تک تاریک‌ترین چاه فریاد می‌زند که ما تاریخ پنج هزار ساله داریم! اگر داری از این چاه بیرون آی و نشان پنجه‌ها و دست‌های پدر بزرگت را روی بنای این تمدن چند هزار ساله نشان بده!

از مدنیت بگو؛ چرا این همه یاوه گویی؟ تمام دولت‌های افغانستان دولت‌های خایین وبی‌معرفتی بودند. برای آن که این همه دولت‌ها پیوسته خون حماقت و خون کوردلی را در رگ‌های‌ما جاری کردند. خونی که خرد را از ما گرفت و جای آن جهالت را در رگ‌ها و مغزهای ما جاری ساخت. چنان ما را مسخ کردند که ما جهالت خود را شجاعت انگاشتیم و هیچ گاهی نتوانتستم  مرز جهالت و شجاعت را بشناسیم. آن کسی که جهالتش بیشتر است در نظر ما شجاعتش بیشتر می‌آید. آن‌ که بیشتر یاوه‌پرداز است در نظر ما حکیم الحکما می‌آید! متوجه هستید جناب رامسیس!

یادت هست پیش از تو ، رامسیس بی حکمتی را که زاغی در آلمان روی شانه اش نشانده بودند، باری گفته بود: ما علف می‌خوریم؛ اما شیر هستیم، شیر! این کشف او نیز باید در یکی از دانش‌نامه‌های جهان ثبت شود تا این افتخار بزرگ را کسان دیگری از خود نکنند! شاید هم  این سخن از یک جهت درست باشد، برای آن که ما هنوز از دوران علف خواری این سوتر گامی نگذاشته ایم؛ اگر گامی هم گذاشته باشیم، همان فرهنگ علف‌خواری را با خود آورده ایم ، شیران علف‌خوار، تمام دانش زولوژی را به چالش کشیده است و این افتخار به افغانستان بر می‌گردد که چگونه شیری است که علف خوار است. شیر که علف خوار نیست و اگر علف‌خوار است دیگر شیر بودش به علفی نمی ارزد!

رامسیس ! شاید بگویی چنین جنایت‌هایی در جاهایی رخ داده اند که زیر حاکمیت خدای‌گونۀ ما قرار ندارد. برایت می‌گویم هرگز چنین مگوی ورنه عیب‌جویان می‌گویند: پس وقتی که بر سرزمین فرمان نداری، بپذیر که حکمت تو در برف‌باری‌های اخیر چنان نیم کشیده است که شاید تا بهار آینده بپوسد و این دریغ بزرگی است، تاریخ را و بشریت را که حکمت حکیم بزرگ خود را از دست دهند!

رامسیس همیشه خشمگین من! رامسیس بزرگ دموکراسی افغانی!  آن‌چه گفته شد، یک میان برنامۀ درااااااااااااااااااز بود. چون همان گونه که می ‌دانید« میان برنامه‌های کوتاه» سود بیشتری ندارند. حال شما را به تماشای ویدیو یی فرا می خوانم که در زیر خیمۀ دموکراسی رامسیس افغانی تصویر برداری شده و کارگردان آن یکی از چاکران شما است.

***

این روز‌ها در شبکه‎‌های اجتماعی ویدیویی نشر شده که نشان می‌دهد، ما هنوز چقدر وحشی هستیم، نفرین بر این تاریخ پنج‌هزار ساله که تو هم برآن افتخار می‌کنی و چیغ می‌زنی و من هم. آخر چرا این تاریخ ما را کمک نمی‌کند تا مانند انسان‌ها زنده‌گی کنیم؟

در این ویدیو زنی چادری پوشی را می‌بینیم در دهکدۀ رباط در ولسوالی چاه‌آب تخار؛ ایستاده در میان جماعتی از گرگان دوپای که بر دور او حلقه زده اند. شماری هم دسته دسته شاخه‌های بریدۀ درختان در دست دارند. بی‌قرار اند مانند گرگان و ببرهای هاری که گویی یک قرن گرسنه‌گی کشیده باشند!

زن خاموش است، مانند آهوی افتاده در چنگال ببرهای گرسنه. کس نمی‌داند وقتی او از زیر چادری نا امیدانه به هرسوی نگاه می‌کند به چیزی می اندیشد. از زن بودن خود چه تعبیری دارد؟

حلقۀ مردان خشمگین یا بهتر است بگویم ببرهای گرسنه، تنگ‌تر می‌شود و فرمان می دهند تا زن بر زمین بنشیند. او چنین می‌کند. کسی در این میان صدا می زند:

  • های اکۀ بشیر چوبه بگی!

یعنی برادر برزگ من، چوب را بگیر! هیاهو و دشنام‌ها، مانند زوزۀ گرگان و پلنگان درنده بلند و بلندتر می‌شود! زن چنان نقطۀ بدبختی در آن دایرۀ سیاه نشسته است. دایرۀ سیاه، دایرۀ شوم.  دایرۀ جنس دوم!  چه می دانیم قلب او در سینه چگونه می‌تپید، صداها همه صدای درنده‌گی است. در این میان شاید یگانه صدایی که زن را به زنده‌گی امید وار می‌ سازد، این است که می‌گوید:

  • چِبه سوال نمی‌کنی، اول؟

یعنی چرا نخست از او چیزی نمی‌پرسید! این پرسش به این مفهوم است که این صدا به بی‌گناهی زن باور دارد. هم‌چنان از این صدا می‌توان حس کرد که شماری هنوز نمی‌دانند که این زن چه گناهی کرده است؟ چرا او را  برای چنین جزایی به این میدان کشیده اند؟ با دریغ این صدا بار بار تکرار نشد. شاید صدا را تهدید کردند. کسی هم ستارنام یا کس دیگری را دشنام می داد از همان دشنام‌های که در فرهنگ پنج‌هزار سالۀ ما وجود دارد.

دایره تنگ‌تر می‌شود و هیاهو بلندتر و باز صدایی می‌شنوی که می‌گوید: « اکۀ زکریا چوبه بگیر!»

چوب نه، به گفتۀ مردم بیل دسته ها بود، شاخه‌های‌ جوان درختان.بعد می‌بینی که چند مذکر نامرد، دو سته چوب ها را بلند می‌کنند و می‌کوبند روی شانه‌ها و پشت و پهلوی زن، خشم آلوده و با اشتیاق بی وقفه می‌کوبند! هیا هو می کنند و الله اکبر می گویند که گو قلب سرزمین کفر تسخیر کرده اند. دشنام می‌دهند و دشنام می دهند!

زن خاموش است، مانند یک تندیس نشسته و چوب‌ها هم‌چنان فرود می‌ آیند و صدای چوب‌ها با دشنام‌ها و هیاهوی گرگان درهم می‌پیچد. زن هنوز در اندیشۀ آن است که اندامش در برابر این گرگان برهنه نشود و هربار چادری اش را به دورش بیشتر می‌کشد.

می‌کوشد تا برزمین نیفتد. فریاد نمی‌کشد، زاری نمی‌کند. گویی در زیر چادری کنگ شده است. گویی در زیر چادری زبانش از حرکت مانده است. نه او خود نمی‌خواهد وقار خود را بشکند و  زنده‌گی  اش را از کسانی بخواهد که هنوز بویی از انسانیت نبرده اند. هنوز یک مشت غریزۀ وحشی اند و هنوز در جنگل غرایز بوزینۀ داروین اند.

 خاموشی و وقار زن چنان خنجری در دل اکه زکریا و اکه بشیر و چند تن دیگر فرو می رود  و آنان را بیشتر خشمگین می‌سازد تا این یکی با لگد محکم بر تخت شانۀ زن او را به زمین اندازد. یادم از فلم‌های جهان حیوانات آمد که چگونه چنین ببرها و پلنگ‌های وحشی آهویی را از پای می اندازند!

زن اما در زیر باران ضربه‌های چوب‌ها دوباره سر بلند می‌کند. گویی از رکوعی بلند می‌شو، خاموش، بی‌صدا، سنگین و با وقار. بازهم باران ضربه‌های چوب‌های چوب به‌دستان سیه پندار اهرمن کردار است بر پشت و پهلوی زن برود می آید!

ویدیو که به این‌جا رسید، رامسیس دموکراسی افغانی، دست روی چشم‌ گذاشت، دیدم آرام آرام می‌گرید. من خاموش ماندم  تا آن جا که دلش می‌خواهد بگرید. آرام شد دست از روی چشمانش برداشت، با چشمان اشک آلود به سوی من دید. دست دراز کرد تا شف لنگی مرا بگیرد.

پرسیدم چه می‌خواهید؟

گفت: می خواهم اشک‌هایم را  پاک کنم.

گفتم: پوزش می‌خواهم، تا چند دقیقۀ دیگر نماز می‌خوانم و لنگی من با اشک‎‌های تو بی‌نماز می شود!

در نگاه‌هایش خشمی را دیدم که ترسیدم.

با صدای خشم آلودی پرسید: مگر اشک‌های من، لنگی ترا بی‌نماز می‌سازد؟

گفتم: بلی،

گفت: چگونه؟

گفتم: برای آن که جناب رامسیس اشک تمساح می ریزند و همین چوچه رامسیس‌های که این زن را این گونه شکنجه کردند، با تمساح‌های چاه‌آب، از یک کاسه آب می نوشند. غیر از آن این شملۀ غیرت است و با شملۀ غیرت کسی اشک‌های خود را پاک نمی‌کند!

رامسیس اندکی آرامش یافت و با صدای حزن انگیزی گفت: چنین نیست، حسی برایم دست داد ، حس کردم من هم از افغانستانم. حس کردم  دختر من بود در زیر آن چادری ، دخترمن بود که باران ضربه های چوب بر اندام او فرود می آمد!

گفتم: احسنت، رامسیس بزرگ؛ هنوز ترا در این سرزمین نشناخته اند. تو که گاه گاهی در آن سوی تفکر خود عاطفه‌های انسانی هم داری ! مانند آن بود که از چیغ زدن مانده است؛ چیزی نمی‌گفت.

پرسیدم : حالا چه می‌خواهید بکنید، خوب یک لحظه احساس کن که همین زن چاه‌آبی دختر تست !

درحالی که خیره خیره به من  می دید با انگشتانش فرق سر خود را خاریدن گرفت. حس کردم فرق سرش سوراخ برداشت و غباری وزوز کنان از فرق سر او بلند می‌شود، می‌رود بالا، باز پایین می‌آید، به رشته‌های موج‌داری بدل می‌شوند و رشته رشته می‌روند در سوراخ‌های بینی مبارک!

خواننده گان غزیز ! گفت و گو  با رامسیس بزرگ دموکراسی افغانی ادامه دارد، پس از یک میان برنامۀکوتاه، با ما باشید!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا