طنز

چــاه کــن در چــاه اســت

اشــرف غنــی کــه مــی خــواســت تنبــان اســتاد عطــا را توســط انجنــیر داود بکشــد چــرخ فــلک تنبــان خــودش را کشــید.
حکایت میکنند که دهقانی خری و بزی داشت که هر دو را در یک آخور کاه و علوفه میداد ، بز که قدری حریص و پر طمع بود یک روزی با خود گفت این خر لعنتی دو چند من علف می خورد اگر بتوانم گلم او را جمع کنم تمام علوفه و کاه برای من باقی خواهد ماند و من در کمال آرامی خواهم توانست شکم سیر علف بخورم.
این بگفت و بسوی خر رفته و به او گفت : خر جان بیا که هر دو بالای بام کادان رفته و مزارع سبز و خرم را از آن بالا تماشاه کنیم.
خر بیچاره که دل پاک داشت و از شیطنت و نیت شوم بز شیاد بی اطلاع بود با کمال میل به پیشنهاد بز لبیک گفته و با او بالای بام کادان بالا شد.
بز به خر گفت: خر جان پیشتر برو و از لب بام آن پائین ها را تماشاه کن ببین چه منظره زیبا و دلکشی و چه طبیعت دل انگیزی …
خر بیچاره تا لب بام پیش رفته و مصروف تماشای طبیعت زیبا بود که بز نامرد و فریبکار به سرعت از لبه دیگر بام بسوی او دویده و با حواله کردن شاخ محکمی به قفای خر خر بیچاره را ازبام کادان به پائین پرتاب کرد.
دهقان که خر بیچاره را در آن حالت زار با پای شکسته در پشت کادان یافت فورا سراغ شکسته بند قریه رفته و او را با خود بیاورد.
شکسته بند حالت زار و پای شکسته خر بیچاره را که دید به دهقان گفت :
برای علاج پای شکسته خر من به پوست بز ضرورت دارم پس فورا یک بزی پیدا کن تا آن را کشته و پوستش به گرد پای شکسته خر بپیچانیم.
بز بیچاره از شنیدن صدای شکسته بند بر بخت بدش زار زار به گریستن آغاز کرد و زیر لب زمزمه میکرد که : نیت بد قضای سر.
با تقــــــــــــدیم حـــــــــــرمت
حقــــ(شـــمس الحــق)ــــانی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا