خبر و دیدگاه

شجاعت و سیاست دو حلقه‌ی نادیده انگاشته شده و یا گم‌شده

amin_wakil
امین وکیلی

«شجاعت» و «سیاست»، این دو مفهوم مانند همه مفاهیم دیگر از ارایه تعریف جامع و مانع می‌گریزد ولی با وجود آن هم هر کس به طرز خود و برداشت خود از اینها تعریفی ارایه می‌نماید و در سایه آن داشته های ذهنی خود را دسته بندی میکند. من هم به حد مطالعه و برداشت خود این دو مفهوم را تعریف میکنم و بعد می پردازم به وضع فعلی مان در سایه تعریف ارایه شده.

شجاعت را عرفا عشق هم میگویند و یا عشق را شجاعت یعنی این دو را مترادف هم می دانند. یعنی شجاعت علاقه شدید به فکری یا ایده ی ویا دیده‌ی… (از پچیدن زیاد رویش پرهیز میکنم، چون خیلی معنی بردار است).

ولی زنهار زنهار از این نکته هم باید حذر داشت اینکه شجاعت دو باتلاق تاریک و غیر انسانی در دو پهلویِ خود دارد که همیشه بصورت موازی با آن در حرکت است که همانا باتلاق «افراط» و یا «تفریط» نام دارد. اگر شجاعت در یکی از این دو پهلو بلغزد از ماهیت خود می‌کاهد و یا حتی ماهیت اش از بین می رود. روی این ریسمان باریک (شجاعت) قدم زدن خیلی دشوار است، که افراط اش «تهور» نام دارد مثل اینکه کسی را بگویند اگر غیرت داری و شجاع هستی با چاقو شاه‌رگ دستت را ببُر. تفریط اش «جُبن» نام دارد که همه میدانیم جُبن چیست.

سیاست را به یک تعریف تیوری رسیدنِ به قدرت، حفظ قدرت، اِعمال قدرت میدانند و یا طرحی، نقشه‌ی یا هنری برای رسیدن به هدف می‌پندارند. بیشتر سیاست را حول محور مفهوم قدرت تعریف کرده اند که «قدرت» خود یک مفهوم جداگانه و بحث برانگیز است، اما اندیشمندان غربی یک لطف کرده اند که خصیصه‌ی قدرت را کوتاه و عمیق عرضه داشته اند و شخص خودم به آن خیلی باورمندم، اینکه: قدرت هرچه باشد «فساد آور است!».

حال ببینیم که شجاعت و سیاست در خط فکریِ که ما داریم و به آن مفتخریم چه جایگاهی دارد و چقدر این دو را عمیق میشناسیم و از دریچه آن به خود و طلیعه داران خط فکری خود نگاه کرده ایم.

این جغرافیا از زماینکه نام افغانستان بالایش گذاشته شده و حتی صد و چند سال قبل از این نام دستخوش جنگ های عشیره‌ی و قبیلوی بوده. همیشه زمامدارانش در عین حال که از یک قوم (پشتون و یا افغان) بوده اند، با هم نزاع ها و برادر و پدرکشی ها برای تصاحب قدرت داشته اند و در عین حال برای مهار اقوام دیگر این جغرافیا نهایت کوشش و تلاش را انجام داده اند تا آنها را مطیع خود نگهدارند و بدتر از آن اینکه، کوشش کرده اند تا اقوام دیگر را با جعل تاریخ در هویت خود مدغم بسازند. خود را «برادر بزرگ» گفته اند و اقوام دیگر را برادران کوچک که همیشه باید به سازِ برادر بزرگ برقصند؛ خود را «سایه‌ی خدا» خوانده اند و دیگران را تابع خود… متاسفانه در عصریکه اروپا بطرف یک تحول عظیم انسانی گام می گذاشت – در زمان تیمور شاه فرزند احمدشاه در فرانسه، انقلاب فرهنگی و سیاسی که معروف به انقلاب کبیر فرانسه است، رُخ داد – اینجا همان خرافات و جعل کاری، برادر کشی و برده داری برای مهار مردم بصورت وسیع و آگاهانه سرلوحه کار زمامداران این جغرافیا بود.

این سنت را تا امروز دوام داده اند و بر کارکردهای خود مفتخر هم هستند اما در طول چهار دهه پسین تحولاتی رُخ داد که قوت این تفکر را ضعیف ساخت و مردانی با اندیشه های انسانی و عادلانه‌ی روی صحنه آمدند، فاشستان قومی را به چالش کشیدند و سنگی را بر سر راه سیاست افغانستان گذاشتند که بعد از این نادیده انگاشتن آن سنگ ناممکن است.

تاریخ نگار شهیر، غلام محمد غبار می‌گوید: «ملت افغانستان بعد از هر غسل خون و آتش همان پیراهن چرکین گذشته را به تن می‌کنند». در روشنی همین فرموده، حکومت فعلی افغانستان تقریبن یک و نیم دهه‌ی قبل بعد از نشست و تفاهم در بُن تشکیل یافت و با اشتباهات و همچنان ریخته شدن خون هزاران نفر به شمول رهبر این خط فکری که در طول چهار دهه طلیعه دار این فکر بود، آهسته آهسته رسید به انتخابات سال ۹۳… تا آنگاه که رهبر این جریان استاد شهید زنده بود امیدِ بارور شدن دوباره این فکر استشمام میشد ولی امروز بعد از شهادت استاد شهیدددست‌پاچه‌گی یعنی احتمال نفاق و دوری بین شخصیت های مطرح و مردم عام به حدی رسیده که ترس آن می‌رود تا مبادا به اصطلاح «پیرهن ما در تن ما آتش بگیرد».

یک بزرگوار در همین انتخابات پُر از تقلب و گوسفندی گذشته گفته بود که، «اگر من بتوانم در هوتل اورانوس – که در سرک میدان هوایی کابل موقعیت دارد – شش هزار نفر را جمع کنم، خارجی ها برایم بیست و پنج لک دالر می‌دهند، اگر نتوانم، باید بروم دنبال یک کار دیگر بگردم». این را به این دلیل اینجا ذکر کردم تا میزان آلوده‌گی و بی مایه‌گی اشخاص طراز اول ما را به نمایش بگزارم و نشان دهم که بی هدفی و بی برنامه‌گی تا چه حد بیداد می‌کند. البته استثنا هم وجود دارد، این را بصورت «دربست» به همه نگفته ام.

طرف دیگر مردم عام است یعنی ما، که با احساسات خود همه چیز را سنجش می‌کنیم و منطق ما – به زعم خودمان – اینست که شجاعت ما به حدیست که اگر بخواهیم دولت را زیر و رو می‌کنیم. در حالیکه این شجاعت نیست، «تهور» است.

پس در یک قلم می‌شود گفت که «بالا بلندان» از بی برنامه‌گی و بی راه‌کاری رنج می‌برند، مردم از خشم بیش از حد.

بزرگان دین می‌گویند که سه اصل عمده در خود داریم که هرکدام وظیفه مشخص دارد: اندیشه، خرد و شجاعت، که با اندیشه باید هدف را تعیین کرد و با خرد طرح و نقشه رسیدن به آن هدف را و با شجاعت، مردانه و عاشقانه بطرف هدف گام برداشت و قدم زد. امروز این سه اصل را بصورت جمعی در وجود هیچ‌کس سراغ نداریم، آنی که هدف دارد، طرح ندارد، آنی که طرح دارد، شجاعت ندارد. از همین بابت بزرگان بعد از شهادت آمرصاحب شهید و استاد شهید بزرگترین دغدغه شان شده پول جمع کردن به خود و مردم هم آماده انفجار اجتماعی.

یک وقت بزرگترین دغدغه اسلام و مسلمانی بود، بعد اندک تقلیل یافت و اسلام و آزادی مردم در محدوده افغانستان شد، امروز تثبیت جایگاه اقوام الویت یافته و از آن هم پایین تر آمدیم به مرحله جیب خود و فامیل خود. بدا به حال ما!

در نتیجه می‌خواهم با وجود این همه ناامیدی و دست‌پاچه‌گی راه حلی که در ذهنم می‌گذرد را نیز ارایه کنم، تا خاطر دوستان را غبار ناامیدی فرا نگیرد.

دوستان عزیز، اگرچه احساسات ما قابل قدر است و باید هم چنین باشد اما نباید آنقدر تُند رفت که «پیراهن ما در تن ما آتش بگیرد»، برای این سردرگمی باید راه حل جستجو کرد. راه حل در بریدن سر خود نیست، راه حل در دشنام دادن زمین و آسمان نیست.

من حداقل دو راه را می بینم که می‌تواند ما در آینده کمک کند تا خود به پای های خود ایستاده شویم و آن ارزشهای والای را که در خطر سقوط و نابودیست دوباره احیا کنیم.

۱. باید نهایت کوشش را داشته باشیم تا خود و بعد دوستان خود را که در این هدف والا با ما هم‌نظر و همسو اند را در ادارات حکومتی جذب کنیم و در پهلویِ دولت‌مردان خود – که به هر دلیلی کم کار و بی برنامه اند -، خود را به جایِ برسانیم که در نظر مردم خود صاحب جایگاه و منزلت شویم.

یک بزرگوار نزد مارشال فقید بسیار جست و خیز زده بود که من می‌خواهم در فلان جایگاه باشم، و خیلی تُند بر همه چیز تاخته بود… مارشال فقید جوابی برایش داده بود که نهایت آموزنده و در خور تامل است. گفته بود که: من سی سال در رکاب آمرصاحب شهید سلاح بر شانه گرفتم تا به اینجا رسیدم، خودت هم بیا و با من یکجا ده سال باش، بعد دعوی جایگاه بکن.

فکر کنم که از دور عربده کردن و ذهن مردم را مغشوش ساختن، جز خاطر رقیب های سیاسی  – چه داخلی و چه خارجی – را جمع کردن، کاری دیگری نمی کنیم.

۲. اگر یک‌عده صاحب جایگاه و منزلت می‌شوند، یک‌عده دیگر باید برای تقویه‌ی فکر و هدف، قلم بر دست بگیرد و برای اصلاح درون، از دید بیرون آنچه در درون می‌گذرد را نقد کند.

فرضن برای ما بیرونی‌ها مجرا های باز شده که می‌توانیم تا برآورده شدن آن تلاش کنیم و نظام را وادار به انجام آن و تمکین در مقابل آن نماییم. الف. توزیع شناسنامه های الکترونی. ب. تعدیل قانون اساسی برای تغیر نظام. ج. به رسمیت شناخته شدن دیورند. د. … وغیره.

نوشته های مشابه

‫۲ دیدگاه ها

  1. عدم موجودیت شجاعت در ذهن و روان نخبگان افغانستان، ریشه در عدم اعتماد به سیستم و سیاست دولت ها در افغانستان میتواند داشته باشد. مثلا” یک نخبه سیاسی در صورتیکه فامیل و اولادهای خودرا در تحدید خطر فقر و گرسنگی و بیچارگی، می بیند. جبرا” تسلیم قدرت دولتی میشود. بخاطر اینکه افغانستان یک کشور عقب نگه داشته شده میباشد، و یگانه مرجع کار و معاش دولت میباشد. نخبه خودرا میفروشد و زبان خودرا میبندد و حقایق را کتمان میکند و پیشانی کار فرما را میبیند که کار فرما ئی تا حال حق نخبگان مریض و دور از خرد قوم برادر پشتون میباشد. البته سخن من متوجه آن نخبگانی از قوم پشتون میباشد که طرفدار برتری جوئی قومی بوده و قدرت دولتی را به هر قیمتی حق انحصاری خود میدانند. البته در میان نخبگان قوم برادر پشتون تعداد زیادی اند که دارای غرور وخرد بوده و نوکر خارج نبوده و اقوام ساکن افغانستان را باهم برابر و برادر میدانند. معلومدار که این نخبگان با وجدان و خرد ورز همیشه از قدرت دولتی دور نگه داشته شده اند. البته مردم عوام قوم برادر پشتون خودرا با زحمتکشان اقوام دیگر ساکن افغانستان در یک تنور دیده برابر و برابر میدانند. اصلا” مشکل در همین جا گره خورده است که نخبگان و تحصیل کردگان فاشست و شئونست قوم پشتون به هر قیمت تا سرحد وطنفروشی و جاسوسی قدرت دولتی را از طریق تقلب و زیر پا گذاشتن تمام موازین دموکراسی و عدل و انصاف، بکمک باداران خارجی خود غصب مینمایند. وقتی چرخ قدرت بدست اینطور آدمان بیخرد و جاسوس و وطنفروش بیفتد معلومدار که هیچ راهی برای شگوفائی افغانستان و رشد شخصیت و وجدان نخبگان آن باز نمیدارند.
    راه هم همان است که بکار توضیحی و تنویری شدت بخشیده شود تا تمام نخبگان افغانستان متحد و یک پارچه شوند و افغانستان را ازین ذلت و بیچارگی بکشند. نخبگان باید این فداکاری قبول نمایند که بخاطر سرفرازی این وطن درد دیده زندگی شخصی و فامیلی خود را فدای منافع عمومی سازند. بدون این فداکاری نخبگان نجات افغانستان ازین ذلت و بدبختی میسر نخواهد بود. باید چنان کار تبلیغی صورت گیرد که هر گاه مردم وزیری را دیدند برویش تف بیندازند. وزیر و مقامدار دولتی را نفرین بگویند. وزیر و مقام دولتی از شرم و ترس از تحقیر شدن در اجتماع آزاد مردم حاضر شده نتواند. هرگاه وضعیت بهمین منوال باشد که حالا هست مثلا” کرزی حرکت میکند و یا آقای غنی و عبدالله و یا معاونان شان جائی حرکت نمایند چهل نفر از ذلیلان در پیش پای شان میدوند و دست بوسی میکنند. به ملاقات و دست بوسی این آدمان کوچک و بیوجدان مردم روز ها صف میبندند تا چانس دست بوسی بیابند. آنها هم که حماقت و ذلت مراجعین را و دست بوسان را میبینند، اغفال میشوند و فکر میکنند که راستی هم اگر آنها در سرقدرت نباشند، افغانستان تباه خواهد شد.

  2. مقاله بسیار عالی. به نظر من یکی از دلایل تباهی کشور در غیرت بیجایی اوغانی است: گر ندانی غیرت افغانیم / چون به میدان آمدی می‌دانی‌ام! کسی نیست که پرسان کند کدام غیرت برادر؟ افغانستان را گورستان امپراتورها می گوید ولی این یک دروغ محض است. اوغانستان همیشه به مثابه میدان سگ جنگی استفاده شده و مردم بیچاره و مظلوم آن قربانی توطئه های شوم کشور های خارجی با مزدوران داخلی انها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا