شعر

رویا های من

ishaq_fayez

 

روزی در تصویر یادگاری دریا

_یک کشتی شکسته و ماهی گیر_

یک کسی پارویی نقش می کند

با دستی که آنرا می کشد.

 

یک کسی از عدسیه چشم یک اتاق رو به خورشید

دستی می بیند که او را سلام می کند

و کوچه ها صدای آشنایان را می بویند

و گرد از فرازه هایش

می روبند.

 

یک کسی می آید و از رخسار مرداب های دیر مانده

نیلوفران را از خواب بیدار می کند

وحلقوم یک جویباری را بر مرداب می کشاید

تا جاری شود

تا خواب های شان را تفسیری از نو کند.

 

یک کسی می آید با درفشی از نور

و شعشه خورشید را می گستراند بر پهنای روح مان

و تاریکی هارا با ذره های نور پرتو می دهد

تا در ضمیر دق و خسته اش

دیباچه سرگذشت ماهیان مانده از دریا را

برویاند

چون خفته یی

از خوابی گران

گاهِ بیداری.

 

یک کسی می آید

و از گردنه ها

غربت ناژو ها و کاجها رابر می دارد

و سنگی در حوض ها می فگند

تا دایره های زنده گانیی مارا

حلقه حلقه زنده گند

و ما در سی و چندمین سالروز میلاد بد بختی های مان

به کودکان خویش لالائی بسرائیم

و گهواره های شگسته عمرشان را

به پَیتَو بسپاریم….*

تا حشرات سیاه وحشت خزیده در آنها را

بسوزاند.

 

روزی هم از حلقوم جنگاوران فصل

فریاد الامان برخواهد خواست

نه برای تسلیم

کز برای رهایی از تداوم غرش تفنگ و توپ هایشان

و آنگاه ما اسطوره تفنگ را به پشتاره تاریخ می فگنیم

تا در چندمین هزاره خورشیدی

افسانه تاراج مارا قصه کند:

“دستهایی تبر گرفتند

و جنگل های سبز مارا چارتراش بریدند

و از سمنگان و پسته لیق های شمال

ریشه های پسته بنان را نیز

همسایه های آزمند را این مایه تمنابوده است”.

 

روزی چنبره سرخ افق

از آفتاب رفته قصه خواهد کرد:

“بر تارکم دود کاریدند

و قاب عکس منقوشم را از سکوت خالی کردند

و بر گستره بی فریادش

رگبار کشیدند.

 

روزی از صدای دریاچه های غلطان

از دره های خسته

ترنم روح افزای آبها را خواهیم شنود

بی دغدغه

و کسی از هول سِیل

با کفش و پیزار به زیر سر بخواب نخواهد رفت

روزی دقیانوس وحشت

سنگواره های هستیی خویش را بر دار بست روزگار مصلوب خواهد یافت

و جاده، تابلوی نقاش ترور نخواهد بود.

 

شامگاهی

سوار “قادری بس”

تا قندهار خواهیم خوابید

بی آنکه ایستگاه هایی در راه

خار زیر متکای ما گردند.

 

شامگاهی هم

درپای مصلای هرات

به بیست و چهارم حوت ۱۳۵۸ اندیشه خواهیم کرد

و در لوای ۴۴۴ کوماندو

تندیس گلوله ای از توپ

به فرازنای قامت یک کابوس

یادگاری می سازیم

تا فرزندان مان از عبرتناکی آن روز

“ایلجار قطبی ها” را از یاد نبرند.

 

شامگاهی در تنپاره کوهی در بامیان

قامت بودای قرن خویش را دوباره بنا خواهیم کرد

تا فرزندان مان

در هزاره های دیگر تاریخ

مپندارند نیاکانشان

تنها انفجار را می فهمیدند

ودستان شان با خامه آشنا نبود

و تراشیدن کوه را نمی دانستند.

 

شبگاهیانی در زیر سنجد های ماه جوزا

در میان عطر دل انگیز سنجد ها

دوبیتی هایِ خویش را خواهم سرود

بهانه!

و آن هارا در روشنایی مهتاب چهارده

بگوشت خواهم خواند.

 

شامگاهی هم قطار اضطراب را در ایستگاه پایانی توقف میدهیم

تا مسافری کوله بارش را بردارد

و در وفور اشتیاق گرمش

دری را دق الباب کند

و دستهایی همدیگر را تنگ بکشند؛

در آغوش.

 

در دمادم های شامی

وقتی بر در این بساط شوم

قفلی بزنیم

باران های نیسان خواهند بارید

و از ذهن سنگ

از ضمیر خاک

و از یاد دشت ها خواهند شست

سوگ عظیم خونین مایه هاشان را

آنگاه در دست هایت

سودای سبزم را خواهم نوشت:

“عمر درازی شد که نگاه های مان با عاطفتی سبز

همدیگر را ندیده اند”.

 

ای وای

این رویا ها

تداوم وحشیانه دارند

وبیم می کنم

این آسمان به قحطی کشانیده مان

از داشتن فوران رویا هایمان بخشمد

و آنگاه زنده گی مان به چه خواهد ماند؟

 

دست هایت را به من ده

می خواهم در شبینه های ماه قوس

به درازای غم سی ساله مان

به خطوط ره رفته در آن خیره شوم

شاید جای پای روزهای پیشین را در آن بخوانم

بهانه!

 

 

___

*- پیتو، گوشه آفتابی در زمستان.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا