خبر و دیدگاه

نیاز به یک جنبش منتقد و جوان

criticism

 

نخست عنوان نوشته ام را نیاز به یک جنبش منتقد گذاشته بودم. وقتی قلم را گرفتم که نخستین جمله ام را آغاز کنم، دریافتم که این جنبش اگر جوان نباشد، منتقد نمی توان بود، و از همینرو واژه جوان را بر آن افزودم. این پیشداوری ام که تنها جوانان می توانند منتقد، دیگر اندیش، تغییر پذیر و تغییر آور باشند برخاسته از چند واقیعت تلخ و تاریخی یی کشورمان و خاصیت های انسانی است.

نخست اینکه روح بزرگسالان در هر جامعه و به ویژه در جامعهء ما آمیخته و بافت خورده با یک سلسله عنعنات و رسم و رواج هایی است که دل کندن از آنها از خودگذری می خواهد. چون ماهیت انسانی و هویت فردی و اجتماعی یی بزرگسالان در قالب همین داشته های فرهنگی و اجتماعی تعریف شده اند، خورده گیری به این اصالت ها خورده گیری به هویت و ماهیت بزرگسالان است و چنانچه می دانیم کسی به پای خودش تیشه نمی زند.

دوم در جامعه سنتی ما رسم بر مکتبی بودن و تقدس بخشیدن بوده است. چون فلسفهء زنده گی ما برخاسته از یک فلسفهء مطلق گراهانه است، در جامعۀ ما میانه روی و پذیرش دیگر اندیشی جای پا نداشته اند. از این رو ‌یک نسل که تمام عمرش را قربانی یک راه و یک اندیشه کرده است، هر گز نمی تواند چشمش را برای دیگر بینی و ذهنش را برای دیگر اندیشی فرا بخواند.

گذشته از این آدمی پیوسته در پی آسوده گی است و قیام کردن در برابر سنت های پذیرفته شده و آن رسم و رواج های که هست و نیست انسانی با آنها بافت خورده است، قیام کردن در برابر آسوده گی است. و به قول مولانای بزرگ:

لاجرم هرکس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست

به عبارت دیگر با هر سالی که به عمر آدمی افزوده می شود، وابسته گی اش به این اصالت ها و داشته های فرهنگی و سنتی افزونتر می شود و ترک آسوده گی کردن برایش به مراتب سنگین تر. چون بار سنتی جوانان نسبت به بزرگسالان کمتر است، وابسته گی ایشان به رسم و رواج نیز کمتر است و زودتر می توانند در برابر آن بخشی از سنت، عنعنه و فرهنگ که دیگر پاسخگوی نیاز های امروزین شان نیست، قیام کنند و یا دست کم ایراد بگیرند. این که آیا جوان جامعه ما از این استقلال فکری برخوردار و براستی بار سنتی اش نبست به بزرگسالان کمتر است یا نه، پرسشی است که به آن بر می گردم. اکنون چند واژه ‌ در بارۀ آنچه مرا وادار به نوشتن این نبشته کرد :

من وقتی سه سال پیش، پس از دوازده سال، به افغانستان برگشتم، با وجود اینکه انتظار خیلی چیز ها را نداشتم و از نابسامانی های جامعه عقب مانده مان، اگر از دور هم بود، آ‌گاه بودم، جامعه را چنان درهم و برهم یافتم که سفر یک ماهه ام در سکوت وحشتزده گی گذشت.

و از اینکه نمی توانستم تمام ابعاد جامعهء در هم شکسته را به بررسی بگیرم خودم را محدود به مطالعه ساختار اخلاقی، سیاسی و اجتماعی کردم. و به زودی دریافتم که در هیچ زمینه یی و به ویژه در زمینه اخلاق اجتماعی و سیاست نمی توان از ساختار سخن راند، چون ساختاری وجود نداشت. آنچه دیده می شد یک تهداب کج و سطحی بود که خشت نخستینش ترکیب شده از سنت های پارینه، کینه ورزی، کج گفتاری، کج رفتاری و کج پنداری بود.

jawanan_criticism1سپس بر آن شدم که نگاهی به کشور های سامان یافته کنم تا دریابم که در آنجا جامعه را چگونه سامان بخشیده اند؟ ناگفته نماند که منظورم مقایسه جوامع گوناگون نبوده است. من تنها در پی یک ساختار کلی یی از یک جامعه سالم بودم. وقتی ساختار چند جامعه را در کنار هم گذاشتم دریافتم که آنچه تمام جوامع بشری مشترک دارند این است که همه از یک جهان بینی آغاز می شوند و توسط تاریخ و فلسفه و شناخت و تعریفی از انسان و به واسطهء یک ویا چند ایدئولوژی به سوی جامعه ایده آل، انسان ایده آل و در نهایت به سوی یک آرمان ناپیدا راه شان را طی می کنند. بخشی از جوامع بشری هدف نهایی شان انسان ایده آل است و بخشی دیگر هم پی بردن به مسوولیت های انسانی و در کنار آن پی بردن به حقیقت الهی که من تواند برترین هدف یک جامعه باشد.

هستند کسانی که بخش متافیزیکی و یا ایده آل جامعه را جز جامعه واقعی و روزمره نمی داند. ایشان جامعه را محدود به انسان و کارکرد های انسانی می دانند. من این تبعیض را ندارم . من به این باور هستم که هر دو بخش جامعه، چه بخش واقعی و روزمره و چه بخش ایده آل که در رسم بالا از خط سرخ به بالا است، جزء یک کل هستند. چون کنش های انسانی یی ما ریشه در ایده آل های ما دارند و ارزش های اخلاقی مان نیز از ارزش های ایده آل مان آب می خورند، و چون کنش های اخلاقی، سیاسی و اجتماعی مان را بر اساس ارزش های ایده آل مان سنجش می کنیم، جز ایده آل جامعه را نمی توانیم از جامعه روزمره و واقعی جدا کنیم. این دو بخش با هم آمیخته اند.

در رسم بالا که نمایانگر ساختار یک جامعه سالم است، از میان جامعه یک خط سیاه، خط اخلاق عام یا عقل سلیم، تیر شده است. به این خط می توان معیار جامعه هم گفت. انسان ها تمام کنش های خود را با همین خط می سنجند. این خط اخلاقی ریشه در جامعه ایده آل و حس اخلاق ایده آل دارد و با جامعه ایده آل سنجیده می شود.

jawanan_criticism2بر می گردیم به افغانستان. آنچه من در افغانستان دریافتم یک ساختار درهم شکسته بود. نه جهان بینی یی وجود دارد، نه ایدیولوژی یی، نه تعریفی از انسان و جامعه و اخلاقی ایکه خود و کنش های انسانی مان را به واسطه آن سنجش کنیم. چنانچه می بینید همه چیز در زیر خط حس اخلاق عام است. به عبارت دیگر در جامعه معیاری وجود ندارد. در جامعه ، خوب و زشت با هم آمیخته اند. یگانه چیزی که در بالای خط اخلاق عام مانده است خدا است و آن هم به گمان من به شکل سمبولیک.

بر می‌گردم به چه باید کرد؟ آنچه هویدا است به وجود آوردن یک جنبش منتقد است. در بالا پرسشی را مطرح کردم، که آیا جوانان ما از این آزادی فکری برخوردار هستند و آیا توان به نقد گرفتن بی طرفانهء جامعه را دارند یا نه؟ پاسخ این پرسش غمگینانه نامید کننده است. چون نسل بزرگسال ما نه تنها خود را به بیراه کشاندند، بلکه ما نسل جوان را نیز با عقده‌های فکری، قومی و سمت و سویی شان آغشته کردند. واقعیت جامعهء ما این است که، یک جوان تاجیک، هزاره، ازبک، پشتون ویا از هر تبار دیگری که است، چاره‌ای به جز تاجیک و هزاره بودنش ندارد. برای نمونه: در دانشگاه کابل اینکه در پارچه امتحان چند آورده ای مهم نیست. تبار و ریشهء قومی ات است که می تواند تو را ناکام و یا کامیاب کند. اگر جوان هزاره خودش را در هزاره بودنش تعریف نکند و برای هزاره بودنش نکوشد و سنگ سمت و سو یی اش را به سینه نزند، در میدان می ماند. به عبارت دیگر ساختار قبیلوی جامعه ما جوانان را نیز وادار به سمت و سو بازی می کند.

ولی در همین ناامیدی، امیدی نهفته است. من منحیث یک جوان تاجیک هرچه بگویم به دیگر اقوام بر می خورد. تا یادی از عبدالرحمن و کارکرد هایش کنم، تاپهء ضد پشتون بودنم می زنند. وقتی عشق به زبانم مرا وادار به گفتن واژه دانشگاه می کند، به برادران جوان پشتونم بر می خورد. ولی وقتی من منحیث یک جوان تاجیک به نقد برهان الدین ربانی، احمد شاه مسعود و تاریخ پنچ هزاره ساله‌ام بپردازم، تاجیکان مرا تاپه ضد تاجیک بودن نمی زنند. من جوان همین تبار هستم و بر تبار و تاریخم حق ایراد گرفتن را دارم. به همین گونه وقتی جوان پشتون و هزاره و ازبک نیز نقد را از خویش آغاز کنند و تاریخ مشترک مان و شخصیت‌های تباری خود را به نقد بگیرند،‌ سفرمان به سوی یک فردای مشترک و برابر آغاز می شود.

اکنون دست تاجیک بسوی پشتون و دست پشتون بسوی تاجیک نشانه میرود. روزی و در جایی پشتون وطن فروش است و روز دیگر هم تاجیک. ما وقتی دست از سر یکدیگر برداریم، و انگشت ملامت را بسوی خود مان دراز کنیم، دیگر هیچ تباری نیاز به ملامت کردن یکدیگر ندارد. البته این به این معنی نیست که آنچه در تاریخ کنونی مان گذشته است، آنرا از یاد ببریم. کاش توانایی این کار را داشتیم. هر آنکه خیانتی به این جامعه و مردم این سرزمین کرده است، باید پاسخگویی کند. تاریخ را داور می کنیم!

پرسش هایی که باید گریبانگیر ما جوانان باشند این ها اند که، سهم من در این تاریخی که به آن افتخار می‌کنم چیست؟ چه خدمتی به این سرزمین و مردم این سرزمین کرده ام؟ پدرم چه خدمتی کرده است؟ تبارم چه خدمتی کرده است؟ پدرم پیرو کدام فلسفه بود، چه درسی از آن آموختم و آیا دغدغه های فکری پدرم پاسخگویی نیاز های امروزین من است یا خیر؟

اگر سهمی در تاریخ ندارم، به چه افتخار می کنم؟ اگر تبارم خدمتی به این فرهنگ و سرزمین نکرده است، چرا ستایشش می کنم؟ اگر دغدغده های فکری پدرم پاسخگویی نیاز های امروزین من نیست، چرا کورکورانه پیروش هستم؟

کاش از خاک نبودی بودم
تا بدوشم سبد شعله و در دست باد
هست می‌کردم نیست
وانگه می کاریدم
تخم یک آدم و یک عالم نو .

به امید یک فردای جوان و دیگر اندیش.

 

_____

در همین زمینه:

فرود منزلت اجتماعی رهبران قومی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا