نغمه زرتشت از نیچه (چنین گفت زرتشت)


به انتظار نشسته بودم- نه در انتظار چیزی.
فارغ از خیر و شر، از روشنی و تاریکی لذت می بردم؛
فقط روز بود و دریاچه بود و ظهر بود و زمان بی انتها
دوست عزیزم، همینجا بود که ناگهان یکی دو شد،
و زرتشت از کنار من گذشت.
او نتوانست عزلت کافی به دست آورد: «زندگی با مردم دشوار است، برای آنکه سکوت مشکل است.» از ایتالیا به ارتفاعات آلپ رفت و در انگادین علیا در زیلس ماریا سکونت گزید. دیگر زن یا مردی را دوست نداشت و در آرزوی آن بود که انسان قدمی فراتر نهد. در سکوت و عزلت این ارتفاعات بود که بزرگترین کتابش به وی الهام شد.
پس آنگاه «روح او طغیان کرد و لبریز شد.» او آموزگار جدید پیدا کرده بود – یعنی زرتشت؛ یک مرد برتر نوین، و یک دین نو- یعنی دور ابدی. اکنون میبایست بخواند، حرارت ذوق و الهام او فلسفه را تا حد شعر بالا برده بود. «من میتوانم نغمهای بخوانم و «میخواهم» آن را بخوانم؛ گرچه در خانه خالی تنها هستم باید آن را برای شنیدن خود بخوانم.» (چقدر در این جمله تنهایی و بیکسی مندرج است!) «ای ستاره بزرگ اگر کسانی که تو برای آنها میتابی وجود نداشته باشند، پس خوشبختی تو چه خواهد بود؟ ببینید! من از عقل و حکمت خویش خسته شدهام، مانند زنبوری که عسل بسیار زیاد جمع کرده باشد، من به دستهایی نیازمندم که برای گرفتن آن دراز شده باشند.» بدینسان «چنین گفت زرتشت» (۱۸۸۳) نوشته شد و «در ساعت مقدسی که ریشارد واگنر در ونیز جان داد.» آن را تمام کرد. این کتاب پاسخی عالی به «پارزیفال» بود ولی مصنف «پارزیفال» مرده بود.
این کتاب شاهکار اوست و خود نیز از آن باخبر بود. بعدها درباره آن نوشت، «این کتاب یگانه است.» «بگذار تا از شاعران به یک لحن یاد نکنیم. شاید تاکنون چیزی به این توانایی بیمانند به وجود نیامده است…. اگر جوهر و نیکی تمام ارواح بزرگ با هم جمع شوند، نخواهی توانست نغمهای از گفتارهای زرتشت را به وجود آورند.» کمی مبالغهآمیز است، ولی مسلماً این کتاب از کتب بزرگ قرن نوزدهم است. با این همه نیچه در طبع آن رنج فراوان دید؛ جزء نخستین به تأخیر افتاد زیرا ۵۰۰۰۰۰ نسخه «سرود ملی» برای چاپ سفارش داده شده بود و پس از آن سیلی از هجونامههای ضد سامی برای چاپ سفارش شد؛ و ناشر از طبع جزء دوم سرباز زد زیرا کتاب ارزش آن نداشت که مخارج طبع را وصول کند و مؤلف مجبور شد که خود مخارج آن را بپردازد. از کتاب فقط چهل نسخه فروخته شد و هفت نسخه به این و آن اهدا گردید که فقط یکی وصول آن را اعلام کرد؛ کسی از آن تمجید ننمود. هیچ گاه کسی این قدر تنها نبوده است.
زرتشت در سی سالگی از کوهی که محل تفکر او بود پائین میآید، تا مانند زرتشت اصیل ایرانی، مردم را هدایت نماید؛ ولی مردم مشغول تماشای بندبازی هستند و به او توجه نمیکنند. در این هنگام بندباز میافتد و میمیرد. زرتشت او را بردوش میگیرد و میبرد و میگوید: «چون تو پیشه خود را در خطر برگزیدی، من باید تو را با دست خود در خاک کنم.» بعد اندرز میدهد و میگوید: «همواره در خطر بزی.» «شهرهاتان را در کنار وزوو]آتشفشان معروف نزدیک پمپئی[ بنا کنید؛ کشتیهاتان را به دریاهای ناشناس بفرستید، همیشه در حال جنگ باشید، به خاطر داشته باش که باید بیایمان باشی؛ زرتشت در حالیکه از کوه سرازیر میشد، زاهد پیری را دید که سخن از خدا میگفت. ولی همین که زرتشت تنها شد با خود گفت: «آیا چنین چیزی ممکن است؟ مگر این پیرمرد پارسای جنگلنشین نشنیده است که خدا مرده است!» ولی مسلماً خدا مرده است و تمام خدایان مردهاند.
خدایان کهن مدتی پیش مردهاند و در حقیقت این یک مرگ خوب و لذتبخش برای خدایان بود!
مرگ آنها چنان بود که تا صبحدم جان بکنند، چنین سخنی دروغ است! برعکس آنها یک دفعه سر به خنده دادند و چندان خندیدند که مردند!
این هنگامی بود که یکی از خدایان سخنی کفرآمیز گفت: «فقط یک خدا بیش نیست! تو نباید در برابر من خدای دیگری داشته باشی.»
بدینسان یک صورت تقلیید خدا، یک خدای حسود، خود را فراموش کرد.
و تمام خدایان شروع به خنده کردند و کرسیهای خود را تکان دادن و فریاد زدند: «پس معنی خدایی این نیست که خدایانی وجود دارند، بلکه این است که خدایی وجود ندارد؟»
هر که گوش دارد بشنود.
چنین گفت زرتشت.
چه بیدینی خندهآوری! «معنی خدایی این نیست که خدایانی وجود ندارند؟» «اگر خدایانی وجود داشتند، چه چیزی ممکن بود خلق شود؟… اگر خدایانی وجود داشتند چگونه میتوانستم بر خود هموار کنم که من خود یکی از خدایان نباشم؟ پس خدایانی وجود ندارند.» «چه کسی بیایمانتر از من است که از تعلیمات او بهرهمند هستم؟»
«برادران من! شما را قسم میدهم که ایمان خود را به زمین حفظ کنید و سخنان کسانی را که به شما از امیدها و آمال فوقزمینی سخن میگویند باور نکنید! آنها مسموم هستند. خواه خود بدانند یا ندانند.» (بسیاری از کسانی که قبلاً بیایمان بودهاند، با کمال میل به این مسمومیت شیرین برمیگردند، زیرا برای زندگی مخدر خوبی است.) مردان والامقام در غار زرتشت گرد آمدند تا خود را برای تبلیغ آیین او آماده سازند؛ او مدتی از آنها دور شد و چون برگشت دید الاغی را تقدیس و پرستش میکنند؛ «زیرا این الاغ جهانی بر وفق تصور خود آفریده بود یعنی جهانی که به قدر امکان بیهوده و بیمعنی بود.» این با تقوا و فضیلت سازگار نیست؛ ولی کتاب بعداً چنین میگوید:
کسی که میخواهد نیک و بد را بیافریند، باید در حقیقت یک مخرب باشد و تمام ارزشها را از میان ببرد.
بدینسان بالاترین بدیها جزء بالاترین نیکیهاست، ولی این نیکی خلاق است.
از مردم خردمند، بگذارید تا در آن باره سخن بگوییم، گرچه بد و ناپسند باشد.
سکوت بدتر است؛ حقیقتی که ناگفته بماند سم میگردد.
هر چه در نتیجه حقایق ما میشکند بگذار بشکند! خانههای زیادی برای ساختن آماده است.
چنین گفت زرتشت.
آیا این بیاحترامینیست؟ ولی زرتشت میگوید که «هیچکش نمیداند چگونه احترام کند،» و خود را «بالاترین کسانی میداند که به خدا معتقد نیستند». او شوق به ایمان دارد و به تمام کسانی که «مانند من از این انتظار رنج میبرند و به تمام کسانی که خدای کهن برای آنها مرده و خدای نوی هنوز نزاییده است» دلسوزی میکند. بعد نام خدای نو را بر زبان میآورد:
تمام خدایان مردهاند؛ و اکنون در انتظاریم که مرد برتر بیاید…
من مرد برتر را به شما میگویم. مرد آن است که از خود پا فراتر خواهد نهاد. شما کی از آن پا فراتر خواهید گذاشت؟…
آنچه بزرگی مرد است این است که پلی است نه هدف. آنچه مرد را محبوب میسازد این است که او «انتقال» و «تخریب» است.
من آن کسانی را که زنگی را در مهالک میدانند دوست میدارم؛ زیرا آنها هستند که میخواهند به آن سوی بروند.
من تحقیرکنندگان بزرگ را دوست میدارم، زیرا آنها ستایندگان بزرگ هستند، آنها تیری هستند که به آن سوی ساحل پرتاب میشوند.
من آنهایی را دوست میدارم که در آن سوی ستارگان دلیلی برای فدای خویشتن نمیبینند؛ بلکه خود را فدای زمین میکنند زیرا زمین روزی جای مرد برتر خواهد بود…
هنگام آن رسیده ست که مرد هدف خود را ببیند. هنگام آن رسیده است که مرد نهال عالیترین امید خود را بنشاند…
برادران من! بگویید بینیم اگر انسانیت هدف نداشته باشد بیهوده نیست؟…
عشق به دورترین مرد از عشق به همسایه بهتر است.
به نظر میرسد که نیچه پیشبینی میکرد که خواننده خیال خواهد کرد او خود را مرد برتر میداند؛ و با اعتراف به اینکه مرد برتر هنوز از مادر نزاده است این فکر را باطل میسازد. ما میتوانیم فقط بشارتدهنده و خاک او باشیم. «چیزی بیشتر از استعداد خود میخواهند. … بالاتر از توانایی خویش بافضیلت میباشید و آنچه را که خلاف امکان و احتمال است طلب میکنید.» سعادتی که مرد برتر خواهد شناخت بهرما نیست؛ بهترین هدف و غرض ما کار کردن است. «مدتی است که دیگر باری سعادت خود مبارزه نمیکنم؛ فقط برای کار خود نبرد مینمایم.»
نیچه راضی نیست که خدا را برطبق تصور خود بیافریند؛ او باید باقی و جاویدان باشد. پس از مرد برتر، دور ابدی فرا میرسد. تمام اشیاء با تمام تفاصیل در زمانهای لایتناهی برمیگردند، حتی نیچه نیز برمیگردد و این آلمان پندهپوش خونآلوده آهنین خاکسترنشین نیز برمیگردد، خلاصه تمام کارهای انسانی از جهل گرفته تا «زرتشت» همه رجعت میکنند. این عقیده وحشتناکی است و آخرین و گستاخانهترین شکل رضا و تسلیم میباشد؛
و چگونه میتواند نباشد؟ واقعیت یکی است و صور ترکیبی ممکن آن محدود است ولی زمان لایتناهی است؛ روزی، ناگزیر، ماده و زندگی به همان شکلی میافتند که نخست بودند و از همین جا تکرار شوم تاریخ جریان خود را از سر میگیرد. جبر علی ما را به چنین بنبستی میرساند. تعجبی نیست که زرتشت از گفتن این بازپسین درس خود وحشت دارد؛ میترسد و میلرزد و عقب میرود تا آنکه صدایی او را مخاطب قرار میدهد: «زرتشت، تو چه اهمیتی داری؟ سخن آخر را بگو و نابود شو!»
__
ماخذ:
تاریخ فلسفه – ویل دورانت- نشر علمی فرهنگی ایران
Couinatrlatgons! This is so exciting! I can't wait to see more about this brand. If you've involved and passionate about it, I'm sure it must be awesome.p.s. I want to get my butt out to the Netherlands and visit you!