خبر و دیدگاه

فرود منزلت اجتماعی رهبران قومی

rabbani_dostum_mohaqeq


مولفه های تغییر

شرایط به وجود آمده پس از پیمان بن درسال ۲۰۰۱، سوای ناکامی ها و ناراستی هایی که در عرصه مدیریت کلان کشور وجود داشته، درحوزه زندگی سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی مردم افغانستان، تأثیرات مهمی برجای گذاشته است. تحولات شگرفی که در فرایند زندگی جمعی در این دوره پدید آمده است را نمی توان الزاما محصول کارآمدی پروسه دولتسازی در افغانستان  قلمداد کرد؛ بلکه این دستاورد، نتیجه پدیدار شدن چند عامل عمده و اساسی در سیر تحولات یک دهه اخیراین کشور بوده است که عمدتا در گزاره های ذیل قابل باز سنجی است:

۱. امیدواری، خوشبینی وهیجان همگانی پس از سقوط رژیم طالبان نسبت به آینده روشن؛

۲. ظهور نسل پویا و پر جنب وجوش بعنوان یک نیرو وقدرت جدید فرهنگی ـ اجتماعی؛

۳. پدید آمدن فرصتهای تازه درپرتو امنیت نسبی در مناطق خارج از نفوذ طالبان، جهت فعالیت های اجتماعی، فرهنگی واقتصادی برای بسیاری از مردم؛ 

۴. حضور جامعه جهانی و نقش وتأثیر فرهنگی، روانی واجتماعی آن، در بینش اجتماعی ودانش سیاسی جامعه؛   

تیرگی های وضع سیاسی، بیقراری های شرایط امنیتی و بحران های نطام حکومتی سالهای پسین نیز، نتوانست مانع جدی درسیر تکوین این روند طبیعی گردد. بدینرو، نظم وهیجانی که بصورت  یک موج  فرهنگی ـ اجتماعی از همان ابتدای سال ۲۰۰۱ در زندگی جمعی و گرایش سیاسی مردم افغانستان پدید آمد، بدون آنکه از جانب مرجع خاصی، همانند یک دولت ملی ویا نظام فراگیر سیاسی، مدیریت گردد، بتدریج شالوده یک تحول پیوسته، آرام و بنیادین را فراهم کرده است. 

این تحولات را بطور فشرده می توان عمدتا درسه حوزه ی: ساختار رهبری قومی،  قدرت اجتماعی جوانان  و دگردیسی های اساسی در برخی گروهها ولایه های اجتماعی، طبقه بندی و توضیح کرد:

 عبور از جنگهای قومی؛ گسست رهبری

ali_mazary2همانگونه که دهه آخر قرن بیستم را می توان اوج ظهور رهبران پرشمار قومی دانست، دهه نخست قرن بیست ویکم را می توان آغاز افول  تدریجی  وپیوسته ستاره اقبال این رهبران برشمرد. آنچه موجب این تحول گردیده است، ریشه درعوامل اجتماعی، فرهنگی، سیاسی وروانی مختلفی دارد که در سه دهه اخیر، مردم افغانستان را محصور کرده بود.

دهه نو میلادی، اوج جنگهای داخلی با مدعا ها وگرایشهای قومی بود. دراین جنگهای پرتلفات و ویرانگر، که اندک تأسیات اقتصادی وزیربنایی و رشته ای کم رمق از حس ملی در زیر سایه حکومت های کم نفوذ وجود داشت، از بین رفت و درعوض، نظم تازه والگوی جدیدی در روابط اجتماعی پدیدار گردید که می توان آن  را الگوی ” دولت ـ شهرهای قبله ای” تعبیر کرد. دراین فراگرد، از یکسو روح قومی به مثابه یک ویروس پرگستره دربینش جمعی نفوذ پیدا کرد وعامل  درآمیختگی پیوستگی درون ـ قومی را قایم ساخت و از سوی دیگر، گروه ها و احزاب سیاسی ـ نظامی، بعنوان متولیان و منادیان آرمان ها ومطالبات داد خواهانه قومی درحوزه تعامل ملی ، تبلور و ترقی پیدا کرد.

سردسته های گروه های سیاسی ـ نظامی این دوره، بدلیل گسترش بحران قومی، بعنوان رهبران بلا منازع سیاسی ـ قومی،  به قدرت ومشروعیت ویژه ای دست یافتند وسکان هدایت جنگ ها، مدیریت چالش های سیاسی ـ نظامی، رهبری اجتماعی، بسیج قومی و چانه زنی قدرت را درعرصه کلان تعامل ملی، دراختیار مطلق خویش گرفتند.

بدینرو، نقش ونفوذ این رهبران درغیبت یک حاکمیت مرکزی مقتدر ومسلط،، موجب گردید که از یکسو به حیث مدافعان ومدعیان بی رقیب و مشروع گروه قومی خویش تبارز کنند واز سوی دیگر، به جای دولت مرکزی، به تشکیل حکومت های خود مختار ومحلی بپردازند وبدین ترتیب به تعمیق وگسترش بحران قومی یاری رسانیدند.  

بنا براین، نقش وتأثیر این گونه رهبران در تحولات سیاسی، بحران قومی، دگردیسی ذهنی، دگرگونی طبقاتی ونفوذ اجتماعی دو دهه اخیر، عمدتا بر چند عنصر اساسی مبتنی بوده است:

۱. ترس از دشمن مشترک

جنگ علیه قوای اتحاد شوروی ودولت حاکم بر کابل در دهه ۸۰ میلادی، تجربه مدیریت جنگی، کسب مهارت سیاسی، برخورداری از امکانات گسترده تسلیحاتی  ومالی برای گروه های جهادی به ارمغان آورد. جنگ های قومی و نا خویشتنداری های فراگیر دهه ۹۰ میلادی، زمینه و گستره جولانگری سیاسی و تصمیم سازی های استراتژیک رهبران این گرو هارا فراهم ساخت و درنتیجه این تحول، این رهبران موقعیت وجایگاه خویش را بعنوان داعیه داران مطالبات قومی و سکانداران کشتی منازعات سیاسی ـ تباری در سطح کلان، تبارز بخشیدند.

چگونگی مدیریت بحران و مهارت توسعه جنگ های فرقه ای ـ قومی در دهه ۹۰ میلادی، موجب گردید که گروه های مختلف قومی به نوعی خصومت همگانی ومهار ناپذیر دچار آیند. تشدید خشونت ها و تداوم خونخواهی های سیری ناپذیر همگانی، به رهبران قومی مجال داد تا با بهره وری از شرایط بی اعتمادی وبی ثباتی پدید آمده، جامعه قومی منسوب به خو د را در ترس و تردید دایمی نسبت به سایر رقبا، نگهدارند. این ترس وبدگمانی اولا شعله های جنگ و شعاع خصومت های میان ـ قومی را فراگیرتر می ساخت ودوما جایگاه قومی ومهارت ومقبولیت اجتماعی رهبران را برجسته تر می ساخت. 

 ۲. بسیج قومی

کارکرد اجتماعی مهم رهبران این دوره، ” بسیج اجتماعی ” است که با بهره وری از دو عنصر جنگ همگانی و ناگزیری تعلقات سیاسی ـ قومی صورت می بندد. 

بسیج اجتماعی، فرایندی است که توده ها، الزاما  نه براساس آگاهی خویشتن شناسانه، بلکه بدلیل نیازهای سیاسی، یا فشارهای روانی ناشی از وجود دشمنان مشترک، یا بدلیل داوری های تباری، به “آیینه گردانی” رهبران قومی خویش اعتماد واعتقاد پیدا می کنند و سعادت اجتماعی وسلامت فردی خویش را در انعکاس شعاع این آیینه می بینند.    

 ۳. همبستگی میکانیکی

نظم موقت ونظام نا بسامان دولت ـ شهرهای قبیله ای در دهه ۹۰ میلادی، محصول شیوع بحران همگانی بود که به نوعی همگرایی میکانیکی وهمایش سمبلیک را در بافتار درون گروهی، نظام اجتماعی گرو ه های قبیله ای به نمایش گذاشته بود. این همبستگی ها مبتنی بر درک وشناخت اجتماعی و بلوغ سیاسی گروههای قومی نبود بلکه نتیجه موج تهدید ها وخطرهایی بود که از سوی رقبا وهمسایگان هموطن، متوجه موجودیت اجتماعی وحیثیت فرهنگی خویش می دیدند. 

این نوع همبستگی، هم متاثر از حضور، حاکمیت واقتدار رهبران قومی بود که به نوعی روحیه، اعتماد وغرور جمعی را تلقین وترغیب می کردند وهم، موجد مقبولیت اجتماعی وقدرت سیاسی این رهبران درعرصه چانه زنی های سیاسی بود که توانایی و تحکم “ولایی” آن ها را در تهییج احساسات و فرمان پذیری پیروان وتوده های قومی شان، مساعد تر می نمود.

با این وجود اما، هم مبنای چنین همبستگیی درتعامل  درون قومی، صوری بود وهم نسبت تعلق عاطفی واحساسی توده ها با بسیاری از رهبران قومی شان، برقاعده قوام مندی استوار نبود؛ به همین دلیل با فرو کشیدن جنگ های قومی، چنین معادله ای نیز بتدریج  فروگسست وبازهم شرایط گذشته فیودالی، یعنی بی ثباتی در روابط اجتماعی وطبقاتی، رقابت های محلی، ظهور جناحها وشکافهای اجتماعی وسیاسی در مناسبات درونی اقوام، تمدید وتجدید گردید.    

 ۴. ظهور مدل رهبران شیفته گر

گرایش عمومی معطوف به کیش شخصیت رهبران قومی، به شکل یک رویکرد شتابنده، کیش پرستانه وتقریبا نا گزیری بود که در دهه ۹۰، درمیان اغلب گروههای قومی شیوع یافت. این نا گزیری ریشه درجنگ فراگیر داشت  که برسر تنازع بقا، شعله کشیده وعمدتا رنگ و رسالت قومی به خود گرفته بود. در پی این دگرگونی، گرویدگی ودلبستگی به رهبران قومی به مثابه یک نیاز سیاسی ویک رویکرد عاطفی تبلور پیدا کرد و بینش جمعی را صورت وسیرت داد. آنچه درتکوین و تبلور این فرایند ذهنی ـ اجتماعی نقش اسا سی داشت، تکرار وتوالی دوعنصر مهم تاریخی ـ ذهنی بود:

۱. تجربه وتصویر سرخوردگی ها، تحقیر ها و مرارت های تاریخی  در سرنوشت اجتماعی وسرگذشت سیاسی ـ فرهنگی برخی از گروههای قومی حاشیه نشین موجب می گردید که تلاش وتأکید این رهبران در جهت تغییر سنتهای سیاسی، تقویت روحیه خویشتن پذیری وباز زایی جسارت اجتماعی، به حس همسبتگی وهویت گرایی قومی توده ها وگروههای مختلف اجتماعی کمک کند؛

۲. طرح مدعاهای سیاسی وشعارهای استراتژیک مانند برابری طلبی، عدالت جویی ومشارکت درقدرت سیاسی  از طرف شماری از گروههای قومی ودرمقابل، تلاش در جهت اعاده قدرت مطلقه ویا توسل به تصاحب حاکمیت یکجا نبه افغانستان از جانب برخی دیگر ازگروهها ورهبران قومی، از یکسو جامعه را به قطب های مختلف با هویت های شناخته شده تقسیم نمود واز سوی دیگر روند دلبستگی و شیفتگی اقوام را به رهبران سیاسی داعیه دار مطالبات سیاسی ـ استراتژیک شان سرعت وشدت می بخشید؛

بدینرو، پدیداری مثالهای مشخصی از ظهور نوعی رهبران شیفته گر و پر جاذبه در میان اقوام، نشانگر فرصت یافتن عنصر خویشتن خواهی قومی و خود یابی های تباری در این دوره بود. جایگاه اسطوره ای احمدشاه مسعود در میان تاجیک ها، محبوبیت عبدالعلی مزاری در میان اکثریت هزاره ها وموقعیت ونفوذ گسترده عبدالرشید دوستم درمیان از بک ها وترک تباران، می تواند  به نوعی، نمایه های مثال زدنی از نقش وتأثیر بسیج گر ونفوذ کاریزمایی این رهبران را نشانی کند که اقوام یاد شده، آنها  را ملجا عاطفی، تکیه گاه روانی ونماد شورانگیز هویت ورستاخیز سیاسی خویش می پندارند.

شناخت این پدیده می تواند به فرایند قوم شناسی و درک درست نیازها، خواسته ها، کارکرد، ساختار و نقش عنصر قومی در تعامل اجتماعی وسرنوشت سیاسی افغانستان یاری رساند.  

تأثیر جنگ و الگوی روابط میان ـ قومی

عبور از جنگ قومی؛ رهبران مدنی شده؟

karzai_kabinet_marshalجنگ قومی که با پیروزی و استقرار دولت مجاهدین در ابتدای دهه ۹۰ میلادی آغاز وبا سقوط رژیم طالبان در اواخر این دهه پایان یافت، فصل تازه ای در تحولات اجتماعی، سیاسی، فرهنگی وروان اجتماعی مردم افغانستان گشود. مهمترین پاره این تحول در نوع بازیگری سیاسی تجلی یافت که عمدتا از جانب رهبران قومی و احزاب وعناصر جهادی مدیریت می گردد.

تغیییر مدل چانه زنی از الگوی برخورد نظامی به تعامل سیاسی، نه براساس یک تغییر تاکتیکی، بلکه برمبنای یک ناگزیری استراتژیک  بود که براثر دگرگونی شرایط داخلی والزامات بین المللی ناشی از حضور قدرت های خارجی درافغانستان پدید آمد. رهبران قومی در این مرحله، ضمن حفظ توان مالی ومیزانی از نفوذ اجتماعی ونیز قایم نگهداشتن رشته ای از ارتباطات بیرونی گذشته خود، با توسل به برخی ازعوامل موثر وابزار های استراتزیک، موفق شدند به حفظ و بلکه، تقویت امکانات و موقعیت سیاسی  جدید خویش نیز بپردازند.

تجدید قدرت سیاسی و تمدید جایگاه اجتماعی رهبران قومی پس از جریان بن، با درک شرایط جدید و بهروه وری از ابزارهای تازه وزبان وادبیات سیاسی رایج، این رهبران را در موقعیت و قدرت تازه ای قرار داد. راهبرد اساسی  این رهبران برای تأثیر گزاری بر روند سیاسی وسهم گیری تعیین کننده درقدرت، مبتنی بر سه عنصر استراتژیک ذیل بوده است:  

 ۱. دگرگونی سازمانی 

منحل ساختن شاخه نظامی گروههای سیاسی ـ قومی، پس از استقرار دولت موقت، فرصت تازه ای فراهم آورد تا این گروهها ضمن انتقال و جا بجایی بخشی از فرماندهان نظامی و نیروهای مسلح خود به بدنه ارتش، تشکیلات پلیس ونیروی امنیتی، به دگرسازی صوری تشکیلات سیاسی خود نیز مبادرت نمایند. بدین ترتیب، این نیروها توانستند احزاب نظامی ـ قومی  گذشته خویش را با آرایش جدید درسطح گروههای قانونی و موجه سیاسی وارد عرصه چانه زنی های قدرت نمایند. این احزاب با ایجاد برخی تغییر در اساسنامه ومرامنامه قبلی خود، امتیاز ثبت شدن در زمره احزاب قانونی در وزارت عدلیه را بدست آوردند و با توجه به امکانات مالی غنی و تجربیات وپیشینه سیاسی  گسترده، فعالیت ها وسازماندهی مجدد خود را به راحتی و با ظرفیت متفاوت تر، باز تولید کردند.

سهم گیری درقدرت سیاسی پس از توافق بن، درسالهای نخست برای برخی از احزاب جهادی “پر رنگ”  و برای برخی دیگر، “راضی کننده” بود. میزان، کیفیت وکمیت این سهم گیری در طول نه سال گذشته، با  جایگزینی ها، فراز ونشیب ها و پیچیدگی های زیادی مواجه بوده اما هیچگاه به تضعیف وتخریب اساسی دچار نگشته است. بدینرو، حضور رهبران قومی و نیروهای جهادی درساختار قدرت، علیرغم تلاشهای مجدانه رقبا درتضعیف وتخریب آن ها و با وجود نارضایتی شماری از آنان از وضع موجود، اساسا تعیین کننده و موثر بوده است. به همین خاطر است که دولت های شکل گرفته پس از بن را می توان، به نحوی، فرایند توافق و مشارکت “نخبگان قومی” بشمار آورد.  

 ۲. شعور قومی و شعارمدنی

فضای دمکراسی طلبی وشعارهای پر التهاب مدنی ای که پس از بن در میان گروههای اجتماعی، رسانه ها، جوانان، دانشجویان، دانشگاهیان وانبوهی از انجمن ها وگروههای مختلف  پدید آمد، ادبیات سیاسی را با الگوهای تازه بیان وشکل مبارزه سیاسی را با تغییرات جدیدی مواجه ساخت. در این میان، گروههای جهادی و رهبران قومی نیز با تأثیر پذیری و یا ناگزیری از همگامی با شرایط جدید، به مشق دمکراسی طلبی و تمرین نو گرایی سیاسی رو آوردند. آنچه این گروهها ورهبران  در این دوره، بعنوان یک استراتژی نسبتا موثر انتخاب کردند، بطور کلی در سه محور خلاص می شود:

الف. بهره وری از امکانات وروشهای مدنی، موثر ترین فرصت را برای این گروهها فراهم کرده است تا با ادبیات  وروش سیاسی متفاوت از گذشته، به ادامه مشارکت در قدرت و تضمین حیات سیاسی و اجتماعی خویش بپردازند. تأسیس مطبوعات شنیداری ودیداری، روزنامه ونشریه، ایجاد موسسات وانجوهای اقتصادی و خدماتی، راه اندازی تظاهرات و متینگ های سیاسی ـ اجتماعی  از جمله مهمترین وموثرترین روش های حضور تعیین کننده در حوزه جامعه، سیاست و اجتماع می باشد.

ب. مبارزه حقوقی از سنگر قانونی، از دیگر روش های موثر این نیروها ورهبران بوده است که جایگاه وپایگاه سیاسی شان را درعرصه قدرت، کد گزاری می کند. نفوذ وحضور تعیین کننده در مراکز تصمیم گیری و قانونگزاری، بویژه در شورای ملی، در طول سالهای گذشته اهرم فشاری بوده است که تأمین خواسته ها و شرایط این نیروهارا در ساختار نظام  سیاسی، هموار کرده است. تصویب طرح جنجال برانگیز ” مصالحه ملی” در پارلمان افغانستان، مهمترین و بارز ترین نشانه مانور قدرت رهبران قومی ونیروهای جهادی بود که از سنگر قانون گزاری انجام یافت و تأثیر بلا منازع آنهارا در چانه زنی قدرت سیاسی به نمایش می گذاشت.

ج. تلاشهای سیاسی با تأ سیس جبهه سیاسی و تشکیل ائتلاف های پر شمار ولی ناپایدار، ازمهمتر ترین اقدامات گروههای جهادی ورهبران قومی در این دوره بوده است. اضافه براین، شرکت در انتخابات ریاست جمهوری وپارلمانی، ازیکسو الگوی رویکرد های قومی را در جامعه افغانستان نشانی داد واز سوی دیگر، ادامه نقش و تأثیر رهبران قومی را درتعیین مناسبات قدرت آشکار نمود.

رهبران قومی و ادبیات دمکراتیک

karzai_corruptedteamفضای سیاسی و تحولات فرهنگی ـ اجتماعی شکل گرفته پس از بن، بتدریج بازیگران عرصه قدرت و سیاست را در مرحله تازه ای قرار داد. شعارها و ادبیات رواج یافته در این دوره، هم بینش اجتماعی را با الگوها ومفاهیم تازه ای آشنا کرد و هم، مناسبات سیاسی و نسبت سیاستگران را با این فضا، دچار یک تحول ناگزیر ساخت. شعار “دمکراسی طلبی”، رایج ترین عنصر ادبیات سیاسی این دوره بود که فرهنگ گفتاری وگفتمان فرهنگی ـ سیاسی را شکل می بخشید.

عبور از جنگ های قومی وتغییر استژاتژی سیاسی رهبران قومی، الزامات تازه ای پدید آورد. این الزامات موجب می گردید که به مرور، ارتباط عاطفی و وابستگی های سیاسی ـ روانی رهبران  با توده های قومی کاهش پیدا کند. کاهش این روابط  بدلیل وجود  چند اتفاق مهم بود که فرایند گسست عاطفی واعتماد اجتماعی را نسبت رهبران قومی فراهم آورد. این اتفاق در دو حوزه رخ نموده است:

الف. عدول از مطالبات قومی

تغییر معادله قدرت و دگردیسی قاعده چانه زنی، بتدریج موجبات تغییر درموقعیت اجتماعی وچگونگی روابط عمودی میان رهبران قومی و توده های منسوب به گروههای  قومی را نیز، فراهم آورد.  قرار گرفتن نخبگان قومی درهرم ساختار قدرت، موقعیت سیاسی آن هارا از جایگاه “رهبران معطوف به مشروعیت قومی”  در سطح  ” دولتمردان بروکرات ”  انتقال داد. این جا بجایی مسئولیت وسطح موقعیت، حوزه تأثیر، نفوذ  وسطح عملکرد آن ها را نیز دچار تکان وتحول ساخته است.  قرار گرفتن در جایگاه مدیریت های کلان ملی، سویه موضعگری ها  و الگوی مطالبات اجتماعی وسیاسی آنان را نیز با محدودیت و انعطاف تازه ای مواجه نمود.

دراین برهه، موقعیت و صلاحیت رهبران قومی به چهار کتگوری قابل سنجش وتقسیم  می باشد:

۱. رهبران گروه قومی پشتون، بدلیل فشار واعمال نظر قدرتهای جهانی در بن، حق وامتیاز قدرت ” اول” را با کسب مقام ریاست دولت موقت وپس از آن، پیروزی حامد کرزی در دو دور انتخابات ریاست جمهوری، به دست آوردند. حضور پر رنگ گروهی ازعناصر شناخته شده وناسیونالیست پشتون در هرم قدرت، مانند اشرف غنی احمد زی، عبدالحق احدی، فاروق وردک، حنیف اتمر، امین ارسلا و زلمی رسول، بتدریج هم زمینه های عملی و سیاسی تقویت جبهه قومی پشتون ها  درساختار قدرت فراهم گردید وهم، به مرور، به گرایش آشکار حامد کرزی وجناح منسوب به وی، به سمت قومی کردن قدرت منتهی شد.  

۲. رهبران گروه قومی تاجیک، اولا قدرت نظامی تعیین کننده سابق خویش را در دولت جدید، از دست دادند ودوما دچار پراکندگی وشکاف درسازمان سیاسی خود گردیدند  و درنتیجه از نظم وتوان سیاسی برتر گذشته خویش، محروم شدند. با این وجود، این رهبران با بهره وری از تجربیات و توان چانه زنی وامکانات ونفوذ سیاسی خود، با دراختیار گرفتن ریاست پارلمان، معاونت اول ریاست جمهوری وحضور وسهم موثر در کابینه، ومیزان سهم گیری در مراکز امنیتی ونظامی، توانستند در”جایگاه دوم” قدرت سیاسی ردیف شوند.

۳. رهبران گروه قومی هزاره، با کسب برخی مناصب وامتیازات نسبتا غیر مهم ونمادین، مانند کسب معاونت دوم ریاست جمهوری، بدست آوردن شمار معدودی از وزراتخانه های غیر کلیدی وگرفتن امتیاز ولایت دایکندی، رضایت دادند که تمایل وتصور مشارکت سیاسی  خویش را کمایی کرده اند.

۴. رهبری گروه قومی ازبک که عمدتا در چهره عبدالرشید دوستم تجلی یافته است، با آن  که درابتدا از متحدین اصلی نظامی امریکا وائتلاف بین المللی بود ونقش مهمی در سقوط طالبان برعهده داشت، ولی به مرور مورد بی مهری امریکا وهجوم تبلیغاتی حلقات سیاسی  درون حاکمیت قرار گرفته ودر نتیجه نتوانست جایگاه مهم وشایسته ای نسبت به موقعیت وقدرت گذشته خویش، بدست آورد؛ ولی با این وجود، حضور خود را درساختار نظام سیاسی  حفظ کرده و از سر ناگزیری به جایگاه متزلزل و موقعیت نیم بند خود در حوزه قدرت، به قناعت توأم با سکوت رضایت داد. 

بنابراین، بسیاری از این رهبران، یا بدلیل حفظ مناصب دولتی و مصالح بروکراتیک خویش، یا بخاطر حضور وفشار قدرت های خارجی، یا تحت تأثیر فضای سیاسی، فرهنگی و ادبیات رایج در فرایند دمکراسی طلبی، قادر نشدند مطالبات قومی گذشته خویش را با صراحت  وجرئت سیاسی باز آموزی ومطرح نمایند. حتا برخی از آنها  به این تصور رسیدند که با کسب مناصب وموقعیت “رضایت بخش” در ساختار قدرت سیاسی، به غایت اهداف قومی خویش دست یافته اند واز همینرو این عده، خوشبینا نه آغاز فصل نو در تاریخ افغانستان  وضرورت همراهی “کاروان پیروز” سخن زدند.   

 ب. تغییر شأن مخاطب

رهبران قومی دراین دوره، بدلیل قرار گرفتن در نقش جدید، موقعیت های سیاسی تازه وشیوه بیان اجتماعی متفاوت، بتدریج هم، برای خود منزلت سیاسی ـ اجتماعی متفاوتی تعریف کردند وهم با مخاطبان جدیدی مواجه شدند؛ چرا که این بار مخاطبین آن ها  تنها گروه قومی ویا صفوف نیروهای مسلح شبه نظامی وجنگویان مطیع آرمان های قومی شان نبودند، بلکه آنها درمقام ریس جمهور، ریس مجلس سنا، ریس پارلمان، معاون ریس جمهور ویا وزیر، مخاطبان گسترده، متنوع ومتفاوتی داشتند که هم هزاره بود، هم پشتون، هم تاجیک وهم ازبک، هم زن بود وهم مرد، هم شیعه بود وهم سنی.  

اکنون “شورای نظار” قدرتمندی نبود  تا با “حزب اسلامی ” یا ” جنبش ملی ـ اسلامی”، به رقابت و درگیری بپردازد، “اتحاد اسلامی ” مسلحی نبود تا با  قوای ملیشایی “حزب وحدت اسلامی” در جنگ باشد و رهبران شان سوار برماشین جنگی، فرمان عمومی صادر کنند و احساسات قوم خویش را به سادگی تهییج وعلیه دشمن معطوف و متمرکز نمایند.

مخاطبان عام، اما این بار گروههای اجتماعی متنوعی بودند  که هویت جمعی  خود را الزاما در تبلور احساسات رقیق شده قومی  نمی دید ند و حفظ زندگی ودفاع خانوادگی خویش را در گرو عواطف وعلقه های ویژه ای نسبت به رهبران چوکی نشین نمی پنداشتند. اکنون این مخاطبان مورد خطاب ونگاه ویژه ای قرار ندارند وبلکه از سوی رهبران قومی به چشم “ملت افغانستان” دیده می شوند.

مطالبات و دادخواهی های قومی، حالا  کمتر از زبان رهبران مسند نشین مطرح می گردد ودرعوض با بیان پیچیده، از مفاهیم جدید وکلان و گاه انتزاعی مانند دمکراسی، دولت ملی، روابط شهروندی، وحدت ملی و … حرف می زنند.  
 

رهبران قومی و چرخش استرتژیک

رهبران قومی؛ سیر نزول منزلت اجتماعی

fahimmarshalفرایند تحولات سالهای اخیر به سمتی جهت یافت که در نهایت به یک تغییر اساسی در شیوه ومیزان مناسبات دو جانبه میان رهبران وهواداران  گروه قومی شان پدیدار گردیده است. نمودار این روابط در سالهای اخیر یک سیر نزولی  را نشان میدهد، بویژه  در جریان دور دوم انتخابات ریاست جمهوری در سال ۲۰۰۹ شاهد یک کاهش آشکار درنفوذ کلام و تأثیر اجتماعی این رهبران در میان گروه قومی شان هستیم.

درانتخابات دوردوم ریاست جمهوری افغانستان، اغلب رهبران قومی مانند رشید دوستم، محمد محقق وکریم خلیلی و یا چهره های موثر ومشهوری ازنخبگا ن قومی مانند محمد قسیم فهیم، اسماعیل خان وگل آقا شیرزوی از کاندیدا توری حامد کرزی حمایت کردند وگروه قومی خود را تشویق وترغیب به رأی دادن به نفع کاندید مورد نظر خویش نمودند؛ اما اغلب مردمان منسوب به گروه قومی این رهبران ونخبگان، به چنین حمایت واطاعتی وقعی نگذاشتند و نتیجه آن شد که حامد کرزی، نه با حمایت رهبران ونخبگان قومی وآرای مستقیم گروههای مختلف جامعه؛ بلکه با تقلب و بده بستانهای گسترده داخلی وخارجی موفق به حفظ دوباره چوکی ریاست جمهوری خویش گردد.

در ترسیم  سیر نمودار نزولی مقبولیت رهبران قومی در جدول مناسبات قومی، علاوه بر آن چه گفته شد، چند عامل اساسی نقش بنیادین ایفا کرده است:

 ۱. تجمل گری و فرعونیت مادی

آرمش روانی پس از خاتمه جنگ های قومی و حضور در عرصه حاکمیت  سیاسی، زمینه ای فراهم کرد که رهبران قومی  با استفاده از امکانات گسترده مادی ای که در اختیار داشتند وبا بهره وری از امتیازات و آسایش سیاسی ای که بهره مند شدند، به جاذبه های دیگری مجذوب شوند. فراهم ساختن زندگی مادی و رو آوردن به رفاه طلبی وتجملات شبه فرعونی، بتدریج آنهارا از توده ها و اکثریت تهیدست گروه قومی شان دور ساخت.  نوعی رابطه غیر مستقیم و فرادست ـ فرو دست میان این رهبران با تود های مخاطب شان ایجاد گردید. این نوع رابطه، بتدریج  به دوری وفاصله بیشتری می انجامید و بدگمانی ونا امیدی فزونتر تود ها را نسبت به این رهبران فراهم  می کرد. 

۲. عدم تامین خواسته های قومی

محدود شدن رهبران قومی در قصرهای شخصی خود ومحصور شدن آنان در کاخهای وزارت، ریاست و صدارت، از یکسو آنها را در بازی های بی فرجام قدرت مصروف ساخته است واز سوی دیگر، حافظه وتعهد قومی و پاسخگویی به خواسته های اساسی ونیازهای استراتژیک گروه قومی خویش را یا از یاد برده اند ویا کم بها و کم رمق ساخته اند. سهم ناچیز بسیاری از گروههای قومی  ومناطق محروم مانند تخار، دایکندی و فاریاب از ملیارد ها دلار کمک خارجی و پروژه های بازسازی، قبل ازهرچیز، نتیجه کم کاری، بی مسئولیتی، ناتوانی مدیریتی وناجدی بودن این رهبران در قبال مسولیت، تعهد ومدعای اجتماعی ـ سیاسی شان  نسبت به این مردمان ومناطق می باشد.    

۳. فقدان رهبران بسیجگر

نبود رهبرانی با جاذبه ها و توانایی های کاریزماتیک  در میان  بسیاری از گروههای قومی، که بتواند بعنوان نماد غرور و غریو قومی واجتماعی تبارز کنند، پروسه گسست عاطفی و پیوند ذهنی جامعه قومی را با رهبران شان ساده تر ساخته است. چنانکه تجربه ودریافت سیاسی ـ اجتماعی سالهای اخیرثابت کرده است، هیچکدام از رهبران قومی ـ سیاسی موجود نتوانسته اند شیفتگی وشیدایی عاطفی ـ روانی  مطلق و همواره پیروان وهواداران قومی را نسبت به شخصیت خود، برانگیزد. این واقعیت را می توان برآیند دو موضوع اساسی دانست: 

نخست، تغییرات تدریجی شکل گرفته در فرایند ذهنی و فرهنگی جامعه در یک دهه اخیر؛

دوم، نحوه مدیریت اجتماعی ونوع برخورد وموقعیت سیاسی  این رهبران نسبت به پدیده قدرت سیاسی؛

با آن که برخی از این رهبران مانند برهان الدین ربانی، کریم خلیلی ومحمد محقق در گذشته از اعتبار و محبوبیت نسبتا گسترده ای درمیان گروه قومی خویش برخوردار بودند، اما نوع عملکرد و تغییر موقعیت ومواضع سیاسی ـ اجتماعی اینان در سالهای پسین و نیز سیر تحولات  اجتماعی، فرهنگی وسیاسی پدید آمده در سرنوشت وسرشت اجتماعی گروههای قومی درافغانستان پس از بن، موجب گردیده است که میان این رهبران وجامعه قومی منسوب شان،  بتدریج  شکافهای عاطفی، گسستگی سیاسی و روحی بیشتری پدیدار گردد. به گونه ای که اکنون هیچکدام از این رهبران نه تنها از جاذبه های رهبران سلف، مانند عبدالعلی مزاری و احمد شاه مسعود برخوردار نیستند بلکه حتا مقبولیت ومشروعیت معطوف به پیوندها اجتماعی گذشته خود را

نیز در حوزه مناسبات اجتماعی کم رمق و کم بنیه می بینند.    

رهبران قومی و فرود منزلت اجتماعی

ظهور نیروها و تکوین ظرفیت های جایگزین

question-markفرایند تحولات اجتماعی جدید ابعاد وتبعات تازه دیگری هم در پی آورده است که می تواند نسبت به نقش و موقعیت رهبران قومی، یک روند جایگزین تلقی گردد. بدین معنی که تبلور عناصر تکانه تغییرات اجتماعی ـ فرهنگی، شرایط وبسترهایی را فراهم می آورد که با صلاحیت ونفوذ الگوهای سنتی ونقش های موقتی نخبگان ورهبران قومی درتعارض وتضارب قرار می گیرد وجایگاه معنوی، تکیه گاه روانی وکارـ ویژه های سیاسی آنان را به چالش وفرسایش جدی فرا می خواند. 

وقوع این روند، تدریجی ومبتنی برعناصر نرم افزاری تحولات اجتماعی است. یک پروژه کودتایی نیست که اهرم های سخت افزاری تغییر را بکار بندد. هرچند که نتیجه نهایی تغییرات حاصله، جابجایی در موقعیت های سیاسی وجا یگیزینی در موقعیت های طبقاتی و پایگاه های ارزشی الگوهای مدیریت اجتماعی وهرم رهبری می باشد.

بنابراین، الگوی جایگزینی، یک پروسه تدریجی، پیوسته ومداوم است که در یک خط سیر زمانی صورت می بندد ودر نهایت منجر به یک تغییر بنیادی در بنیادهای فکری جامعه، ساختار رهبری سیاسی ـ اجتماعی ودگرگونی نقشهای اجتماعی گروهها ورهبران می گردد.

با درک نیازها و رخدادهای فرهنگی موجود و با سنجش جامعه شناختی از الگوها وتغییرات ذهنی وعینی  پدید ار شده در میان برخی از جوامع  قومی ، الگو های جایگزینی ودگرسازی نسبت به نقش ونفوذ  رهبران قومی را بطور اساسی می توان  مبتنی برعناصر وداده های ذیل مفروض ساخت: 

۱. ظهور جوانان پرسشگر 

جامعه جوان و تحصیل یافته، بعنوان یک نیروی فرهنگی وقدرت اجتماعی جدید با توانایی های شگرف، انگیزه های بالنده وآرمان های پاینده، توانسته اند شرایط و موقعیت های تازه ای در تعامل اجتماعی و گفتمان سیاسی در اندازند. این نیروی جدید، درتمام سطوح ولایه های اجتماعی وفرهنگی جامعه نفوذ وحضور دارند و توان تأثیر گزاری گسترده ای در روند نهادهای جتماعی ـ فرهنگی کنونی از خود بروز داده اند. این توان وتأثیر را حد اقل در چهار حوزه می توان نشانی کرد:

الف ـ  حضور موثر در حوزه رسانه های جمعی؛

ب ـ  نقش منحصر به فرد در منابع آموزشی، تولیدات فرهنگی، ادبی، هنری و فکری؛

ج ـ  سهم گیری اساسی درفعالیت های مدنی، نهاد های اجتماعی، موسسات خارجی، 

د ـ  حضور تعیین کننده در ادارات و ارگانهای دولتی ودر کل، مدیریت های خرد.

حضور کمی وکیفی  ومستقل جوانان در حوزه فعالیتهای مختلف جامعه ازچند جهت نقش بدیل را در هبری اجتماعی ایفا می کنند:

۱.۱. بعنوان شخصیت اجتماعی، حیثیت فردی وهویت عقلانی مستقل  در جامعه تبارز پیدا می کنند؛

۱.۲. بتدریج نیاز اجتماعی  وپیوستگی عاطفی جامعه را به خود معطوف می سازند؛

۱.۳. با کسب مهارت مدیریتی، تجربه مدیریت افکار اجتماعی را بسامان می کنند؛

۱.۴. با پاسخگویی به بخشی از نیازهای مهم جامعه، کارکردهای اجتماعی رهبران را اعمال می کنند؛     

۲. ظهور طبقه متوسط

پدیدار شدن یک طبقه متوسط شهری، هرچند کم بنیه، یک روند امید بخش وپیوسته است که در پی رشد شهر نشینی، ظهور تحصیلکردگان وفرصت های اقتصادی بازار آزاد، در شرف شکل گرفتن است. وجود طبقه متوسط می تواند بعنوان یک نیروی اجتماعی با فرصت های اقتصادی بسنده، موقعیت های اجتماعی مناسب و توانایی های فرهنگی  وفکری تأثیر گذار، به مثابه واسطه های پر انرژی وانگیزه مند میان طبقات زیرین وحاکمیت سیاسی رویین، نقش ایفا کنند. این گروه، از توانایی های گسترده بالقوه وبا لفعلی که برخوردارند، نقش موثری درمدیریت افکارعمومی و تنظیم، تکمیل و تبیین مطالبات اجتماعی بازی می کنند. از همینرو، این طبقه را می توان با توجه به نقش و امکان اجتماعی شان، رهبران ومولدان معنوی جنبشهای اجتماعی وگروههای مدنی نامید که درفرایند دگرگونی های اجتماعی، سیاسی وفرهنگی جایگزین نقش رهبران قومی می گردد.
 

الگوی جایگزین

۳. زنان و فرصت های رشید

شرایط بوجود آمده پس از بن، به تبارز یک گروه اجتماعی دیگر نیز مجال داد: فرصت های اجتماعی، فرهنگی وشغلی پدید آمده برای زنان موجب گردید که بخشی از زنان شهری وتحصیل یافته، موفق به حضور درعرصه فعالیتهای سیاسی، آموزشی، فرهنگی واقتصادی شوند. تبارز این گروه می تواند به پویایی و گویایی جامعه، کمک دهنده موثر ومثمری بوده باشد.

توانایی زنان در نظم خانواده وتنظیم مدیریت های آموزشی و اداری، به تقسیم کار اجتماعی وروند پاسخگویی به نیازها وضرورت های تعامل شهروندی کمک می کند ودر نتیجه، حساسیت ها جنسیتی را کاهش می دهد و تابو های جنسیتی را می شکند. 

در چنین شرایطی، زنان بعنوان بخشی از پروسه خرد ورزی جمعی، رشد اجتماعی وتعامل شهروندی محسوب گردیده و بدینترتیب سیر جایگزینی عقلانیت واستقلال سیاسی را بجای گرایش معطوف به احساس عاطفی نسبت به رهبران قومی، فراهم می آورد. 
 

فرایند گسست

۴. قدرت مدنی نهادها

شکل گیری مجامع مدنی، بعنوان یک نیروی تأثیر گزار وقدرتمند اجتماعی، گفتمان تاز ه ای را در معادله قدرت سیاسی ونهاد های اساسی پدید آورده اند. این نهادها با امکانات مالی و حمایت های معنوی وسیاسی ای که از مجامع جهانی دریافت می کنند، ظرفیت وفرصت های گسترد ه ای برای تبین اهداف و ارزشهای مدنی دارند. حضور وتأثیر فرهنگی، اجتماعی و حتا سیاسی این نهادها در مدت کوتاه، توانسته است برخی تغییرات و دگرگونی های مشهود را در حوزه تعامل اجتماعی و گفتمان فرهنگی ـ سیاسی پدید آورد.

تشکل های مختلف وپرشماری که در قا لب انجمن های صنفی روز نامه نگاران و هنرمندان  و موسسات فرهنگی، پژوهشی، خدماتی، ونیز کمیته های حقوق بشر تشکیل شده اند، همگی زنجیره ای از یک فرایند مدنی هستند که فضای اجتماعی و گفتمان سیاسی را بصورت آرام وتدریجی، متاثر ومتحول می سازند. 

کارکرد این نهادهای مدنی بدلیل نو پا بودن و شرایط سنتی جامعه، پیچده، چند وجهی وگاه تعریف نشده است، ولی درمجموع، بعنوان یک ” قدرت اجتماعی” و “نیروی فشار” دراتباط  با ارکان حکومت عمل می کنند. به عبارت دیگر، نهادهای مدنی، نیروی واسطه میان شهروندان و حاکمیت هستند که خواسته ها،  حقوق، دیدگاه و اعترض وانتقاد مدنی شهروندان را به مقامات حکومت منتقل می کنند.  بدینرو، نیروها و نهادهای مدنی را می توان به نوعی، جایگزین نقش و عملکرد رهبران قومی درجامعه  بشمار آورد. 
 

۵. نقش نخبگان فرهنگی

فزایش نیروهای تحصیلکرده که یا از بیرون بازگشته اند ویا محصول موسسات آموزش عالی در داخل کشور طی ۸ سال اخیر بوده اند، فضای فرهنگی و سیاسی کشور را با دگر سازی های امید بخشی مواجه کرده است. بسیاری ازاین نیروها، با خواسته ها وایده های تازه، پرسش ها مختلف فلسفی را نسبت به دین، مذهب، سنت ها وارزشهای اجتماعی مطرح می کنند واز تردیدهای جدی نسبت به گذشته، اسطوره های تاریخی، مقد سات سیاسی، الگوهای فرهنگی، تابوهای ذهنی وگفتمان قومی سخن می گویند. 

قوت یافتن این جریان، موجب نیرومندی توان فکری، سنجش گری عقلانی ورشد اخلاقی جامعه می گردد وسیر وسیرت این روند بتدریج به بازسازی ذهن قومی منجر خواهد شد. 

سرخوردگی ونا امیدی اغلب این نیروها از رنج گذشته و نا بسامانی موجود، ناشی از توان فکری، درک اجتماعی و نشاط سیاسی آن هاست که شدیدا خواهان تغییر و تحول در ساختار های سنتی موجود در حوزه سیاست، فرهنگ، روابط اجتماعی ومناسبات قدرت هستند. مطئنا بخشی از این نارضایتی و تردید گری، متوجه رهبران قومی می گردد که هنوز هم فرصتهای زیادی را برای جوانان  سد کرده اند ود رمقام متولیان قومی، “دید رعیتی” به نیروهای جامعه، منجمله  نسبت به جوانان ونخبگان دانش اندوخته دارند. 

حضور موثر و پرحجم نخبگان فرهنگی ـ علمی وجوانان دگراندیش دربسیاری از سطوح فعالیت های اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی وسیاسی، به مثابه یک نیروی حساب شدنی وبعنوان یک قدرت فرهنگی ـ معنوی، در یک پروسه تدریجی وگریز ناپذیر، می تواند بدیل های ناگزیر رهبری سیاسی ـ قومی  تلقی شوند ودرعرصه جامعه تبلور عینی پیدا کنند.
 

نمودار تغییرات اجتماعی

social_changes_afghanistanپایان جنگ های قومی دهه ۹۰ میلادی، آغاز یک امید و جهش دوباره بود. نطفه بستن این امیدها، ریشه در یک تحول امید بخش بود که با سقوط رژیم سیاه طالبان وحضور نظامی قدرتهای  بزرگ وکمک های سخاوتمندانه جامعه جهانی دراین کشور همراه گردید. 

بر رسی ماهیت تحولات اجتماعی و مطالعه هویت دگردیسی های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی یک دهه اخیر، موضوع دلچسپی برای پژوهشهای جامعه شناختی بشمار می رود. سیره این تحولات و ثمره عینی دگرگونی های این دوره، هرچند در نگاه کلان نگر وتحلیل ” ماکرو” یی، شاید پوشیده بماند و لی با دید جامعه شناختی وآنالیز ” میکرو” یی، در حوزه زندگی اجتماعی وفرهنگی مردم افغانستان، از یک رویداد شگرف ویک تغییر بنیادین ولی آهسته وپیش رونده، پرده برداری می گردد.

تبلور این تغییرات را می توان درنمودارهای ذیل ترسیم نمود:
 

الف. نهضت مکتب سازی

رویکرد فزاینده وبالنده بسیاری از مردم در ولایات  امن افغانستان به سمت مکتب سازی یک رویداد کم نظیر فرهنگی ـ اجتماعی در تاریخ افغانستان بشمار می رود. درک این ضرورت ودریافت این فرصت مهمترین تحول ذهنی در جامعه سنتی و فقیر افغانستان می باشد که  فرایند یک دگردیسی فرهنگی ـ اجتماعی را در آینده نزدیک  نوید می دهد.

به عنوان مثال در برخی از مناطق، مانند ولسوالی جاغوری، پروسه مکتب سازی با هزینه شخصی و کمک خود مردم منطقه، به یک رقابت همگانی ویک “نهضت فرهنگی” تبدیل شده است. تا آنجا که در سال ۲۰۰۸، وزارت معارف، طرح کاهش تعداد مدارس را در این منطقه پیشنهاد نمود. در برخی از محروم ترین مناطق مانند دایکندی و بدخشان، دانش آموزان  بدون دریافت حمایت وکمک  دولت، در زیر آفتاب  وروی خاک، کلاسهای درس شان را برپا می کنند. در بعضی از مناطق مانند بامیان، مردم درغار زندگی می کنند واز گیاه ارتزاق می کنند اما فرزندان شان را به مکتب می فرستند.
بنا براین، این روند می تواند یک دگردیسی تدریجی ولی عمیق در ذهن ورفتاراجتماعی مردم افغانستان بوده باشد که ظرفیت فرهنگی، ظرافت بینش سیاسی ورشد اندیشه اجتماعی را نوید می دهد. 
 

ب. گسترش شهر نشینی

پدیده شهر نشینی یکی از نشانه های اصلی زندگی مدرن وزمینه نو گرایی فرهنگی ـ اجتماعی بشمار است که شاخص های پیشرفت اجتماعی، تولید صنعتی ومصرف اقتصادی را می نمایاند. 

هجوم فزاینده به شهرها درسالهای اخیر، ساختار جمعیتی وترکیب قومی برخی از مناطق وبسیاری از کلان شهرهارا دگرگون ساخته است. این دگرگونی زمینه وبهانه های مثبتی است در جهت پیشرفت اجتماعی ورشد فرهنگی شهر نشینان. با توجه با ساختار متکثر و متنوع قومی در افغانستان که همواره درونمایه اصلی شکاف های اجتماعی و تنشهای قومی بوده است، رشد شهر نشینی می تواند مهمترین عامل و موثر ترین زمینه درجهت رشد مدنی وتوسعه اجتماعی محسوب گردد.

شهر نشینی بطور کلی می تواند از چند جهت برای پروسه آرامش فرهنگی، آسایش اقتصادی و ادغام اجتماعی در افغانستان مفید و رهگشا بوده باشد:
۱.  تأمین نظم وتوسعه تعامل اجتماعی  که در نهایت به افزایش شناخت متقابل شهروندان وکاهش تعصبات قومی وحساسییتهای فرهنگی ـ اجتماعی منجر می گردد؛

۲. رشد فرهنگ مدنی و بلوغ خرد شهروندی؛

۳. فراهم آمدن فرصتهای فرهنگی، آموزشی وپیشرفتهای فردی واجتماعی برای زنان، جوانان و کودکان؛

۴. بوجود آمدن زمینه فعالیتهای سیاسی، اقتصادی وعلمی؛

۵. شکل گیری طبقه متوسط که می تواند در روشنگری اجتماعی ومدیریت و هدایت جنبشهای شهری و خیزشهای مدنی نقش اساسی ایفا کنند؛
 

ج. گسترش رسانه ها

رشد رسانه های دیداری وشنیداری در ده سال اخیر، نشان از یک تحول اجتماعی ونیاز فرهنگی در جامعه افغانستان دارد. آمارها نشانگر این است که امروزه بیش از ۲۰ شبکه تلویزیونی خصوصی، بیش از ۱۰۰ شبکه رادیویی، اضافه بر ۶۰۰ نشریه ورسانه چاپی در افغانستان به فعالیت رسانه ای مصروف هستند. وجود این حجم از رسانه ها، علیرغم کیفیت و جهت های متفاوت، می تواند تأثیر مهمی بر افزایش آگاهی و یا حد اقل، عادت دادن جامعه به مصرف خوراک های رسانه ای باشد.

پر شمار بودن رسانه ها می تواند در مجموع، چند تأثیر اساسی در جامعه داشته باشند:

۱.    افزایش آگاهی ومعلومات عمومی

۲.    تولید ویا بازتولید فرهنگ، ارزشهای اجتماعی و الگوهای مشترک

۳.    ترویج وفاق و همسازگری ملی

۴.    ترویج آزادی بیان و دفاع از حقوق و ارزشهای شهروندی

۵.    انتقاد گری از رفتارهای حاکمیت و روشنگری جریان سیال تحولات سیاسی، فرهنگی، اقتصادی واجتماعی

۶.    تابو شکنی های سیاسی و پرسش پذیر ساختن سنتها وآموزه های دینی و اجتماعی
 

د. توسعه آموزش عالی

براساس سنجش آمار های ارئه شده، در حال حاضر  ۱۳ دانشگاه دولتی، ۹ موسسه آموزشهای عالی دولتی و ۲۲ دانشگاه خصوصی در کابل و دیگر شهرهای افغانستان فعالیت دارند. شمار داانشجویان هم به ۶۲ هزار نفر می رسد که نسبت به شرایط  بحرانی گذشته و در مقایسه با نرخ بی سوادی جمعیت افغانستان، یک رقم نسبتا درشت ویک روند رو به رشد و امیدوار کننده بشمار می رود.  

رشد آموزش عالی، نشانه گذار از یک مرحله پیشا مدرن به سمت مدرنیسم و فرایند تولیدات فرهنگی ـ علمی می باشد. میزان رشد فرهنگی وتولید ات فکری درافغانستان اما، هرچند هنوز در مراحل آغازین قرار دارد ولی، تجربه موفق گسترش موسسات آموزش عالی از یک روند فرهنگی بالنده ونیاز اجتماعی شتابنده به سمت یک تغییر تدریجی زیر ساختی، نشانی می دهد. شمارگان گسترده شرکت کنندگان درکانکور سالانه، از یک جهش نیرومند در میان نسل جوان به سمت دانش اندوزی وخرد جویی پرده بر می دارد . بویژه حضور پر شمار دختران در این میدان رقابت، یک امید بلیغ و روشنایی دهنده است که جامعه سنتی و بسته افغانستان را در حال گذر و دگرسازی آرام و لی ناگزیر، ره می نماید.
 

ه. شکل گیری عنصر فرد گرایی

نشانه های کمرنگ ولی قابل مشاهده ای از روند فرد گرایی درمیان اقشار متوسط ونیروهای تحصیلکرده شهر نشین درحال شکل گیری است که نشان دهنده ظهور تغییرات اساسی در بینش وگرایش بخشی از جامعه شدیدا مذهبی و سنتی افغانستان است. این روند می تواند به ترویج و تصویر سازی هویت های متکثر یاری رسا نیده ودر نهایت، جریان شکیبایی و تکریم شأن وشرف شهروندان متفاوت ومتنوع را در تعامل اجتماعی، نهادمند می سازد.
پروسه فرد گرایی، الزاما به رشد منش اجتماعی و فردیت انسانی شهروندان کمک می کند که غیر ازهویت های معتبرجمعی مانند هویت قومی، زبانی، فرهنگی وسیاسی،  حوزه های جداگانه وناگزیر دیگر هویت، مانند هویت فردی و حوزه خصوصی را نیز، به رسمیت و راست اندیشی بشناسند وبدینترتیب، به رشد عقلانیت و ترویج وتکامل “شأن شهروندی” یاری رساند.

فرجام

بنابراین و در نهایت اینکه، مجموعه این تحولات ودگرگونی های اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی وسیاسی موجب گردیده است که بینش جمعی و نگرش گروهی و فردی بسیاری ازجوامع قومی نسبت به نقش و موقعیت رهبران قومی شان نیز، آهسته آهسته دچار پرسش و تردید گردیده ونوعی بی نیازی و بی پروایی در واکنش به این رهبران احساس کنند.  ادامه این روند، می تواند این خوش بینی را پدید آورد که در صورت مدیریت درست وطبیعی این روند، منطق دگرگونی های سیاسی ـ اجتماعی به سمت افقهای روشن و فرجام عقلانی، ره خواهد گشود.

 


برگرفته از روزنامه ی هشت صبح 


نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا