برگزیده ها

داستان ناشنیده طالبان از زبان خود شان

taliban_coveringface

گفته می شود در  هر جنگ و پس از سرکوب دشمن  معمولاً کمتر فریاد و صدای شکست خوردگان شنیده میشود. اما بر خلاف تبلیغات پیروزمندان در هر جا سرشار از غرور و خودنمایی بسیار شنیده میشود. در مورد شکست طالبان در پی حوادث سپتمبر ۲۰۰۱ نیز همین طورشد دشمن منفور و شکست خورده ظاهراً به تاریخ پیوستند و داستان سرنوشت آنان ناشنیده باقی ماند. برخلاف هر جا سخن از پیروز مندان  داخلی و متحدین خارجی آنها گرم بود بی آنکه کسی نگران آینده باشند. اما ناگهان طالبان و  القاعده بحیث قدرت جدید از میان کارت های بازی اسلام  آباد در لانه های ترور و وحشت دوباره تولد یافتند.

واقعیت اینست که  ظهور مجدد طالبان در جریان هشت سال  اخیر مجهز با تکتیک های انتحاری ، جنگ افزار های پیشرفته و امکانات مالی گسترده در جنگی نا برابر با چهل کشور غربی و بزرگترین و یگانه سازمان نظامی جهان یعنی ناتو همه را شگفت زده ساخته است. ظهور مجدد آنها  نه تنها بسیاری تیوری ها و فرضیه های مراکز پژوهشی غرب را باطل ساخته است، بلکه سیاست ها و راهبرد های غرب را نیز غافلگیر کرده است.

اخیراً مجله نیوزویک در یک گزارش مفصلی داستان نا شنیده طالبان در پی سقوط  امارت آنها در افغانستان و هم چنان عوامل خیزش دوباره آنان را از زبان برخی افرادی کلیدی و هم چنان افرادی تازه طالب شده به نشر سپرده  است که خیلی جالب و خواندنیست. مجله نیوز ویک می نویسد که هشت سال از جنگ با طالبان می گذرد، امریکا و متحدین آن تا هنوز نمی دانند که دشمن کیست و چرا می جنگند. اما مجله نیوزویک   داستان درماندگی و ظهور مجدد طالبان را از زبان شش تن  آنان ذکر می کند  که  شامل  چهار فصل کوتاه میشود.

داستان طالبان از درماندگی تا خیزش نشان می دهد که ظهور مجدد طالبان بحیث قدرت جدید به اراده و توانایی خود آنها نبوده ، بلکه عوامل متعدد در شکل گیری آنها نقش داشته است که به چند نکته ذیل می توان اشاره نمود:

  1. طالبان بعد از سقوط دوباره به پاکستان فرار نموده و در اوج نا امیدی و درماندگی سازمان القاعده آنها را تربیت و تجهیز نموده  و به جانب افغانستان فرستادند؛
  2. اشتباهات غرب در افغانستان از جمله نا تمام گذاشتن جنگ افغانستان  و با عجله اشغال عراق باعث تحریک امریکایی ستیزی در میان مسلمانان گردیده و نیاز به طالبان و القاعده را در دستور روز قرار داد؛
  3. خلع سلاح جبهه متحد ملی ضد طالبان و پُر ساختن خلای امنیتی توسط  تروریستان؛
  4. ضعف مدیریت در دولت افغانستان  و  مایوس شدن مردم از دولت و حامیان خارجی آنها؛
  5. تمایل طالب طلبی برخی رهبران دولت افغانستان و ساختار های پیچیده قبیلوی باعث تقویت آنها گردیده است؛
  6. و مهم تر از همه  سازمان آی اس آی  در سازماندهی مجدد طالبان بحیث ابزار سیاست های منطقوی اسلام  آباد نقش کلیدی بازی نموده و آینده این گروه قبل از همه وابسته به تمایل پاکستان  خواهد بود.

taliban_8

فصل اول: سقوط

“بمب مردان ما را مثل  خوشه گندم درو می کرد و فکر کردیم روز محشر فرا رسیده است.” مولوی عبدالرحمن آخوندزاده

حقانی: دو روز پیش از حملات بر امریکا در یازدهم سپتمبر۱ ۲۰۰، ما همه  سرگرم جشن مرگ احمد شاه مسعود رهبر جبهه متحد ملی که توسط عوامل القاعده در لباس خبرنگاران صورت گرفت، بودیم. نیروه های او در حال شکست بودند و مرگ او ما را مطمئن از پیروزی در سراسر افغانستان ساخته بود. اما حادثه یازدهم سپتمبر همه خوشی های ما را به نگرانی عمیق تبدیل کرد. ما آن شتران را که در کشور خود آزاد گذاشته بودیم برای ما مصیبت  آفریدند.(۱) ما می دانستیم که امریکاییها برای انتقام گیری از ما بر ما  حمله می کنند.

ما خطر را درک می کردیم. من بطور عاجل خانم و کودکانم را به پاکستان فرستادم. تمام امارت طالبان شروع به فروپاشی نمود. من هرگز تصور هم نمی کردم که طالبان به این سرعت در زیر بمب های بی رحم امریکاییها سقوط کنند. همه کس در تلاش این شد ندکه خود و خانواده خویش را حفاظت کنند. وقتی جنگ شروع شد من لنگی همیشگی سفید ملایی خود را تبدیل کردم  و یک پیراهن و تنبان کهنه به تن کرده رو به پاکستان کردم. من پای پیاده از راه کوه ها از مرز به پاکستان عبور نمودم و در بالای کوه رو بطرف افغانستان نموده گفتم” خدا حافظ افغانستان!”،” من هرگز برنخواهم گشت تا امارت اسلامی ما را ببینم”.

آخوندزاده:  زمانیکه بمباردمان شروع شد من قوماندان ۴۰۰ نفر طالبان در نزدیک مزار شریف بودم. بمب مردان ما را مثل خوشه گندم درو می کرد. جسم  ها پارچه پارچه شدند. خون از شدت بمب ها از دماغ و گوش همرزمان ما جاری شد. ما نه توانستیم مرده های ما را دفن کنیم. قوت های تقویتی ما در سنگر های شان کشته شدند.

من نه توانستم خود را تسلیم کنم. بناً من با یک تعداد نفر هایم در سردرگمی قرار گرفتیم. همه چیز علیه ما بودند. شاهراه جنوب بطرف کابل از راه سالنگ مسدود شده بود. ما چهار روز در میان برف سنگین و بدون غذا و آب پیاده حرکت کردیم. کودکان از بالای کوه ها بر ما برف پرتاب می کردند و مثل جانوران وحشی ما را شکار می کردند.

تا روز پنجم به مشکل می توانستم راه بروم.  سلاح خود را مخفی نمودم و به یک ده رفتم، گفتم من یک مسافر راه گم شده هستم و غذا می خواهم. روستایی ها برایم غذا دادند ولی تماس من با رفقایم قطع شده بود. من به سرک رفتم تا اینکه یک مینی بس آمد. من با سلاح  خود راننده را تهید کردم که توقف کند. تصادفاً مینی بس پُر از طالبان بود و آنها گفتند که برای من جای ندارند. اما آنها را تهدید کردم اگر من را با خود نگیرید تایر موتر تانرا نشانه خواهم گرفت. من مجبور شدم که در سقف موتر دراز بکشم و  پاه های آنها بالای بدن من قرار گرفت. هرچند خیلی نا راحت کننده بود ولی این اولین باری بود که گرم شدم.

یک گروه از ملیشه های محلی  در نقطه بازرسی شاهراه  کابل- قندهار ما را دستگیر کردند. نزدیک بود که همه کشته شویم. دهان ما خشک و لبان ما ترکیده بود و لبان ما خونریزی می کرد. این یک روز قیامت بود. من در زندان کثیف آنها  پیش از رهایی ام  در آستانه  عید برای یک ماه خوابیدم. من بعد از توانمند شدن به پشاور رفتم. امارت اسلامی ما در ظرف کمتر از چهل روز فروپاشید ولی من باورنمی توانستم  کنم. هرچند ماه بخاطر اسلام بسیار خون ریختاندیم ، ولی خدا ما را بخاطر احیای مجدد امارت ما کمک خواهد کرد.

خان: وقتیکه مجاهدین ما  شروع به عقب نشینی کردند، اعراب، چچین ها و طالبان  به سرعت در خانه ما و مساجد در غزنی جمع شده و توسط موتر ها، پیکپ ها و لاری ها بطرف پاکستان رفتند. نزدیک بود زیر باران بمب شوند ولی آنها موتر های خود را رها نموده ، پیاده و حتا زخمی خود را به پاکستان رسانیدند. برخی طالبان زخمی  و اعراب همراه خانواده های شان به مسجد پدرم پناه بردند.   روستاییان دیگر به آنها کمک نکردند. صرف من و پدرم برای شان غذا دادیم.

یونس: زمانیکه من یک کودک بودم پدر من یک قوماندان مجاهد بر علیه روسها بود و او  بخاطر حفاظت  خانواده ما را در یک کمپ پناهندگان بنام وانه در وزیرستان جنوبی  فرستاده بود. وقتی که طالبان در افغانستان در ۱۹۹۶ پیروز شدند پدرم در کابل در یک وزارت خانه صاحب رتبه شد. من در رخصتی ها از وانه به دیدن او می رفتم. سقوط امارت اسلامی یک کابوس وحشتناک بود.

من شاهد  آمدن زخمی ها، معیوبین و طالبان شکست خورده  مثل اعراب، چچین ها، و ازبک ها به وانه  و  روستا های مجاور آن بودم. هر روزیکه من بطرف مکتب می رفتم، من آنها را می دیدم که در اطراف شهر سرگردان، تقریباً بی سرپنا] و مثل گدا ها بودند. مردم قبایل کم کم شروع به کمک کردن آنها با غذا نمودند. برخی ها آنها را بخانه های شان میبردند. در ابتداء این جهادیستهای سربلند به کمک مردم زنده ماندند.

عربها مایوس شدند که چرا طالبان تا آخر ایستادگی نکردند و نجنگیدند. آنها به من گفتند که آماده جنگ تا دم مرگ بودند. آنها مثل افغانها خسته از جنگ نشده بودند. قابل درک بود که اعراب فکر می کردند جنگ را باختند. اما افغانها کم و بیش برباد شده بودند. آنها کشور شان را از دست داده بودند.

مسیح الدین: زمانیکه طالبان سقوط کردند من یک طلبه در مدرسه در نورستان بودم. زمانیکه تمام مقامات و ملیشه های طالبان افغانستان را ترک گفتند، من تصمیم گرفتم که در پاکستان به تحصیلاتم ادامه بدهم.

رییس جمهور پاکستان پرویز مشرف در سال ۲۰۰۲ قانون جدید را در مدارس دینی پاکستان اعمال کرد که شامل منبع تحصیل خارجی ها نیز میشد. بناً من برای ادامه تحصیلاتم به یک مسجد در نزدیک پشاور رفتم تا زمان بهتر شدن وضع منتظر  بمانم. ما ده طالب بودیم که در یک اتاق کوچک خواب می کردیم. مردم نمی توانستند برای ما غذا بدهند، اکثراً ما بدون غذای شب می ماندیم. ما ندرتاً برق داشتیم. بدون بادپکه مطالعه مشکل بود و حتا خواب کردن. اما برای اینکه شرایط را دشوارتر بسازند پولیس پشاور وقت و ناوقت ما را آزار  می دادند و یا بازداشت میکردند. آنها ما را برای مدت طولانی نگاه نمی کردند. فکر می کنم که آنها صرف ما را می خواستند بترسانند و بس. ما برای نجات طالبان و فرار شان به پاکستان دعا می کردیم. برای پیروزی دلایلی وجود نداشت و  زنده بازگشت شان به پاکستان غیر قابل تصور شده بود.

حقانی: پدر، برادر و فایلم در منسهره در پاکستان بود. من فکر کردم که عاقلانه نخواهد بود که نزد ایشان بروم. بسیار مردم من را می شناسند که کی بودم و یک تعدادی هم از طالبان خوش شان نمی آید. در عوض من در نزدیکی یک مسجد را یافتم. مجبور بودم که مثل دزد شب ها دزدانه به دیدن کودکانم بروم. یک شب وقتیکه به دیدن دخترم می رفتم  او در مورد خانه کابل ما پرسید که چرا ما در خانه خود در کابل نیستیم  و موتر ما کجاست. او شکایت کرد که زندگی در کمپ بسیار داغ است و می خواهد که به خانه خود در کابل در اقلیم سرد برویم. من پاسخی برای وی نتوانستم بدهم. اما او از چشمان من گفت که من چقدر اندوهگین هستم. من یک آدم شکسته ای بودم که عصبانیت، تشویش و تقریباً  در وحشت زده گی بسر می بردم .

آخوندزاده:  یک زمانی یک ملای با افتخار طالبان و یک جنگجو بودم ولی تغییر قیافه دادم که کسی من را نشناسد. هیچ یکی ما نمی خواست که بحیث طالب شناخته شویم. دوستان و نزدیکان من که یک زمانی به من احترام داشتند از من رو گشتاندند.  من نه پول داشتم و نه کار. من خانواده خود را به پنجاب دور از افغانستان انتقال دادم  به امید اینکه یک روزی کار پیدا کنم ولی ناکام شدم. من به زبان مردم محل گپ زده نمی توانستم و هیچ کسی حاضر نبود که برایم کار بدهد. بنابران مجبور شدم به پشاور برگردم و سبزی فروشی در یک زنبیل(کراچی دستی) در یک بازار نمایم. من به پیدا کردن پول شروع نمودم. ولی  نتوانستم سقوط طالبان و تلقات جنگجویانم را جبران کنم. خانمم می گوید که من در خواب گیریه می کنم. من نزد داکتر رفتم تا برایم دارو بدهد. من چنان هواس پراگنده شده بودم وقتی که یک مشتری از من کچالو می خواست من برایش بادنجان رومی می دادم.

taliban4

فصل دوم: تولد دوباره

“پایان طالبان آغازی شغل جهادی من بود.” ملا آقا محمد

خان: ملاهای مثل پدر من  افسرده شدند. آنها در زمان طالبان بسیار بانفوذ بودند، ولی بعد از سقوط طالبان کسی به آنها چندان توجه نکرد. پدر من بسیار غمگین شد و در نتیجه یک حمله دماغی قسماً فلج شد. در اواخر ۲۰۰۲ پولیس افغانستان به مسجد ما حمله کرد. آنها پدر من را با زور گرفتن و در پیش چشمان همه روستاییان کش کرده و وی را متهم به همکاری با طالبان نمودند. آنها از پدرم خواستند که نشان دهند طالبان در کجا سلاح های شانرا حفظ کرده اند. آنها پدر هفتاد ساله ام را شخصاً توهین کردند و به زندان افگندند.

مومنین از مسجد ما به نزد پولیس رفتند و شکایت کردند. مردمیکه چند ماه قبل از پدرم روگشتانده بود ند بعد ازین حادثه رو به حمایت پدرم نمودند. آنها گفتند این بی عزتی را پولیس  ها کرده با بوت های شان به مسجد داخل شدند تا یک امام کهن سال و معلول را دستگیر کنند. او در اوایل ۲۰۰۳ چشم از جهان پوشید. من  فقط یک کودک بودم و پولیس من را دوبار بازداشت کرد؛ بار اول از خانه و بار دوم از مسجد. آنها از من تحقیق کردند و پرسش های خیلی احمقانه ای مثل این نمودند:” طالبان در کجا هستند” ،” اسلحه در کجا پنهان شده؟”. خانواده من موتر سایکل من را فروختند تا من را با رشوت از زندان رها کنند. پولیس  برادر من را که یک معلم مکتب بود نیز بازداشت نمودند. پولیس هم چنان یک ملاهی ۹۰ ساله را با توهین  و با زولانه( دستبند) بازداشت کردند. رفتار مردم نیز بخاطر بی احترامی به ملا و مسجد  به دولت تغییر کرد و نسبت به پولیس و مقامات دولتی سخت خشمگین شدند.

یونس خان: من در آغاز از کسی نشینیدم که افغانها دوباره به جنگ به افغانستان بر می گردند. اما اعراب کردند، انها افغانها و مردمان قبایلی را تشویق به جنگ کردند که تسلیم نشوند. در سال اول چیزی رخ نداد، اما بعداً عرب ها دست به ساختن کمپ ها زدند. اولین را آنها در  نزدیک وانه قریه شین وارسک ساختند. در اوقات فراغت بعد از مکتب من به دیدن این کمپ می رفتم.  من واقعاً از دیدن آن تحت تاثیر آمدم. در آنجا بیشتر از یک کمپ وجود داشت. یک کمپ توسط اعراب و کمپ دیگر توسط چچین ها و ازبک ها اداره میشد.

به برکت مدرسه ما من عربی یاد گرفتم. من دوستانی از مصر، سعودی، لبیا و یمن پیدا نمودم. نیک محمد وزیر یک رهبر قبایل پاکستانی طرفدار طالبان  که در جون ۲۰۰۴ در یک حمله هوایی کشته شد، جای برای تربیت نظامی و  اسلحه را در اختیار اعراب قرار داد. آنها بسیار بی باکانه در جاده های عمده ، شهر ها و دهات گشت و گذار می کردند و کدام نگرانی امنیتی نداشتند. من تصمیم گرفتم که مدرسه را رها کرده به مقاومت آنها بپیوندم.

محمد: پایان طالبان آغاز شغل جهادی من بود. پدرم در ۱۹۹۴ درگذشت ، من را تنها برای حفاظت مادر، برادران و خواهرانم گذاشت. بناً من وقت برای پیوستن به مقاومت ملا عمر نداشتم.  سالها بود که غذاب شدید وجدان می کشیدم که چانس اشتراک در جهاد را از دست داده بودم. بعد از سقوط حکومت طالبان بسیاری زخمی ها و آسیب دیده های مجاهدین به مسجد پشاور که من امام آن بودم، می آمدند. برخی نمازگزاران از من  آشکارا می پرسیدند که چرا من در جهاد مثل این ها نجنگیدم.

من مجبور بودم که برای عدم پیوستنم در جهاد بهانه جویی کنم. من از اطرافیانم می پرسیدم که آیا مجاهدین فعال هستند، اما کسی جواب واقعی داده نمی توانست. اما من یک روز  شنیدم که یک جوانی بنام عزیزالله در مقاومت بوده است. او حالا در زندان در افغانستان است. من به خانه وی رفتم و برای وی گفتم من حاضر هستم که به جهاد علیه امریکاییها  در صورتیکه شروع شود، بپیوندم. او دروغ گفت و چنین اظهار کرد که او یک آدم فقیر است و با جهاد هیچ رابطه ای ندارد.  یک روز او را دیدم که به مسجد می رود و با او هم راه شدم. او در تردید بود ولی بلاخره گفت که بلی من را کمک می کند. او من را  به ملیشه ها در کمپ وزیرستان  راهنمای نموده و یک معرفی خط داد.

حقانی: در اوایل ۲۰۰۳ من و خانواده ام در نزدیک پشاور یک خانه را به کرایه گرفتیم. این نخستین باری بعد از سقوط طالبان در ۲۰۰۱ بود. من دوباره لنگی سفید ملایی خود را به سر کردم. ناگهان وزیر دفاع طالبان ملا عبیدالله به دیدنم آمد. این اولین باری پس از سقوط  ما بود که یک رهبر ارشد طالبان را ملاقات می کنم. او به اطراف پاکستان سفر نموده بود که نیروهای پراگنده ما را متحد سازد. او گفت حالا با نیمی از رهبران طالبان در تماس هستیم. آنها تصمیم گرفته اند که مقاومت بیرون راندن امریکاییها را آغاز کنند. من فکر مردم که این امکان ندارد، اما او من را مطمئن ساخت که من می توانم کمک کنم.

او به من گفت که در ظرف دو هفته دیگر باهم ملاقات خواهیم نمود و یک آدرس را داد. در آنجا محل تجمع وزاری سابق ارشد و قوماندانهای نظامی بود و همه مشتاقانه آماده جنگ با امریکاییها بودند. عبیدا لله به من گفت: ” من به تو بحیث معین و یا اداره چی ضرورت ندارم. ما از تو میخواهیم که هر قدر جنگجو را می توانی با خود وارد میدان نبرد کن”.

آخوندزاده: یک روز یک آدم آمد که سبزیجات بخرد. این مرد یک ملا با جهاد ما در شمال افغانستان برای سالها کار نموده بود. ما یک دیگر خویش را شناختیم. او از من پرسید که چه می کنی می خواهی به کچالو فروشی ادامه بدهی و یا دوباره به جهاد برگردی؟ من روزانه ۲۰۰۰ روپیه که در حدودی ۳۳دالر میشود کار میکنم که یک عاید خوب است ولی من می خواستم که به جهاد بپیوندم. ما به یک ملاقات یک شب نزدیک پشاور رفتیم و باور کرده نمی توانستم قوماندان من ملا دادالله که قوماندان جبهه شمال ما بود  دیدم. او برای من یک آیدیال بود؛ نامی او برای ما بمعنای پیروزی بود. مفاد در سبزیجات فروشی فراموشم شد. بعد از شش یا هفت ماه من را به میرانشاه در وزیرستان شمالی خواستند.  ملا داد الله که در ماه می ۲۰۰۷ کشته شد در آنجا بود. ملا اختر عثمانی که در دسمبر ۲۰۰۶ کشته شد نیز آنجا بود و وزیر دفاع ما ملا عبیدالله که توسط پاکستانی ها در سال ۲۰۰۷ بازداشت شد نیز در جمع قوماندانهای ارشد طالبان بودند. فیصله همین شد که هر قوماندان جنگی زیر دست خود را پیدا نموده و به جنگ  افغانستان بروند.

من به کویته فرستاده شدم  بازماندگان ما در آنجا مستقر شده بودند.  من ۴۰۰ جنگجو در افغانستان در تحت امر خود داشتم ولی در کویته پانزده تن آنها را یافتم. آنها من را در آغوش کشیدند  و آماده شدند که به افغانستان بمنظور جنگیدن با امریکاییها برگردیم. در شمال وزیرستان ما تربیت  دیدیم، مجهز شدیم، افراد جدید را بسیج کردیم  و   آماده بازگشت به افغانستان شدیم.

محمد: من خانواده ام رادر تحت سر پرستی برادر جوانترم سپردم و به وزیرستان جنوبی سفر نمودم. سر انجام به یک مسجد در یک قریه کوهی دورافتاده رسیدم و نامه عزیزا لله را به ملا امام این مسجد نشان دادم . او من را به یک جای مخفی در  روستای نا هموار که در میان تپه ها، سنگ لاخ ها، بته ها و درخت ها قرار داشت، راهنمایی نمود. در آنجا نقاط باز رسی قرار داشت که توسط  مردان مسلح حفاظت می شد که حتا مردم محل اجازه عبور از آنجا را نداشتند. یک گروپی بین ۲۰ تا سی نفر جنگجویان از کشور های عربستان سعودی، یمن و مصر و یک تعدادی معدودی افغانها و چچین ها در میان آنها  نیز دیده می شد.  آنها با بسیار بی اعتمادی و برخورد سختگیرانه از من سوالها نمودند.

بعداً یکی از مقامات ارشد عربی با دمن گفتگو نمود. بزرگترین سوال آنها از من این بود که چرا من در جهاد ملا عمر اشتراک نداشتم. بعد از چند ساعت من را نزد رهبر شان ابو خباب برد. او یک رهبر ارشد عملیاتی القاعده  و بمب ساز بود که در جولای ۲۰۰۸ در حملات راکتی امریکا در پاکستان کشته شد.  او از من پزیرایی کرد نه مثل دیگران برخورد زشت. او با من بالای زمین خانه خشت گلی نشست و نخستین سوالش این بود که انگیزه پیوستن من  در نبرد آنها چیست و چه کاری را انجام داده می توانم.

صرف  معدود اعراب و دیگر جهادیست های قابل اعتماد اجازه رفتن به کمپ آنها را داشتند. برخی بزرگان ستاره جهادی اعراب بر علاوه ابو خباب مثل ابو لیث ال لیبی( یک کارشناس جنگ پارتیزانی که در جنوری ۲۰۰۸ در حمله هوایی کشته شد) و ابو حمزه رابیه( یک برنامه ساز ارشد القاعده که در  اواخر سال ۲۰۰۵ کشته شد) از جمله آنها بودند. حتا در آنجا پول و غذای کافی موجود نبود. من فکر کردم که مجاهدین در کمپ مایوس به نظر می رسیدند و آنها کاری کمی انجام داده می توانستند. اما اعراب به تدریج با مردم محل دوست شدند. بعد از مدتی مردم قبایل محل برای آنها در برخی جاهای کمپ ها غذا، البسه و پول دادن را شروع کردند. حتا برخی ها برای ما سلاح های مثل AK-47s    و RPGs دادند.

یونس: در کمپ ما ۱۵۰ عرب بود و در میان آنها یک تعدادی کمی افغانها، چچین ها و ملیشه های محلی پاکستانی بودند. اعراب  برای ما  درس استعمال کلشینکوف بویژه در فاصله برد کوتاه را یاد می دادند. آنها به ما هم چنان استخبارات در میان دشمن را یاد می دادند. به همینگونه چگونگی استعمال هاوان و راکت ها را به شکل دقیق آن درس می دادند.  این جا یک محیط دوستانه بود و هر یکی ما احساس تعهد به همکاری و قربانی برای یک دیگر  داشتیم. در آغاز سال ۲۰۰۳ زمستان سخت سرد فرا رسید و کمپ مسدود شد. اما در ماه مارچ همانسال قواندان ما من را فرا خواند. او به من هدایت داد که من به همراهی نیک محمد بر علیه امریکایی ها در خطوط مرزی پاکستان با افغانستان حملات انجام دهم.

به کمک نیک محمد ما فقط ۵۰ قبضه سلاح و تقریباً ۲۰۰ جنگجو که او تر بیت نموده بود، داشتیم. این پنجا نفر شامل ۱۲ عرب، سه و یا چهار افغان بشمول خودم، یک تعداد ملیشه های وزیری و قبیله مهسود می شدیدم و آماده رفتن به انجام این ماموریت بودیم.

محمد: اولین چیزی راکه من یاد گرفته بودم فیر کردن، سطر و اخفا و استعمال AK-47 بود. ما شب و روز در تپه ها تمرین کمین گیری را در جنگ گوریلایی می کردیم. اعراب ما را یاد دادند که چگونه می توانیم IEDرا با کودکیمیاوی و تیل دیزل مخلوط نماییم. هم چنان چگونه می توانیم  مواد منفجره را در خریطه پلاستیک جابجا نموده  و آنها را با فتیله ها با  دستگاه کنترول از راه دور( رموت کنترول) مثل تلفون موبایل وصل کنیم. ما را طوری یاد داده اند که  حتا چشم بسته می توانیم  IED را در تاریکی بشکل راحت  پیوند  بدهیم.

انضباط خیلی سخت گیرانه بود. هر کار آموز هرگاه قانون را بشکند سخت لت و کوب می شد. تو مجبور بودی هر صبح وقت از خواب برخیزی و ورزش نموده با لای کوه بدوی. سربازان در هر وقت شب از خواب خیستانده میشدند که تا در حالات عاجل و خظرناک عادت بگیرند. من امروز اینگونه انظباط را در طالبان افغان نمی بینم.

ما بعد از دوماه تمرینات خیلی جدی فارغ التحصیل شدیم. ما ۲۰۰ نفر بودیم؛ ۱۶۰ ملیشه های قبایلی محل، چند نفر پنجابی و ۴۰ افغان بشمول من. ما به دسته های ده نفری تقسیم شدیم. در هر گروپ ما از دو تا سه عرب قوماندان و  آمر ما بودند. ما تقسیم شدیدم؛ یک تعداد ما به خوست و پکتیار رفتیم و یک تعداد دیگر ما به غزنی و کندهار. سه گروپ ما در هنگام عبور از مرز پاکستان به افغانستان توسط امریکاییها در نتجیه بمبارمان هوایی کشته شدند. این بسیاز خطرناک بود. و ما مجبور بودیم که  به عجله بدویم و از انظار مخفی شویم. ما نمی خواستیم که مردم ده هات ما را ببینند. ما می خواستیم که خود را به سخره ها و درختان برسانیم و تا روشنایی آفتاب بر آمد پنهان کنیم.

taliban_coveringface

فصل سوم: خیزش طالبان

“بعد از این سه حمله اول به نظر می رسید که خداوند کانال های پول را برای ما باز کرد.” قاری یونس

یونس: ما در اپریل سال ۲۰۰۳ توسط پنج پیکپ و یک لاری کلان از مرز پاکستان به افغانستان عبور کردیم.  زمانی ما فکر کردیم که عبور از مرز بدون مشکل امنیتی است، ما موتر ها را دوباره به پاکستان جهت انتقال جنگجویان فرستادیم. هدف حمله ما امریکاییها  در مرز نزدیک به ولایت پکتیای افغانستان بود. ما بر آنها حمله غافلگیرانه نمودیم و واقعاً آنها را شگفت زده ساختیم. ما با راکت های ۱۲۲ ملی متری و هاوان بر آنها حمله کردیم  که نیم ساعت را در بر گرفت.  اما نتوانستیم از نزدیک با کلشینکوف بر آنها شلیک کنیم، قبل ازینکه ما به آنها نزدیک شویم هلیکوپتر امریکاییها بر سر ما آمدند و بارانی از راکت و مرمی بر ما شلیک کردند. من خیلی وحشتزده شده با خزیدن توانستم از مرگ فرار کنم. در میان صدا ها و شلیک ها، خاک و دود من دیدم که شش تن ما پارچه پارچه شده و کشته شده بودند که شامل دو عرب، سه ملیشای قبایلی پاکستان و یک افغان میشدند.

ولی من تا هنوز عجیبا سر حال بودم. ما عزم خود را با جنگ و ایستادگی نشان دادیم. ما می دانستیم که دوباره بر میگردیم.  ما جسد های خون پُر  شهیدان خود را به وانه بردیم. هزاران نفر محلی در مراسم تدفین آنها اشتراک نمودند و میگفتیم که این یک افتخار است که شاهد دفن شهیدان خود هستیم. مردم گل، نوار، لباس های رنگه و بیرق برای تزئین قبرها می آوردند. با رسیدن خبر دفن رفقای ما یک تعدادی زیادی از طالبان سابق به وانه به ما پیوستند.

حقانی: اعراب و مجاهدین عراقی به دیدن ما آمدند تا از تکنالوژی ساختن بمب و تکتیک انتحاری ما یاد گرفته در جنگ عراق علیه امریکاییها استفاده کنند. اشغال عراق توسط امریکاییها بسیار به مفاد ما تمام شد. این جنگ توجه امریکا از افغانستان را به عراق جلب نمود. تا ۲۰۰۴ ما تاکتیک سنتی جنگ علیه شوروی سابق را که با —AK-47 and RPG استفاده می نمودیم بر علیه امریکاییها نیز استفاده می کردیم. اما  بعد تر مقاومت ما  با استفاده از سلاح های پیشرفته و تکنیک بزرگتر و بهتری مثل IEDs بمب های کنار جاده و حملات انتحاری  تلفات زیاد به دشمن وارد کردیم.

خان: در وسط سال ۲۰۰۴ شایعۀ شنیده شد که طالبان در غزنی عملیات می کنند. دوستان و اقرارب ما می گفتند که مردان مسلح در مناطق روستایی غزنی با موتر سایکل نمایان شدند. در بین چند هفته آنها در مناطق مختلف ظهور نمودند. در آغاز ما شب نامه ها را در دوکانها، مساجد و مناطق تجمع مردم دیدیم که در آن  طالبان به مردم اخظار داده بودند با حکومت کرزی و امریکاییها همکاری نکنند. و در اخیر سال ۲۰۰۵ طالبان شروع به کشتن افسران پولیس، مقامات دولتی، جاسوسان و پیرمردان که با امریکاییها کار می کنند، نمودیم.

یک شب کدام کسی در دروازه خانه ما تک تک زد، ترسیم که ممکنست پولیس باشد  و باز من و برادرم را بازداشت خواهد کرد. وقتی دروازه را باز کردم یک شاگرد سابق پدرم بود. او یک کلشینکوف بر سر شانه اش داشت و وی یکی از قوماندانهای فرعی طالبان به حساب می آمد. با چند تا طالب دیگر نیز بود که با خود AK  ، چند تا بمب دستی  در کمبرند شان داشتند. این اولین برخورد من با طالبان بعد از شکست آنها بود. من آنها را به خانه دعوت کردم که شب را با ما بگذرانند. من صبح با همراه آنها به مسجد رفتم. شاگرد پدرم نام چندین نفر طالبان قبلی را گرفت که به اسلام خیانت کردند و با دولت کرزی و کافران پیوسته اند. او  به همه آنها اخطار داد که باید وظایف شان را با حکومت کرزی و امریکاییها قطع کنند. او صحبت خود را با این جمله ختم کرد که بعد از یک هفته دوباره خواهد آمد.

محمد: تقریباً  تمام کساینیکه از مرز  عبور نموده به افغانستان آمدند توسط اعراب مجاهدین بسیج، تسلیح و حمایت مالی شدند.  طالبان افغانستان ضعیف و غیر منظم بودند ولی بطور آهسته وضعیت تغییر کرد. امریکاییها با عملیات های نظامی و کشتن مردم ملکی  مردم را به ستوه آوردند، پولیس فاسد کرزی و مقامات دولتی مردم را از دولت روگردان ساخته بطرف ما راندند. از آن به بعد ما مجبور نبودیم که از مردم مخفی شویم و آزادانه گشت و گذار را شروع کردیم. هر زمانی که ما را مردم محل می بینند ما را با چای سبز و غذا پزیرایی می کنند. بر عکس پولیس کرزی و مقامات دولتی مثل زندانیان  در مراکز کار شان پنهان می شوند.

یونس: بعد از این چند حملات به نظر می رسد که خداوند کانالهای پول را برای ما باز کرد. برای من گفتند که پول از مناطق خلیج به اعراب سرازیر میشود.

جهاد اصلی ما در سال ۲۰۰۵ شروع شد. قبایل جلا ل الدین حقانی زمانی فعال شدند که برادران و اقارب وی را پاکستانی ها و امریکاییها دستگیر کردند و در نتیجه آنها به ما پیوستند. او پسر خود جلال الدین حقانی را به رهبری مقاومت موظف نمود.  و این واقعاً یک چرخش بود. تا این وقت مردم پکتیا، پکتیکا و خوست فکر می کردند که طالبان شکست خورده اند و کاملاً نابود شده اند.  در نتیجه آنها شروع به ساختن ملیشه ها به کمک امریکاییها و جنگسالاران محلی نموده و بر علیه ما معلومات به آنها می دادند. اما به کمک مردان حقانی ما  شروع به  دستگیری اِین آدم ها نموده، محاکمه می کردیم و سر آنها را می بریدیم. هم چنان خانواده و اقارب شانرا ترور می کردیم و آنها مجبور شده منطقه را ترک گفته به کابل می رفتند. بدین تر تیب کنترول ما بطور تدریجی بر مناطق گسترش پیدا نمود.

خان: شاگرد پدرم یک هفته بعد مطابق به وعده اش برگشت.من تصمیم گرفتم که به او بپیوندم.  من او را در قتل کسانیکه به دولت کرزی و امریکاییها در تماس شوند کمک می کردم. من نمی خواستم که کسی را بکشم ولی تصمیم گرفتم که به هر قیمتی حکومت امارت اسلامی خویش را دوباره احیا نموده و امریکاییها و همدستان شانرا نا بود سازم.

تا پایان ۲۰۰۵ نفوذ طالبان در غزنی گسترش یافت. بسیاری طالبان سابق و مثل من از پاکستان دوباره به افغانستان برگشتیم. همزمان به آن ما انواع مختلف سلاح ها مثل RPG، راکت ها، مین ها و بمب ها که اکثریت آنها کهنه بودند در اختیار ما قرار دادند. در اختیار گروپ من سه RPG انداز و صرف یک هاوان انداز و تعدادی معدودی گلوله داده شد. ما چند تا ماین های زنگ زده داشتیم که سی فیصد آن گاهی قابل استفاده بود. بناً ما صرف می توانستیم یک چند حمله سریع و محدود بر کاروانها، کارگران ساختمانی و مجتمع محلی انجام دهیم. در آغاز ما زیاد موفقیت نداشتیم ، اما ما می آموختیم.  شلیک یک هاوان ولو که به هدف نمی خورد خودش یک حادثه بزرگ بود.  اهمیت این حادثه در آن بود که هر کس می دا نست ما در منطقه بحیث یک قدرت حضور داریم و باید مورد احترام قرار گیریم.

امریکاییها و متحدین افغان آن اشتباه بزرگ نمودند، آنها مردم بی گناه را کشتند و یا بازداشت کردند. در نزدیک غزنی یک ناحیۀ است که از زمان روسها اکثریت آنها سابقه کمونیستی داشتند، آنها از ما حمایت نمی کردند. ولی پولیس با حمله به ده ما، موسفیدان محل را در مسجد  لت و کوب کردند و دستگیر کردند و متهم به حمایت از طبان نمودند. آنها بعد از پرداخت رشوت زیاد آزادشدند. بعد ازین همه مردم قریه به ما نامه فرستاده از ما معذرت خواستند بخاطر سابقه کمونیستی شان.

آخوندزاده:  یک شعری از طالبان وجود دارد که در آن گفته میشود که چگونه مجاهدین به یک قریه آمدند تا آنرا از دست اشغالگران به زور سر نیزه آزاد کنند. من با این شعر زندگی کردن را آموختم. جسم من نیرومند تر شد و تمام مشکلات روانی ام نا پدید شد. در زمانی که آوازه  موفقیت ما سراسر منطقه را پیچیده بود، من موفق شدم که یک گروپ جدید جوانان را بسیج کنم. آنها بچه های تیز هوش، با روحیه و بیشتر با انگیزه نسبت به طالبان قبلی من بودند.

ما تا هنوز به کمبود جنگ افزار ها و پول مواجه بودیم. بناً من به ملاقات ملا داد الله رفتم. او به هلمند در اوایل ۲۰۰۶ با سی نفر رفته بود. بعد از یک ماه او برگشت و ۳۰۰ قوماندان را که هر یکی شان بیش از ده ها نفر را زیر فرمان  داشتند، بسیج نموده بود. او همچنان نام نویسی و  تربیت  صد ها بمب گذاری انتحاری داوطلبانه را انجام داده بود. بازگشت او مثل باریدن باران بعد از یک خشکسالی پنجساله بود.

من لست ضرورت های ما را به وی دادم. حتا پیش از اینکه لست را بخواند ، خندیده و گفت:” بیاد داشته باش اینرا اگر من زنده باشم و یا مرده: مقاومت بزرگتر نسبت به انتظارات تو میشود. ما دوباره کنترول افغانستان را در دست می گیریم”. روزی دیگر او من را نزد خود خواست و در یک کتابچه چیزی نوشت و به من داد. در یاد داشت نوشته شده بود برای دریافت کمک نزد فلان شخص برو. من در پاکستان این شخص را پیدا نمودم. او خط داد الله را بوسید. بعد از دو هفته این مرد تمام اسلحۀ مورد نیاز ما را تهیه  کرد. دادالله ازین قبیل خط ها به بسیار مردم می داد.

محمد: یک زمانی ما مواد برای ساختن IED را به ولایت زابل می فرستادیم، در نتیجه کدام اشتباه آله رموت کنترول آنرا فراموش کرده بودیم. من پیامی از قوماندانم دریافتم که از من خواسته بود هر چه زود تر قلم فراموش شده را بفرستیم. بناً من آنها را در میان کتابها و کالا ها پنهان نموده از طریق بند تورخم به افغانستان آوردم. اما پولیس از من خواست که بسته خود را باز کنم. در آغاز فکر کردم بهتر است فرار کنم، اما فکر کردم به کجا فرار می توانم. من در جستجوی پالیدن کلید شدم که بکس را باز کنم. در گمرگ یک قطار طولانی مسافرین بود. پولیس بی تحمل بلاخره گفت:” تو بسیار وقت ما را می گیری زود ازین جا برو”.

یک شب دیگر من در یک هوتل کابل برای قاچاق رموت کنترول و مواد منفجره  بودم.  پولیس افغانستان و استخبارات آن شروع به تفتیش مسافرین نمودند. من و چند نفر مجاهدین من رموت کنترول ها را در تشناب پنهان نموده بودیم. او بکس های ما را تفتیش کرد ولی خدا چشمانش را کور کرد که تشناب را تلاشی کنند. اگر مواد مذکور را می یافتند من در تمام عمر در زندان خواهم بود. همه این حوادث سرنوشت و تعهد من را نسبت به جهاد تقویت کرد.

حقانی: من در سال ۲۰۰۷ برای اولین بار به افغانستان بر گشتم. با  یک گروهی طالبان ، ریش سفیدان و مردم دهات صحبت نمودم و هم چنان یک تعداد جنگجویان جدید را جذب نمودم. ملا عمر به من اعتماد نموده بود که باید مردمان هر دو طرف مرز را تشویق به حمایت و پیوستن به جهاد نمایم.  در بین سالهای ۲۰۰۶ و ۲۰۰۸ من شخصاً صد ها نفر جدید را به مقاومت طالبان جذب نمودم.  در ماه اگست من به هشت ولایت افغانستان برای مدتی بیست روز رفتم. بد شهرتی رژیم کرزی به ما بسیار کمک کرده است. در سال ۲۰۰۵ برخی افغانها فکر می کردند که کرزی تغییراتی مثبتی برای افغانستان خواهد آورد. اما حالا بسیاری افغانها فکر می کنند که سرونشت شانرا باید طالبان بدست بگیرند. مقاومت روز تا روز قوت بیشتر می گیرد.

taliban_1
فصل چهارم: ساعت در دست شماست ولی زمان در دست ما

“ما اینجا تولد شده ایم و اینجا خواهیم مرد. ما هیچ جای دیگر نخواهیم رفت.” ملا آغا محمد

مسیح الدین: کمپ برگ متال را ما بخاطر تجسس استخبارات امریکاییها با جاسوسان افغانی شان که ما را میدیدند، تلفون های ما و مخابره مارا می شنیدند باید مسدود می کردیم. بناً در اواخر جون ما با بسیار احتیاط حملات را سازماندهی کردیم. عملیات ما خیلی دشوار بود و  یکی از رفقای ما گفت حتا امریکاییها بر سر ما سنگ پرتاب کنند، می توانند به ما صدمه برسانند؛ زیرا ما در پایین کوه قرار داریم. همه بر او خندیدند ولی ما می دانستیم که در حرف های او حقیقت نیز نهفته بود.

من پرسیدم که کی داوطلب می شود و همه حاضر به امضا کردن شدند.   ما معمولاً یک گروه طبی را بشمول خر ها و تذکره برای انتقال مجروحین   آماده می ساختیم. زمانیکه من سلاح ها، مهمات، مواد منفجره و آلات مخابراتی را جدا سازی می کردم باران شدید شروع شد.  امریکاییها کفش های قوی و  ابزار های که در کوه ها آنها را در بالا شدن و پایین شدن کمک کند، استفاده می کنند. اما مردان ما مجبور هستند که در اکثریت حالات کفش های چرمی بپوشند که ما را سر پا نگهدارد. بناً ما حمله خویش را تا دو هفته دیگر به تعویق انداختیم.

خان: جنگ با امریکاییها بسیار آسان نیست. در  یک شب تابستانی سال ۲۰۰۷ قوماندان من نور الله در حمله امریکاییها در خانه  اش کشته شد. تمام حملات در نیمه شب آغاز یافت. ما دریافتیم که امریکاییها مخابره ما را کشف نموده بودند و هم چنان جاسوسان شان  موقعیت ما را نشان داده بودند. بناً ما شرکت های مخابراتی را مجبور ساختیم که مکالمات تلفونی را از ۶ شام تا ۷ صبح قطع کنند. ما هنوز هم از  هلیکوپتر ها و بمب باردمانها  تشویش داریم ولی از حملات شب هنگام آنها کمتر زیان می بینیم. فکر می کنم  اطلاعاتی که قبلاً استفاده می کردند، حالا نمی توانند.  فکر می کنم حالا بسیار کم نفر با آنها همکاری نموده  و به ما خیانت  کنند.

برعکس مردان ما ۲۴ ساعت پایگاه های امریکاییها را زیر نظر دارند. ما همواره  توسط بمب کناره جاده امریکاییها را می کشیم و بعد نا پدید میشویم. ما حالا یک IED را انفجار می دهیم و با آتش AK و RPG آنرا تعقیب می کنیم.  ما در حال حاضر بسیار IED های مخرب داریم اکثراً  بمب الومونیم نایتریت را با الومونیم پارچه پارچه مخلوط می کنیم.

ما بطور متواتر  کود ها، مواد منفجره، فیوس ها، مواد مشتعل کننده  و رموت کنترول را  وارد می کنیم. یک کاروان کلان آن در حال رسیدن است. فکر میکنم ما حالا در ساختن IED مجربتر نسبت به استادان عربی خود شده ایم.

حقانی: من اعتراف می کنم که قوماندانهای طالبان کشته و گرفتار می شوند ولی این ما را از جنگ ما  منصرف  نخواهد ساخت. جهاد ما چنان عمیق و محکم است تا جان چند نفر قوماندان ما. ما هم چنان وابسته به  خارجی ها، ای آس آی و القاعده نیستیم. القاعده ضعیف است و تعداد آنها بسیار کم است. ما یک بخشی بزرگی از مناطق را اداره می کنیم و همه خارجی ها باید مطابق به قانون ما کار کنند. ما هر گز به این شتر ها( عرب ها) اجازه نمی دهیم که بدون لگام آزادانه حرکت کنند.

مسیح الدین: ما روز جمعه نا وقت بعد از نماز جمعه  حرکت کردیم. ما به آهستگی نفر های خود را بالای کوه  فرستادیم که تا سایه ها  طولانی شدند. مجاهدین بطور آهسته و تدریجی بالای کوه ها بلند شدند. ما در ستیغ کوه در طول شب بدون فیر بطور خموشانه منتظر ماندیم تا خود را گرم کنیم و یا غذا بپزیم. ما نیاموخته ایم که امریکاییها حتا خفیف ترین صدا را می شنوند.

من دستور حمله را پیش از روشنی شب دادم. ما با هاوان و راکت اطراف پایگاه هلیکوپتر های امریکاییها را زیر آتش گرفتیم. ما یک تعداد سربازان اردوی ملی افغانستان  و یک امریکایی را  که در برج مراقبت پیهره می کرد کشتیم. در زمانیکه ما سر گرم جنگ بودیم، فلمبردار ما از صحنه فلمبرداری می کردند.  هاوان، راکتها و RPG های ما دیوار دفاعی پایگاه را تخریب نمود. هیچ کسی بیرون نیامد. بنابران ما از یک طرف زیر آتش گرفتیم   و طرف دیگر رفتیم و منتظر مانیم که آنها بیرون بر آیند و تسلیم شوند. دود یک تعداد را نه همه را مجبور ساخت که پوسته خویش را رها کنند. در جریان حمله ما هیچ جنگجوی خویش را از دست ندادیم.

بعداً هلیکوپتر های امریکایی  رسیدند و با ماشین دار و راکت  آتش کشودند. ما تا آفتاب نشست جنگیدیم. ما در نتیجه ضربات هلیکوپتر ۱۲ طالبان را شهید دادیم. ما قدرت نظامی خود را با امریکاییها مقایسه نمی توانیم. اما ما آموختیم که چگونه در میان کوه ها در مقابل راکت محفوظ باقی بمانیم. ما با همه تکنالوژی پیشرفته شان ، آنها را مجبور ساختیم که عقب نشینی نموده و پایگاه شانرا  تسخیر کردیم. نیروهای ائتلاف چند روز بعد پایگاه را دوباره از ما متصرف شدند ولی دوباره رها نمودند.

یونس: چندی قبل زمانیکه یکی از برادرانم ازدواج می کرد، مادرم از من پرسید: ”  بچیم چه وقت تو  ازدواج می کنی؟” در جواب مادرم گفتم من زمانیکه حکومت امارت اسلامی را در کابل دوباره حاکم سازم، در آن وقت ازدواج خواهم کرد”. هر چند این روز دور است ولی من معتقد هستم که این روز آمدنیست.

خان: امریکاییها ما را تشویق می کنند که در بدل پول از امارت اسلامی خود منصرف شوید. اما این خیلی مزخرف است. من یک سال قبل نامزد شدم که باید عروسی کنم ولی من توان پرداخت ۱۵۰۰$ به پدر دختر و ۵۰۰$ برای مصارف عروسی را ندارم. اگر پول داشته باشم هر گز  تاخیر نخواهم کرد. کی با من عروسی خواهد کرد؟ این تعجب آور خواهد بود! مردم درینجا تشویش ندارند که دخترشان را به زنی طالبان بدهند و آنها کشته شوند. آنها خرسند خواهند بود که بخشی از جهاد باشند.

طالب شدن آسان نیست. این مثل پوشیدن جاکت آتش است. تو  مجبور هستی خانواده است را رهاکنی و از زندگی خود بگذری؛ زیرا ممکنست که در هر لحظه کشته شوی. امریکاییها ممکنست ترا دستگیر کنند به زندان بگرام و یا گوانتانامو به اندازند. اگر زخمی شوی انتظار تداوی عاجل را نیز نداشته باشی. تو پول نداری. با وجود همه این مشکلات من معتقد هستم که ما هیچگاه جنگ را نخواهیم باخت.

محمد: ما هر گز از زمان تشویش نداریم. ما تا پیروزی می رزمیم مهم نیست چند سال را در بر می گیرد. امریکاییها اسلحه دارند و ما بدون خستگی طولانی آماده جهاد هستیم. ما اینجا تولد شده ایم و اینجا خواهیم مرد. ما ازینجا به هیچ جایی نخواهیم رفت.

مسیح الدین” در جنوب مجاهدین خود را با جنگ صلیبی اوباما عیار ساخته اند. آنها با تکتیک عقب نشینی ازIED استفاده می کنند. اما ما مجاهدین در کنر و نورستان خوش بخت هستیم که این کوه ها و جنگلها برای حفاظت ما بسیار مفید است. امریکاییها درینجا با ما نمی توانند مسابقه کنند.

دو سه سال قبل سر بازان امریکاییها درینجا مثل تفریح می گذشتاندند. آنها فوتو و تصویر برداری می کردند و با گشت و گذار آزادانه در کوه ها خوش گذرانی می کردند. هم چنان آنها درینجا در فضای باز بازی می کردند. آن روز ها به پایان رسیده است. اما حالا مجبور هستند انگشت شانرا در ماشه تفنگ شان برای ۲۴ ساعت آماده بگیرند.

آخوندزاده: برخی اوقات فکر میکنم که چیز های که اتفاق افتیده مثل خواب است. فکر می کردم که ریش من بعد از گذشت یک زمان سفید خواهد شد، اما ریش من هنوز سیاه است و ما با گذشت هر روز قویتر میشویم.

 

برگردان: داکتر هارون امیرزاده

_________

(۱) ا شتر- منظور مولوی حقانی کنایه به اعراب بادیه نشین و شتر چران است که اگر آنها را لگام نزنی هر کاری بخواهند انجام می دهند. به نظر حقانی سقوط امارت طالبان  به تقصیر اسامه بن لادن به اتهام حملات یازدهم سپتمبر صورت گرفته است. اما حقانی فراموش کرده است اگر خون ، پول و تاکتیک انتحاری و نقش تربیتی اعراب نمی بود آیا امکان داشت که طالبان تا پیش از سپتمبر بخش اعظم افغانستان را صرف با اتکاء به خود اشغال کنند؟ و آیا امروز بدون نقش اعراب طالبان می توانند به تنهایی خود جنگ را ادامه بدهند؟ اگر می توانند چرا از القاعده و صد ها تروریست عربی و عجمی جدا نمی شوند که  دیگر ” شتران” باعث سقوط شان نشوند؟

 


نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا