تنهایی و غربت شناخت نامه ی تبعید
روایت دیگری از تنهایی و غربت
روایت تبعید یعنی روایت نابهنگام خروج و داستان غم انگیز جدایی از میهن است که شناخت نامه ی تراژیک آن را فقط می توان در پهنا و گستره ی واژه های تنهایی و غربت و در ژرفنای سکوت می توان به تفسیر گرفت. یا به عبارتی دیگر روایت از دردی جانکاه که هنگام خروج از کشور از پس پرده های سینه برخاسته و هر روز آرام آرام پارچه های از وجود تبعیدی را با خود می برد. این درد چیزی است که گویی از پایانه های وجود از میان کوه های پرفراز و نشیب و آسمان خاکستری برخاسته و چیز هایی را با خود می برد که آنها را در هیچ جغرافیایی دوباره نمی توان بدست آورد.
در این حال تبعیدی به نحوی دنیا را به آخر رسیده تلقی کرده و همه چیز را پایان یافته و خاموش تلقی می کند و خویش را چون پر کاهی در آسمان سرنوشت معلق احساس می کند. این احساس افکار پریشان تبعیدی را لحظه به لحظه پریشان تر و قلب حزین و زخمی او را چون قاصدکی افتاده در چنگال توفان حوادث می می نمایاند و سرانجام های بی سرانجام خویش را با سرنوشت مبهم و نا روشن ناگزیرانه به تماشا می نشیند. اینجا است که او شکوه کنان ناله می کشد و تنهایی و دل تنگی های خویش را از بام تا شام فریاد می کشد. او در حاشیه ی این سناریوی تنهایی ها و دلتنگی ها متوجه می شود که چیز هایی هستند که همیشه و قابل احساس اند و از دیدن آنان رنج می بری؛ البته چیز هایی که جسم و جانت را مسموم می سازند و افسرده گی آن انسان را تا مرز های های ناامیدی و مرگ در خود می پیچد. او در موج این وسوسه ها سرانجام خویش را در چنگال حقیقت تلخ زمانه اسیر و آگاهان قوم را در چنگال ترس چنان اسیر می بيند که آرام آرام خاموش می شوند و به حاشیه می روند. او همزمان با این تراژدی دردناک جوانان و روشن اندیشان از میدان بدر رفته و برعکس سرنوشت مردم را در چنگال خرافاتی ها و تاریک اندیشان به تماشا می نشیند.
روایت های تبعید نه تنها خواننده را با موج های جوشان روحی روایتگر آشنا می سازد؛ بلکه درد مشترک همگانی را در احساس و تجربه ی یک تبعیدی نیز به نمایش می گذارد. روایت های تبعید در واقع از درد های مشترک و خاطره های مشترک در مسیر راه و بالاخره تبعیدگاه پرده بیرون می کند و تجربه های همسفران و انگیزه های آنان را که در کل شناخت نامه ی تنهایی و غربت است، بازتاب می دهد.
تبعید یعنی رانده شدن از کشور آبایی و چشیدن طعم تلخ تنهایی در غربت؛ گاهی این تبعید جبری و زمانی هم خود خواسته است. تبعید یعنی تلخ ترین ذائقه، ذائقه ایکه نه تنها زبان، بلکه مغز و استخوان را می سوزاند؛ هرچند سکوت فرش بی انتهای تبعید است و اما هیچ سکوتی قادر نیست تا غربت را در تنهایی و تنهایی را در غربت تفسیر نماید. هرچند این تفسیر از تنهایی و غربت خاص است و نه عام؛ اما برای آن تبعیدیانی خاص است که به تعبیری هر سنگ بزرگ و خورد بی ارزش وطن اندر نظر آنان لعل یمن جلوه کند و احساس بی وطنی لحظه ای هم آنان را رها نکند؛ البته این برای آنانی دشوار و چالش آفرین تر است که سال های زیاد عمر گرانبهای شان را در کشور آبایی خود سپری کرده اند و نوستالژی آن دل و دماغ آنان را یکسره فراگرفته است.
با تاسف که این داستان یا این غمنامه ی جگر سوز برای آنانی عام و عادی است که شکار زود هنگام زرق و برق ظاهری تبعیدگاه می شوند و بسیاری از خاطره های شیرین و نوستالژی های به جان پرورده شده را به باد فراموشی می گذارند؛ اما هیچ گاهی ممکن نیست که روح مضطرب و سرگردان یک انسان آواره و تبعیدی حتا در بهشت تبعیدیان هم لحظه ای احساس آرامش پیدا کند؛ زیرا قصه ی دردناک یک آواره و بی وطن، داستان غم انگیز خاطره های فراموش ناشدنی است که هر از گاهی بسان فانوس های درخشان از فراز عرشه ی کشتی حوادث، پیش چشمان او سبز می شود.
این هجوم خاطره انگیز حوادث چنان در دل و دماغ بی وطن چنگ می زند که لحظه ای هم او را رها نمی کند.
خاطره ها در واقع دفترچه های ذهن انسان اند که هر از گاهی خواسته و ناخواسته ورق می خورند و لحظه به لحظه داستان های تازه به تازه ای را در افکار انسان تداعی می نمایند. تبعید در واقع روایت ناتمام انسان در زاویه های تاریک تاریخ است که گویی ذورق تندباد حوادث را لحظه به لحظه در ذهن انسان یدک می کشد. ممکن افغانستان از نادر کشور هایی باشد که با توجه به موقعیت مهم جیوپولیتیک اش در طول تاریخ و بویژه پس از قرن نوزدهم مورد تهاجم قدرت های بزرگ قرار گرفته است. پس از آن افغانستان فراز و فرود های زیادی را تجربه کرده و روشنفکران، دانشمندان و سیاستگرانش به زندان ها کشانده شده و گاهی هم به داخل و گاهی هم به بیرون از این کشور به کشور هایی چون هند بریتانیا، ایران، ترکیه، پاکستان و کشور های دیگر تبعید شده اند. گاهی هم این تبعید ها خودخواسته بوده؛ بویژه زمانیکه َشیران آزادی افغانستان در زندان هایی چون” شیرپور” ، ” سرای موتی” و ” پلچرخی” کابل به زندان کشیده شده اند. آزادی خواهان ناگزیر شده اند تا برای مقابله با زمامداران مزدور و مستبد به بیرون از کشور فرار نمایند؛ اما در این میان تبعیدگاه هایی چون دیروز “دیره دون” و امروز هم “ابوظبی” و تبعیدیانی چون سلطان طلایی ها در دیره دون و اشرف غنی خاین در ابوظبی بودند و هستند که زنده گی ننگین شان از دیروز تا امروز لکه ی ننگی بر دامان افغانستان و مردم آن است. بدبختی ها و نگون بختی های مردم افغانستان همه بر می گردد به خیانت های این مزدوران اجانب و خود فروختگان بدنام و سیاه کاران تباه کار و تاریخ هیچگاهی خیانت های آنان را فراموش نخواهد کرد و هرگز از نفرین و خشم مردم افغانستان رهایی پیدا نخواهند کرد.
هرچند ابوظبی نام تازه ای به مردم افغانستان است و حال نام این شهر پس از فرار غنی و انتقال میلیون ها دالر پول های دزدی به این شهر ، شهری را در افکار مردم افغانستان تداعی می کند که شهروندان آن در بدترین شرایط تاریخی از خاین ترین زمامدار افغانستان حمایت کردند. حال ابوظبی معنای سقوط جمهوریت را در افکار مردم افغانستان تداعی میکند. اما دیره دون نام تمنایی برای مردم افغانستان است و هر زمانی که این واژه در افکار مردم این کشور خطور می کند؛ بصورت فوری خاندان سردار یحیی بویژه سردار سلطان طلایی در خاطره های مردم افغانستان خطور می کند. سلطان طلایی فرزند امیر محمد یعقوب فرزند امیر شیرعلی بود. امیر محمد یعقوب خان در جنگ دوم افغان و انگلیس، جبهه جنگ را مانند دوستمحمد خان رها و معاهده ننگین گندمک را امضا نمود که نیمی از پاکستان امروزی متعلق به دولت انگلیس گردید. دولت انگلیس این شـاهِ تسلیـم شده را در ماه دسامبر سال ۱۸۷۹ میـلادی به هنــدوستان تبعید نمود و به دنبال آن سـردار یحیـی خان (پسر ســردار سلطان محمد خان طلایی) را از کابل به دیره دونِ هند فرستاد.
یحیی خان دو پسر داشت به نامهای سردار محمد یوسف خان و سردار محمد آصف خان. از سردار محمد یوسف خان سه پسر به نام های محمد نادرخان، شاه محمود و شاولی به دنیا آمد. از جمله نادر خان در ۲۱ حمل ۱۳۶۲هـ. ش.، ۱۸۸۳ میلادی در شهر دیره دونِ هند به دنیا آمد. وی هژده سال داشت که نظر به فرمان عبدالرحمان خان دیره دون را به قصد کابل ترک کرد. این خانواده به دربار نزدیک شدند و ازدواج شته محمود و هاشم با خواهران حبیب الله سبب نزدیکی بیشتر این خانواده به دربار حبیب الله گردید. این نزدیکی بود که نادر خان در زمان شاه امان الله به مقام وزیر حرب ارتقا نمود و دست داشتن نادر در قتل حبیب الله سبب نزدیکی بیشتر او با شاه امان الله گردید؛ زیرا نادر شجاع الدوله غوربندی قاتل امیر را از چنگال علی رضا رها ساخته بود. هرچند او نادر و برادرانش را زنجیر و زولانه کرد و پیچانده در کمپل به کابل فرستاد. گفته می شود که نادر شخص محیل و فریبکار بود و امان الله را برای رسیدن به اهداف بعدی خود برای کشتن پدرش ترغیب کرده بود. بالاخره این شاه مکار در نتیجه ی سفاکی هایش با ضرب گلوله ی عبدالخالق کشته شد. بعید نیست که اشرف غنی هم روزی با سرنوشت خلف خود دچار شود و زنده گی ننگین او پایان یابد.
تنهایی از نظر فیلسوفان و عارفان
اصل بحث بر سر شناخت نامه ی تبعید یعنی تنهایی و غربت است که نمی توان حدود و جغرافیای آن را تعریف کرد و از جغرافیای بی پهنای دلتنگی ها و بی وطنی های یک مهاجر سخن گفت. تنهايی يكي از واژه هایی است كه فيلسوفان اگزيستانسياليستی دو قرن اخير غرب بحیث درون مايه های اصلی انسان از آن سخن زده اند. فيلسوفان اگزيستانسياليست الهی كسانی چون، كی يركگور و كارل ياسپرس و هم فيلسوفان اگزيستانسياليست الحادب كسانی چون نيچه، در مورد تنهايی انسان به عنوان يكی از سرنوشتهای محتوم او چیز هایی نوشته اند و یکی از وجهه های غم انگیز انسان را بازتاب می دهد.
تنهایی اگزیستانسیال مفهومی عمیقتر از احساس تنها بودن میان فردی را در بر میگیرد. تنهایی اگزیستانسیال نوعی از تنهایی است و زمانی تجربه می شود که ما به عنوان یک انسان درک کنیم که در تجربه هستی خود تنها ایم و تنها ادراک کننده واقعی جهان درون و تجربه های زنده گی خود هستیم. این نوع تنهایی برخاسته از ذات هستی است و هیچ رابطه ای آن را از بین برده نمی تواند. این تنهایی همچون گودالی است که میان ما و هر موجود دیگری دهان گشوده و پلی هم نمیتوان بر آن زد. این تنهایی با نوعی اضطراب و گم گشتگی همراه است وجود از آن وحشت دارد
تنهایی اگزیستانسیال تجربه عمیق جدا بودگی هستی ما از جهان و تمام انسان هایی است که همراه ما روی این کره خاکی زندگی می کنند. فهم عمیق این مفهوم وجودی بی شک با غور کردن در خودمان میسر میشود و مانند هر مفهوم وجودی دیگر تجربه ی زنده گی ما میتواند ما را به فهمی از آن برساند که به بیان و نوشته در نمی آید. آلبر کامو: «وقتی که انسان آموخت که چگونه با رنج هایش تنها بماند و چگونه اشتیاقش به گریز چیره شود، آن وقت چیز زیادی نمانده است که یاد نگرفته باشد…»
هرچند پیش از این در همه اديان و مذاهب چه در اديان شرقی و چه در اديان غربی درون مايه هایی در باب تنهایی انسان را می توان درک کرد؛ اما به آن طور شاید و باید در مورد آن بحث نکرده اند. موضوع تنهایی در بخش هایی از عرفانی ادیان و مذاهب بازتاب یافته که دلالت به درون مایه های موضوع تنهایی در میان ادیان دارد.
هرچند بحث در مورد تنهایی و انواع انواع تنهایی، زیاد است، اما رابطه ی تنهایی با سکوت و پیوند هر دو با عشق سیال انسانی و صعود انسان به کمال معنوی در عرفان و دین جایگاه ی بلندی دارد. معنا و موضوع تنهایی را در سکوت بودا در زیر درخت بودا و محمد پیامبر اسلام در غار حرا می توان گونه ای از تنهایی گزینشی خواند که بودا و محمد ص با شوری از عشق و جاذبه ای از شوق به آن تنهایی پناه می بردند و گم شده ی خویش را در سکوت های معنا دار تنهایی ها جستجو می کردند تا آنگاه که هر دو به مراد رسید و موفق به سفر از حق به خلق شدند. از همین رو است که این تنهایی بر دغدغه های انسان فایق آمده و برای او نوعی آرامش می بخشد.
آنگاه که سکوت بشکند، این سکوت نه تنها آرامش بخش است و به قول عرفا قبض و یا سکر جلوه های ناتمام آن است؛ بلکه پاسخی کامل و تمام است، برای پرسش های همگانی و گره گشای دشواری های معنوی و مادی که باطن را پالایش می کند و عقده ها را بگشاید و دل ها را در نسیم گوارای پرجبریل شاد و کامگار نماید. از همین رو بوده که سکوت نزد عرفا رمز رستگاری و وصلت است و از همین رو بود که پیامبر اسلام و بودا گم شدهء شان را در سکوت جستجو کردند و در فضای سبز و خاموش و بی آلایش سکوت به مقام هدایت و هدایت گری دست یافتند. در فضای سکوت ظرفیت ها به قوت های سرشار معنوی بدل می شود و به قوام می رسد. معلوم است که شکست این سکوت چه توفانی را در پی دارد و چه انفجاری را در قلب حادثه نشانه می گیرد که پی آمد آن یک تحول بزرگ و شگرف را در پی دارد. درست زمانی را به تصویر می کشد که سکوت سکوت را می شکند و ندای ملکوتی شکست بر برج و باروی سکوت سنگینی می کند و گل واژه های فریاد رستگاری در دیوار های سکوت نواخته می شود و گل غنچه های عشق و امید در فضای گوارای سکوت به شگتفتن و شگوفایی قامت آرایی می کنند.
تنهایی از نظر اسوند سن
اسوندسن در کتاب ” فلسفه ی تنهایی”، نگاهی به اهمیت دوستی و عشق می اندازد و نشان می دهد که تنهایی چگونه می تواند بر کیفیت زندگی، و سلامت روحی و جسمانی ما تأثیرگذار باشد. او همچنین بیان می کند که مشکل اصلی جامعه ی مدرن، همه گیر شدن تنهایی نیست بلکه کمبود «خلوت» در زندگی انسان ها است. کتاب فلسفه تنهایی، همچنین به ما یادآور می شود که تنهایی می تواند وجوه ژرفی از شخصیت ما و جایگاهمان در جهان را برای ما آشکار سازد. او تنهایی و افسردگی را دو وضعیت متفاوت خوانده و می گوید، فرد ممکن است احساس تنهایی کند بیآنکه افسرده باشد، یا افسرده باشد بیآنکه احساس تنهایی کند. او در نتیجه ی پژوهش های خود در مورد تنهايی به نتایج جدیدی نایل آمده است. چنانکه او در کتاب فلسفه تنهایی نوشته است: «تقریبآ هرآنچه گمان میبردم درباره تنهایی میدانم خلاف از آب درآمد. گمان میبردم مرد ها تنهاتر از زنها هستند، گمان میبردم آدمهایی که احساس تنهایی میکنند منزویتر از بقیه آدمها هستند. فکر میکردم رسانههای اجتماعی چون جایگزین معاشرتهای عادی شدهاند آدمها را تنهاتر کردهاند. و البته فکر میکردم احساس تنهایی را، با آنکه پدیدهای ذهنی است، در بستر محیط اجتماعی بهتر میتوان درک کرد تا با پرداختن به خصلتهای فردی. علاوه بر این، فکر میکردم این افزایش ربط مستقیمی به فردگرایی مدرن متأخر بویژه در جوامع غربی دارد.”
اسوند در کتاب خود به جوهر تنهایی پرداخته و تنهایی را به مثابه ی احساس ارایه کرده و به این پرداخته که چه کسانی تنها اند و از رابطه ی تنهایی و اعتماد سخن گفته است. اینکه چگونه تنهایی ها به دوستی ها و عشق می انجامد و فردگرایی و تنهایی چه رابطه ای باهم دارند و چگونه تنهایی به انزوا می انجامد؛ بحث هایی اند که در پایان فصل با پرداختن به تنهایی و مسؤوليت پایان یافته است. او از تنهایی تعریفی مبتنی بر تجربهای ذهنی ارایه داده و نه مبتنی بر متغیرهای عینی نظیر فقدان حمایت اجتماعی و غیره؛ اما او پس از پژوهش به این نتیجه می رسد که تنهایی جز این ها مفهوم دیگری دارند. به باور او هرچند احساس تنهایی میتواند به مسالهای حاد و جدی بدل شود که تاثیرات بسیاری بر زندگی افراد دارد، اما در عین حال تنهایی به خودی خود میتواند، انسان را برای رسیدن به درک و دریافت های جدید از جهان کمک کند.
تنهایی های گوناگون داریم که هر کدام بازگو کننده ی حالتی اند؛ اما تنهایی ایکه اینجا مطرح بحث است؛ تنهایی در غربت است؛ تنهایی ایکه حتا سکوت در پهنای آن زمین گیر شده است. این تنهایی از آن تنهایی ها هم نیست که شخص احساس می كند در اذهان و نفوس ديگران جايي ندارد يا به تعبير ديگری شخص احساس می كند در ساحت آگاهی هيچ كسی تصويری از او وجود ندارد؛ بلکه از آن گونه تنهایی است که با وجود آدم های فراوان در چهار طرف، بازهم همه چیز بیگانه احساس می شوند و در محیط و ماحول نوعی بیگانه پنداری ماشین زده و چندین بعدی حاکم است.
معجزه ی تنهایی
این تنهایی را نباید با احساس تنهايي یکی شمرد. هرچند احساس تنهايي گاهی گویی معجزه می کند و انسان را به مدارج کمال و شهرت می رساند. این تنهایی هم به نحوی الگو بردار تنهایی های گزینشی است؛ زیرا این تنهایی انسان را به شهرت طلبی و کسب حیثیت اجتماعی می کشاند و او از این طریق می خواهد بار های تنهایی را از خود رها نماید. این تنهایی را نباید با آن تنهایی همسنگ دانست که به نحوی با حقارت به همراه است و از آن می توان به عنوان تنهایی برخاسته از حقارت تعبير کرد که در این حال شخص رابطه ی خود را با دیگران منفعت گرایانه و نه صمیمانه و انسانی احساس می کند.
درد گرانسنگ تنهایی در غربت را آنانی با گوشت و پوست بیشتر و بیشتر احساس می کنند که با دل ناخواسته و آرزو های نایافته هستی مادی و معنوی خود را در خطر تاراج دیده و ناگزیر به ترک کشور می شوند يا به زور و اجبار از کشور خود تبعید می شوند. این تبعیدیان اند که در غار حرای تاریخ گوشه نشین می شوند و تنهایی های غربت زده گی و بی وطنی را با گوشت و پوست احساس می کنند. شاید برای بسیاری ها شکوه از این تنهایی ها به گفته ای قصه ی مفت باشد؛ اما رنج این تنهایی برای آنانی جدی و مهم است که زنده گی خود را وقف مبارزه برای تحقق آگاهی، آزادی و عدالت در جامعه ی خود کرده اند و برای آن قدم برداشته و قلم زده اند؛ اما او در سرزمین بی وطنی همه چیز نه تنها آن رویا های انسانی خود را که سال های زیادی آنها را با شیره ی جان پرورده بود و مانند زنگوله های یخ در حال آب شدن می بیند؛ بلکه با آب شدن آن زنگوله های آرزو های شیرین آب شدن خود و آرزو های انسانی خود را نیز ناگزیرانه به تماشا می نشیند.
تنها درد های یاد شده نیست که غربت زده را در سرزمین غریب هر لحظه خورد و خمیر می کند و او را چون آتش زیر خاکستر مسوزاند. او با دشواری های غربت چنان دست و پنجه نرم میکند و ناگزیرانه می سوزد و می سازد که حتا جرات فریاد زدن را ندارد. شگفت آور اینکه چاه ی آبی هم وجود ندارد که “علی وار” به گفته ی مرحوم شریعتی بر آن سر فرو برد و با فریاد کشیدن ها اندکی از لبریز شدن غم ها کاست. شرایط زنده گی در غرب با وجود سهولت ها دشواری هایی هم دارد که هر شهروند ناگزیر است تا به آن تن بدهد تا آرامش همشهری و همسایه را بهم نزند. او ناگزیر است تا فرهنگ شهر نشینی را رعایت کند و کاری نکند که همسایه هایش اذیت شوند و از او شاکی شوند. بنابراین در چنین شرایط آنگاه که رنج ها بر غربت زده غلبه کند، حتا در داخل موتر نباید فریاد بکشد و چه رسد به اینکه در درون خانه فریاد بلند کند و یا پا های خود را بر سطح خانه بکوبد و حتا مجال کوبیدن سر به دیوار خانه را نداشته باشد.
این ها اند، اندک روایتی از روایت های ناگفته در دنیای غربت؛ اینکه شرایط زنده گی در کشور های غربی که بیشتر مهاجران افغانستان را با آغوش کشیده اند، چگونه است. این داستان دیگری دارد که آواره ناگزیر است تا بسان پرزه ی ماشین عمل کند و جایگاه ی خویش را در نظام ماشینی غرب بویژه امریکا پیدا کند. نظام ماشینی در غرب طوری است که نه تنها انرژی انسان را به شدت کاهش می دهد و بالاخره به پرزه ی بیکاره بدل می شود؛ بلکه شدت کار روح و روان او را افسرده و اندوهگین می سازد. آواره زنده گی خویش را گویی در قمار روزگار گذاشته و تقدیر خویش را در چنگال دو موش سیاه و سفید می بيند که هر روز طناب عمر او را قطع می کند.
گوشه هایی از زنده گی در غربت
فراگرفتن نخستین درس های جدید زنده گی در امریکا بحیث یک تجربه می تواند، فصل های جدید زنده گی را بهتر و خوبتر برای خانواده ها آبیاری کند. اینکه این تحربه ها در آینده ها اگر بتوانند، کارگر واقع شوند. این یک طرف قضیه است و اما آنچه واقعیت عریان و حقیقت تلخ است که این تجربه ها بر آرزو ها و امید هایی که آنان در سر داشتند، چنان آب سرد ریخته است که خاطره های گذشته و حال آنان را در معجونی از هیچ نمیدانم ها سخت به چالش کشیده است. بسیاری از خانواده ها آرام آرام تجربه های جدید زنده گی در امریکا را بیشتر فرا گرفتند و دریافتند که شرایط زنده گی در امریکا آنچنانکه که تصور داشتند؛ آنطور نیست و زنده گی ماشینی همه چیز را دگرگون کرده و حتا رابطه ها و عاطفه ها را خدشه دار گردانیده است.
هر روزیکه از زنده گی این خانواده ها در امریکا سپری می شود، چیز های تازه ای از زنده گی در امریکا می آموزند و در هر گام آرزو هایی را که پیش از وارد شدن به امریکا در سر داشتند، واژگونه و یاس آلود به تجربه می گیرند. در این فراز و فرود آنچه مسلم است اینکه این خانوادهها بیش از هر چیزی با دشواری های غربت و تنهایی دست و پنجه نرم می کنند و گویی شعله های آتش غربت و تنهایی از پشت و پهلوی آنان فواره دارد؛ اما در این میان درد تنهایی و دوری از عزیزان برای بسیاری خانوادهها کشنده تر و تحمل ناپذیر تر است. آنهم نه تنها درد تنهایی؛ بلکه درد تنها رها کردن و بی مبالاتی دوستان اینجایی رنج گرانسنگ تری را بر آنان تحمیل کرده است. این بی مبالاتی تنها زاده ی مناسبات اقتصادی برخاسته از روابط تولیدی و سیستم تولیدی در امریکا نیست که همه را به برده ی کار بدل کرده است؛ بلکه بیشتر ریشه در روابط پيچيده ی اجتماعی فامیل های افغانستانی دارد که با تاسف برخاسته از زنده گی سنتی و روابط خانواده گی و اجتماعی آنان است که تا حالا بر شانه های آنان سنگینی می کند و زنده گی در امریکا نتوانسته آنان را تغییر بدهد. برعکس زنده گی پرزرق و برق امریکا هرچه بیشتر شماری از خانواده های افغانستانی را بیشتر در رسوبات سنت ها و رسم و رواج های وطنی غرق کرده است. این مصیبت بیشتر بر دامان خانواده هایی سنگینی دارد که خانم های آنان درس نخوانده اند و به دلایل مختلف از کار کردن در بیرون خانه بازمانده اند. این بازمانده گی نه تنها آنان را در جامعه ی امریکا حل نگردانیده؛ بلکه آنان را از درک رنج این که چگونه پول در امریکا بدست می آید، نیز فارغ گردانیده است.
هرچند بسیاری از ناهنجاری های یاد شده ریشه در زنده گی خانواده های افغانستانی دارد که بیشتر حیات شان را در این کشور سپری کرده اند و آنها را با خود به امریکا منتقل گردانیده اند؛ اما زنده گی در امریکا نه تنها آنان را تغییر نداده؛ بلکه به گونه ی معکوسی آن ناهنجاری ها را فربه گردانیده است که اکنون به درد سر پیدا و پنهان به خانواده های یادشده بدل شده است. این ناهنجاری ها اکنون به نحوی بر فضای شماری از خانواده ها سنگینی می کند و روز تا روز به رنج های بی پایان غربت و تنهایی در بی وطنی می افزاید و رنج و سنگینی تنهایی و غربت را در دراز کوچه های سکوت افزونتر و افزونتر گردانیده است. اکنون پیمودن این کوچه باغ های غربت و تنهایی به گفته ی شیخ عطار که هنوز” در خم یک کوچه ی” تنهایی و غربت قرار دارند و سکوت هولناک و روز افزون را به تجربه گرفته اند، برای آنان خیلی دشوار و پیمودن کوه و کتل آن حتا ناممکن به نظر می آید. اینکه چه خواهد شد و قلم زن چگونه سرنوشتی را در آینده برای مهاجران بویژه مهاجران تازه وارد افغانستان قلم می زند و تقدیر آنان را چگونه می نویسد. این به تعبیر عام رازی نهفته در غیب است و در این میان هر تغییری ممکن و هر پیشامدی ناممکن نیست؛ اما آنچه مسلم است، اینکه غربت و تنهایی در موج بار سنگین سکوت هیچ گاهی نه تنها دامان یک و یا دو آواره؛ بلکه دامان خانوادههای تبعیدیان را رها نمی کند؛ تنهایی و سکوت، در موجی از بی مهری های برخاسته از روابط زنده گی ماشینی چون؛ کوله باری سیاه بر روح و روان اعضای این خانوادهها سنگینی دارد و از درد استخوان سوز آن رهایی ندارند.