نکتهی مهم، در بُجُل بازی دکتر سیاسنگ، اسناد محرم سفارت آمریکا. چهگونه به دستِ شان افتادند؟
نوشتهی دامنهدارِ محمدعثمان نجیب در برابرِ پروندهی ناپدید.
داود خان بالون نام کشیدهی ترسو.
آقای سیاسنگ را جاسوس اسدالله سروری میخوانند:
پرداخت دگری به یک بخشی از کتاب پروندهی ناپدید دکتر سیاسنگ .
دکتر سیاسنگ بهتر از من میدانند لازمهی پسنگرانی عاطفی، در نوشتن یا جمع بندی های روایاتی به ارزش شهادت استاد خیبر مردود است. مگر به اولیای دم. به هر رو، دکتر کار چندانی نه کرده، هر کاری هم انجام داده، کهنهکاری و پانسمانکاری چند جریحهی قلب بازماندههای استاد بوده، آن هم دیر هنگامِ بی توضیح لزوم. از برگهی ۱۱ تا ۲۰ کتاب را با سرنامهی ( خیبر و داود در میان دو کودتا ) به گفته های آقای هریسون اختصاص داده اند. ارچند بیشترین بحثها در این چند رُویه، ربط بسیاری هم به ماجرای شهادت استاد نه دارند، ولی دشمنی های ساواک ایران با مردم افغانستان، ساحات قبیلوی پشتون و بلوچ و مهمتر از همه، تقاضای ایران برای واگذاری مشروط کمک ها به افغانستان و تعهد سپردن داود خان برای دادن وعدهی امضای پیمان صلح با پاکستان ( صفحهی ۱۲- سطور ۱ تا ۶ ). کتاب در صفحهی ۱۳- صریح نشان میدهد که دادودخان، علیالرغم مخالفت های ملیگرایان پشتون به شمول خلقیها، در دومین دیدارش با جنرال ضیاءالحق حاضر بود، رسمیت دیورند را قبول و تایید کند و موضوع پشتونستان را به خاک بسپارد. موردی که سخت با مخالفت شادروان ببرک کارمل قرار داشت. شما در بخش های دگری از کتاب و با نقل کردن در نوشته های بعدی من آگاه میشوید. رویه های ۱۲ و ۱۳- نشان میدهند که داودخان، ارزشی به آن همه توصیف نه دارد که برخی ملیگرایان زبانی یا هویتی برایش قایل شده اند. هر کسی برای داود خان شرطی یا شروطی را خط قرمز میگذاشت. داود هم در اول یگان، نی و نون کَرده، بسیار زودتر به نرمش و تسلیمی و سازش میآمد. هم با ایران و هم با پاکستان. پس او هم یکبالون هوایی بیش نه بود که توصیف اش زیاد و غیرتش هیچ بود. کتاب در سطور ۸ تا ۱۹ صفحهی ۱۳ خویش صریح بیان میکند که داود خان آمادهی رسمیت شناسی خط دیورند و به جا کردن اوامر ساواک ایران و جنرال ضیاءالحق بوده. تا آنجا که اجمل خټک، در سطور ۱۸ و ۱۹ صفحهی ۱۳ کتاب، داود را در تاریخ اول اپریل ۱۹۸۴ به سیاسنگ، نادان و فریبکار معرفی کرده و اظهار داشته که گویا آن کلمات را برای خود داود گفته و از امرش سرکشی کرده است. پس نه میدانم این هیاهوی دیورند بازی چرا هیچ ختم نه میشود؟ خنده دارترین بخش در سطور ۲۵ تا ۳۲ صفحهی ۱۴ کتاب است که روای، بخش خلقی حزب را مردمان اصولیتر از جناح پرچم، در رعایت گویا قرائت مارکسیم و لیننیسم قلمداد کرده است. مگر این راوی بیمطالعه نه میداند که چه کسانی کشور و شهر ها را یک باره سرخ ساختند و زرغون بیرغ را به سره بیرغ تبدیل کردند؟ پس کی بود که و کیها بودند که بیرق سه رنگ سیاه و سرخ و سبز را بر کشور برگرداند و برگرداندند؟ همان ببرک کارمل و همان مکتب ایشان بودند. هیچ سازمان سیاسی و ایدیولوژیک راستی و چپی بهتر از شادروان ببرک کارمل فقید و پیروان شان، روانشناختی جامعهی سنتی افغانستان نه داشتند و صدها سال بعد هم نه خواهند داشت. آقای سیاسنگ به گونهی عمد خبط هایی را در این ورقبندی های شان مرتکب شده و تا آنجا پیش رفته به داوری هم نشسته اند. ورنه، من اینجا همان مثال گذشته ام را تکرار میکنم. دوستان زیادی اندرباب کنش و منش آقای سیاسنگ برای من گزارش هایی نوشته اند. مگر من نه خواستم آن را منتشر کنم. حالا، یکی از این نوشته ها را که برای من فرستاده شده، بدون کم و کاست و بدون ابراز نظر، منتشر میکنم.
( نکات ذیل در مورد سابقه سیاسنگ قابل مکث است:
در سال 1357 بار نخست با گروپی در اثنای پخش شبنامه بالفعل دستگیر شده بود که خودش در اثر شناخت پدرش با اسدالله سروری رها، اما کسانی دیگری که با وی بودند همه لادرک شدند. بعد از ان رابطه وی با عزیز اکبری بر قرار شد و از وی به حیث طعمه دام برای دستگیری سایر محصلین پوهنتون استفاده میکرد. چنانچه ظاهراً بار دیگر نیز در سال 1358 دستگیر و سایر همراهانش لادرک شدند اما خودش زنده و سلامت نجات یافت.
موصوف هیچگاهی در مورد این دوران و دستگیری هایش توسط اگسا چیزی ننوشته است. اکثر محصلین لادرک شده طب در زمان امین، در اثر اطلاعات او به اگسا کشانده شده بودند.
در هیچ نوشته بر ضد سروری و اکبری مطلبی را نه نگاشته است )، آرزو دارم آقای دکتر سیاسنگ اندر این باب به ملت توضیحی دهند…
در گفته های هریسون، مواردی اند، تثبیتکنندهی اختلافات زبانی پشتون و فارسی گفتار ها در حزب. داشتن رابطهی جاسوسی تایید شدهی حفیظالله امین با دستگاههای استخباراتی آمریکا. این صحبت گفته ها در سطور ۲۶ تا ۳۰ صفحهی ۱۵ و صفحهی کامل ۱۶ کتاب جا داده شده اند، به جاسوسی و تبارگرایی کامل امین هم گواهی میدهند. مورد مهم دیگری که بیشتر در مورد موجودیت و عدم موجودیت سازمان انقلابی اردو، در ارتش یاد شده تقریباً همهی کتاب را در بردارند. ولی شادروان عظیمی صاحب در بندِ ۸ گفتوشنودِ شان با آقای سیاسنگ، چاپ شدهی ۶ سطرِ اخیر صفحهی ۴۱ کتاب، موجودیت چنان سازمان در اردو را رد میکنند. آقای هریسون هم سخن تازهیی نه گفته که منجر به شناسایی قاتلان استاد خیبر شود. در تمام ده صفحهی روایات هری سون، همان تکرار های شاید ها را میخوانیم. در ۸ سطرِ آخر صفحهی ۱۷ و ۲۰ سطر اول صفحهی ۱۸ همان روایات برای معرفی کردن متهمان خیالی، اعم از دوست و دشمن و اعم از داخلی و خارجی، جاگزین گردیده و اختلافات کاری دو جناح میان امین و استاد خیبر در ارتش بسیار چربیدار نوشته شده اند. این بخش کتاب در صفحهی ۱۹ و ۲۰، با گفتههای بیپایه در مورد اعدام رهبران حزب، آن هم در گویا ۴۸ ساعت پسا گرفتاری، و مردد شمردن شادروانها جنرال عبدالقادر و اسلم وطنجار پایان مییابد. یعنی هیچ سرنخی و هیچ سخنی در مورد شهادت استاد در آن دیده نه میشود که تازه باشد. یا هم قرینهی قاطع برای یک فعالیتی از استاد خیبر، در آن آشفته حالی ها. من نه میدانم آقای سیاسنگ برای رونمایی این هم کهنه انباشتی های شان چه نیازی به سال ها نشر نه کردن دوبارهی این نشراتِ تاریخ گذشته داشتند؟ این کتاب، سراپا، یکی را در برابر دیگری جاسوس معرفی میکند و همه را ناشیانه خادمان درگاه داود خان میشناساند و در بهترین حالات هم چند تا واژه های انگلیسی پهلوی هم قرار داده شده اند. چون آقای سیاسنگ درک میکنند که، لازمهی پذیرش یک نوشته برای ۹۵ در صد خوانندهی افغانستانی، داشتن واژههای انگلیسی و چه بسا که بسیار درشت نویسی هم شده باشند. آقای سیاسنگ، ترجیح داده اند، به جای فارسی یا عربی نویسی معمول ارقام و گاهشمارها هم اعداد انگلیسی را کاربرد بدهند.
در صفحهی ۲۱ کتاب، قصهی جالبی از جمعه خان صوفی است. ( خواننده های گرامی با نام قصه آفرینی جمعه خان صوفی و کارکردهایش آشنا اند. )، جمعه خان که در صفحات ۲۱ و ۲۲، خود قهرمان نمایی، شادروان بارق را به نوع دیگری تکرار کرده است. خودش را میزبان با مسئولیت برای حفظ سلامت استاد خیبر در پاکستان میداند. محتوای این خاطرهی جمعه خان صوفی، هیچ هم نیست. چون او خواسته یا نه خواسته، استاد خیبر را تنها مهمان ناخوانده در پاکستان معرفی کرده، که خودش به میل خود، به آن کشور سفر کرده بوده است. من، برای دریافت اسناد حزب که مجوز سفر استاد به پاکستان را تایید تلاش کند، تلاش کردم ولی مؤفق نه شدم. ولی بخش مهمی که تأکیدی بر تأکیدات دگران است، همانا عطش فرو نه نشستهی استاد خیبر برای ادامهی پشتیبانی و اطاعتِ بیقید و شرط از داود خان میباشد. همچنان بی باوری استاد خیبر بر توانایی حزبی که خودش را یکی از ارکان رهبری آن میشمُرد و حالا هم، همه میگویند که اگر استاد خیبر نه بود، کشور ویران بود. رمز این کار را در علاقهی مفرط از میان برداشتن یا انحلال جناح پرچم به نفع داود خان را هم استاد و هم داودخان با خود به آرامستان های شان بردند. مگر، نشر این کتاب، همانا زاویه های بسیار تاریک در مورد تعاملات استاد با داودخان را آشکارا ساخت. جالب این است که استاد چرا؟ در بخش خلقی های عمدتاً پشتونتبار حزب چنین تفکری را نه داشتند؟ آیا با انحلال شاخهی پرچم حزب، مشکل داودخان با جناح خلق حل شده میبود؟
استاد خیبر، ترور خانهوادهگی شدند، نه سیاسی
اسناد محرم سفارت آمریکا چهگونه به دست دکتر سیاسنگ رسیده است؟
نه میدانم که آقای دکتر، غبار تاریخ چه را میدانند؟ یا آبِروی تاریخ، کدام آب را میانگارند؟ با این کتابگونهی تان، غبارِ غریب عبادت و اطاعت سیاسی تان را که شما بر روی تاریخ گذاشته اید. ما نه میدانیم که جناب شان در کمینِ صیدِ عنایتِ چه کسی بودند، تا این طومارِ بی افسار و لجامگسیخته را برایش تقدیم کنند؟ تقدیم این کتاب به نور چشمیها ( کرستل، قافیه و سوسن )، جفای بزرگیست به آنان که با چنان دروغ ها و مضحکهبازار ها آشنا شوند که غیر از گفتار های روی پتوی سه پته بازی چیزی نه دارد. با آن هم، بهتر را برای خود بهتر هر کس داند.
در نوشتهیی که از نام برشنا خیبر به عنوان گلایه، جا به جا شده است. من دو گپ دارم. یکی آن که برشنا باید درک میکرد که تنها پدرش قربانی ترور نه بودند. با آن که من، به شهادت استاد غمگینام و غمگنانه های برشنا و خواهر و برادرش را هم درک میکنم. حق مسلم بازپرس از خون پدر شهید شان را دارند. ایکاش به آقای سیاسنگ میگفتند تا سطری هم برای همه شهدای با نام و گمنام حزب به نام درود بنویسند تا فاصلههای کوتهنگری کوتاه و همهنگری و همدلی با هزاران همچو برشنا هم در آن تبلور احساسی میداشت. ما اگر عاصیانِ عصانگران، پیش مالک روز واپسین را در جفایی که به ما شده مستحق شناسایی و مجازات یا عفو میدانیم. گاهی به سرکشی های دیرین خود هم برگردی کنیم. آنچه از ورای نوشته خواندم و آنچه با برشنا صحبت کردم. هدف یک و لهجه دو رنگ بودند. شاید این بزرگی از برشنا بوده که برخلاف دگران از مناعت کار گرفته است. در همخوانی تاریخ های مقدمهی دکتر و انتشار کتاب اگر عجیب ننمایند، بی عیب هم نیستند. چون سیاسنگ، مقدمهی کتاب را در تاریخ هفدهی آوریل ۲۰۲۳ نوشته که در کاناد بوده است، اگر فرستادن آن را به بانو منیژه نادری، هم همان هفدهی آوریل ۲۰۲۳ قبول کنیم. معلوم نه شده که ویرایش و نوشته و سر همبندی گفته های اصحاب شامل در کتاب چه زمانی را دربر داشته است؟ در آنصورت،چاپ کتاب در کمتر از ده روز شاید ممکن باشد. ولی همراه با اشتباهات ناشی از شتابزدهگیها. اگر تاریخ های نوشتن دیباچه های دکتر و برشنا یک تصادف ساختهگی وانمود نه شده باشند، بسیار نادر است که آقای سیاسنگ در هفدهی آوریل ۲۰۲۳ و دو سال پس از نوشتهی دیباچهی برشنا ( هفدهی آوریل ۲۰۲۱ ) اتفاقی باشد. پرسش دیگر این است که برشنا چهگونه دوسال پیش از نشر کتابی که معلوم نیست، نهایت آن چه خواهد بود دیباچهیی بنویسند؟ درست مانند آن که خمیر را دوسال پیش کنی و تنورِ نان پزی را دوسال پس داغ کنی. مگر آن خمیر در دو سال تُرشیده نه میشود؟ این کار به هیچ صورت تصادف نیست که عاقلانه هم نیست. به ویژه که بیشترین مصاحبه ها و ابراز دیدگاه با تفاوت های جدی تاریخی میان خودشان و دیدگاه برشنا دارند. اگر تنها گویا دسترسی به اطلاعات از سوی برشنا هم میبود که آن چهها را با چشمدید و سرگذشت خود و خواهر و برادرش میدانست مقایسه میکرد. چنین کاری که نه شده، همه کهنه بازی شده اند. چرا ما در پرداخت های مان آنقدر به شهرت کشی های مان فکر میکنیم، تا به محتوایی بودن نیک آنها؟ پژوهش و پژوهندهگی متناسب به ارزشمندی های تاریخی و مستندات کهنی استوار اند. ولی برای ثبت و سجل از دریافت هایی که در زمان حال مقدور نهباشند. مثل نامه های سفارت آمریکا. یا گزارش جنایی همان زمان. گزارش جنایی که در این کتاب به گونهی مسلکی دیده نه میشود و تنها گزارشی از مراسم خاکسپاریست و بس. از شروع سرنامه ها تا ختم برگهی چیزی دیده نه میشود که برهان مستندی بر شهادت سیاسی استاد خیبر باشد. مگر این که رفقای استاد خیبر و رهبران حزب، با توجه به دلایل معین آن را کار چند گروه میدانستند. با توجه به کلی شناسیهای قاتلان یا صادر کنندهگان امر قتل معلوم است که اجماع مسندِ کلی بر شهادت سیاسی استاد نه بوده، به غیر از همان دلتنگی های رفیقانهی همرزمان و رهبران حزب برای استاد شهید. نامه های محرم برگردان شدهی سفارت آمریکا در همین بخش، پرسش برانگیزی چهگونهگی دستیابی آقای سیاسنگ به آنها را میرسانند. این نامه ها اگر از رده های فوق محرمیت خارج شده و همهکانی گردیده باشند، مشکلی نه دارد، تنها نیاز توضیح روش به دست آوردن آنها با اهمیت اند. که ما منبع را در کتاب نیافتیم. نکات عمومی در نامه های برگردان شدهی سفارت آمریکا مرتبط به موقف استاد در حزب و نوع شهادت شان وجود دارند. دو نکتهی پسین بسیار مهم اند:
– رفیق خیبر، مدام به مناصب دوم پرچم و سوم رهبری عمومی خلق و پرچم حزب شناخته شده اند، نه اول.
– در نکتهی سوم بخش افواهات شهادت استاد، موضوع مهمی را یاد کرده و به صحت آن تأکید دارند. آن این که یکی از دلایل شهادت استاد خیبر، منازعهی شخصی و تقسیم زمین های ارثی میان خانهوادهگی شان بوده است. ( سند شماره ۲ صفحهی ۶ و نکتهی سوم صفحهی ۷ کتاب. ). پرسش اینجاست که چرا آقای سیاسنگ اندر این مورد ساده گذشتند و توضیحی از برشنا یا برادرش یا دگران نه خواستند؟ بانظرداشت آن که پیشینهی نزدیک برای یک کار سیاسی از سوی دولت داود خان مطرح نه بود و یا استاد، همان روز شهادت، کدام وظیفه یا دستور حزب را اجرا نه میکردند و بیرون شدن شان از خانه با آقای غوربندی یا بدون ایشان چندین روایت دارد. ترور استاد از سوی کسانی که با شهادت استاد منفعت زمینداری زیاد مییافتند، منتفی نیست. به ویژه که شرکای میراث مردمان زرنگی بوده باشند برای تحلیل او ضاع. آنان دریافته بودند که استاد یک حزب عظیم سیاسی را با رهبران معین در حمایت از خود دارد و یا هم اختلاف استاد با حفیظالله امین آشکار بود. پس به این تصمیم رسیدند که استاد را ترور شخصی کنند. با بالا گرفتن دادخواهی های سیاسی. عنصر جرم شناسی جنایی، خود به خود از ردهی بررسی ها میافتد. پس میتوان شهادت استاد را یک ترور جنایی دانست تا سیاسی. شما بعد ها از این قلم میخوانید که حتا گفتارهایی وجوددارند بر شهید شدن استاد در مکان دگری و انتقال جسد بیجان شان به پای دیوار مطبعهی دولتی…
شهادتِ استاد خیبر،
تاریخساز، نه، بل، یک رویدادِ جنایی بود.
آقای سیاسنگ، با سنگ، بُجل، بازی میکنند.
چون قرار است همه نوشتههای گرد آورده شده توسط آقای سیاسنگ در پروندهی ناپدید شان را غربال کنم، گاهی سخن به درازا میکَشد. آقای سیاسنگ، در تلنگر هایی که زده، به قول خودِ شان رادیوگرافی حزب دموکراتیک خلقِ افغانستان را نوشته و موجودیت آن به سُخره گرفته و بدوندرکِ صلاحیتِ اخلاقی، داوری هایی کرده اند.
آغازِ عجیبی به این کتاب داده و شناخت کُشنده های شهید میراکبر خیبر را نا ممکن خوانده اند. عجیب آنجاست که شناختن دستگاه فرمانروای، فرماندهی این ترور را کار ساده انگاشته و آن را ناممکن نه دانسته اند. منی که شاگرد عرصه های پژهندهگی مسلکی جرم شناسی و سیاسی و استخباراتی هستم، به این واگردی از خردمداری آقای سیاسنگ در شگفتی شدم. پاسخی به این پرسش را نه یافتم، که آقای دکتر از کجا به این فیصله رسیده اند تا بتوانند بدون شناسایی فاعل یا فاعلین، به شناسایی عاملین و فرمان دهندهگان شهادت دست یابند؟ این کار میسر است و نا ممکن نیست. مگر برای دستگاههای جاسوسی و یا هم تامین رابطهی جاسوسی با چنان دستگاه ها. آن هم پسا به دست آوردن اسناد و مدارک غیر قابل انکار. اینجا همان روشِ مندرآوردی هوش آقای سیاسنگ کاراست که خوانندهی غیر مسلکی را متردد ساخته و تمرکز هوش او را در خواندن این گردآوردهی شان دَور بزنند. بهتر آن بود، به جای آن چه در سطور او تا سوم رادیوگرافی!؟ حزبِ مربوط به اندیشههای استاد خیبر و رهبران دست اول آن نگاشته اند. محتوای سطر های دوم و سوم این صفحه را خودشان پیشمیبردند. نه این که آب را گِل آلود کرده، خود در پی ماهیگیری برآیند. جناب سیاسنگ، با چند سر و گردن بلند، وانمود کرده اند که جلو بازنشر گفتار های شناور در بحر سیاه دشنام دادن ها را گرفته اند. خوانندهی کنشگر که این گردآورده های باد آورده در کتاب ایشان را میخواند، بارها و بارها به همان مواردی بر میخورد که از دید آقای دکتر موقوفه و ممنوعه بودند. در این صورت باز هم پرسش است که آیا هنگام سپردن به چاپ کتاب، به جای متن ویرایش شده، همان متنی داده نه شده که ممنوع بوده است؟ در عکس قضیه، من که اولین بار محتوای کتاب را دیدم. اتهامنامهی جعل در برابر شادروان ببرک کارمل فقید و یا هم دشنامنامه تشخیصش دادم. من در این نوشتهی آقای سیاسنگ نه یافتم که چه کسی گناهکارِ شهرِ گناه است و کدام کسی رستگار روز فنا؟ جناب سیاسنگ توضیح نه داده اند که صلاحیت داوری در هر دو دیدگاه شان از سطور ۸ تا ۱۱- رادیوگرافی حزب!؟ را چه کسی برای شان داده است؟ مگر مکتب مائویستی آقای سیاسنگ، فرود و فراز کم چینایی مشرب را دیده است؟ مگر مبارزات سیاسی، گیر افتادن در انجماد اندیشه های، انجامبده و بخور و بخواب و مپرس دگماتیسم است؟ آقای دکتر نه گفته اند که هدف شان از گشایش تا فرسایش و متهم کردن احتمالی کسی، به قتل کسی چه و کی است؟ و چرا، چنین صریح و سریع مواضع دشمنانهی سیاسی در روایت تاریخی گرفته اند؟ مگر تاریخ به اگر ها و مگر ها نوشته میشود یا به راستگفتاری ها و پژوهشگاهی طاقتفرسای راستی آزمایی ها؟ این کتابِ اقای دکتر نه عروجی را برای استاد خیبر گواه است و نه هبوطی را طنین. در پنج بندی که رادیوگرافی را ختم کرده اند. بند سوم آن سپاسگزاری از بانو منیژه نادری است. این که کار ما نیست. ولی سپاسگزاری از آقایان عبدالقدیرِ فضلی و نصرالله کویر برای چه؟ خوانندهی نه آشنا به این نام ها چه بداند که، مثلاً آقای فضلی چه کاری را برای دکتر کرده اند؟ که دگران نه کردند؟ یا آقای کویر، چه شناسه و پیشینه و ربطی به این روایات دارند؟ در بند چهارم، یک فکاههی مضحکهبار بی رنگ و رو را میخوانیم که گویا آقای سیاسنگ مایل نیستند تا غباری!؟ بر آبروی!؟ تاریخ نه نشیند…
من وقتی به جمع آوری گفتارهای اشخاص یا بهتر بگویم، بازیگران تئاتر پروندهی ناپدید آقای سیاسنگ افتادم، به این پرسش برخوردم که چرا آقای سیاسنگ به کار های خلاف افکارِ شان مبادرت ورزیده اند؟ آن توانایی های قلم، آن رسایی های نوشتاری، آن چیدمانهای گفتاری و آن واژه نگاری های مرمرینگون را که برای شان استعداد خدایی و تلاش کسبی اند، باید برای آفرینش های منتهی به کاندیدا های جوایز بلند ادبی، از جمله نوبل مبدل شوند. دکتر سیاسنگ مطالعات ژرفی دارند که میتوانستند از آنها الگو گرفته و بانی یک مکتب و دیدگاه فلسفی میبودند. این مشاهیر جهان ادب و سیاست و علم که همه دنبال کار آفرینی های ماندگار بودند. نه سازه سازیهای ناهنجار. از نیچه تا سارتر و از ویل دورانت تا انشتاین و آلبرت کامو و از هوندا ( بیسواد با مطالعه سازندهی خودروهای هوندا ) تا دهها و صدها دانشمندی اند که افتخار هایی دارند، سیاسنگ باید، از نیما تا شاملو و از حافظ تا مولانا و سنایی غزنوی و بیدل و از سیمین تا دهخدا و از ملایری تا استاد زریاب و اسدالله حبیب و پرتو نادری، افسر رهبین و ناظمی صاحب تا قیوم قویم و صدها استاد فرزانهی دگر را نمادهای افتخارات خود قرار میدادند. از اساسگذاران مکتب های فلسفی یکی هم آلبر کامو فرانسوی متولدِ فقیرترین دودمانی در آفریقای جنوبی بود. پدرش کامو زندهگی فقیرانهیی داشت. ولی روزگار، آلبرت را از تپندهگی باز نماند. سرانجام او بانی مکتب فلسفی خودش شد. کامو، تلاش برای زندهگی را هیچ میدانست و پوچ. ولی در عین حال خودش در تلاش و تپایش برای ثابت ساختن ادعای خودش بود. تا امروز هم کسی او را نقد نه کرد که وقتی جانبدار اندیشهی پوچاندیشی میباشی یا برعکس. پس چرا این همه تقلای زندهگی داری؟ مکتب فلسفییی را بنیان گذاشتی، کتابهای زیادی نوشتی مقالات متعددی نوشتی. کتاب های « بیگانه و طاعون » تو هیاهوی جهانی و به شهرت رساندن تو بودند. کامو، در اسطوره سیزیف مینویسد: تنها یک مسئله واقعی فلسفی وجود دارد و آن خودکشی است. کامو در ادامه این مقاله اشاره میکند:
(…دیگر مباحث فلسفی چون ذهن چند مرحله دارد مسایل دست دوم و سوم حساب میشوند. او برای مشخص کردن این موضوع که. آیا بعضی از مسایل فلسفی ضرورتی بیش از سایر دارند مطلبی مینویسد: میبینیم که بسیاری از افراد میمیرند زیرا که در ارزیابی خود ارزشی برای زیستن نیافتهاند. دیگرانی را نیز میبینم که به شکلی متناقض در راه تفکر یا تصوراتی که به زندگی آنها علت میدهند کشته میشوند در نتیجه چیزی که علت زندگی نامیده میشود، دلیل خوبی هم برای مردن است کامو در کتاب طاعون به مسئله شر پرداختهاست. او در این کتاب در بطن دو خطبه پانلو با این استدلال فلسفی که انسان به خاطر درک محدود خود قادر به فهم کل وجود و هستی جهان نیست و بنابراین نمیتوان با مسئله شر وجود خدا را زیرسوال برد، مسئله شر را زیرسوال میبرد. دو خطبه کشیش پانلو کلید حملات کامو به مذاهب سنتی و توجیهات فلسفی از شر بر اساس خرد استعلایی خداوند را تشکیل میدهد…)
کتاب بیگانهی کامو در ۶۵ صفحه توسط جلالآلاحمد برگردان فارسی شده است. بیتردید اگر راویان دروغین پرونده، این کتاب ها را میخواندند، اول، چیزی غیر از واقعیت های منتهی به حقیقت نه میگفتند. و اگر حالا بخوانند، زندههای شان خود را آتش بزنند و مُرده های شان که با رنج وجدان مُرده اند. من، در این مثال زدن ها قصد نه دارم برای دانشوری چون آقای سیاسنگ، استادی کنم. ولی با آنچه از محتوای گِردآورده های گفتاری و نوشتاری دگران توسط ایشان و در جا جایی هم جانبداری های معنا دار شان میخوانیم، نه میتواند پروندهی ناپدید را بیغش از جانبداری سیاسنگ معرفی کند. ادامهی مطالعهی گپوگفت جناب سیاسنگ و یا روایات شان از دو لایق و دگران را به بعد ها میگذارم و به بخش پرسش برانگیز کتاب، یعنی مصاحبهی زیارمل صاحب میپردازم. پرسش برای آن که چهگونه این همه صفحات زیادِ کتاب ( ۱۲۳ تا ۱۹۸ ) نزدیک به هفتاد صفحه، تنها برای آقای زیارمل اختصاص یافته اند؟ من، ( عثمان نجیب ) جناب زیارمل صاحب را کمتر از نزدیک و بیشتر از دور میشناسم. دلیل شناخت با ایشان را سال ها پیش، در روایات زندهگی ام گنجانیده ام که بخش بسیار جالبی هم است. زیارمل صاحب، به عنوان رئیس عمومی امور سیاسی ارتش، آمر عمومی من، و در سلسله مراتب اداری آمر دوم و سوم مستقیم من بودند. ماجرای بحث های داغ و جنجال آفرین استاد عبدالعزیز عازم در مقابل رییس جمهور و سرقوماندان اعلای قوای مسلح پسا کودتای دکتر نجیب در برابر رهبر، بر ضد زیارمل صاحب درست زمانی اتفاق افتاد، که من هم یکی از کارکنان سیاسی ارتش و سپس توظیف شده به حکم زیارمل صاحب در بخش نظامی رادیوتلویزیون ملی بودم. آن گفتارِ با قرارِ استاد مرحوم برضد زیارمل صاحب، سبب شدند، تا جناب عازم صاحب بیدرنگ و در فردای جلسه، با تنزیل یک رتبهی نظامی از جنرال دو ستاره به جنرال یک ستاره و تنزیل مقام از معاونیت ریاست عمومی امورسیاسی ارتش به تقرر در ریاست نشرات ارتش گماشته شوند و دکتر صاحب نجیب این فرمان را امضاء کرده بودند…
ادامه دارد..