بدخشان و شعر
پیوند بدخشان و شعر، بهپیوند ژنی میماند. پیوندیکه گاهی خودش را تکرار میکند، گاهی فروماندگی و گاهی فرارویهایش را. هرچند در این سرزمین(خراسان) نام بدخشان با شعر و ادب گره خورده است که شماری منتقدین امروز این پیوند را زمینهساز پسماندگی بدخشانیان و حتا تاجیکان میدانند. باور آنها ایناست که گرایشِ بیش از اندازه بهجهان ذهنی و فرو رفتن در خود، آنهارا از پیرامونبینی، عالم بیرونی و عالم واقع غافل کردهاست. من هم بر این باورم که این پیوند از حالت طبیعیاش بیرون شده و در حد شعرزدگی، بدخشانیان و تاجیکان را بهخود درگیر و درمانده کردهاست.
این دو پرسمان در جای خود نیازمند کنکاش بیشتر است و اینجاهم نمیتوانیم بدون اندکی پرداختن بهآن بگذریم.
در بارهی پرسمان نخست چنانیکه دریافته میشود و آفرینهها نشان میدهند، تنها مردم در کوهساران بدخشان، بهگونهی ذوقی، از روی بیکاری و بیدغدغهگی بهآن نپرداختهاند، بل چند عامل زمینهساز این گرایش بوده میتواند.
یکم: بود و باش مردم در بلندای کوهها، همراه با راههای دشوار گذار، محرومیت طبیعی و سیاسی که بیشتر تاجیکان را در بر میگیرد.
دوم: ذوقی بودن بسیاری گرایشها به شعر و ادب که ریشه در شعرزدگی آنها دارد. ازینکه شاعران گذشته دانشمندان و خدایان خرد زمان خویش بودهاند، این پرسمان بهیک امر فاخر بدل شده و هرکس ادای شاعر بودن و شعر گفتن را در آورده و گویا از کاروان پس نماندهاست که اینها همیشه بودهاند و آنچه شعر پنداشته میگفتند، حتا در زنده بودنشان نتوانسته زنده بماند. بهراستیهم که این نکته آنهارا در تقلید و تقلا آنقدر غرق کردهکه از عالم واقع چنان دور شدهاند که نه از ادبیات شدند و نه از زندگی غیر ادبی. وقتی انسان «جایی» بدون هزینهی فیزیکی و آسیبهای فیزیکی پیدا میکند، همه بارِ درد خود را آنجا تخلیه میکند و بهعالم واقع و زمینههای عملی کمتر میاندیشدکه ازینرو نقد یاد شده بر این نکته را نمیتوان نادیده گرفت.
سوم: توانایی و استعداد زبان پارسی دری در سخن موزون و شعر است. ما حتا فقه موزون داریم و پرسمانهای دینیرا هم از این راه خواستهایم یاد بگیریم که اینهم در جای خودش نیازمند واکاوی بیشتر است.
اینجا چیزیکه جای گپ دارد، همان نکتهی نخست است که اندکی اگر باز گردد و بهکنکاژ گرفته شود، بهتر است.
بلندیهای غرور آور، چشمهساران کاکلافشان، درههاییکه جانوران گوناگونی در آن به زندگی خود میپردازند، و هزارانگونه گل و گیاه پیش چشمان بیننده میخرامد؛ خود ذوق و قریحهی آدمی را میشکوفاند و ذوق شعری را در انسان میپرورد. تا اینجا این پرسمان حالت طبیعی و بیآلایش دارد. ازینکه بگذریم میرسیم به محرومیتهای طبیعی و سیاسی مردم این زادبوم. از یکسو گرفتار قهر طبیعت اند که شاعری از بدخشان در این زمینه گفته بود: «ز عقرب تا بهجوزا زیر برفیم/ بهار و تیرماهی نیست مارا». یعنی بیشتر مردم این سرزمین هشت ماه با سردی و سختیهای زمستان دست و پنجه نرم میکنندکه خود، آنهارا بهدرونگرایی وامیدارد. از سوییهم راههای دشوارگذار و کمبود مواد اولیه و حتا بازارِ آن بهسختیهای آنها افزودهاست و رنجیرا که در هنگام تهیهی مواد اولیه و حتا کالای مورد نیازشان در آمد و رفت به شهرها میکشند، در کنار نبود داروخانه و درمانگاه، خود بهدرونگرایی آنها کمک کردهاست. همچنان محرومیت سیاسیکه حکومتهای ۳۰۰ سال پسین هدفمندانه مردم این سرزمین را در محرومیت نگه داشته و زمینهی کار گرفتن از منابع طبیعی را برای آنها نهتنهاکه فراهم نکردند، بل نگذاشتهاند که از منابع طبیعی زادگاه خود کار درست بگیرند. اینهم به درونگرایی و ذهنیتپروری آنها در این بخش کمک کردهاست. آنگاهیکه گوشی برای شنیدن دردهای دل آنها نبوده و داد آنهارا کسی نداده، ناگزیر درد خویش را بهخود گفتهاند، اینگونه سینه را از درد و اندوه خود تهی، دماغ را از این بار سنگین سبک کردهاند و خویش را به آن تسلی دادهاند. این روند حتا در موسیقی بدخشان سایهی خودرا انداختهاست. چنانکه میبینیم موسیقی مسلط بدخشان «فلک» است و تراژیک که خود گونهی اعتراض است. حتا در شادترین آهنگهای بومی رگههای درد و اندوه نمایان است.
اگر درستتر نگریسته شود، در واقع این شعر نیست که زمینهساز پسماندگی تاجیکها در زمینهی سیاست و اقتدار سیاسی شده، بلکه مجموعه عواملیکه شمردم، آنهارا از عالم واقع و از اندیشیدن به عالم واقع دور داشته است. اینها شعر را برای فریادهای خود، زبانی یافتهاند و حتا پناهگاه. اگر منتقدین درست میگویند، بیایند پناهگاهی در عالم واقع برای این مردم محروم و ستمدیده بسازند تا از ذهنیگرایی بدر شوند. تازه این عوامل تنها نیستند. میشود بهسادگی رد پای چند عامل دیگر را هم یافت…
هنر، بهگفت واسیلی آکسیونوف مبارزه با تباهیاست. در تاریخ نو این سرزمین اگر درست دیده شود، مبارزین ما همان شاعران ما اند و همیشه صدای ما در گذر تاریخ از این گلو بلند بودهاست. حتا از گذشتههای دور تا اکنون فریادی که بلنداست، همین فریاد شاعران بوده است. جز این اگر صدایی مکتوبی هست که بفرمایند پیش بکشند.
گزینهای را که امروز روی دست دارید بهگمان زیاد از گونهی پرسمان نخست است که هرکدام راه خودرا رفتهاند و کار خویشرا کردهاند. شعر شاعران و چامهسرایان دههی هشتاد و نود بدخشان دراین گزینه گردآوری شدهاست. با خواندن همهی نمونهها، خواننده در میابد که اینها چه دغدغههایی دارند و چرا؟.
شماری را میبینید که مسلط اند و به تعریفی از کارهای خود در شعر رسیدهاند. شماری کهنه و شماری نیمه نو و شماری دیگر نو و شماریهم پا در رکاب فرانو گذاشتهاندکه دیده شود آیا میتوانند از این رکاب بالا بروند و اسپ «ناسره»ی فرانو را سوار شوند یا نه! بیشتر شاعران را میبینیدکه رمانتیک اند و هنوز در هوس رنگ و رخسار یار و دلدار اند و تنها بلنداییکه میخواهند بهآن برسند، خم ابروی یار است. شماری گرفتاریهای کشوری و فراکشوری دارند؛ شماری هم گرفتاریهای جهانی دارند که از حالت غریزی گذشتهاند و بهجهان مدنی پاگذاشتهاند.
هرچند این گزینه در پی این نیست تا نشان دهد که همه یکسان و همسویه اند بازهم باید ناگفته نگذاشت که سویههای هرکدام از نگاه اندیشهگی، ظرفیت زبانی، درک و دانش امروزین بسیار متفاوت، پایین و بالا است که نیاز به داوری در این زمینه نیست.
این کار در جای خود ارزش بهسزایی دارد. هم ازینروکه میتواند نشانی باشد برای کسانیکه میخواهند کار پژوهشیای در این زمینه داشته باشند و هم ازینروکه معرفی کوچکی است در راستای شناخت چامهسرایان بدخشانی در گذر دو دهه. در واقع گونهی از تذکرهنگاری بهشیوهی امروزین است که زحمت این همه را در این شب سرد و اوج بیخودی، ارجمندِ فرهیخته «فرید دانشور» کشیدهاند که برایشان پیروزیها و خامهوریهای بیشتر خواهانم.
24/9/1401 کابل