روایات زنده گی من از حلقهی خبیثهی که دکتر نجیب داشت
دکتر نجیب محترم جمیل نورستانی را فدای عشرت سرایی خودش کرد. قادر میاخیل با قبول یک قربانی حیثیتی صاحب کرسی معاونیت اول ریاست عمومی خدمات اطلاعات دولتی گردید.
دگروال معروف، فرمانده قطعهی ۱۰۱ محافظ پَست ترین انسان روی دنیا بود و است.
در بخش های پیشین نوشته بودم که من برای اعادهی حیثیت و تحقق عدالت بر ضد تصمیم آن زمان خدمات اطلاعات دولتی و ناکاره گی یک ارگان درست زمانی دست به کار شدم که هنوز شادروان ببرک کارمل در رأس رهبری حزب و دولت قرار داشتند و شادروان دکتر نجیب تنها سِمت رهبری وزارت دفاع را عهده دار بودند. معاونین دوم مقام ریاست عمومی را من تا امروز نه شناختم. معاون اول محترم جمیل نورستانی بودند و معاون سوم هم شادروان غلام فاروق یعقوبی. پس از گذشتاندن نزدیک به دو ماه در زیر ظلمت و بی مهری فرمانده نامردی به نام معروف که قطعهی ۱۰۱ محافظ را رهبری میکرد به عسکری فرستاده شدم. این معروف خان بی وجدان آن قدر پست بود که حتا مناسبات همکاری و رفاقت های حزبی را هم مدنظر نه گرفت و با من و حفیظ دادستان درست مثل جانی های خطرناکی برخورد کرد و درسرمای سرد زمستان در غرفهی پهره داری محبوس کرد. آن زمان ها گذشتند و روی سیاهی ابدی برای معروف ماند. حتا افسران درجه دوم و سوم که با ایشان یک سلام علیکی هم داشتیم مثل آقای حسین حضرتی و وهاب نورستانی هم به پاس رفاقت یک خبری از ما نه گرفتند. من که کمی فضای تنفس آزادی را دوباره یافتم از پا نه ایستادم. با آن که در کوه پارنده پنجشیر سرباز بودم، ولی به دعوای ادامه دادم. از تعقیب هیچ امکانی برای راه یافت تطبیق عدالت برضد محفوظ صرف نظر نه کردم. در این سلسله چنانی که قبلاً نوشته ام تلاش کردم تا ملاقات مستقیمی با شادروان دکتر نجیب داشته باشم. سر انجام وقت ملاقات را گرفتم. در پی فرصت بودم، دنبال میکردم تا یک ملاقاتی با شخص دکتر داشته باشم. به هر ترتیبی که بود وقت ملاقات را با یک نام دیگری گرفتم. چون میدانستم اگر نام من باشد به یقین کامل رد میشوم. در سراپردهی اسرار دنیا اگر پرده دریده نتوانی، پرده داران دروغین ترا میدرند. از فرقه هم رخصتی گرفتم و در روز ملاقات با آمادهگی زیادی رفتم. آن رفتن یک ریسکی بود که به قول معروف یا تخت داشت یا تابوت. به محل ملاقات مقابل سفارت ایران رفتم. وقتی نوبت من رسید و داخل شدم، دیدم متأسفانه دکتر تشریف نه دارند و به جای شان یعقوبی صاحب معاون سوم آمده بودند و پذیرش مراجعین را داشتند. وقتی خودم را معرفی کردم، نگاهی به فهرست مراجعان انداخته فرمودند که چرا من به نام کس دیگری وقت گرفته ام. عرض کردم که احتمالات رد ملاقات را سنجیده بودم. بدون آن که درخواست در دست داشتهای من را ملاحظه کنند، فرمودند:
« …مه میفامم که شما قربانی شدین. ولی کاری از دست ما ساخته نبود، به خصوص ده مورد خودت. و مه از استعدادت خبر دارم و همیشه گفتیم که شما ها قربانی شدین و ارگان به شما ضرورت داشت و ما به دست خود شما را به دشمن تسلیم کردیم…» من خدمت شان توضیح دادم که این استعداد را من نه دارم و همین گپ های شما را رفیق سیدکاظم هم همیشه برایم میگفتند و حتا روزی که من با زنجیر و زولانه و ولچک به دست نزد شان برده شدم، همین گپ را گفتند. اما فایدهی این گپ های تشویقی به من یا دیگران چه است؟» رفیق یعقوبی به یک باره گفتند: «… نجیب جان اصل برنامه بالای رفیق سیدکاظم بود که وابستهگی نه داره… بچی هوشیار هستی میفامی که بعضی وقتا حقیقت فدای مصلحت میشه… پسان ها که همهگی به شمول داکتر صاحب دانستند عثمان لڼدۍ تو نیستی باز هم کاری نه کردن. مه شخصاً با ای که زیاد ندیدیمت اما از استعداد و توانایی هایت خبر دارم. رییس صاحب تان به مه گفته… مه مجبور شدم به رفیق سیدکاظم گفتم که ما و شما کاری از دست ما ساخته نیس… تو مشاورته بگو که کت سرمشاور داکتر صاحب یکجای پیش داکتر بروند و مشکل ره حل کنن…» خدمت یعقوبی صاحب عرض کردم که رییس صاحب ما هم این گپ را در روز خدا حافظی به من گفتند که از مشاورین شان آقای ولنتین را نزد دکتر فرستاده بودند. اما نتیجه نه داده بود. دیدم چشمان یعقوبی صاحب راه کشیده و درست گپ همان رفیق من را برایم اما با گرفتن نام توضیح دادند. یعقوبی صاحب گفتند: « … خودت از رییس صاحب تان گِله داری که تره و دگرا ره حمایت نکد. اما میدانی که داکتر صایب ده مجلس رسمی غیر مستقیم رییس تانه طعنه داد که گویا او هم با عثمان لڼدۍ شب نشینی های سیاسی و معیشتی داره و حتا ای ره هم گفت که عثمان لڼدۍ خودش مشروب خور نیس …» در کمال حیرت پرسیدم که چرا؟ رییس صاحب ما ای بخش گپ شما ره برم نگفتن. ده حالی که یکی از رفقای من از گاردهای امنیتی عین موضوع را به من گفت. یعقوبی صاحب فرمودند مه هم چندان مناسبات خوبی با گروه دور و بر داکتر صایب و حتا خود داکتر صایب ندارم… ای گپا ره هم به جند دلیل برت میگم که رفیق نبی هم درمورد خودت به قبلاً گفته، رفیق حکیم هم زیاد تعریف ته کده و رییس تان که زیادتر.»
وقتی این خاطره ها را مینویسم که سیاستمدار بزرگی، قدرتمند بینظیری مانند دکتر نجیب عنان اختیار از کف میدهد و به تحریک توخی و محفوظ و طارق و مقیم پیکار و جبسر و قیوم و حنیف نظار، تعدادی از کادر های درجه پنجم و ششم تحت رهبری خودش از جمله من را بیسرنوشت ساخته و به قربانگاه فرستاد دگر اندیشه دارم که آیا دکتر واقعاً روان آرام داشت؟ آن دستگاه غول آسای رهبری خدمات اطلاعات دولتی و پس از آن دبیری دفترخانهی مرکزی بزرگترین و مقتدرترین حزب به سراقتدار و دنبال آن ریاست جمهوری. البته دکتر در همهی هر سه مورد یاد شده صلاحیت کشوری و جهانی داشت. اما وقتی به یاد میآورم که چه جاهلانه در پی براندازی های افراد خُرد رتبهیی هم مانند من تقلا داشت و هیچ چیزی جزء این مورد برایش مهم نه بود و روز ها اندر این مورد را به جلسه میگذراند، به خودم میبالم که چیزی در من بوده است. من او و همنگاه ها و همدستان او را دچارسرگیچهگی ساخته بودم که محور بحث جلسات رسمی به سطح مقام ریاست عمومی یا وزارت بعدی امنیت دولتی من بودم. منی که رتبه امدبه ذرهبین دیده نه میشد و موفقی غیر از اطفائیه گونه در دست جنرال صاحب سیدکاظم، رئیس محترم و پدر معنوی من که حالا هم دست بوس شان استم، نه بودم. این آن نام و شهرت کاذبی بود که من داشتم. عثمان لڼدۍ. ولی در بعد ها دیدم که دکتر چه ساده و پیاده کشور را دچار یک عقبگرد جبرانناپذیر ساخت و گروهبازی های شخصی و بیشتر قومی و با باور های پوچ تباری، خودش و برادارش را به دست گروه وحشت سپرد تا سلاخی شان کنند و به دار بیاویزانند شان و با جسد های شان خوشی و خندانی داشته باشند، بعد میگویم شاید آن مرد اختلال فکری و دماغی و دباغی داشت. من با وجود آن که شکار نه دانم کاری های دکتر نجیب شدم، هرگز به آن فضیحت کشتار شان توسط ایادی بیگانه به دست پشتون های خود شان از جمله افراسیاب خټک نه بودم. از موضوع دور نه شده مینویسم که من، ادریس کابلزاد، ادواردفرید و حسین منگل از ریاست شش امنیت، عارف کابلزاد، انجنیر منیر از ریاست دستگاه ساختمانی هندوکش وابسته به تشکیلات امنیت، حفیظ دادستان دادستانی امنیت ملی و نثار کارمند ریاست دوم امنیت ملی که بعد ها تبدیل شد، قربانی یک توطئهیی شدیم به رهبری جنرال محفوظ و بعد ها به اشتراک توخی، طارق، قیوم و حنیف نظار، جبسر. حسین منگل در اولین روز های بازداشت دوباره رها شد و من حدود یک هفته پس از بازداشت رها شدم. حسین عمیم مدیر تحقیق ما رفیق عزیز ما بار ها از من و شاید هم از دگران معذرت خواهی میکرد که ناگزیر به اجرای حکم است. مسعود راغب بعد ها مقام عالی وزارت داخله شد، رفیق شخصی ما هم بود ولی بسیار زود خودش را گُم کرد و پنداشت مقام دولتی ماندگار است. تا آن جا که در مجالس رسمی با من سلام علیکی درست نه میکرد، سر روضهوال و آصف فروزان شامل این فهرست توطئه بودند. زور دکتر و همراهانش به سرروضهوال و مسعود نه رسید، آنان مورد حمایت گلابزوی وزیر بیسواد مقتدر مفید قرار داشتند. آصف فروزان اخطاری برای جنرال محفوظ فرستاده بود که اگر دنبال توطئه را رها نه کند از روش خشن در مقابلش استفاده میکند. و آصف فروزان راست میگفت. قدرت بلندی، امکانات بزرگ مالی و معیشتی داشت و رابطهی نزدیکی با مشاوران روسی. از سوی دیگر وقتی ما همه بیسرنوشت شدیم. دگران سکوت کردند و من فریادِ دادخواهی برآوردم. پیش از این موارد مفصلتری را هم در این باره نوشته ام. من که مناسبات حسنهیی با بسیاری از همکاران و رفقا و دوستانم داشتم و پیگیر قضایا هم بودم. مدام اطلاعات مستقیم و غیر مستقیم را هم به دست میآوردم. حتا از داخل جلساتی که تحت رهبری دکتر نجیب در مورد ما دایر میشد. من با جبسر یک رابطهی خوب داشتم که نه بسیار عمیق بود و نه بسیار ضعیف. جبسر معمولاً کمتر به ریاست ما میآمد و من بیشتر به ریاست اسناد و ارتباط میرفتم. با توخی شناخت فقط مختصر کاری داشتم. با دگران چندان آشنا نه بودم. اما دوستان پایان رتبه از دورهی سازمان جوانان، لیسهی حبیبیه و فعالین داشتم که بی صلاحیت تصمیمًگیری ها ولی ناظر جلسات بودند. پس از آن که با تلاش های فداکارانهی مادر بزرگوار عریضه به دستم و برادر کوچکم، خلاف خواست دکترنجیب و یارانش به فرقهی ۸ سرباز شدم. راحتی را برای خود حرام کرده، هم در جبههی گرم دفاع از وطن و در سنگرگاه های پاسداران وطن غیر از استان غور همهی کشور را از همواری تا بلندای کوهپایه هایش در نوردیدم. و هم در جبههی مبارزه برای احقاق و ارادهی حقوق و حیثیت خودم گام برداشتم. سلسلهی آن داستان های دراز را پیشتر خوانده اید. دوستانم از لابلای جلسات برای من اطلاعاتی را میدادند و من به آن اساس خودم را عیار میکردم. یکی از عوامل بسیار مهمی که در خفا بر ضد من روان شد، تلافی کشف موضوع خاص اخلاقی مرتبط به برخی مقامات رهبری ریاست عمومی امنیت ملی به شمول دکتر نجیب توسط من در کارتهی پروان اتفاق افتاده بود و آن ماجرا بیشتر مرتبط بود به طارق و قیوم معاون کادروپرسنل که محترم آصف خان رئیس یکی از معاونین شان محترم اسد منگل و یکی هم احتمالاً رفیق کشتکار برادر کشتکار صاحب یکی از ارکان رهبری دفتر رفیق کشتمند، آن بودند. ماجرای کارتهی پروان که سبب شد تا شادروان جمیل نورستانی معاون اول دکتر نجیب مقام شان را از دست بدهند و قربانی شرط پنهان جنایت به نفع قادرمیاخیل شوند. یقین دارم که شادروان نورستانی اصل ماجرا را آگاه نه بودند. آنگونه که من اطلاع داشتم و توسط شاهد داخل محل و ماجرا شنیدم، قادر میاخیل مقام رهبری معاونیت اول را در اعزای قبولی برای پنهان کردن یک جنایت جنسی دکتر نجیب و تن دادن به پذیرش پیشنهاد خاصی در این مورد خاص نصیب شد. وقت من میخواستم این گزارش را بنویسم، آن شاهد اصلی ماجرا مانع من شد. ولی کار از کار گذشته بود و من پیش از تحریر گزارش آن را با یکی دو نفری گفتم که اشتباه بزرگی بود. نه میدانم آن دو نفر که من باور کاملی هم بالای شان داشتم چهگونه این موضوع را به دگران رسانیده بودند. چون حالا در قید حیات نیستند از نام گرفتن شان صرف نظر میکنم. گروه دکتر نجیب سند و مدرک دیگری بر ضد من نه داشتند و در این میان بود که تقاص ماجرای کهنهی خانهوادهگی جنرال محفوظ پس از انتصاب او به عنوان رئیس سیاسی امنیت ملی تازه شد. و هیچ دلیلی غیر از راه اندازی همان توطئهی عثمان لڼدۍ بر ضد ما نه داشتند. من در آغاز میپنداشتم که دکتر در یک خلای اطلاعاتی و اطلاع گیری قرار دارند. اما بعد دانستم که ایشان بخشی از پروژه بودند و ماجرای جنرال محفوظ و عثمان لڼدۍ یک برگ بُرنده برای برنده شدن شان بود. این که چرا جنرال محفوظ، دکتر و یارانش تصمیم نه گرفتند من را ترور کنند، منم در حیرتم. چون ترور من ساده تر از برنامه های پیچیدهیی بود که برضد من روان بود. آنان به این اندیشه بودند که فرستادن من و رفقای دیگرم به دورترین نقاط جنگی کشور به عنوان سربازان دستان شان را به خون ما آلوده نه میسازند و ما هر کدام ما در یک جبهه به تیر تقدیر خود یا تدبیر برنامهی خود شان نابود میشویم. چنانی که در نوشته های پیشتر خواندید عارف کابلزاد زودتر از همهی ما شهید شد. یعنی دست ترور دستگاه به رهبر محفوظ در وزارت دفاع به او رسید. از ادواردفرید عزیزم که احوالی نه دارم و انجنیر منیر و نثار همچنان رد پایی از خود شان نشان نه داده اند و دادستان حفیظ را هم نه میدانم کجاست. ادریس کابلزاد را به عنوان رفیق و برادرم و یادگار عارف کابلزاد تحت حمایت خودم گرفتم. ادریس و عارف از یک خانهوادهی روشننگر و متمولی بودند در قصری در جادهی شماره ۱۴ وزیر اکبر خان داشتند. ادریس بعد ها دچار یک سرنوشت و عروسی یی شد که زندهگی را تا امروز برایش جهنمی ساخته است. البته که ادریس این عروسی خود را از من به دلایل مختلفی پنهان کرده بود. من درست وقتی آگاه شدم که موج بزرگی از جنجال ها را دامنگیر شده و خانهی پدری را رها کرده و به منزل خواهر بزرگ شان کوچیده بود. به محض آگاهی رفتم و او را با همسرش قانع ساختم تا دوباره به خانهی پدری در محل رهایشی موسوم به وزیر اکبر خان برگردد. و دگر تا مدت های طولانی او را با خودم همراه ساخته بودم. تنها کسی بودم که از حقوق خود به دفاع پرداختم. محاسبات گروه ترور و دسیسه پنجاه پنجاه نتیجه داد و در پنجاه دوم بود که تقدیر با من یاری کرد تا به مجادلهی سخت و اما پیروزمندانه متوسل شوم. مدام از جلسات ریاست عمومی تحت ریاست دکتر آگاهی حاصل میکردم. این دلچسپی من به آگاه شد از محتوای جلسات مرتبط به خودم مرا کمک میکرد تا در دفاع خودم استوار بمانم. کاربرد اطلاعگیری برای پیشبرد مقاصد در تمام عرصه های زندهگی تا هم اکنون از برنامه های من است. اما همیشه کامیاب هم نه بودم. یعنی خودم علیالرغم آگاه شدن یک توطئه بر ضد خودم گاهی آن را نادیده میانگاشتم که بعد ها پشیمان میشدم. شاید به قول روس ها آنگاه ها قوهی انسیاتیف یا همان ابتکار را از دست میدادم. اما در مورد درک چرایی ویران سازی سرنوشتم به دست یک گروه خاص هرگز عقب نشینی نه داشتم. دخالت بعدی طارق و قیوم به صورت خاص بر علیه من و در کنار قرار گرفتن آنان با جنرال محفوظ درست زمانی صورت گرفت که ماجرای کارتهی پروان آسیب بزرگی به وجههی شخصیتی آنان وارد کرد و آن گونه که من اطلاع گرفتم و راوی برایم روایت کرد نشانه های سختی از مشکلات برای شان بروز کرده بود. این که از آگاه شدن من ماجرا را چهگونه دانستند اطلاعی در دست نه دارم. اما میدانم که وقتی محفوظ رئیس ریاست امشا بود، طارق برای همسویی با او برایش جواب رد داده بود. واضحاً موضوع بعدها جنبهی حیثیتی پیدا کرد و آنان را به هم نزدیک ساخت، من با طارق از نزدیک هیچ شناختی نه دارم. قیوم را زمانی شناختم که در رأس عمومی گروه تحقیق از ما قرار گرفت و جناب جنرال غلام علی اتمر من را نزد او فرستاد و به پای خودم برای در زنجیر افتادن نزد قیوم رفتم. چهرهی محفوظ را در جریان بررسی دعوای من شناختم که کمیسیون محترم کنترل و تفتیش حزب تحت رهبری رفیق رشید آرین و معاونی انوشه. یاد عزیز مجیدزاده به آن رسیدهگی میکرد و انیسه جان عزیز و رفیق همگام مربیان آن بخش پروندهی من را زیر کار داشتند. طارق بعد هاوالی پروان شد و یکی از اطلاعاتی که آن زمان هم به من و هم به دگران میرسیدند بازگوی عملکرد سراسر اشرار گونهی طارق در ولایت پروان بود. طارق جنگ های ساختهگی را با فرماندهان اشرار منطقه از جمله حاجی الماس زاهد سازمان دهی میکرد و بعد آن جنگ ها به نوعی با قهرمانی طارق پایان مییافتند و مرکز هم از او خوشحال بود. اما هیچ تغییری در بخش امنیت جادهی پروان کابل یا پروان جبلالسراج برای عام مردم و نیروهای مسلح دولتی نیامده بود مگر این که نیروها با جنگیدن از ساحه عبور میکردند. طارق هرزمانی که اراده میکرد کافی بود ارتباطی با حاجی الماس بگیرد و از جاده به راحتی بدون مزاحمت بگذرد و نمایش ساختهگی دلیری به جا بگذارد. مرکز از همهی این ترفند ها آگاه بود و آگاهانه آن را نادیده میانگاشت. این نادیده انگاری از بازی های فیلمی طارق به یمن لطف دکتر نجیب در هر مقامی که میبود رقم میخوردند. من که رهاکردنی نه بودم، آهسته آهسته پی بردم که ما در حقیقت فدای یک نوعی رقابت و دشمنی های درون مقامی های ریاست عمومی خدمات اطلاعات دولتی شده بودیم. چنانی که طارق، جبسر، مقیم پیکار، توخی و بعد ها قادر میاخیل و دگران تحت رهبری دکتر نجیب گروه خاصی بودند برای تقابل های سیاسی نظامی با شادروان ببرک کارمل. اینان پیوسته در جهت تقویت گروه شان کار میکردند و هر روزی یکی بعد دیگر از مقامات رهبری ریاست های امنیت ملی را در حلقهی خود به جال توطئه گیر میآوردند. تلاشش های این گروه برای جلب محترم سیدکاظم رییس شش به نتیجه نه رسید. من مدت های طولانی با جناب سیدکاظم کار کرده ام. ایشان آدم پاک، وطندوست واقعی، آدم کاردان و از پلیس های زندهی زمان شان و مدیر وارد در کار شان بودند. نه بود توان یا ارادهی خاص شان برای قرارگیری در گروه بندی ها و جناح بازی به خصوص پیوستن به جناح دکتر نجیب سبب شده بود تا ایشان مورد توجه و دشمنی گروه قرار گیرند. این که شخص جبسر چرا با آقای سیدکاظم در یک عناد اعلان ناشده اما به وضوح قابل لمسی قرار داشت را نیستم. با آن من گاهگاهی با جبسر در ریاست عمومی صحبت های طولانی یا کوتاه میداشتم ولی اخلاقاً از ایشان نه میپرسیدم که چرا با رییس ما در جنگ اند و یا هم حق نداشتم عین موضوع را از آقای محترم سیدکاظم بپرسم، به هر رو همین عوامل بود که هدف اصلی گروه دکتر نجیب تحمیل فشار بر جناب محترم سیدکاظم خان بود و در صورت عدم مؤفقیت برخورد رقیبانه بر ضد شان بود تا آنان را بدنام سازند. همین موارد بودند که رییس به شدت محافظه کار ما را در انزوای پر چالش بکشاند. محترم جنرال سیدکاظم آگاه درجه اول استخبارات و کار بودند و استقلال شخصیتی کاری و سیاسی شان سبب هایی برای دسیسه سازی علیه شان بودند. ورنه چنان زیرک استخبارات و پلیس اند که مه پرس. روزی به من هدایت دادند تا دو ورق کاغذ بک ورق کاربن پیپر برای شان ببرم. وقتی نوشتن شان خلاص شد، در دهن دروازهی دفتر شان آمده من را صدا زده و کاربن را برایم دادند تا آن را بسوزانم. من هم هدایت را تحمیل کردم. وقتی کاربن مکمل سوخت از جایم بلند شدم دیدم جناب سیدکاظم بالای سر من ایستاده اند. با خودم گفتم که واقعاً امنیت بالای کسی باور ندارد و شعار اعتماد کن و کنترل کن روس ها را عملی میکنند. دوست من برایم روایت کرد که او در جمع نیرو های محافظ دکتر باید امنیت محلی را میگرفتند که مکان برگزاری جلسات بود. در یکی از جلساتی که بحث میشده دکتر نجیب در مورد عثمان لڼدۍ خیالی یعنی من میگوید:
« عثمان لڼدۍ خوب کار داره، خودش شراب نه میخوره، مگر محفل های پر مصرف تیار میکنه و یگان رییس مقبول ما هم ده او محافل میباشه…» دوست گرامی من ادامه داد که در آن جلسه بیشترین افرادی بودند که به دکتر نزدیکی داشتند و یعقوبی صاحب معاون سوم و رفیق سیدکاظم رییس ادارهی شش هم حضور بودند. رفیق من به شوخی برایم گفت که او بچه تو راستی همو لڼدۍ اصلی نباشی. گرچی رفقای زیادی از ادارهی ما در تأمین امنیت فیزیکی دکتر و گاهی هم دگر اعضای رهبری سهیم بودند، اما برخی ها نه میخواستند چیز هایی را بگویند. سمیع، بریالی و تعداد دیگر از این جمله بودند که سکوت را بر رفاقت ترجیح میدادند و گویا رازداری میکردند. من فکر کردم که چرا این دست و پاچهگی ها یک باره در مورد عثمان لڼدۍ رخ داده اند؟ عین جریان را شخص رفیق سیدکاظم برایم با کمی تفاوت گفتند. یعنی نه گفتند که هدف از آن همه دسیسه چینی بدنام کردن خود شان بود و قربانی هم ما بیچاره ها. در فصل های گذشته خواندید. من این نوشته ها را در زمانی تکمیل میکنم که نه دکتر شهید زنده است و نه یعقوبی شهید. اما متباقی مثل مقیم پیکار، طارق، توخی، جبسر، قیوم و حنیف نظار، رفیق سیدکاظم و دیگران زنده اند و میتوانند توضیح دهند. من به صحت و سلامت یافته هایم هزار بار باور دارم. ولی پرسش من این است که کشوری به آن بزرگی و رهبری به این کوچکی چهگونه میتوانست سلامت بماند که اساسی ترین ارگان کشفی فرق میان دو فرد اصلی و تخیلی را کرده نه تواند. نه این دقیق یک برنامه بود برای پوشش جنایات در کارتهی پروان. و احتمالاً طلسمی بر ضد رفیق سیدکاظم که وارد حلقهی خبیثه نه شد. مگر ارتقای بعدی رفیق یعقوبی و نزدیکی بیش از حد تا مرز شهادت به دکتر نجیب و ارتقای رفیق سیدکاظم به مقام معینیت ارشد امنیتی وزارت داخله در دوران ریاست جمهوری دکتر نجیب منافی گفتاریست که رفیق یعقوبی و رفیق سیدکاظم به من گفتند. آرزو دارم رفیق سیدکاظم هر جا که تشریف دارند، روزی سکوت را بشکنند و روی تاریخ را سفید کنند. فقط بنویسند که این گفته های عثمان نجیب راست است یا دروغ؟ و حتا آنانی که در این دسیسه همنگاه و هم صدا بودند.
پ.ن به جوانان
دنبال رشک بردن و تنگی دید کسی نسبت به خود نه باشید. هر کسی زیاد کار کرد، هر کسی زیاد کوشا و پرکنش و آگاه بود گپی برای گفتنی ناتمام دارد. اگر چنین اید یا بوده اید همچشمانی با همچشمی های زیاد دارید. پیگیر باشید، ادامه دهید و ناترس از ترفند های ستیزهجویان باشید و بدانید یکی از ویژهگی های دلپذیر زندهگی همان نوساناتی اند که شخص را دگرگون میسازند تا برای پایایی خودش اراده کند و بداند که برای دانستن خلق شده و ماجرا های فرا راهخودش را با نیروی پاینده و استوار به مبارزه بطلبد. این مبارزه هرقدر نفسگیر باشد پیدایی پیروزی دارد و پیام شکست به ماجرا.
آلمان، ۱۵ مهر ۱۳۹۹