شعر

فصل های سوختهٔ عشق

نکند از دلت آهنگ بهاری  رفته‌ست؟

فصل گل نغمهٔ زیبای قناری رفته‌ست؟

نکند خاطره های تو ترک برداشته

یادت ازجشن گل سرخ مزاری رفته‌ست؟

یاد داری که پر از زمزمهٔ من بودی

خالی از دغدغهٔ بودن و رفتن بودی

پشت دیوارک باغی که به هم‌می دیدیم

تو سراپا غزل مست تپیدن بودی

قصهٔ جویک باریک و چمن یادت هست؟

نسترن چیدن و‌ دنیای سخن یادت هست؟

گل شبدر که به گیسوت زدم از سر شوق

چهچهٔ مرغک خوشخوان وطن یادت هست؟

چقدر عشق به چشمان دوتا مان می خواند

چقدر شوق به لبهای دوتا مان می ماند

از سر صبح فقط شعر به هم می گفتیم

شعر عاشق که غم و غصه ز دلها می راند

یاد داری که به هر پنجه چناری هر جا

می کشیدیم گل و قلبک دیوانهٔ ما

دلت آیینهٔ من بود و دلم خانهٔ تو

چه صفایی ، چه هوایی چقدر مهر و وفا

یاد داری شب برفی که به هم می دیدیم

توت و تلخان ز سر ذوق به هم می چیدیم

ماه از پنجره می دید و من تو باهم

خواب یک عمر پر عشق به هم‌می دیدیم

شب که می شد تو پر از قصه و افسانه بُدی

سوختن بود و من و شمع و تو پروانه بُدی

دختر شاه پری گفته و بر شانهٔ من

تا دم صبح تو مهتاب سر خانه بُدی

یاد داری چقدر همدل و همرنگ بدیم

همه مان مظهر دنیای پر از رنگ بدیم

شاد بر مرزعهٔ عاطفه ها می رفتیم

مردم ساده ولی عاشق فرهنگ بدیم

یاد داری وطنی را که بهارانش خوب

مردم سادهٔ از فقر پریشانش خوب

حاکم شهر اگر پیَرو ضحاک چه باک

جملهٔ مرد و زنش ، سفرهٔ مهمانش خوب

 جنگ تا سایهٔ اش افگند وطن مرد دیگر

عزت و شوکت و دنیای وطن برد دگر

افتخاری که ز تاریخ کهن بود نماند

یاد داری که چه زخمی به جگر خورد دگر

نه شرف ماند و نه احساس وطنداری ما

همه را برد همان دشمن بیداری ما

سنگ تاریخ به سر خورد و خراسان کوچید

روزها خون و شب اندوه عزاداری ما

کودکان قصه ای از دود به هم می گفتند

از دل تنگ و غم آلود به هم می گفتند

عشق ها بر سربازار جهالت مردند

همه از وحشت پردود به هم می گفتند

یاد داری چو پرستو همه کوچانده شدیم

ماو تو قصهٔ یک فصل بجا مانده شدیم

غربت از بسکه دهان باز نمود و رفتیم

تخم گندم که به هر گوشه پراگنده شدیم

عشق ماخاطره ای ماند و زمینگیر شدیم

از فراقی که شکستیم چقدپیر شدیم

پشت این شیشهٔ بیجان که به هم می دیدیم

چقدر درد کشیدیم و زغم سیر شدیم

دسامبر ۲۰۲۲

اورلیان فرانسه

علی احمد فایز

مختصری از زندگی من! زادگاهم درۀ زیباییست در شمال شهر کابل، وادی شکردره سرزمینی پر از سیب و انگور و باغهای پُر از گل و میوه و دره هایی همراه با انبوه سپیدارها و چنارهای سبز و قامت کشیده که با دیدنش هردلی شاد و مالامال از عشق وسرشاری میشود. دورۀ ابتدائیه و ثانوی را در زادگاه خویش به پایان رسانیدم و دورۀ عالی را در لیسۀ غازی شهرکابل خوانده ام از آن پس شامل دانشکدۀ مهندسی دانشگاه کابل شدم ودر سال های آغاز ین جنگ از آن سند فراغت حاصل و مدتی را در شهرداری کابل به صفت مهندس و شهرساز ادای دین کردم بعد از آن دوره های سربازی را در خدمت میهن بودم و از سال 1368 به صفت مراقبت کنندۀ ماستر پلان شهر کابل در(پما) ی وقت و بعداً در وزارت شهر سازی اجرای وظیفه کرده ام. از سال 1375 آغاز دوره غربت را احساس کرده و کشور های ایران تاجکستان و پاکستان را دوره گردی کردم در آنجا هم به کار های فرهنگی و مهندسی پرداخته و بعد از ختم غربت با تغیرنظام کشور دوباره به وطن برگشتم که ابتدا سمت ریاست یک ارگان غیر دولتی را داشته بعدا به صفت رئیس انکشاف دهات در ولایت های تخار وبغلان ایفای وظیفه کردم از آن پس معاونیت شرکت ساختمانی علی نیسان را داشته هم زمان عضویت و ریاست اتحادیۀ مهندسان افغانستان را به عمهده گرفتم. از 2009 میلادی مسئولیت مشاوریت تخنیکی را در وزارت شهرسازی و بعدا تا اواخر 2013 سمت ریاست زیربنای تخنیکی وزارت امورشهرسازی را عهده دار بودم وازاواخر 2013 بنابر جبر زمان تن به مهاجرت داده در کشور فرانسه زندگی دارم. از سال 1352 به نوشتن پرداخته با جراید و روزنامه ها همکاری آغاز کـــــــــردم در سال 1364 عضویت اتحادیۀ نویسندگان افغانستان را کسب نمودم که بعداً بنابر شرایط دشوار ارتباط دائمی نداشته ام در ایام جوانی نایل به اخذ جوایزی نیز شده ام که موجب علاقه مندی هایم در زمینۀ سرایش شعر شده است. اکثر نوشته هایم محتوای میهنی و مناسبتی داشته و گاه گاه روی مسایل عاطفی مکث کرده ام آنهم با شرایطی که در آن بزرگ شده و بسوی پیری قدم گذاشته ام عاشقانه هم نوشته ام که بی شعر عاشقانه شعر بی کیفیت است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا