شعر
انجینیر خلیل الله رووفی شاعر عاطفه ها و زبان
پس از این، گاهگاهی بر دیوار خانهٔ مجازی ام تصویرهایی از شخصیتهایی را خواهم آویخت که رابطهٔ روحی و عاطفی و معنوی با آنها داشتهام. دنیا گذرگاهیست و زندهگی زودگذر و من این حسم را مینویسم.
دومین تصویری را که بر دیوار خانهٔ مجازیام میآویزم، تصویر شخصیت گرامی و احترامانگیزی برای من است.
انجنیر خلیلالله رؤوفی مامای بزرگوارم است که از کودکی با دوست داشتنش عادت کرده بودم و این دوست داشتن تا همیشه و بیفرجام خواهد بود.
او شاعر عاطفهها و زبان است؛ زبان که میگویم به معنای این است که واژهها را با دقت ذهنی و تخیلی، همنشین و جانشین همدیگر میسازد و غزلهایش در عمق قلبها راه مییابد. شاعر سرودهای بالنده است که از جوانی تا امروز به درختی گشنشاخ و برگ تبدیل شده است. در غزلی با درختی سخن میگوید؛ اما در حقیقت آن درخت، وجود خودش میتواند باشد:
شبها چهگونه سر به گریبانی ای درخت
آشفتهحال و بیسرو سامانی ای درخت
گل رفت، غنچه مرد، شقایق به خون نشست
تنها تو نسل زندهٔ دورانی ای درخت
خلیلالله رؤوفی از خانوادهٔ فرهیختهیی وارد جامعه شده بود و از آغاز تا اکنون با کتاب و خواندن و اندیشیدن انس بیپایان دارد. تحصیلات خود را در روسیه و اوکراین ادامه داده بود و از کادرهای مهم و با غرور اینجا در بخش نظامی به شمار میرفت. سالهای پیهم مدیر مسؤول مجلهٔ اردو بود و بعد ریاست نشرات اردو را به عهده داشت.
در دنیای شعرهایش صدای اعتراضآمیزش را با تصویرپردازیهایش آمیخته است:
گل من، لالهها خشکیده اینجا
شفق در خونِ شب لغزیده اینجا
چه خلق ساکت و شهر نگونسار
نمیبینی، سری شوریده اینجا
تواناییاش در زمینهٔ سرایش در قالبهای گوناگون قابل ستایش است. شعر نیمایی را بسیار تجربه کرده و در راهِ شعر سپید نیز گامهای بلندی برداشته. پلههای غزل و رباعی و دوبیتی و… را نیز پیموده است.
این تصویر تجربیاش در این گوشهٔ شعر نیمایی، عاطفی و عمیق است:
تک تک ثانیهها را شب و روز
از دل ساعت دیواری خود میشنوم
از برش میگذرم بیپروا
و نمیاندیشم
کاین مسلسل جرس عقربهها
چه پیامی دارد؟
چهار مصراعیهایش نیز غصهٔ نهفتهیی دارند که حال و احوال مردم بیدفاع این سرزمین را بازتاب میدهند. این چهار مصراعی، آیینهییست که تصویری از وطنش را مینمایاند:
وطن زندان بیدیوار گشته
فقیهش، حاکمش اغیار گشته
درخت و جنگل خشکیدهجانش
تو گویی پایههای دار گشته
این شعرش چونان آب روانیست که از رگهای ضمیرش جریان یافته و با خواندنش زبان، طعم تلخ رنج و غم متداوم زمانه را به خود میگیرد:
ندارد دل هوای شور و مستی
نفس در سینه زندانیست امشب
ز دریای گهربار سرشکم
مزار دل چراغانیست امشب
چه پرسی از فضای فصل روحم
که سر تا پا زمستانیست امشب
من و تنهایی و بزم شب شعر
چه خلوتگاه خودمانیست امشب
در سراسر غزلها و دیگر شعرهایش فضای اندوهآگین حس میشود. او اندوه را تجربه کرده و چونان رودبارِ جاری سرودن و نوشتن است؛ اما افسوس که برای این کوه ظرفیت، دیگر وطنش وطن نیست.
سالهاست خانه و کاشانه در غربت دارد؛ اما وطن کهنش را در یادها و خاطرههایش فراموش نمیکند.
اگرچه وطنش دیگر برایش وطن نیست؛ ولی اگر در وطن میماند، در کجایش میتوانست باشد؟
نادر نادر پور، شاعر بزرگ و تصویرساز حوزهٔ فارسی، سرود لبریز از دردی دارد که بیتی از آن برمیدارم و محتوایش را به حال این شخصیت گرامی همخوان میدانم:
«کهن دیارا! دیار یارا، دل از توکندم ولی ندانم
که گر گریزم کجا گریزم که گر بمانم کجا بمانم»
در واقع برای روحهای بزرگ و انسانهای آگاه، گاهی راهی به جز رفتن نمیماند و او نیز اشکهایش را روزی که به ترک سرزمینش گام گذاشته چنین سروده است:
سرزمین محبوبم،
در فواصل چند گامی دیگر
مانند پرندهٔ شکستهبال و پر
از مرز دشتهای بیآوایت
جدا میشوم
اما نمیدانم در این غربت سنگین
بیتو، کی خواهم بود؟
و تا نهایت کدامین جزیرهٔ دردآشنا
گمنام و بیصدا
نفس خواهم کشید؟
او زمان را در خود نگاه میکند و چنین میسراید:
فصل شگفتن گل مریم تمام شد
گویی بهار آمد و یکدم تمام شد
رفتی و بامداد سخن بیستاره ماند
بر روی گل تلالوی شبنم تمام شد
مامای عزیز و گرانمایهام، سپاس از باران محبتت که بر زمین قلبم از روزگار کودکیام تا امروز افشاندهای.
از بارگاه خداوند، سلامتی برای تنت میخواهم و سعادتمندی برای زیستنت.
|| خالده فروغ ||