« دریچۀ دل» پژواک صداهای گمشده
وقتی از من خواسته شد تا در پیوند به گزینۀ شعری « دریچۀ دل» سرودههای بانو نفیسۀ خوش نصیب، چیزی بنویسم نمیدانم چرا ذهنم یکی و یک بار به آن سالهای سیاه برگشت، به آن سالهایی که دروغ را به نام حقیقت به رنگ سرخ مینوشتند.
سالهای که خط سرخ در میان انسانها فاصله می انداخت. ادبیات و شعر نیز چنین شده بود. دسته بندی شده در دو سوی خط سرخ.
با این حال هنوز این فرصت برجای بود تا بانوان سخنور در کانونهای ادبی مکتبها و دانشگاهها گرد هم آیند، با هم دیداری کنند، شعری و سرودی بخوانند و بحث و گفتوگویی به راه اندازند.
شماری از بانوان سخنور که امروزه شعر و سخن شان به جایگاهی رسیده است، پرورش یافتهگان همین کانونهای ادبی هستند؛ اما به گفتۀ رودکی سمرقندی:
چه نشینی بدین جهان هموار
که همه کار او نه هموار است
روزگار سنگ دیگری در فلاخن کرد و چنان بر هرکوی و برزن کوبید که دیگر باغها از آن همه پرندهگان خوش آوا تهی گردیدند. روزگار روزگار کوچ بود، روز گار پریشانی، روزگار غربت و دلتنگی. به گفتۀ خواجۀ رندان، حافظ شیراز:
ما کشتی صبر خود در بحر غم افگندیم
تا باشد از این توفان هرکس به کجا افتد
و چنین شد و هرکس به هرکنارهیی افتاد. شماری هم به کنارهیی نرسیدند و در میان آن موجهای خون آلود خاموش شدند. شمار دیگری را هم مُهر بر دهن کوبیدند یا شاید بهتر باشد بگویم که مشت بر دهن شان کویبدند تا خاموش بمانند! اما شماری هم به تعبیر فروغ فرخزاد،فریاد هستی خود شدند و سرودند و از آن همه استبداد انتقام کشیدند.
نفیسۀ خوش نصیب تازه در اواخر دهۀ شست خورشیدی به سرایش شعر آغاز کرده و تازه در حلقۀ شاعران جوان نام و نشانی یافته بود که دست حادثه، سرمۀ خاموشی در گلویش کرد.
دست کم در سه دهۀ گذشته نه صدایی از او بود و نه هم رد پایی. گویی قطره بارانی شده و در کام بیابان تشنهیی فرو رفته بود. میرفت تا از حافظۀ شعر و ادبیات معاصر کشور فراموش گردد. هم اکنون کم نیستند شاعر بانوانی که در تداوم سالهای خون و انفجار، سالهای آوارهگیهای بزرگ، صدای شان در میان صدای این همه انفجار و آتش گم شده است.
گویی یک بار دیگر افغانستان بانوان سخنورش را به پرده نشینان سخنگوی بدل کرده است.
سالهای درازی بود که از نفیسۀ خوش نصیب چیزی نخوانده بودم؛ اما وقتی این گزینۀ « دریچۀ دل» او را خواندم، او را در بند یافتم در بندی که حتا آزادی اگر ریسمانی هم باشد، میخواهد خود را از آن بیاویزد.
او آزادی را به اندازۀ مادر خود دوست دارد. حلق آویز کردن با ریسمان آزادی خود رهایی از بند است. او میداند که آزادی به رایگان به دست نمی آید. او شاید میخواهد بگوید که زندهگی خود اسارت است، تا از آن نگذری به رهایی نمیرسی!
در این گزینۀ شعر 159 شعر شاعر گرد آوری شده است که در بر گیرندۀ غزل، مثنوی، قصیده، قطعه، ترانه، چهارپاره، نیمایی و شعر سپید میباشد.
خوشنصیب جایی گفته است:« آفتابی که درون پنجره میتابد». به گمان من او در این تصویر نگاهی به اسارت زن افغانستان در سالهای حاکمیت شلاق دارد. زنان افغانستان، خورشیدهای در آن سوی پنجره اند، خورشید های دربند اند!
نفیسه خوش نصیب گاهی جهان را نه با چشمهایش؛بل با روان مذهبی اش مینگرد و با آن پیوند برقرار میکند. با این حال وقتی در سر زمینش جنگهای تنظیمی به راه میافتد و آنها به جان هم میافتند او خطاب به آنان فریاد میزند:
« من خدا را در هیا هوی شما گم کرده ام»
اما ؛گویی در شعردیگری میخواهد به چنین وضعیتی پاسخ گوید:
امروز من ز خویش خدایی بر آورم
از وسعت سکوت صدایی بر آورم
بعد از هزار سال خموشی و بیکسی
دریافتم کسی و صدایی بر آورم
حالا که می دهد نفسی همنفس به من
از سینهگاه حبس هوایی بر آرم
بعد از هزار بار تپیدن به خاک و خون
زین خاک سرفگنده خدایی بر آورم
( دریچۀ دل ، نفیسه خوشنصیب غضنفر ، 1388، ص 81.)
در شعر« انسان» او جهان را در برابر مقام و عظمت انسان کوچک و ناچیز میبیند و اما انسان اگر آن تاجی را که خداوند بر سرش نهاده پاس نگذارد دیگر جایگاهش در لجن است. این لجن همان فرو افتادن انسان در چاه سیاه غرایز است و دور شدن و بیگانه شدن است از آن نیمۀ روشن روحانی خود.
من انسان را
در لجنزاردیده ام
واژه ها
کمکم کنید
تا شرح دهم
غم این بدبختی را
( همان، ص 108.)
او در پاریی از شعرهایش به مانند پروین اعتصامی به پند و اندرز میپردازد. گاهی چنین شعر های او حکایت گونه های آموزشی اند. مثلا در شعر «آرزو» که انسان را به قناعت فرا می خواند. گاهی هم چنین شعرهای او زبان مناظره پیدا میکنند که بیشتر با شیوه های آفرینشی پروین اعتصامی نزدیک می گردند. مثلاً در این شعر:
به مه می گفت روزی ماهرویی
که باشد در جهان چون من نکویی!
بخش چشمگیر سروده های او در قالب غزل است. گاهی این غزل ها زبان و دریافت کهنه و تکراری دارند. در چنین غزلهایی هنوز مرغی در قفسی پرپر میزند، پروانهیی در شعلۀ شمعی میسوزد یا خود چنان شمعی بر مزاری میسوزد و ….
شمع شام مزار را مانم
موسم انتظار را مانم
زندهگی تلخ لحظهها خونین
شفق سوگوار را مانم
( همان، ص 25.)
او گاهی در غزلهایش تلاش کرده است تا به دنبال قلههای شعر پارسی دری چون مولانا جلال الدین محمد بلخی، ابوالمعانی بیدل و حافظ شیرازی گام بردارد. مثلاً در این غزل که توصیفی است بر ای مولانا.
ای شهسوار شهر دل، از دل سلامت میکنم
ای تک چراغ معرفت، وصف مقامت می کنم
ای پادشاه خوش سخن ، هم پاک دل هم پاک تن
« من گوش خود را دفتر لطف کلامت میکنم»
ای شهد شعر مولوی با مثنوی معنوی
می نوشمت با جام جان،« چون یاد نامت میکنم»
( همان، ص 1.)
در غزل دیگر باز هم به دنبال مولاناست.
باز آمدم باز آمدم چون بحر جوشان آمدم
از رابعه تا روشنی مست وغزلخوان آمدم
لا لایی گفتم تا سحر، تا خفتمش بار دیگر
دنیا و عقبا را به هم گهواره جنبان آمدم
تاریخ تاریم مرا بنوشته دستان ریا
در بیشۀ اندیشهها چون نور تابان آمدم
( همان، ص 3.)
در این غزل روشنی اشاره به شاعر ارجمند و از دست رفته « لیلا صراحت روشنی» است. به همینگونه در شماری از غزلهای دیگر خواسته است تا به دنبال بیدل راه بزند.
ای دل ز میان قفس تنگ برون آ
ای قطرۀ خون از هوس رنگ برون آ
پروردۀ دریای گهرزای خدایی
باری ز صدفهای پر آزنگ برون آ
نرمی بکن ای یار تو با سختی دنیا
چون لالۀ وحشی ز دل سنگ برون آ
شاگرد دبستان سخن بودم و گفتا
دریا دلی کز زخمه به آهنگ برون آ
( همان،ص 52-53.)
البته تمام غزلهای او دنبالهروی از بزرگان شعر پارسی دری نیست؛ بلکه در شماری از غزلهای خود کوشیده است تا به زبان و احساس خود نزدیک شود. در چنین شعرهایی است که خوشنصیب میخواهد خودش را با زبان خوش بیان کند.
خوشنصیب در اوزان آزاد عروضی و شعر سپید نیز تجربههایی دارد؛ اما نگرش و زبان او در این گون شعرها نیز همانند نگرش و زبان عزلهای اوست. زبان شعری او در سرودههای سپید و اوزان آزاد عروضی هنوز به آن فشرده گی لازم نرسیده است. با این حال او در شعرهای کوتاه توفیق بیشتری دارد.
در میان سوختهگان
من تنها کسی هستم
که بیصدا میسوزم
و از خاکسترم
گل می روید.
( همان،ص 76.)
خوشنصیب در شعرهایش اندرزگوی صبر و شکیباییست. به ویژه برای زنان. چنین است که از خاکستر او گل میروید . این گل ثمرهیی است که او از شکیبایی خود به آن میرسد.
او شاعر تنهاییست. از سکوت سخن میگوید. از بیداد، از آتش که نماد جنگ و ویرانگری است. دلش برای درختان باغ میسوزد وقتی که بهاران با صدای تفنگ آغازمی شود.
مصیبت زنان، کوچ و آوارهگی، راز و نیاز با خداوند، عشق به سرزمین بخش بیش موضوعات و مضمون شعرهای او را میسازند.
او شاعر مصیبت دیده است. این مصیبت را خود احساس کرده و این مصیب در پیکرۀ شعر های او جاریست.
دیدیم لحظههای به آتش کشیده را
تنها نه آن بنای به آتش کشیده را
آتشفشان قلب زنی را تو دیده ای؟
یک آسمان فضای به آتش کشیده را
گهواره های سوخته از آه کودکان
بشنفته لای لای به آتش کشیده را
باشد امید آن که ببینم به چشم خود
روزی مگر بلای به آتش کشیده را
از چند پا برهنه دویدیم و سوختیم
صحرای کر بلای به آتش کشیده را
( همان، ص 36.)
این شعر کوتاه روایت درازی است از چند دهه جنگ و ویرانی با همه دردهای روان سوز و هستی براندازی که داشته است.
وقتی جنگ در دل مادری آتش می افروزد گویی یک آسمان زندهگی بهه آتش کشیده شده است. گهواره های سوخته، خانهها و بناهای سوخته دردناکترین تصویری است از آن چه که جنگ افروزان جاه طلب بر مردمان این سرزمین روا داشته است. در سرزمینی که لالایی مادران آتش میگیرد دیگر جایی برای زنده برجای نمیماند.
شاعر در بیت آخرین شعر به دادخواهی بر می خیزد و انتظار دارد تا روزی این بلاهای آتش افروز خود به آتش کشیده شوند تا پایانی باشد به هم آتش افروزیها.
وقتی در کتاب « دریچۀ دل» به این قطعۀ رسیدم، حس کردم همه زنان سرزمین من همان قناری های اند که پرو بال شان در قفس فرو ریخته و کمانکش هم نمی داند که با این پرهای فروریخته چه کار کند. گویی همه پرهاای ریخته در قفس ها خود نمادی اند از بیدای کمانگیرها و کمانکش ها که می تواند نماد مردان در یک جامعۀ مرسالار باشد.
کمانگیر من آیا در کمانت
یکی تیر دیگر را می گذاری
مرا چون تیر آیا از کمانت
به دسستان رهایی میسپاری
قناری را بسوزی یا قفس را
زپرهای شکسته شرم داری
( همان، ص 126.)
چه شام بینهایتی
چه نسل بی کیفایتی
خدای را زدند بیکفایتان
به تیر و خود سری و خویش کامهگی
و هر چه شاهرگی به گردنی تپیده بود زنده بود
چو از صدای مرگ بر خدای و آفتاب دلکشش
دریده شد
( همان، ص119.)
چه سال بیکفایتی
که مردمان بیکفایتش
بهار را نه درک می کنند و نی پذیره میشوند
چه مردمان بی کفایتی
بهار را که فصل با طراتیست
به سنگ میزنند
( خالده فروغ، قیام میترا، 1373، ص 22.)
یا در این غزل خوشنصیب، تاثیرگذاری یکی از غزلهای معروف خالده فروغ را می بینیم.
امروز از دلم پر و بالی بر آورم
رخسار آفتاب مثالی برآورم
از حنجرۀ هجر و سکوت و سرود و درد
وز پنجرۀ بسته وصالی بر آورم
هم از گلوی خفتۀ این سالهای سال
بانگی ز سینهگاه بلالی بر آورم
خالدۀ فروغ غزلی دارد زیر نام « دختران بادیه که این گونه آغاز می شود.
ای بردهها! زخوی بلالی بر آورید
از کارگاه روح کمال بر آورید
ای دختران بادیه ای همرهان من
از هجر سرنوشت وصالی بر آورید
عاشق شوید و همت شمسی به سر کنید
از مثنوی عشق ، جلالی بر آورید
( قیام میترا، ص 47.)
یا این غزل که در بالا از آن یاد کردین نیز با تاثیر پذیری همین غزل خالده فروغ سروده شده است.
امروز من ز خویش خدایی بر آورم
از وسعت سکوت صدایی بر آورم
البته در سرودههای نفیسه خوش نصیب ، تاثرپذیری هایی از فروغ فرخزاد و چند شاعر معاصر پارسی دری را نیز میتوان دید.
خوش نصیب غضنفر، در شهر میمنه در یک خانوادۀ آشنا با شعر و ادبیات چشم به جهان گشود. مادرش با اشعار حافظ، سعدی و بیدل آشنا بود و پارهیی از شعرهای این شاعران را در حافظه داشت و آن را برای کودک خود با مهرمادرانه زمزم میکرد. بدین گونه ذهن و روان خوش نصیب از همان نخستین سالهای کودکی با شعر این بزرگان آشنا گردید. تردیدی نیست که یگ چنین پرورش فرهنگی – ادبی راه او را بعد ها به سوی شعر و ادبیات گشود.
در نخستین سالهای آموزش در دانشگاه بود که به شعر روی آورد. پس از دانشگاه مدت زمانی در رزنامۀ کابل تایمز و مجلۀ میرمن کار کرد و پس از آن ده سال را در بخش خبرنگاری دانشکدۀ زبان ادبیات دانشگاه بلخ کرد کرد. او هم اکنون با خانواده اش در بیرون کشور زندهگی میکند و به کار فرهنگی خود کماکان ادامه میدهد. خوشنصیب گذشته از از شاعری به داستان کوتاه و طنز نویسی نیز میپردازد.
از خوش نصیب تا کنون این کتاب ها به نشر رسیده است.
- بتاب بتاب آفتاب ، مجموعۀ مشترک شعری برای کودکان،
- در بستر ستارهها، مجموعۀ شعرها،
- خجالت بکشین، مجموعۀ طنزها،
- مرض بی اعتمادی ، مجموعۀ طنزها،
- دریچۀ به سوی سلامتی روان، مجموعۀ نوشتههایی در پیوند به روان شناسی.
جدی 1387
قرغه – کابل