حیدری رفت و جوانمردی، ازین گیتی، رفت
داس مرگ که امروز گندم همیشه بهار حیدری وجودی را ربود، دنیا را بر سرم خراب کرد. استاد حیدری ، شاعری دلباخته ، خرد مندی خودساخته و تهمتنی با شمشیر جوانمردی آخته، بود . در کتابخانه عامه کابل،اتاق مجلات، روزی، روزگاری، عصر های دلتنگی ، کنار هم مینشستیم؛ ، فرزانه مرد تاریخ نگار، شادروان نیلاب رحیمی که می شنید، عارف پژمان، آمده، دفترش را ترک می کرد، به من و حیدری می پیوست، گاه استاد واصف باختری هم از راه میرسید؛ باری مرحوم پوهاند سرور همایون هم به ما ملحق میشد؛ سالهای حکومت حزب دموکراتیک خلق بود؛ صبح برای امرار معاش، در محل کار، مدیحه خوان دولت بودیم و عصر،پس از جداشدن از فضای کاری ، هرچه زشتی وپلشتی در گیتی بود، در ین محفل کوچک، به دولت و دولتمردان درشت دانه، نسبت میدادیم و با صدای بلند می خندیدیم. حیدری وجودی، برای من، درین نشست های دوست داشتنی و لبریز ازصدق وصفا ، هر گاه، شعر تازه ای ساخته بود میخواند، یا د باد آن روزگاران یاد باد! واپسین دیدار من با نجم العرفاء ، استاد حیدری، چاشت ، ماه اکتوبر،دوهزارودوازده میلادی، در همان گوشهء پر خاطرهء کتابخانه عامه، اتفاق افتاد، از کانادا رفته بودم ، دیدار کوتاه بود و من در سیمای این وارسته مرد معاصر، یادگار گرامی عارفان نامی ، فرزند برومند ابو سعید ابوالخیر و ابوالحسن خرقانی، روایتگر پر شور مثنوی مولانای بلخی ،مثل همیشه، خدا را دیدم؛ هردو گریستیم و سپس خندیدیم و آن لحظات ناب ملکوتی، برق آسا، طی شد. امروز که استاد حیدری وجودی، جامهء زندگی از تن بدر کرد، سزاست، مانند ابوالفضل بیهقی، لختی، قلم را بر اوبگریانم:
شعلهء شمع شب افروز مزار، آخر شد
ای گل سرخ به سر زن که بهار، آخر شد
حیدری رفت و جوانمردی ، ازین گیتی ،رفت
قصهء عاشقی و کوچهء یار آخر شد
غزل از دوری او رو به غزالان آورد
بیدلان را به حرم، صبر و قرار ، آخرشد
رفت آن طایر قدسی، به سرای ملکوت
رنج مهجوری و آزردن خار ، آخرشد