زمستان است
کی میداند که درجغرافیای بی درو بی آشیان ما
که ازمعنای امن وعدل و آزادی
درآن نام ونشــــانی نیست
چه جانفرسا زمستان است
چه بهمن ماه سرتا پا عبـــوس وسرد وخشماگین
چه بیباک و چه درد آگین
که اینک درهجوم رعد وتوفانش
حیات بینوایان درمسیرمرگ لغزان است
به ملک ما زمستان است
زمستان درمحیط فاسدان ثروت وقدرت
اگرفصل خوشی وکامرانی هاست
ولی آنسوی دیگردرحصار برزخ سرما
به زیرخیمه های پاره ویخ بسته ونمناک
به روی زمهــــریرخاک
چه خلق بینوا شب تاسحر
درپنجۀ کابـــــوس مرگ بی اجل
دست وگریبانند
دراینجا سرنوشت این سیه بختان
توگفتی قطره یی ازاشک سرد روی مژگان است
به ملک ما چه جانفرسا زمستان است.
درین پهنای دشت شب،
رهی جزامتداد محشردرد وتباهی نیست
شب است وشب پرستان درکمین راه بنشسته
چراغ شهروده خاموش
منزل دورونا پیــــــــدا
نه آبادی نه آزادی نه فصل خنده وشادی
درین منـزلگۀ سوزان
رفیــقی نیست، راه و رهگشــائی نیست
کجا منزل کشد رهپــــــــوی سرگـردان
درین صحرای بی پایان
که ازمردان راه رفته دیگرنقش پائی نیست.
تن عریان جنگل درمسیر زوزۀ توفـــــان
چو عفریتی به زیرکوهه های برف پنهان است
صدای گـرگ آدم خوارشب ازدورمی آید
عبـــورکاروان زین تنگۀ برهوت بی آدم
زهـــــــــول شب هراسان است .
چه نسلی خسته وسنگ حقـــارت خورده
ازملک ودیارخود گریزان است
که اینجـا درنظام جنگل وحشت
زمستان « سخت سوزان است »
به این بازار پرغوغای نسل یاوه و فحشا
که دست هریکی ازخون بیت المال رنگین است
بساط برده گی وداغ ذلـــــت سخت ننگیـن است
کسی را ازتبارمستمندان پای رفتن نیست
که آنجا چوک دلالان خاک وخون وتریاک است
بهای هرچه را ازجنس ناچیزی اگر پرسی
بهایش بیشتر ازخون بی مقــدارانسان است
خدایا دردیارمـــــــا
چه سنگین دل چه خشماگین زمستان است !