… پنجره و ماه در خط بی خاصیت زمان
سید فریدون ابراهیمی در گزینۀ شعری « نگاه و پنجره و ماه» شاعری است کوتاه سرا. این گزینه به سال 1379 در شهر پشاور پاکستان نشر شده است. او کار شاعری را نیز در همان سالهای پناهندهگی در پشاور آغاز کرد.
گذشته از شعرهای نیمایی و سپید، ابراهیمی در غزلهای خود نیز بیشتر شاعری است، کوتاه سرا. پیش از این در پیوند به کوتاهسرایی واصف باختری، سمیع حامد و بهار سعید گفته شد که آنها سرودههایی دارند در حال و هوای غزل؛ اما در دو بیت. در « نگاه و پنجره و ماه» نیز به چنین سرودهیی برخوردم.
منظومۀ بلند سفر
امشب بمان، سرود سحر را مخوان، صنم
منظومۀ بلند سفر را مخوان، صنم
آواز کن تو چلچلههای غریب را
دیگر حدیث تیر و تبر را مخوان، صنم
(نگاه و پنجره و ماه، ص 16)
سالها میشود که اندوه از دست دادند یاران دغدغۀ همیشهگی مردم افغانستان بوده و در این شعر نیز چنین است. از غزلها که بگذریم فریدون ابراهیمی بیشتر در نیماییها و سپپیدهای خود به کوتاه سرایی میپردازد.
غم من
غم من از سکوت روزن مسدود
غم من از فراز گورها
آغاز گردیده
غم من هدیۀ یک فصل تاریکیست
که با ذهن سپید من
بسار از دورها
انباز گردیده
( همان، ص 24.)
پنجرههای بسته، نمادی است از آن روزگار کوجهای گروهی مردم، در سالهای جنگ که شاعر آن را با استعارۀ فصل تاریک بیان کرده است. فصل تاریک چه هدیهیی دارد جز غم و بدبختی. چنین است که غم شاعر غم کوچ یاران است، غم گورستانهایی است که در فصل تاریکی پیوسته دامنۀ بیشتری پیدا میکردند.
و مرگ را
زندهگی را با اشکی
دوستی را با برگی
عشق را با دردی
می آغازیم
و مرگ را با لبخندی
میپذیریم
( همان، ص30.)
مرگ را با لبخند پذیرفتن ما را به چگونه زیستن بر میگرداند. قناعت با یک برگ دوستی، خود یک باغستان زندهگی است که ما را به آرامش روانی میرساند. مرگ را با لبخند پذیرفتن، خود بیباوری است به مرگ و بیان این که کسی هدفمندانه زیسته است.
ستارههای بیدروغ
خورشید خشک شد و
سنبلههای نور را،
از برج فانوس
با سنگ ظلمت ریختند
نامردها
در تمام امتداد جادۀ تاریک
تنها هقهق شبزندهداران بود
- پیچیده در فضا –
که عصارۀ دردهای بیشمار شان
چون ستارههای بیدروغ
از چشمهسار چشمهای شان،
در دامن ظلمت فرو میریخت!
( همان، صص 59-60)
خورشید خشکده است. خورشید خشکیده در نماد زندهگی بیانگر خشکیدن سر چشمۀ زندهگی است. وقتی خورشید در میانه نیست، فانوسها سنگباران میشوند و خوشههای نور فرو میریزند؛ اما هنوز از جادههای تاریک هق هق گریۀ شب زنده داران به گوش می رسد. یعنی جاده از نفسگامهای رهروان خالی نشده است.
گویی این رهروان خود قطره قطره اشکهای خود را به ستارهگان بی دروغ بدل میکنندتا تاریکی بر همه چیز چیره نشود.
اقتفا
ملتم خط سپیدیست در فلق
که با نخستین نگاه
شب را فتح میکند
و آفتاب
به اقتفای چشمهای شان
تا بیدن را
آغاز میکند.
( همان، ص63.)
شاعر از خط سپید فلق و شب نمادهایی ساخته است برای ملت و دشمن خود و آنها را در برابر هم قرار داده است و این خط سپید بر تاریکی و شب پیروز میشود. این پیروزی با تابیدن خورشید تکمیل میگردد. شعر در کلیت خود مفهوم پایداری پیدا میکند.
حیف
دست گلچین فرومایۀ مرگ
از بر و دوش درخت،
چید یک برگ و
دو برگ،
عاقبت
شاخه شاخه بشکست
تن زخمی درخت
زیر رگبار تگرگ.
( همان،ص 65.)
تن زخمی درخت، فروریختن برگها و شاخه شاخه شکستن آن در زیر رگبار تگرگ پیش از این که ذهن خواننده را به فصل پاییز و برگریزان ببرد، بیشتر نمادی میشود برای سرزمین جنگزدۀ افغانستان.
در برودت این فصل
دلتنگم
دلتنگم
ملالت سرد پاییز
بر دوشم نشسته
باد زوزه میکشد
و در برودت این فصل
شاخهها شکسته
قاصدک!
کجایی؟
پرندهها را صدا کن
سکوت باغ
میکُشدم.
( همان، ص ص 27-28.)
همان به هم پیوستن اجزای طبیعت است برای بیان وضعیت اجتماعی. گویی در این سالها یک چنین شیوۀ تصویر پردازی در میان شاعران افغانستان به یک امر همهگانی بدل شده است.
از چشمان زندهگی
چون شبنم از برگ لاله
روزی از چشمان زندهگی فرو خواهم ریخت!
و
خاموش و مغرور
بر دامن
مرگ،
خواهم آویخت!
( همان، ص66.)
شبنم روی برگ لاله، سرخ رنگ به نظر میآید درست مانند یک قطرهخون. تصویر مرگ در چکیدن قطره شبنم از برگ گل لاله، این امر را در ذهن تداعی میکند که مرگها در این سالها در افغاستان بیشتر خونین بوده اند.
شاعر خاموش و مغرور چنین مرگی را میپذیرد. پذیرش مرگ با چنین غروری نمیتواند جدا از زیستن در غرور آزادهگی بوده باشد.
حماسۀ مرگ
اگر تولد من اشکی بود
و زندهگی ام
آهیست
بیشک
مرگ من ، حماسه خواهد بود.
ابراهیمی همیشه با مرگ برخورد شگرفی دارد. او مرگ را چنان حقیتی با گشاده رویی میگذیرد و هرگز به شکایت از آن نمیپردازد و از مرگ هراسی ندارد
در این کوتاهه، واژۀ « بی شک» چیزی اضافی است، اگر نمی بود شعر فشردهگی بیشتری داشت.
در عطش
صفیر بشارت باران گم گشت
سوخت ابرها،
در نفسهای آتشین آفتاب
کاریز،
در عطش خشک کویران ریخت،
و دیگر،
کسی آب نداد،
پرندههای تشنۀ این فصل را
( همان، ص62.)
شعری است از قحط سالی عاطفه، قحط سالی که روزگاری است افغانستان از آن رنج میبرد. گویی دیگر این جمله که ما در صنف نخست مکتب میخواندیم: « آب دادن ثواب دارد.» مفهوم خود را از دست داده است.
ابراهیمی کوتاه سرایی خود را در دفتر شعری « در خط بی خاصیت زمان» نیز ادامه داده است. بخشی از شعرهای آمده در این دفتر کوتاه سراییهای شاعر است.
پنجره ام غرق خاک است
یاد تو در روحم
زخمیست
بی اندازه ژرف
بی اندازه مقدس
بی اندازه تازه
من بازماندۀ دورۀ جنگ هستم
با سرانجام نامطلوب خویش گره خورده
کاش در جنگ کشته میشدم
کاش در جنگ کشته میشدم
مادر!
من شهروند سرزمین نفرت شدهیی هستم
پجره ام غرق خاک است.
(در خط بیخاصیت زمان، ص 23.)
کتیبۀ گور
من سرنوشتم را آتش زده ام
آنچه به نام من تسجیل گردیده
نفرت خداست
کتیبۀ گور مرا
بر چکاد زندهگیام میخکوب کرده اند
در این کوچۀ بدنام
از ادامۀ خویش میترسم
بی آرامگاه
ایستاده ام
بر جنازۀ خود میگریم
( همان،ص 28.)
این شعر با پرخاشی آغاز میشود. وقتی سرنوشتت را بی ارادۀ رقم زده اند، ایستادن در آن سرنوشت قیام برای آزادی و اختیار فردی. در برابر جبر نوشت با آگاهی ایستاد و آن را دگرگون کرد. چنین چیزی جدال همیشه انسانها بوده است.
انسان با آزادی است که به مفهوم خود می رسد. انسان در بند خود دگر زنده نیست. ابراهیمی دیده است که پیشایش کتیبۀ گور او را بر چکاد زندهگی اش میخ کوب کرده اند. این میخ کوب شدند کتیۀ گور بر چکاد زندهگی بیان مرگ است.مرگ سرنوشت ماست؛ اما این سرنوشت را ما خود رقم نزده ایم زمانی که این سرنوشت را در اختیار نداریم از ادامۀ هستی خود می ترسیم. گویی این هستی همان جنازۀ ماست که بر دوش می کشم.
در چند شعر دیگر نیز دیدیم که ابراهیمی با مرگ چنان برخوردی دارد، همه هیبت و هراسناکی آن را به چالش میکشد. آن را نقطۀ پایان نمی داند؛ بل او در اجبار زندهگی زیستن را دردآور می خواند و ایستادن در برابر این اجبار خود برخاستن برای ازادی است.
با یک نگاه به کتاب « درخط بیخاصیت زمان» میتوان به این نتیجه رسید که سید فریدون ابراهیمی بیشتر از گذشته به کوتاه سرایی روی آورده است.
این هم یکی چند چهارگانی از دفتر در خط بی خاصیت زمان.
افسانه شدیم، غصه پایانت کو
ای شهر شکسته ام بیابانت کو
دیریست عطش سوخته اندام علف
ای بادیۀ کبود بارانت کو
*
دیوانهگیام بهانهیی ساز نکرد
انگاره پری نداد، پرواز نکرد
انکشت نما نمود در کوچه مرا
الهام نشذ چکامه پرداز نکرد
*
یاران همه رفته شهر خال مانده
تنها جغدی در این حوالی مانده
در دهکده سنگها قیامت کرده
آیینۀ آرزو خیالی مانده
پایان
م