اسحاق « شمسی» در برگها و آینهها
شمسی شاعری است که هم به پارسیدری میسراید و هم به تُرکی اوزبیکی. شاعری به گفتۀ پیشینیان ذواللسانین. راستش را بگویم همیشه به چنین شاعرانی حسادت داشتهام. شاعر و نویسندهیی که به دو زبان مینویسد، در حقیقت دو نویسنده و دو شاعر است.
یکی فهمیدن یک زبان است،که اهمیت خود را دارد؛ یکی هم اندیشیدن و تخیل کردن به آن زبان. بسیاریها زبانی را میفهمند؛ اما نمیتوانند به آن زبان بیندیشند و تخیل کنند. چنین است که نمیتوانند به آن زبان بنویسند و متنهای ادبی بیافرینند.
زبان مادری شمسی تُرکی ازبیکی است؛ اما به زبان پارسی دری آن گونه مینویسد که میشود گفت: پارسیدری نیز زبان مادری اوست. تردیدی هم نیست، این زبان زبان همه آنهایی است که به این زبان سخن میگویند و مینویسند.
در افغانستان بنا بر محدویتهای که از گذشتهها در زمینۀ زبان و ادبیات تُرکی اوزبیکی وجود داشته، شاعران و نویسندهگان تُرکتبار کشور بیشتر شاعری و نویسندهگی خود را با پارسیدری آغاز کرده و بعدها پرداخته اند به ادبیات تُرکی اوزبیکی.
از گذشتهها و دورههای دور ادبی که بگذریم؛ این نکته روشن است که بخشی قابل توجه ادبیات معاصر پارسیدری افغانستان را شاعران و نویسندهگان تُرک تبار و پشتون آفریده اند. یعنی ادبیات معاصر پارسی دری افغانستان در کلیت تنها نتیجۀ آفرینشهای آنانی نیست که زبان مادری شان پارسی دری است؛ بلکه نتیجۀ آفرینشهای ادبی گویندهگان زبانهای دیگر نیز می باشد.
از اینجا میتوان گفت که زبان پارسیدری به یک مفهوم، زبان همه اقوام افغانستان است. برای آن که نویسندهگان اقوام دیگر نیز به این زبان سخن میگویند، میخوانند و مینویسند. از این جا میتوان گفت که پارسی دری چه در مقیاس کشور و چه در مقیاس این حوزۀ تمدنی بزرگ به هیچ صورت زبان یک قوم خاص نیست؛ بلکه زبان یک حوزۀ تمدنی بزرگ است.
اقوام زیادی در این حوزه در امر رشد و شگوفایی آن سهم داشته اند. هم اکنون در افغانستان نیز این زبان، زبان پیوند در میان همه اقوام کشور است.
نخستین گزینۀ شعری محمد اسحق شمسی « برگها و آیینهها» نام دارد. این گزینه در برگیرندۀ پارهیی از غزلها، نیماییها و شعرهای سپید شاعر است. پارهیی از غزلهای او به زبان ترکی اوزبیکی نیز در این گزینه آمده است.
بخشی از سرودههای نیمایی و سپید شمسی که در این گزینه آمده کوتاهههای شاعر است. هرچند سرودههای کوتاه شمسی هرکدام محتوای جداگانهیی دارد؛ اما به گونۀ مشخص او پنج کوتاهه برای تنهایی و چهار کوتاهه برای دریا سروده است.
وقتی تنهایم
پرندهها را
چیغ میزنم
که مرثیهها را
سردهند.
(برگها و آیینهها، ص76.)
گویی تنهایی برای شاعر پایان زندهگی است. پرندهگان را نه به سرود خوانی؛ بل برای نوحه و مرثیه خوانی فرا میخواند.
وقتی تنهایم
یک غزل برای تو
یک چکامه برای دلم
و یک نگاه
برای آمدن تو
تعمیر میکنم
(همان، ص، 75.)
شعر با زیبایی آغاز میشود و خلوص عاشقانهیی را بازتاب میدهد؛ اما همین که به پایان شعر میرسی به ترکیب «تعمیر میکنم»، یکی و یک بار آن همه انگیزههای عاطفی در ذهنت رنگ میبازند. حس من چنین است.
وقتی تنهایم
با پنجره سخن می گویم
با آب،
با خورشید،
با باران،
با هرچه که تو دوستش داری
- با خدا
(همان، ص 76.)
در همه چیز و همه جا دوست را میبیند، با آن سخن میگوید تا به تسکینی رسد و در نهایت به یاد دوست با خدا گفتوگو میکند. اینجا در این تنهایی برخلاف حسی تنهایی که در شعر پیشین وجود دارد، گونۀ از امید و آرامش دیده میشود.
سطر اخر شعر « با هرچه که تو دوستش داری» ذهن خواننده را تا خدا هم می کشاند. چه خوب بود شعر همین جا پایان مییافت.
شمسی چندکوتاهه برای دریا نیز دارد که در این شعرها با دریا گفتوگو میکند، از دریا می آموزد، گویی میخواهد با دریا جاری شود و با دریا سرود بخواند. این همان جاری شدن شاعر در هستی پیرامون است.
از بی زبانی سنگ
چیزی می آموزم
و از ماندگاری کوه
چیز ماندگار دیگر
اما از خنیاگر دریا
دریا
دریا
موج
و
دریا
دریا
غزل
( همان، ص70.)
همۀ هستی پیامیدارد. گویی همه چیز با ما سخن میگوید، اگر ما زبان هستی و زندهگی را میدانستیم. کوه نماد پایداری است و سنگ نماد شکیبایی؛ اما خنیاگر دریاست که دریا دریا غزل میخواند. این غزل خوانی دریا خود سرچشمهیی است برای غزلهای شاعر.
من با قطره قطره اشک
بحر الاعظم جدیدی را
کشف میکنم
( همان، ص 72)
هر چند بحر الاعضم با این ترکیب غلیظ عربی حضور زیبایی ندارد؛ اما در کلیت، شعر خواننده را غافلگیر میکند. شاعر نمیگوید که دریا دریا میگریم؛ بلکه همان مفهوم را در قطرههای اشکهایش مییابد. هر قطره خود دریای میشود یا بحری.
تو در قحطی خیال
واجب الوجود رویاهای منی
و در خشکسال تفکر من
رودباری
که هرگز از فریاد نمی نشیند
( همان ، ص 67.)
چه دشوار است که شاعر به قحطسال خیال گرفتار آید. قحطسال خیال برای شاعر چنان است که پرنده بلند پروازی را که عاشق پرواز و آسمان است در قفس کنند؛ اما زمانی که رویاهای معشوق چنان واجب الوجودی از راه میرسد، همه چیز رنگ دیگری میگیرد. رودباری در خشکسالی اندیشههای شاعر جاری میشود؛ رودباری که هرگز از سرودخوانی باز نمی ماند.
این همه چگونه رخ میدهد. در این شعر رویای معشوق واجب الوجود است. واجب الوجود اصطلاحی عرفانی است، یعنی موجودی که در موجود بودن خود محتاج به غیر نباشد. وقتی رویای معشوق که وجودش برخاسته از ذات خودش است و برای هستی خود نیاز به چیز دیگری ندارد، به سراغ شاعر میآید هستی شاعر را دگرگون میسازد. این همه برخاسته از عشق است و همین عشق است که هرگز خاموش نمیشود و همیشه پایاست و یدین گونه شعر بار عرفان پیوند پیدا میکند.
ایمان
هیچ وسوسهیی
در قطعه باغ ذهن من نیست
تثلیث آب و آیینه و باران است
که قلمرو ایمان مرا
سبز میکند
(همان، ص 60.)
این شعر به یکی از باورهای بنیادین مسحیت اشاره دارد و آن همان تثلیث یا سهگانه باوری است. واژۀیی است عربی که میشود آن را به پارسیدری سهگانهگی گفت. تثلیث در مسحیت بحث گستردهیی دارد. بربنیاد سهگانه باوری خدا در مفاهیم یا جلوههای ( خدای پدر، خدای پسر یعنی عیسای مسیح و خدای روح القدس) وجود دارد.
با این حال در پیوند به توضیح این امر گفته اند که تثلیث یا سهگانه باوری به مفهوم باور به سه خدا نیست؛ بل این باور، خدای واحد را در سه جلوه بازتاب میدهد و سرچشمۀ همان خدای یگانه است. به زبان دیگر خدای پسر و روح القدس جلوههایی اند از خدای یگانه. بدینگونه در نهایت یکی و یگانه اند.
این همه را برای توضیح این شعرکوتاه آوردیم تا مفهوم شعر بیشتر درک شود. شاعر از آب، آیینه و باران میگوید و به هر سۀ آن باور دارد. گونهیی از تثلیث شاعرانه، اما او از مرز این سهگانهگی یا سه گانه باوری میگذرد به آنجایی میرسد که این باورها باهم می آمیزند، یگانه میشوند و این یگانهگی سبب میشود تا قلمرو عاطفه و ایمان شاعر همیشه سرسبز بماند و او دیگر وسوسهیی ندارد، چون به یقین رسیده است.
ترسیم خورشید
به دستان سرد زمستانی کودک
چشمم خیره مانده است
همچون پیچکی
به خود میپیجم
تا یک تبسم خورشید را
ترسیم کنم
(همان، ص42.)
با مفهوم اجتماعی فقر در این شعر رو به رو هستیم. دستان کودک در سرما کرخت شده است. شاعر به خود میپیچد تا بتواند تبسمی از خورشید ترسیم کند. خورشید سرچشمۀ روشنایی و گرماست. وقتی نیست، همه جا تاریک است و همه جا یخزده. ترسیم کردن خورشید همان حضور بخشیدن به خورشید است تا تاریکی و یخبندان از میانه برخیزند.
ابدیت
در لبریز ترین باور
ترا میجویم
و در سرشارترین عشق
تو باور مرا
به خدا میرسانی
ای وسعت بیانتهای تفکر
در رگ رگ عصمت قلب من
ابدیتی
جاری کن!
(همان، ص 73.)
عشق انسان را به ابدیت میرساند و با خدا پیوند میدهد. یا میشود گفت: همین عشق خود ابدیت است. مفهوم همیشه جاری هستی که با آن میشود به هستی رسید.
شمسی در شهر فاریاب زندهگی میکند. هنوز در حلقههای ادبی – فرهنگی کابل نام بلند آوازهیی نیست. گاهی زندهگی کردن شاعر و نویسنده در ولایتها میتواند چنین نتیجهیی را برای او در پی داشته باشد. آن هم شاعر و نویسنده ای که اهل هیاهوهای روزمره نباشد. شهرت از کابل به ولایتها زودتر جاری میشود تا از ولایتها به کابل.