دشمنان عقل
انچه بنام داشته ی تاریخ کند بیان
ان نیست واقیعت توبکاو تا شود عیان
با نام حق هرکه نشست و زخود نوشت
دراین زمین به رغم زمان هر که دانه کشت
چشمانِ حق بدست غرض هر دو کور شد
افسانه شد نیاز بشر راه گور شد
یک تن بنام قاضی به کرسی شرع نشست
فتوای غیر داد و هزارن سر شکست
قرنهاست دکان فتنه به خود باز کرده اند
ابلیس را برای خود همراز کرده اند
بر پای عقل همه جا بسته اند رسن
جزحرف زشت زمهر ندارند به تو سخن
در باغ دل به جای گلاب کینه کاشتند
بر جای مهر عقده ی دیرینه داشتند
بیرون هوای گرم شود از دهان شان
مردم بسا که گنگس شده ازدست بوی ان
ابقای زنده گی معامله ی سیم و زرشده
چشم حیات به اشک نه – با خون تر شده
مردم همه نظاره گر سر نوشت خویش
با دلهره که چه اید دیگر به پیش
کم کم درون خانه بت ترک کشیده است
تلخی طعم گستره ی مرگ چشیده است
کشتار پیر و طفل همه روزه روانه است
آرند به تودلیل که قطع اب و دانه است
ای رهرو جوان تو کمند سفر بگیر
بهر نجات مردم خود این خطر پذیر
بر خیز قبای ادمیت را بکن به تن
این دشمنان عقل بشر را کناره زن