آگاهی، آزادی و عدالت در زیر عینک سلفیان و نواندیشان مسلمان
آگاهی، آزادی و عدالت نماد های فرهنگ و تمدن اسلامی در معرض خطر افراطیت
قسمت اول
آگاهی، آزادی و عدالت سه اقنوم رستگاری برای انسان و جامعه است تا انسان ها در هر برهه یی از تاریخ ندای جاودانۀ آگاهی، آزادی و عدالت را بنا بر نیاز زمان در شرایط گوناگون تاریخی به همنوعان شان برسانند تا باشد که این پیام های رهایی بخش از نسلی به نسلی سینه به سینه انتقال کند. آگاهی نخستین ودیعۀ الهی است که در نتیجۀ طی مراحل قانونمند تحولات شعوری انسان به تکامل نهایی می رسد و انسان از حالت غریزیی به تکامل شعوری نایل می آید و به آگاهی می رسد. نخستین نفخ آگاهی زمانی در انسان دمید که جاذبه و اشتیاق آزادی از قید و بند در او جان گرفت آن را در نماد رهایی از بند غریزه و بیرون شدن از بهشت غیر موعود آشکار کرد. این خروج در واقع آغازی بود که عطش عدالت خواهی در آدم را زنده کرد و از آن به بعد از نسلی به نسلی و از عصری به عصری ادامه یافت. هرچند تکامل شعوری انسان نشیب و فراز زیادی را پیموده است و به قول شماری خشکه مقدس ها راۀ یک شبه را نپیموده است؛ بلکه این تکامل پس از آن آغاز شد که زمین با گذار از مراحل تکامل جیولوژیک به مرحلۀ تکامل بیولوژیک پا نهاد و تکامل مغزی انسان سال های زیادی را در بر گرفت تا انسان به مثابۀ موجودی باشعور و آگاه آخرین مرحله تکامل انسانی خود را پیمود. پس از آن به زنده گی اجتماعی روی آورد و مراحل تکامل سوسیولوژیک خویش را پیمود تا آن که تکامل از حالت بشره به معنای قرآن به حالت انسان خود آگاه در نماد آدم تداوم و تکامل یافت که انسان بعد ها توانایی توالد و تناسل مستقل را در نوع خود پیدا کرد؛ اما هزاران دریغ و درد که این سه اقنوم رهایی در نخستین روزگاران انسان در آزمون دشواری قرار گرفت و در یک آزمون شگفت انگیز در نماد نبرد حق طلبانۀ هابیل برضد قابیل به قربانی گرفته شد.
از آن به بعد آگاهی، آزادی و عدالت در معرض تاراج قرار گرفت و در واقع این سه اقنوم رستگاری به چوبۀ دار آویخته شد و به هر اندازه یی که انسان از این نعمات الهی محروم و از دسترسی به آن بدور نگهداشته شد، به همان میزان عطش رسیدن و دست یابی به این ودیعه های رهایی بخش در او افزون تر شد؛ اما هر از گاهی که به آن نزدیک شده، دوباره با شدت تمام به عقب رانده شده و حتا فرصت های نزدیک شدن از او برای مدت های دیگر گرفته شده است. فلسفۀ اصلی و واقعی نبرد داد برضد بیداد در طول تاریخ بر سر این سه اقنوم نجات بخش است که با نبرد قابیل برضد هابیل آغاز شده و در هر برهه یی از تاریخ در نماد نبرد استکبار برضد استضعاف یا مقاومت مظلومان در برابر ستمگران ادامه دارد.
آگاهی، آزادی و عدالت در طول تاریخ خار چشم نیرو های استبدادی و استعماری و استکباری بوده و ستمگران تاریخ هر از گاهی خواسته اند تا مردم را در جهل و بی خبری نگهدارند تا زمینۀ حکمروایی ظالمانۀ شان را بر مردمان گیتی تحمیل کنند. از این رو نگذاشته اند تا شعور و آگاهی مردم بلند برود و از درک چهار رسالت انسانی، اجتماعی، تاریخی و جغرافیایی و خودآگاهی های انسانی، اجتماعی، زمانی و مکانی شان آگاهی پیدا کنند. آشکار است در صورتی که افراد یک جامعه به درک چهار مسؤولیت و شناسایی خودآگاهی های شان نایل آیند. در این صورت سطح درک جامعه از مسایل ملی و بین المللی افزایش یافته و در این صورت افراد جامعه دیگر لشکر های چشم بسته و خاموش در اختیار سیاستگران سودجو، شاهان و زمامداران مستبد نیستند؛ بلکه حاکمان خود را در برابر سیل خروشانی از افراد آگاۀ می بینند که دیگر با مکر های شیطانی آنان را فریب داده نمی توانند؛ زیرا آنان می دانند که میزان بلند آگاهی مردم در یک جامعه حیثیت کوبیدن آخرین میخ بر تابوت حکومت های مستبد را دارد تا زمانی که حکومت های استبدادی برافگنده نشوند، نه تنها رسیدن به آگاهی دشوار است و عبور از هفت خوان جهل و رسیدن به آزادی هم ناممکن است؛ بلکه مهم تر از آن عدالت به چوبۀ دار زده می شود و رسیدن به یک جامعۀ عادلانه و حکومت نظم و قانون نیز ناممکن است؛ زیرا آگاهی های هدفمندانه و مسئولیت پذیرانه است که نوید تحولات و دگرگونی های مثبت در یک جامعه را به بار می آورد که پی آمد آن رسیدن به آزادی های بنیادی بشری چون؛ آزادی های بیان و آزادی های رسانه یی و مشارکت عادلانۀ زنان در جامعه است که در کل تضمین کنندۀ میثاق شهروندی می باشد.
صدها دریع و درد، هر روزی که از زنده گی انسان برروی کرۀ خاکی می گذرد، نه تنها انسان فرسنگ ها از نعمت واقعی آگاهی، آزادی و عدالت بدور نگهداشته شده و محروم شده است؛ بلکه این نعمت های الهی هر روز با دشواری های پیچیده تر قرار می گیرند. به گونۀ مثال دیروز کشور های اسلامی بیشترین رنج و تیره روزی ها را از هجوم استعمار بریتانیا تحمل می کردند و حکومت های بازمانده از دوران استعماری در کشور های اسلامی در شرق میانه و شاخ افریقا و جنوب آسیا، به صورت عموم به استبداد گراییدند و حاکمیت های استبدادی در جهان اسلام سبب خیزش های سیاسی در جهان اسلام گردید. پس از آن زمان چهار جریان سیاسی مانند اخوان المسلمین، سلفیت سعودی، تشیع ایرانی و در نیمه نخست قرن نوزدهم قدرت های استعماری اروپا چون انگلیس، فرانسه ،هلند وپرتگال ،درآسیا وافریقا خود نمایی کردند که این تهاجم در واقع دو گونه واکنش را به بار آورد. واکنش نخستین زمامداران روبه زوال کشور های اسلامی حاکی از بدست آوردن ابزار جنگی و فناوری از غرب و واکنش دومین از سوی اندیشمندان مسلمان در راستای شناسایی علت های پیشرفت غرب و عقب مانده گی مسلمانان به عمل آمد. گرایش نخستین امپراتوری عثمانی را واداشت تا در مقابله با خطر غرب، خود را تقویت کند.
در گرایش دومین روشنفکران مسلمان عرب متفاوت می اندیشیدند. شماری روشنفکران ملی گرای عرب به دلیل سیطرۀ عثمانی ها در سرزمین های عربی مخالفت امپراتوری عثمانی بودند و اما روشنفکران اسلام گرای عرب مانند شیخ عبده مخالف این نظر بود و برای روشنفکران ملی گرای عرب در این رابطه هشدار داد. هشدار او بجا هم بود؛ زیرا او خطر این گرایش را درک می کرد و از همین رو بود که رشید رضا شاگرد او گرایش شدید به سوی سلفیت نوع وهابی پیدا کرد که وهابیت عربستان سعودی ثمرۀ زشت آن به حساب می رود. شاید از همین رو بوده که هشام شرابی(۱) در کتاب خود تحت عنوان” روشنفکران عرب و غرب نوشته است که روشنفکران عرب مسیحی پیشگام تر از روشنفکران مسلمان عرب اند. چنانکه شیخ طهطاوی نواندیشی را در پاریس فراگرفت و پس از بازگشت از فرانسه بحیث نخستین بنیانگذار روشنفکری در مصر تبارز کرد. شگفت آور این است که سید جمال الدین افغانی و شیخ عبده ادامه دهندۀ راه او شدند. هرچند دو نظریه های مستقلی نیر در مورد نواندیشی اسلامی داشتند واما تاثیر پذیری افکار او را در آنانن به مثابۀ سایۀ سنگین نمی توان انکار کرد.
ممکن هم به همین دلیل بوده که مسیحی های عرب عراق، سوریه ، لبنان، اردن، اسرائیل وفلسطین اشغالی بیشتر متمایل به اندیشه های غرب شدند و بالاخره پاریس به پایگاۀ روشنفکران و ناراضیان عرب مخالف امپراتوری عثمانی بدل شد. بعید نیست که وادار ساختن سید جمال الدین از لندن به ترکیه بوسیلۀ شیخ عبدالحمید شاۀ عثمانی برنامه یی برای خنثی سازی فعالیت های پاریس بود. بعد ها دانش آموخته گان جدید در پاریس و لندن هم وارد فضای فرهنگی و آموزشی و پرورشی کشورهای عربی و بویژه مصر و سوریه شدند.
پس از آن دو جریان فکری در جهان اسلام بوجود آمد که جریان نخستین به نام سلفی که گذشته گرا بود و جریان دومی هم به عصر مدرن توجه داشت. جریان نخستین بصورت کل شامل شاخههای سلفیت، اخوان المسلمین، حزب التحریر، طالبان، القاعده، بوکوحرام و داعش میشوند. شماری ها هم جریان دومی را شامل آن جناح ها و گروهها و افراد می دانند که عصر حاضر را به حیث دورۀ تمدنی جدید در تاریخ بشری به رسمیت می شناسند که بیشتر شامل دو طیف فکری اند؛ طیف نخستین و مذهبی آن متاثر از اندیشه های عبده، اقبال لاهوری اند و در جهان عرب در کشور هایی چون مراکش، تونس و الجزایر شکل گرفتند و متفکرانی چون خیر الدین تونسی، علال فاسی و بشیر ابراهیمی در بستر آنها به شهرت رسیدند. از سویی هم جناح و افرادی که در افغانستان و ایران خود را منسوب به روشنفکران دینی می خوانند، متاثر از آن ها اند. طیف دومی و غیر مذهبی این جریان به دو شاخۀ لیبرال و چپ تقسیم شده اند. در کل گفته میتوان که تمامی جریان های طیف های غیر مذهبی نسبت به عصر حاضر دید مشابه دارند. گفتنی است که هر دو جریان در مورد دین و گذشته تمدنی مسلمانان تفاوت نظر جدی دارند؛ اما با آن هم این جریان شامل طیف مذهبی و غیر مذهبی به معنای وسیع کلمه جریان نوگرا خوانده شده است. هر دو جریان سلفی و نوگرا بدین باور اند که وضعیت کنونی مسلمانان جهان تحت سیطرۀ زمامداران مستبد و فاسد و خودکامه خراب بوده و جهان اسلام به گونۀ بی پیشینه یی گرفتار بحران است. بحران چنان بی پیشینه است که می شود گفت جهان اسلام به بحران هویتی و تمدنی دچار است که شاید در دوران بدترین تهاجمات تاریخ مانند؛ هجوم مغل ها تکرار شده و بس.
در این شکی نیست که استبداد و خودکامگی آگاهی کش، آزادی ستیز و عدالت زدا است و در ضمن فقر و بدروزگاری را نیر در پی دارد که افراطیت به مثابۀ واکنش نامعقول و غیر منطقی ثمرۀ تلخ آن است که رویارویی با افراطیت منتج به تضاد های کشندۀ گروهی، قومی و زبانی شده و امروز می بینیم که چگونه جهان اسلام قربانی افراطیت در نماد بدترین تروریزم شده است. عامل اصلی افراطیت؛ استبداد، فقر و حالت های استعمار، نیمه استعماری و مجاورت استعماری است که همه ریشه در جهل و خرافات دارد که مانع آزادی می شود و فرصت ها برای تامین عدالت را نیز نابود می سازد. از این رو شماری ها بدین باور اند که ظهور حرکت های سلفی و افراطی در جهان اسلام سبب از میان رفتن تحمل پذیری، تساند، تساهل و مدارا شده است. در حالی که تمدن پیشینۀ اسلامی ریشه در تساند و تحمل پذیری داشته که فقها و محدثان در بسیاری موارد از سخت گیری ها اجتناب می کردند که این اجتناب به نحوی درجۀ تحمل پذیری میان مسلمانان را بلند برده بود.
سلف در لغت به معنای پیشینیان آمده که تنها بر شمار محدودی از مسلمانان در صدر اسلام و نه همه آنان به شمول خلفای راشدین وعمر ابن عبدالغزیز اطلاق می شود. پیشینه این نگرش را باید در سده نخستین اسلامی در فرقه خوارج جستوجو کرد، پس از آن و در سده دوم هجری نیز جریانی به نام اهل حدیث (اهل حجاز) بهوجود آمد که از نظر کلامی در برابر معتزله (از جریانهای اصلی کلامی در میان اهل سنت ) و از نظر فقهی در برابر اهل رای (طرفدار اجتهاد و استخراج مسائل) موضع گرفت و زمینه را برای زایش رویکردهایی چون جسمگرایی فراهم آورد. در مورد مبانی فکری آنان گفته شده که این تفکر بر مولفههایی همچون تاکید بر نص، مخالفت با فلسفه، حجیت صدر اسلام، تکفیرگرایی و… بنیانگذاری شده است. در ادامه برخی از مهمترین اصول تفکر سلفی بیان میشود.
از نظر سلفیان بسیاری از زمامداران به شمول والیان و فرماندهان مانند؛ حجاج بن یوسف، عبد الرحمن اشعث، قتیبة بن مسلم و.. گروه هایی مانند مانند خوارج، شیعه، معتزله، مرجئه، جهمیه، کرامیه و.. و تمامی علمایی که متعلق به این گروه ها بودهاند، از دایره سلف بیرون پنداشته شده اند. پس از آن سلفیان به گونۀ گزینشی عمل کرده و شماری افراد خاص را سلفی خوانده اند. سلفیان به صورت عموم ابن تیمیه (۶۴۱- ۷۰۷ خورشیدی در دمشق) و ابن ابن قیم الجوزیه (۶۹۱-۷۵۱ هجری قمری) را از پیشوایان خود می شمارند.ابن تییمیه نه تنها فقیه حنبلی و سلفی نبود؛ بلکه مبتکر و بنیان گذار نظریه وهابیت نیز است. همه علماء اسلام با او مخالفت داشتند و او را یک منحرف دانسته و از او درخواست برگشت از عقایدش را داشتند و از آنجایی که او مقاومت کرده و این را نپذیرفت به زندان افتاد.
ابن تیمیه(۶۶۱-۷۲۸٫ق) خواستار بازگشت به “سلف صالح” و اجتهادهای جدید و گذار از مذاهب تاریخی فقهی بود که شباهت به موضع تاریخی حنبلیان داشت. دلیلش دریافت جایگاۀ فقهی برای امام حنبل در در هندسه مذاهب فقهی اسلامی بود. احمد حنبل همواره از دیدگاۀ مخالفان و حتا موافقانش نه به دلیل داشتن جایگاۀ فقهی؛ بل به دلیل جایگاۀ اعتقادی و حدیث اهمیت داشت. آرای فقهی متنوع و متناقض امام حنبل حتا پیروان فقهی او را در سر گمی نگهداشته است که نتوانست تمسک به اختیارات فقهی آنان را ممکن بگرداند. فقه احمد بن حنبل سلفی محور و اجتناب از انواع قیاس و اجتهاد و اجماعات تا جای ممکن بود. در این میان آنچه ابن تیمیه را از حنبلیان دیگر متمایز می ساخت آن بود که او در واقع می خواست اجتهاد سلفی و حدیث محور خود را جانشین تلاش ها و اجتهادات و تأویلات تازه یی کند که دست کم سه قرن فقیهان و اصولیان حنبلی بغداد و شام را در فرایند نظام سازی فقه و کلام حنبلی مشغول به خود کرده بود. ابن تیمیه در حقیقت به نوعی با آن سنت های درون حنبلی هم مقابله می کرد.
ابن تیمیه تنها مخالف و دشمن شیعیان و “رافضیان” و باطنیان نبود و حکم به بدعت و حتا به کفر آنان نمی داد؛ بلکه با فلاسفه، معتزلیان، اشعریان، صوفیه و مکتب ابن عربی نیز مخالف بود. فلاسفه را آشکارا نا مسلمان می خواند و از بدعت خواندن و یا کفرآمیز بودن عقاید دیگران هم خودداری نمی کرد. ابن تیمیه تنها بر فقها، امامان دارای مذهب و راویان چون هشام و طبری را مورد حمله قرار نداده؛ بلکه ابونصر و ابن سینا و بویژه امام غزالی نیز از زخم زبان او بدور نمانده اند. این در حالی است که امام غزالی از جمله فلسفه ستیزان نامدار در جهان اسلام است که بسیاری فیلسوفان را تخطئه کرده و شماری را هم متهم به کفر نموده است. چنانکه وی در کتاب “یاوه گویی فلاسفه” در هفده مورد فیلسوفان را تخطئه و در سه مسأله متهم به تکفیر می کند. وی در مسألۀ نخست (۲)عقیدۀ فلاسفه را در مورد قدیم بودن یا بی آغاز جهان رد می کرده و در مورد دوم به رد نظر فیلسوفان در رابطه به علم داشتن خداوند بر کلیات و علم نداشتن آن بر جزییات؛ البته با انقسام زمان، “هست”، “بود “و “خواهد بود” و مسألۀ سوم هم به رد نظریۀ فیلسوفان در پیوند به محشور نشدن جسم ها پرداخته است که و در مورد مسألۀ نخست در ردِ اندیشه فلاسفه، از یک احتجاج ریاضی نیز کار گرفته است.
وی پس از نوشتن دومین کتاب معروف خود “تُهافت الفلاسفه” چنان ضربهیی بر فلسفه زد که فلسفه بعد از آن هیچگاهِ نتوانست در جهان اسلام کَمر راست کند؛ اما با این هم از سوی شماری فقها مانند ابن تیمیه متهم به بهکاربستن روش فلسفی شده است. شماری بدین باور اند که غزالی در میانِ متفکران مسلمان، تا جایی جایگاۀ برزخی دارد؛ عدهیی مانند ابن رشد او را بهخاطرِ مخالفت با فیلسوفان سرزنش کرده و او را متهم به ندانستن فلسفه کرده اند و عدهیی دیگر مانند ابن تیمیه و ابن عربی اورا به همدستی با فیلسوفان متهم کرده اند؛ اما غزالی با آنکه با فلسفه، سخت به مخالفت پرداخت، اما منطق را دانشِ ضروری می دانست و دانش بدون منطق را فاقد اعتبار می خواند که این دیدگاۀ او را ابن تیمیه به نقد کشیده است. وی در کتاب مشهور “تهافت الفلاسفه” در هفده مورد فیلسوفانی چون ارسطو، ابونصر فارابی و ابن سینا را متهم به خطا و در سه مسأله فیلسوفان را تکفیر کرد. وی به صراحت میگوید: « تکفیر فلاسفۀ اسلامی، ابونصر، ابنسینا و فارابی واجب است». وی ادعا می کند که سخنان آنان کفر آمیز است. تفاوتی که غزالی با سایر فلسفهستیزان در جهانِ اسلام داشت، مخالفت آگانۀ او با فیلسوفان بود و مانند فقها بدون دلیل فلسفه را یکسره حرام نمی پنداشت. آخرین نظریه های غزالی دربارۀ علوم و سرگذشت پُرماجرای او در رسالۀ “المنقذ من الضلال” آمده است که در میانِ آثار غزالی، جایگاه ویژهیی دارد. گفتنی است که غزالی بعد از چند سال مطالعۀ آثار فیلسوفانی مانند؛ ارسطو، فارابی و ابن سینا کتاب معروف “مقاصدالفلاسفه(۳) را تألیف کرد و در این کتاب به شرح دانش فیلسوفان پرداخت و موضوع هایی چون منطق، الهیات و علوم طبیعی را در آن به بخث گرفت. وی پس از آن کتاب ” تُهافتالفلاسفه” (یاوهگویی فیلسوفان) را نوشت که در آن زمان خیلی تاثیر گذار بود. فیلسوفان بزرگ مغرب زمین مانند؛ ابن رشد اندلسی، مهمترین کتاب فلسفی خود را زیر نام ” تُهافتالتُهافت” در پاسخ به کتاب یادشده نوشت. وی در این کتاب از فلاسفه دفاع کرده و امام غزالی را به یاوه گویی متهم کرده است. (۴) وی این همه را زیر نام دفاع از حدیث انجام می داد. این در حالی است که مقام و جایگاهی او در حدیث نامعلوم بود. ازاین رو او تلاش کرد تا در سنت عالمان دین پایگاهی برای خود به دست آورد که در این زمینه توفیق لازم نیافت.
شماری ها بدین باور اند که ابن رشد آخرین فیلسوف در جهان اسلام است که با دیدی نقادانه در مورد افکار فلاسفۀ پیش از خود تابو شکنی کرده و باب جدیدی را در فلسفۀ اسلامی گشوده است. او به بقای ماده و وجود یک حقیقت ابدی با خدا معتقد بود و متذکر شد که گاهی فلسفه با دین ناسازگاری تام دارد و از این جهت دیدگاههای دوگانهای اظهار داشتهاست.[۳] اوبرخلاف اسلام همانند بودایی ها به ابدی بودن روح باور داشت و تلاش کرد تا فلسفه ارسطویی را با اسلام وفق دهد.
محورها و مسائل فلسفی ابن باجه ابن طفیل و ابن رشد، در عرصۀ ریاضیات، هندسه، منطق، فلکیات، سیاست و طبیعیات که هر سه از فلاسفه غرب عالم اسلام هستند، شبۀ محورها و مسائلی است که در فلسفه شرق عالم اسلام مانند فلسفه ابن سین فارابی کندی به بحث گرفته شده است. این بحث ها به همان گستردگی و دقتی که در فلسفه اسلامی در غرب مورد بحث واقع شده در فلسفه اسلامی در شرق نیز مطرح است.
در مباحث (فلسفۀ اولی) ابنرشد در پنج موضع از دیدگاههای ابن سینا انتقاد کرده است که عبارتاند از: مسئلۀ صدور و قاعدۀالواحد؛ تبیین نظام خلقت و مسئلۀ افلاک؛ مسألۀ حدوث عالم و روش ابنسینا در اثبات حدوث آن؛ مسئلۀ ادراک نفس و پنجم هم بحث زیادت وجود بر ماهیت که از ابتکارات ابنسیناست. ابنرشد در بحث تقسیم وجود به واجب بالذات و واجب بالغیر،
این تقسیمبندی را نفی میکند و آن را قولی مختص به ابنسینا میداند
ابنرشد میگوید وجه غلط نظریة شیخ آن است که اگر وجود غیر از ماهیت باشد، پس عرض است که در نتیجه، بر ماهیت عارض گردیده است؛ یعنی عرضی که بر اعراض و جواهر عارض میشود و در عین حال، یک مفهوم ذهنی صرف نیست بلکه دارای حقیقتی خارجی است. به عبارت دیگر، تعمیم وجود برای اعراض و جواهر یک تعمیم ذهنی نیست؛ بلکه تعمیمی خارجی و عینی است. پس این امری که خود عرض است باید فوق اعراض و جواهر باشد؛ زیرا این عرض خود نیز باید موجود باشد؛ چرا که تحقق عینی دارد. پس عرض دیگری به نام وجود نیز برای آن وجود تحقّق خواهد داشت و همین طور هکذا- تسلسل. در میان فلاسفه اسلامی بویژه مشائیان ابن رشد تنها فیلسوفی است که درباره (دین و فلسفه) به صورت مدوّن سامان مند و به شرح قلم زده است و سرّ این رویکرد را باید در شخصیت فقهی و فلسفی او جست. وی همزمان با کار در فلسفه ارسطویی مقام فقاهت را نیز عهده دار بود و نیز طعنها و ایرادهایی که بر فلسفه وارد می شد او را برانگیخت تا این مقوله را پی گیرد. از آثار ابن رشد درباره قیامت معاد لذتها و دردهای اخروی اوصاف و اشیاء موجود در بهشت و… فهمیده میشود که او زبان گزاره های دینی را دست کم در همین حوزه دارای دو ویژگی یکی سمبولیک یا نمادین و دیگری هم کاربردی می داند.
[۴] آیین وهابیت در قرن ۱۲ هجری بر اساس افکار و آراء او پی ریزی گردید. ابن قیم از روحانیون حنبلی مذهب میباشد. او در ۷ ماه صفر سال ۶۹۱ هجری قمری در روستای ازرع از توابع منطقه «حوران» سوریه متولد شد، در ایام نوجوانی به دمشق رفت و در محضر علماء آن شهر به کسب دانش پرداخت و در ماه رجب سال ۷۵۱ هجری قمری وفات یافت و در مسجد بزرگ دمشق بر پیکر او نماز خوانده شد.[۱] وی پس از بازگشت ابن تیمیه از مصر در سال ۷۱۲ تا وفات او در سال۷۲۸ ه.ق از مقربان و ملازمان او بود .اما شماری ها بر تبار شناسی اصطلاح سلف انگشت انتقاد نهاده و این گزینش سلفیان را پر عیب و لنگ لنگان خوانده و آن را نیاز به بحث بیشتر تلقی می کنند. عبدالوهاب نجدی در قرن هژدهم در واقع بنیانگذار اصلی جنبش سلفی بود که پس از او به شاخه هایی چون؛ سلفیت علمی، سلفیت دَعَوی، سلفیت حرکی و سلفیت جهادی تقسیم شدند.