خبر و دیدگاه

همه چیز را با زبان می‌بینیم و می‌شناسیم

 

داریوش اشوری یک تن از دانشمندان ایرانی، زبان را به نور همانند می‌سازد. او می‌گوید: « همه چیز را به زبان می‌شناسیم؛ اما زبان را جز به زبان نمی‌توان شناخت. زبان را به تنها چیزی که در جهان همانند می‌توان کرد نور است. چرا که ما همه چیز را به نور می‌بینیم، اما؛ نور را جز به نور نمی‌توان دید. نور خود روشن‌گر خویش است. آن چنان روشن‌گری که هم‌چیز را پدیدار می‌کند؛ اما خود پنهان می‌ماند. نور است که به چشمان ما توان دیدن هر آن چیزی را می‌دهد که دیدنی است؛ اما زبان هر آن چیزی که شنیدنی است به ما می‌شنواند.»

سخنان این دانشمند این قانون دانش فزیک در ذهن ما روشن می‌سازد که چون وقتی نور نیست، ما چیزی را نمی‌توانیم ببینیم. به این مفهوم که بدون نور چیزی با ذهن ما نمی‌تواند پیوندی پدید ‌آورد. وقتی نور است و ما همه چیز را می‌بینم و این هم چیز با ذهن ما پیوند به وجود می آورد.  همان گونه که همه چیز را با زبان می شناسیم و می شنویم؛ اما متوجه خود زبان نمی شویم.

همه چیز بدون زبان مفهوم خود را از دست می‌دهد و گویی همه چیز با زبان است که هستی می‌یابد.  وقتی زبان نیست گویی دیگر همه چیز حتا رابطه‌های انسانی در میان انسان‌ها نیز پایان یافته است. از این نقطه نظر همه چیز برای بیان هستی خود، به زبان نیاز دارد.

گاهی ما متوجه این نکتۀ مهم نمی‌شویم که با زبان است که می‌توانیم  دانش های گوناگون را فرا گیریم، با زبان است که عواطف و دیدگاهای خود را بیان می کنیم، با زبان است که دانش فرا می‌گیریم.  وقتی به آموزش دانش‌های طبیعی و حتا دانش های بشری و تاریخی می‌پردازیم کمتر به این نکته توجه می‌کنیم که این زبان است که این دانش‌ها را به ما می‌رساند. زبان در دانش‌های طبیعی و بشری مانند آن است که خود را پنهان می‌سازد، در حالی که اگر زبان را بر داریم دیگر دانشی نمی‌تواند به ما برسد و به زنده‌گی خود ادامه دهد.

از این نقطه نظر هیچ رشته‌یی از دانش و هنر نمی‌تواند بی‌نیاز از زبان بوده باشد.

این نکته را نیز باید همین‌جا روشن کرد که پایۀ اصلی زبان را همان زبان گفتار می سازد. به مفهوم دیگر « زبان واقعی همان زبان گفتار است، یعنی زبان زنده. هر زبان در شرایط تجربی و تاریخی ویژه‌یی شکل می‌گیرد و در جریان زمان با دگرگونی‌ زنده‌گی و زنده‌گان دگر گون می‌شود.» یعنی زبان یک پدیدۀ اجتماعی تحول یابنده است و تحولات سیاسی – اجتماعی و فرهنگی جامعه را باز تاب می‌دهد.

بسیاری‌ها همین که زبان گفتار را یاد دارند، می‌پندارند که بر آن زبان مسلط اند و فکر می‌کنند که نیازی برای آموزش بیشتر زبان ندارند. این یک امر بسیار اشتباه آمیز است. برای آن که زبان تنها گفتار نیست، زبان را در گونه‌های نوشتاری و ادبی آن باید نیز فرا گرفت. باید در زبان توانایی اندیشیدن و نوشتن را پیدا کرد تا از آگاهی بر زبان بتوان سخن گفت.

دانشمند آلمانی مارتین هایدگر می‌گوید: « انسان سخن می‌گوید، ما همواره در بیداری و رویا در حال سخن گفتن هستیم، حتا هنگامی که کلمه‌یی بر زبان نمی آوریم، تنها می‌شنویم و می‌خوانیم. حتا آن‌گاه که چیزی نمی‌شنویم یا نمی‌گوییم؛ ولی به اثری توجه که داریم یا در حال استراحتیم، ما پیوسته به گونه‌یی سخن می‌گوییم. ما سخن می‌گوییم برای آن که سخن گفتن برای ما طبیعی است و از تلاش و کوشش خاص بر می‌خیزد. گفته اند انسان به طور ذاتی دارای زبان است، چه، تصور می‌شود که انسان به سبب سخن گفتن از حیوان و گیاه متمایز شده است، این تنها به این معنی نیست که انسان در کنار قوای دیگر از قوۀ بیان نیز برخوردار است؛ بلکه به این معنی است که این سخن گفتن است که انسان را قادر به انسان بودن می‌سازد، به دیگر سخن انسان از آن روی که سخن می گوید انسان است. این جملۀ « ویلهلم فون هامبولت» است. »

پس زبان در همه‌جا است. حتا در رویاها و در پندارها و اندیشه‌های ما. حتا در سکوت ما در خواب ما. چون بدون زبان نه پنداری، نه رویایی و هم نه اندیشه‌یی شکل می‌گیرد. همه چیز با زبان شکل می‌گیرد. چنین است که زبان برای بیان اندیشه، رویا و پندارهای ما نزدیک‌ترین و تاثیرناک‌ترین وسیله است، گویی زبان در ذات انسان نهفته است.

با این حال در کشور ما بسیار افرادی حتا از آموزش دیده‌گان هستند که با جود داشتن مدرک بلند آموزشی از نوشتن یک مطلب یا بیان اندیشه‌ها و دیدگاه‌های خود نا توان اند. این امر شخصیت یک انسان آموزش دیده را صدمۀ سنگینی می زند.

البته نوشتن در یک زبان زمانی میسر می‌شود که بتوان با آن زبان اندیشید، این امر ممکن نیست تا زمانی که زبانی را به گونۀ کامل فرانگرفته باشیم. اندیشه و زبان با هم پیوند بسیار نزدیک دارند.  ممکن نیست که بدون زبان بتوان اندیشید، برای آن که زبان و اندیشه تکمیل کنندۀ یک دیگر اند. هر قدر که زبان را بیشتر فراگرفته و از مهارت‌های بیشتری زبانی برخوردار باشیم به همان اندازه می‌توانیم بهتر بنویسیم و بهتر سخن رانی کنیم.

بنیاد زبان بر « اسم» استوار است. یعنی نخستین کاری که انسان نخستین برای شناخت هستی انجام داد نام گذاری اشیا بود. او باید تمام اشیای پیرامون خود را می‌شناخت و نام گذاری می کرد تا آنان را بیشتر بشناسد. این نام‌گذاری در حقیقت تلاش انسان ابتدایی برای شناخت هستی بود. انسان ابتدایی با این نام‌گذاری توانست شناخت و معرفت خود را به آینده‌گان انتقال دهند.

انسان با نام گذاری اشیا و طبیعت در حقیقت به اشیا و طبیعت هستی و  هویت بخشید و بدین گونه جهانی دیگری را در ذهن خود ایجاد کرد. ما هر کدام یک جهان ذهنی در ذهن خود داریم. البته این جهان ذهنی ما به واسطه اسم ها و نام هایی پدید آمده است که انسان به اشیا و اجزای طبیعت و جامعه داده است.

امروزه دانشمندان بحث زبان را تا آن جایی رسانده که باور دارند که بیرون از زبان چیزی نمی‌تواند و جود داشته باشد و همه چیز در زبان است و زبان همه چیز را هستی می‌ بخشد.

واژه و جایگاه آن در نظام زبان

     زبان ژرف‌ترین واستوارترین وسیلۀ پیوند و تفاهم درمیان انسان‌هاست. نوع نظامی است که« واژه» کوچک‌ترین واحد یا جز آن را تشکیل می‌دهد، یعنی هر واژه  یک مفهوم جداگانه‌یی را شامل نظام زبان می‌سازد.

در این تعریف واژه تجسم مادی و عینی« مفهوم» است. ما وقتی وازه‌یی را روی صفحۀ کاغذ می‌نویسیم در حقیقت مفهومی را متبلور ساخته ایم. یعنی مفهوم، بدون واژه نمی‌تواند عینیت و تشخص یابد.

واژه افزون بر این که سنگ بنای هستی زبان را می‌سازد. در شعر و ادبیات که شکل متعالی زبان است یگانه افزاری است که در دست شاعر و نویسنده قرار دارد.

انسان ابتدایی در جریان تعمیم و شناخت خویش از محیط پیرامون، آن‌گاه که قدرت نام گذاری اشیا را پیدا کرد، در حقیقت گونۀ جهان تازه‌یی را ایجاد کرد. او  اشیا ر ا نام‌گذاری کرد و اشیا با این نام گذاری نوع تشخص و هویت تازه یافتند.

امروزه واژگان در نظام زبان بخش اعظم معنویت و هویت انسان را در خود جذب کرده است، واژگان نه تنها به اشیا هویت تازه می بخشند و آن هویت را منتقل می سازند؛ بل بار معنویت وهویت انسان را نیز بر دوش دارند.  هر واژه در شعر یا یک اثر ادبی دیگر، تنها و تنها همان وازه‌یی نیست که ما آن را در فرهنگ‌ها می بینیم؛ بلکه واژه‌ها در آثار ادبی گذشته ازاین که مفاهیم تازه و استعاری می توانند پیدا کنند ، درجهت دیگر بخشی از هستی معنوی آفرینش‌گر اثر را نیز با خود انتقال می‌دهند. از این نقطه نظر واژه‌ها  در آثار ادبی گاهی هویت کاملاً جداگانه با آن چیزی پیدا می‌کنندکه در قاموس ها یا فرهنگ‌ها دارند.

واژه‌ها در ساختار جمله گذشته از این که روشن ترین وسیلۀ پیوند در جامعۀ انسانی است و جامعۀ انسانی به وسیلۀ این پیوند مفهوم مشخص خود را پیدا میکند؛بل وسیلۀ پیوندی در میان پروردگار عالمیان و انسان ها نیز بوده است.

پیامبر اسلام، چهل ساله بود و در غار حرا بود که نخستین دستور پروردگار عالمیان توسط حضرت جبرئیل( ع) این گونه برایش فرستاده شد: « اقرء باسم ربک الذی خلق، خلق الانسان من علق».

ترجمه: «بخوان به نام پروردگارت که آفرید انسان را از خون بسته!» بدین‌گونه نخستین سپیده دم پیوند پیامبر با خداوند پس از بعثت در فروغ طلوع واژگان رنگ گرفته است.

حضرت پیامبر دستور می‌یابد که: بخوان! ما می‌دانیم که خواندن چیزی نیست جز جاری ساختن زلال واژگان بر زبان. پیامبر واژه‌ها یی را که از سوی خدا فرستاده شده بود بر زبان جاری می‌سازد و بدین‌گونه  رابطه میان پروردگار و پیامبر با حلۀ واژگان تنیده می‌شود.

خداوند در کتاب آسمانی خویش قرآن در سورۀ « ن و القلم و ما یسطرون» قلم را ستایش می‌کند و به آن سوگند یاد می‌کند. اگر واژه، مفهومی را متجلی می‌سازد و به زبان دیگر اگر مفهوم درجامۀ واژه عینیت پیدا می‌کند، در جهت دیگر باید در نظر داشت که واژه  خود به وسیلۀ قلم است که شکل می‌گیرد و متجلی می‌شود. این سلسله ما را به آن سرچشمه‌یی می رساند که همه چیز از او هستی یافته است.

مولانا جلال الدین محمد بلخی در دفتر چهارم  مثنوی معنوی در تمثلی این گونه به این امر اشاره می‌کند :

مورکی بر کاغذی دید او قلم

گفت با مور دیگر این راز هم

که عجایب نقش ها آن کلک کرد

هم‌چو ریحان و چو سوسن‌زار ورد

گفت آن مور اصبع است آن پیشه ور

وین قلم در فعل فرع است و اثر

گفت آن مور سوم کز بازو است

که اصبع لاغر ز زورش نقش بست

هم‌چنین می رفت بالا تا یکی

مهتر موران فطِن بود اندکی

گفت کز صورت مبینید این هنر

که بخواب و مرگ گردد بی‌خبر

صورت آمد چون لباس و چون عصا

جز به عقل و جان نجنبد نقش‌ها

بی‌خبر بود او که آن عقل و فواد

بی زتقلیب خدا باشد جماد

یک زمان از وی عنایت بر کند

عقل زیرک ابلهی‌ها می‌کند

واژه بدون قلم هنوز پریشان است، چنین به نظر می آید که واژه هنوز چیری کم دارد، هنوز در نقصان است و قلم است که او را کامل می‌سازد، متجلی می‌سازد و عینیت می‌بخشد. با قلم است که می‌توان کلامی را، سخنی را و واژه‌یی را بر صفحۀ کاغذ رقم زد و پیام آن را به دیگران انتقال داد.

مولانا عبدالرحمان جامی در اورنگ هفتم ( خرد نامۀ سکندری)، سخن را فرود آمده از آسمان ها می‌داند، که نهایتاً قلم از برکت او هستی یافته است:

سخن از آسمان ها فرود آمدست

به اقلیم جان ها فرود آمدست

گشاده ز اقلیم چون پر و بال

چو طاووس در جلوه گاه خیال

بود تابش ماه و مهر از سخن

بود گردش نه سپهر از سخن

دو حرفند از دفترش کاف و نون

به هستی شده نیست را رهنمون

سخن گر نبودی نبودی قلم

به لوح بیان سر نسودی قلم

قرآن یگانه کتاب آسمانی نیست که قلم درآن ستایش شده و بالوسیلۀ آن به واژه و کلام ارج گذاشته شده است؛ بلکه در کتب آسمانی دیگر نیز بدین امر اشاره‌ها و تاکیدهای روشنی وجود دارد. در انجیل یوحنا در رابطه به واژه و کلام آمده است:

«در ازل کلام بود، کلام با خدا بود، کلام خود خدا بود، از ازل کلام با خدا بود، همه چیز به وسیلۀ او هستی یافت و بدون او چیری آفریده نشد، زنده‌گی از او به وجود آمد و آن زنده‌گی نور آدمیان بود، نور در تاریکی می‌درخشید وتاریکی هرگز بر آن پیروز نشده است.»

در انجیل، کلام از چنان مرتبتی برخوردار است که از ازل با خداوند است و خداوند هیچ چیز را بدون او هستی نبخشیده است؛ بل همه چیز و حتا زنده‌گی از او هستی یافته است. به همین‌گونه در کتاب آسمانی تورات در سفر پیدایش می‌خوانیم :« و خدا گفت روشنایی بشود، روشنایی شد، و خدا روشنایی را روز و تاریکی را شب نامید.»

در آفرینش جهان بربنیاد تورات،آفریدگار فقط گفته است که روشنایی بشود و روشنایی به وجود آمده است. گفتن روشنایی به خاطر ایجاد روشنایی، همان هستی بخشیدن است ذریعۀ « واژه». استفاده از زبان است برای ایجاد چیزی. وقتی مفهومی در جامۀ واژه هستی می‌یابد در حقیقت هویت و شناس‌نامۀ خود را به دست می آورد. مثلاً آن گونه که در تورات آمده است، خداوند فقط گفته که روشنایی بشود، روشنایی پدید آمده است. یعنی با استفاده از واژۀ روشنایی، هستی روشنایی را پدید آورده است.

و باز هم در تورات: « و خدا روشنایی را روز نامید و تاریکی را شب نامید.» نامیدن روشنایی به روز و تاریکی به شب خود هستی بخشیدن است به شب و روز. یعنی با نامیدن تاریکی به شب و روشنی به روز است که شب و روز هستی و هویت خویش را پیدا می کنند. مسلماً که نامیدن و گفتن خود استفاده کردن است از کلمه. در قران نیز خداوند کون و مکان را به حرف « کُن » هستی بخشیده است .

ابوالمعانی میرزا عبدلقادر بیدل دریکی از ترکیب بندهای خویش که به بیان آفرینش هستی پرداخته است، این گونه به این امراشاره دارد:

به نام آن صمد بی چگونۀ یکتا

که کرد کون و مکان را به حرف کن پیدا

در آن زمان که نبود از زمانه آثاری

برون علم و عیان بود ذات او تنها

نه در حقیقت بحتیت اش خیال شیون

نه بر صحیفۀ ذاتیت اش خط اسما

به خویشتن نظری کرد خود به خود بنمود

حقیقت همه اشیا به ذات خود یک‌جا

در ادبیات گران‌بار پارسی‌دری، ارج گذاری به مقام سخن چنان سنت جلیلی، در میان شماری از شاعران و سخن پردازان والا مرتبت و بلند اندیشه در درازنای سده‌ها پیوسته ادامه داشته است. حکیم نظامی گنجه‌یی در اثر گران سنگ خویش« خمسه» در مثنوی « مخزن الاسرار» اندر باب قلم و سخن، این گونه سروده است:

جنبش اول که قلم بر گرفت

حرف نخستین ز سخن در گرفت

پردۀ خلوت چو بر انداختند

جلوت اول به سخن ساختند

چون قلم آمد شدن آغاز کرد

چشم جهان را به سخن باز کرد

بی سخن آوازۀ عالم نبود

این همه گفتند و سخن کم نبود

خط هر اندیشه که پیوسته اند

بر پر مرغان سخن بسته اند

گر چه سخن خود ننماید جمال

پیش پرستندۀ مشت خیال

ما که نظر بر سخن افگنده ایم

مرده اویم و بدو زنده ایم

گر نه سخن رشتۀ جان تافتی

جان سر این رشته کجا یافتی

ملک طبیعت به سخن خورده اند

مهر شریعت به سخن کرده اند

ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل، پیوسته شاعران مداح را نکوهش می کرد و باورمند بود که شاعران و نویسنده‌گان هرزه‌گوی و مدحیه سرا کار های زشت صاحبان قدرت را توجیه می کنند و کلمات و معانی زیبا را با ریختن به زیر پای قدرتمندان، رو سیاه می سازند؛

ای بسا معنی روشن که زحرص شعرا

خاک جولان‌گۀ اسب و خر صاحب جاه است

بیدل مقام و مرتبۀ سخن را در مثنوی« محیط اعظم» این گونه بیان میکند:

صدایی‌ست پیچیده در کاینات

که پر کرده از شوق ظرف جهات

کدامین صدا نغمه یی ساز کن

همان دستگاه ظهور سَخُن

درین بزم هر جا دلی می‌تپد

به ذوق سخن بسملی می‌تپد

سخن چیست آن معنی بی‌نشان

که جایی خموشی است، جای بیان

سخن تا نگردید معنی بیان

نه نام آشکارا شد و نی نشان

سخن گشت آیینۀ نیک و بد

سخن کرد افشای جهل و خرد

سخن خاک را رنگ جان داده است

چو من خامشی را زبان داده است

به انکار او هیچ کس ره نبرد

مگر آن که ختم نفس کرد و مرد

به وصف سخن نیست یارای من

مگر وصف خود، خود بگوید سخن

بر بنیاد پایۀ بلند و شکوهمند سخن است که حکیم نظامی گنجه یی سخن پردازان را بلبل عرش می‌داند. البته آنهایی را که مرتبت آسمانی واژ گان را دریافته اند. نظامی در مقام مقایسه، نظم را بر نثر برتری میدهد:

قیافه سنجان که سخن بر کشند

گنج دو عالم به سخن در کشند

خاصه کلیدی که در گنج راست

زیر زبان مرد سخن سنج راست

بلبل عرش اند سخن پروران

باز چه مانند به آن دیگران

ز آتش فکرت چو پریشان شوند

با ملک از جملۀ خویشان شوند

پردۀ رازی که سخن پروری ست

سایه یی از سایۀ پیغمبری ست

از پی لعلی که بر ارد ز کان

رخنه کند بیضۀ هفت آسمان

شعر ترا سدره نشانی دهد

سلطنت ملک معانی دهد

با دریغ که همواره چنین نبوده است؛ بل از همان سپیده دم پیدایی ادبیات و شاید بهتر باشد بگوییم که از همان سپیده دم پیدایی زبان دو نوع برخورد با واژگان وجود داشه است. نخست آنانی که قدسیت واژگان را دریافته و مرتبت آسمانی آن را حرمت نهاده اند و هیچ‌گاهی به خاطر خشنودی این یا آن اورنگ نشین بی‌فرهنگ و قلدر بی‌معرفت، دامان سپید واژگان را با لکه های سیاه دروغ، ریا، تملق و گزافه گویی نیالوده اند.

دو دیگر آن‌هایی اند که واژه گان را وسیله‌یی می سازند برای رسیدن به آرزو های حقیر خویش. دامان پاک آنها را با دروغ و ریا می آلایند و سخن جز به مدارنیت زورمندان نمی‌گویند. این دسته همان خود فروخته گان و زبان آلوده‌گانی اند که قدسیت واژگان را فروغ‌ناکی دل و وجدان را در برابر جلوۀ رنگین سیم و زر، مقام و جاه فروخته اند و در عوض نفرین و نفرت همیشه گی تاریخ را نصیب شده اند.

تعریف زبان

ریشه و پیشینۀ پیدایی زبان‌ را باید در پیدایی زنده‌گی اجتماعی انسان‌ها جست و جو کرد. یعنی زبان زمانی پدید آمد که انسان‌ها به زنده‌گی اجتماعی دست یافتند. پس زبان یک پدیدۀ اجتماعی است که در یک جهت ریشۀ پیدایی آن به پیدایی زنده‌گی اجتماعی بر می‌گردد، در جهت دیگر خود به پیوندهای اجتماعی در میان انسان‌ها مفهوم می‌بخشد. یعنی وسیله‌یی می‌شود برای برقرار پیوند های اجتماعی!

زبان همراه با جامعه بشری در تحول و تکامل بوده است. بدون تردید انسان‌های ابتدایی جامعۀ ساده‌یی داشتند. پس زبانی هم که در این مرحله بسیار ساده و ابتدایی بوده است. یعنی هر قدر جامعۀ رو به تکامل رفته است، زبان نیز تکامل یافته است.

این نکته را هم به یاد داشته باشیم که امروزه بسیاری از زبان‌ها مرده اند؛ ولی زبان‌هایی هم هستند که توسعه یافته و گسترده‌گی بیشتری پیدا کردند.

زبان‌های که نتوانستند هم‌گام با تحولات اجتماعی خود را هم آهنگ سازند یعنی از تحول اجتماعی عقب ماند آرام آرام  به انزوا کشیده شدند و از کار برد ماندند و زبان دیگری جای آنان را گرفته است. هنوز هم زبان‌های وجود دارند که این  خطر آن‌ها را تهدید می‌‌کند. زبان به مانند یک موجود زنده است. از خود قوانین دارد. تحول پذیر است، توسعه می یابد و یاهم می میرد.

در ساده ترین تعریف گفته اند که:«  زبان وسیلۀ افهام و تفهیم است.» یعنی انسان‌ها به وسیلۀ زبان خواست‌ها، آرزوها و اندیشه‌های خود به یک دیگر بیان می کنند و در میان هم پیوند ایجاد می کنند. باید گفت: این ساده ترین تعریف از زبان است، برای آن که مفهوم زبان گسترده از این تعریف است. با این حال اگر همین تعریف را اساس قرار دهیم در آن صورت هرگونه وسیلۀ مفاهیمه و سیلۀ پیوند در میان‌انسان‌ها را می‌توان زبان گفت. چه این پیوند به وسیلۀ ایشاره‌ها صورت گیرد چه به وسیلۀ علایم و نمادها.

 

به گونۀ نمونه کسی به شما لبخند می زند، شما از چگونه‌گی لبخند او می‌دانید که او صمیمیت نشان می‌دهد یا شما را تمسخر می‌کند. گاهی لبخند ها  مفهوم تمسخر را نیز دارد. به همین گونه کسی به شما دست می‌دهد، شاید با نوک انگشتان، شما می‌دانید که او با شما صمیمی نیست، این گونه دست دادن بیان‌گری عدم دوستی و صمیمیت است.  کس دیگری هم به شما دست می‌هد؛ اما دست شما را می‌فشرد، در حقیقت با این فشردن می‌خواهد به شما نشان دهد که شما را دوست دارد و این فشردن پیام دوستی و صمیمیت است.

حتا از گونۀ نگاه کردن کسی می‌توان فهمید که او می‌خواهد چه پیامی را به شما برساند. یا از حرکات چهرۀ کسی می‌توان به حالات درونی او پی برد. این همه را به مفهوم عام می‌توانند زبان باشند، زبان اشاره و نمادها؛ اما نه زبان مفهوم خاص آن.

دکتور محمد حسین یمین استاد دانشگاه کابل این گونه تعریفی از زبان ارائه می‌کند: « زبان یک سیستم صوتی رمزی ( سمیولیک) وضعی، میثاقی، اکتسابی و اجتماعی است که افراد یک جامعۀ لسانی آن را به منظور افهام و تفهیم به کار می برند. »

استاد یمین برای روشن سازی بیشتری این تعریفت می‌گوید: « در این جا مقصود از سیستم این است که هر زبان دارای نظام و قواعد مشخص می‌باشد و صوتی یعنی که صورت اصلی و اساسی هر زبان گفتار یا سخن گفتن است که زبان ملفوظ یا شنیدنی گفته می‌شود. رمز یا سمبول یعنی نشانه‌یی که در یک زبان بر چیزی دلالت کند و رابطه میان دال و مدلول معنی و مفهوم را  به میان می آورد. این سمبول های همه وضعی اند. »

در پیوند به این تعریف باید این چند نکته را روشن کرد.

  • زبان یک پدیدۀ اجتماعی است. یعنی با پیدایی جامعه به وجود آمده است. وقتی زنده‌گی اجتماعی به وجود آمد، انسان ها نیاز داشتند تا در میان خود پیوند ایجاد کنند و زبان این پیوند را به جود آورد. یعنی اگر زنده‌گی اجتماعی نمی بود، زبانی هم به وجود نمی آمد. زبان شناسان باور دارند که اگر کودکی را دور از کودکان دیگر در تنهایی نگهداریم که او نتواند با کسی سخن گوید، سر انجام  او نمی‌تواند سخن گوید.

 

  • زبان اکتسابی است. یعنی کسب می‌شود. یک امر فطری نیست. از جامعه یی که انسان در آن زنده‌گی می‌کند، کسب می‌شو.

 

  • زبان یک امر قراردادی یا میثاقی است، به این معنا که انسان ها در جریان نام گذاری اشیا بر سر این نام‌گذاری با هم تفاهم کردند. گویی وارد یک قراداد اجتماعی شدند.

 

  • هر زبان رمزها و نشانه‌های صوتی دارد. همین نشانه‌های صوتی است که بنای زبان را می‌سازد. یک حرف یک نشانۀ صوتی است. از این جا می توان گفت انواع دیگر وسایل مفاهیمه از قبیل زبان اشاره ای، علامه ای را به مفهوم خاص آن و از نگاه تعریف علمی نمی توان زبان گفت.

 

پیش از این نیز گفته شد که واحد مفهوم در زبان کلمه یا واژه است. هر واژه یک مفهوم  است که در نوشتار شکل می گیرد؛ اما واحد گفتار در زبان جمله است. یعنی وقتی انسان‌ها سخن می‌گویند، از جمله‌ها کار می‌گیرند. هر چند گاهی هم یک واژه می‌تواند به گونۀ یک جمله، امری را بیان کند با این حال همیشه انسان برای سخن گفتن نیاز به کاربرد جمله دارد. جمله ها از ترکیت قانونمند واژه‌های ساخته می‌شوند که باید پیامی، و هدفی را به مخاطب برسانند.  

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا