شعر پایداری از کودتای ثور تا فروپاشی حکومت دست نشانده
کودتای ثور 1357 بیشتر ازهر زمان دیگری شعر افغانستان را به ساختار های سیاسی – ایدیولوژیک وابسته ساخت. در این سالها در همهجا یک خط وجود داشت، یک خط سرخ که همه چیز را به دو بخش انقلابی و ارتجاعی تقسیم میکرد. این خط شاعران را نیز به شاعران انقلابی و ارتجاعی دسته بندی کرده بود.
شاعرانی حزبی که روزگاری در دهۀ دموکراسی خود بر ضد دولت شعر میسرودند، حالا به ستایشگران دولت بدل شده بودند و شاعران غیر وابسته به حزب و دولت را شاعران ارتجاعی می انگاشتند.
شاعران غیرحزبی عمدتا با سه سرنوشت روبه رو شدند: شماری آنها در زندان پلچرخی تیرباران شدند؛ شمار دیگر سالهای درازی را در پشت میلههای زندان پلچرخی سپری کردند. به همینگونه شمار دیگری هم به کشورهای ایران و پاکستان پناهنده شدند و ادبیات مقاومت برون مرزی را پایهگذاری کردند.
اگر ادبیات افغانستان در این سالها در جهتی گسترده ترین تجربههای شعرسیاسی – ایدیولوژیک دولتی را پشت سر گذاشت؛ در جهت دیگرتجربههای شعر پایداری معاصر افغاستان نیز در همین زمان برجستهگی بیشتری پیدا کرد. شاید بتوان گفت که نظام کودتایی و پس از آن یورش شوری افغانستان را به جهنمی بدل کرده بود و در چنین وضعیتی است که شعر پایداری در کشور برجستهگی و تشخص بیشتری پیدا میکند.
این نکته قابل یاددهانیاست که در افغانستان هیچ دولتی به اندازۀ دولت دست نشاندۀ شوروی این قدر به گستردهگی ازادبیات و هنر در جهت اهداف و سیاستهای خود استفاده نکرده است. این امر اگر در یک جهت سبب ایجاد نوع ادبیات دولتی سیاست زده گردید، در جهت دیگر زمینۀ شکلگیری ادبیات ضد دولت مقاومت را نیز پدید آورد.
به سال 1365 خورشیدی، دولت پس ازیک دهه کشتار و استبداد سیاسی و فرهنگی، در اثر تغیراتی سیاسی که در شوروی سابق در دوران گورباچف پدید آمد؛ سیاست گفت و گو با مجاهدین و مخالفان را روی دست گرفت. ظاهرأ آمادهگی نشان داد تا قدرت را با گروه های جهادی تقسیم کند. قانون اساسی تازهیی ساخته شد و پارلمانی هرچند وابسته به دولت به کار آغاز کرد. چنین وضعیتی این امکان را به وجود آورد تا شماری از نشریههای غیر دولتی به وجود آیند که این نخستین تجربۀ مطبوعات آزاد در دوران حکومت کمونیستی در افغانستان بود.
شاعران و تویسندهگان غیر حزبی جهت هم آهنگی فعالیتهای فرهنگی دور از نظارت دولت یک رشته نهاد فرهنگی را پایهگذاری کردند که میتوان از کانون دوستداران مولاناجلال الدین محمد بلخی، انجمن دوستداران بیدل، انجمن فرهنگی حکیم ناصر خسروبلخی، انجمن فرهنگی هرات باستان، انجمن فرهنگی حکیم سنایی غزنوی، انجمن امیرعلی شیر نوایی، انجمن فرهنگی خوشحال و انجمن فرهنگی سید جمال الدین افغان نام برد.
این انجمنها با راه اندازی نشستهای خوانش شعر، داستان، نقد ادبی و تجلیل ازشخصیت های فرهنگی کلاسیک و معاصر و شخصیتهای تاریخی زمینهیی آن را فراهم آوردند تا شاعران و نویسندهگان مخالف با سیاست و ادبیات دولتی، آفریدههای ادبی خود را برای شهریان کابل در نشستهای گستردهیی که صدها تن از شهریان کابل گرد میآمدند، ارائه کنند. بدینگونه این انجمنها با تفاوتهایی، در گسترش شعر پایداری در داخل کشور نقش قابل توجهی بازی کرد اند. برای آن که شاعران میتوانستند در نشستهای فرهنگی این کانونها و انجمنها سرودههای خود را بدون سانسور بخوانند و چنان سردههایی در آن روزگار با استقابل بزرگ مردم رو به رو می شد.
همینجا باید یادآوری شود که باری جایی خواندم که گویا استاد واصف باختری گفته است که شماری از شاعران در داخل کشور به گونۀ تفننی به شعر مقاومت پرداخته اند. برای من چنین سخنی از واصف باختری شگفتی انگیز بود. برای آن که تا جایی که من در سالهای تجاوز در کشور متوجه بودم شاعران مقاومت یا آن شمار شاعرانی که به گونهیی در مخالفت با دولت دستنشانده و حضور نیرویهای متجاوز شوروی شعر سروده اند، چنین شعرهایی برخاسته از مسووُلیت، تعهد اجتماعی و وجدان بیدار آنان نسبت به آن رویداد سیاه بوده است نه بر بنیاد تفنن. چون هیچ شاعری نمیخواهد بر بنیاد تفنن زندهگی و آرامش خود را به خطر اندازد. اتفاقا این روزها که در پیوند به شعر مقاومت در کشور جست و جو و پژوهشی داشتم، کتاب « در غیاب تاریخ » استاد باختری را یک بار دیگر مرور کردم و دریافتم که راوی بهتانگر به خاطر آن که سخنان سرچپۀ خود را پایه و اساسی دهد، گفته های واصف را وارونه ساخته است. در حالی که واصف در این کتاب چنین دیدگاهی را ارائه نکرده؛ بلکه او این سخن را در پیوند به شعر شاعران برون مرزی گفته است:
« در افغانستان یک تلقی به وجود آمده که هرکسی در خارج کشور شعر سروده، مخصوصأ اگر شعر برضد تجاوزگران روس و دستنشاندهگان بوده، شعر جهادی گفته است. شعر مقاومت است به نظر من چنین نیست. سن و سال و شناخت متناسب با سن و سال ایجاب میکند که شناخت آدم از شخصیتها و عناصر معین به درجات متفاوت باشد. من یک عده از این ذوات محترم را اصلأ به اسم شاعر جهادی و شاعری که پدید آورندۀ شعر مقاومت است، نمی شناسم. شاید از لحاظ ادبی کارشان ارزشمند باشد. از لحاظ ادبی صرفأ ادبی؛ اما اجبار زیستن در خارج کشور، اجبار پیوستن به بعضی از گروههای سیاسی، گاهی آنها را از سر تفنن واداشته که شعر در نکوهش ارتش سرخ و در نکوهش دولت دستنشانده بگویند. به نظر من، شعر مقاومت اگر در داخل یا خارج افغانستان سروده میشود، باید از سرچشمۀ نهاد شاعر، با خلوص کامل و با ایمان بسیار استوار و محکم تراوش کند.»
در غیاب تاریخ، ص 52
سخنان واصف باختری بسیار دقیق است. برای آن که شاعر شعر پایداری باید در گام نخست نسبت به خود و نسبت به رویدادهای سیاسی و اجتماعی زمان خود و نسبت به استبداد بیگانه و خودی با مسوُولیت رفتار کند نه این که برای چندی خرمن خود را درمسیر بادهای روزگار باد کند! شعر مقاومت نمیتواند بدون یک مسوُولیت بزرگ و آگاهانۀ اجتماعی – سیاسی پدید آید. شعر مقاومت از شاعر مقاومت بر میخیزد، همانگونه که شعر عارفانه را شاعر عارف می سراید، یا شاعری که به عرفان باور داشته و نفس عارفانه داشته باشد. شاعر مقاومت نیز باید با مسوُولیت و تعهد بسراید. با وضعیت ونظام حاکم دشمن باشد، سپاهی پاسداری آزادی سرزمیناش باشد.
در همین کتاب، جای دیگر واصف باختری در پیوند به شعر مقاومت درون مرزی دیدگاه خود را این گونه بیان میکند: « درست است که یک عده شاعران ما در خارج کشور، شعر مقاومت افغانستان را در برابر متجاوزان روس و ملعبههای دستشان در افغانستان پیریزی کردند؛ اما یک کاخ بسیار استوار به نام شعر مقاومت در داخل کشور برافراشته شد. شعر مقاومت در داخل افغانستان هم بسیار باشدت و حدت، با تمام سنگینی و صلابت خود وجود داشته، همان طوری که ما در شعرهای پرتو نادری، قهارعاصی، افسررهبین، لیلا صراحت روشنی، عبدالسمیع حامد و در شعرهای دهها شاعر مشهور یا کمتر به شهرت رسیده میبینیم. حتا شاید ما امروز مجموعههایی از این شاعران گرامی را در دست داشته باشیم که سراسر شعر مقاومت است.
خوشبختانه به رغم تمام تلاشهای که از سال 1357 تا1371 از سوی مجریان مشی فرهنگی دولت وقت برای منحرف ساختن مسیر اصلی شعر افغانستان صورت گرفت، به فضل و رحمت خداوند و به همت و دلیری و احساس مسوُولیت و عشق به زادگاه، عشق به فرهنگ خودی و زبان مادری، شعرما به جای این که دچار انحطاط شود و راه قهقرا بپیماید، رشد کرد، بالید و به گل و شگوفه نشست که شما هر لحظه ثمرات آن را به دست آورده میتوانید.»
در غیاب تاریخ، ص 49.
با همین تبصره میپردازیم به بررسی شعر پایداری چند تن از شاعران شاخص شعر پایداری در این دوره.
واصف باختری
واصف باختری یکی از آن شاعرانی است که با آفرینشهای ادبی خویش پیوسته درعرصۀ شعر و ادبیات کشور حضور سازندهیی دارد. در حالی که شماری از شاعران هم نسل او و یا هم شاعرانی نسلهای بعدتر از او در یکی چند دهۀ اخیرعملاٌ از میدان آفرینشهای ادبی دور شده اند. به زبان دیگر نتوانسته اند تا همپای روزگار گام بردارند و به پیش آیند. یا میتوان گفت که شماری را جذبهها، هیجانها و فشارهای سیاسی از راه زد. در پیوند به تعهد و رسالت شاعری خود یا سکوت کردند یا هم خواستند تا همسو با سیاستهای دولتها شعر بسرایند. میشود گفت شاعرانی را می شناسیم که خود معاصر اند و اما دیگر سرودههای شان معاصر نیست. به نظر من این بدتر ین حالت برای یک شاعر و آفرینشگر ادبی است که حضورش در عرصۀ فرهنگ و ادبیات تنها به حضور فزیکی وابسته است. به این نکته از آن اشاره کردم که واصف باختری در شعر پایداری در دهۀ شست نیز حضور مشخصی دارد. او همانگونه که در دهۀ چهل و پنجاه خورشیدی با تعهد، مسووُلیت و اندیشه به شعر پایداری میپرداخت تا هم اکنون نیز چنین است. در حالی که پس از سقوط حکومت دست نشاندۀ شوری در افغانستان، شماری از شاعران به گونهیی از شعر پایداری فاصله گرفتند. حتا شمار از شاعران غیر حزبی دهۀ پنجاه پس از نظام کودتایی و هجوم شروری به گونهیی از خط شعر پایداری اندکی پای آن سوتر کشیدند.
شماری هم در داخل کشور با پیروزی مجاهدین فکر میکردند که دیگر دوران شعر مقاومت به پایان رسیده است. شماری هم که الهام شاعرانۀ شان در شعر مقاومت وابسته به موجودیت مجاهدان در برابر دولت دست نشانده بود، با رسیدن مجاهدان به کابل، چنان هیجانی شدند که گویی افغانستان به مدینۀ فاضلۀ افلاتونی رسیده و دیگر نباید گفت که بالای چشم آنان ابروست. این در حالیاست که حکومت مجاهدان به گونۀ دیگر همان استبدادی را بر مردم افغانستان روا داشت که نظامهای پیشین. میتوان گفت، همانسان که شاعران وابسته به حزب دموکراتیک خلق پس از کودتای ثور از مرز شعر پایداری گذشته و به شاعران دولتی بدل شدند، به همانگونه شاعران شعر پایداری مجاهدان پس از حاکمیت مجاهدان خود به شاعران دولتی چهره بدل کردند. آنان شاعرانی را که بر ضد جنگهای تنظیمی و بیعدالتی حکومت مجاهدان شعر میسرودند، کمونیست، ملحد و بقایای نظام گذشته میخواندند!
با اینحال شعر پایداری درون مرزی همچنان به راه خود ادامه داد. شدتجنگهای تنطیمی در کابل، حتا همان شاعران مقاومت دهۀ شست را که در آغاز به تمجید از پکول و دستمال مجاهدان، هیجان سرایی میکردند را دوباره به راه شعر مقاومت برگشتاند؛ اما دیگر اندکی دیر شده بود، برای آن که شعر پایداری شعر هیجانات نیست؛ شعر آگاهی است و شعر بیداری و روشنفکرانه. تعهد شاعر پایداری یک تعهد درونی است. شعر پایداری تنها شعر آمیخته با شعارها بر ضد حاکمیت بیداد نیست؛ بل در بُعد دیگری شعر دفاع از حق و حقیقت و شعر دادخواهی برای عدالت اجتماعی نیز هست که ریشه در مسوُولیت آگاهانۀ شاعر دارد. شماری نیز به هر دلیلی که بود خاموش شدند و این خاموشی خود گناه بزرگتری است برای یک شاعر که سخن از شعر و شعور میزند.
واصف باختری شعری دارد زیرنام « خوان هفتم و آنگاه … » وقتی این شعر را خواندم، به یاد هفت خوان رستم افتادم در شاهنامه. به یاد آن نبرد هیجان انگیز رستم افتادم با نیروهای اهریمنی دیو سپید در آن غار مخوف.
1
سپیده پیر روشی فروش دوره گرد
به دوش کوله بار نور
به ره نهاده بود گام
که با صدای آی آی روشنی
ز کوچههای شهر خاوران گذر کند
که نا گهان انار سرخ ماه
ز «چرخ گوشت سای» ابرها گذشت
زتازیانۀ تگرگ
و در سقوط خوشههای واژگان رویش گیاه و برگ
چراغ آرزوی بارور شدن
به چشم نخلهای پیر تیرخورده تیره شد
2
چریک آفتاب
سپهبد ستبرسینۀ سپهر
که در کمین ستاده بود
به سوی یاغیان تندر و تگرگ
هزار عمود آتشین فگند
3
پس از گریز یاغیان تُندر و تگرگ
که برترین چکاد
سلام گرم آفتاب را پذیره شد
جوانهیی که از تگرگ و باد، تازیانه خورده بود
به شانۀ نسیم سرنهاد و گفت
خوشا خوشا که آفتاب چیره شد
4
سپیده پیر روشنی فروش دوره گرد
به شهر شرق شادمانه پا گذاشت
5
سپیده پیر روشتی فروش دوره گرد
ز کودکان کوچههای شهر شرق
دو سکه خنده میگرفت
به دست شان دو خوشه نور می نهاد
سفالینۀ چند بر پیشخوان بلورین فردا، ص 154- 155.
شعر خوان هفتم و آنگاه… یک شعر نمادین است ک در سالهای تجاوز شوروی در دهۀ شست خورشیدی سروده شده است. شاعر در این شعر با ارائۀ یک رشته از نمادهای که عمدتاً از طبیعت بر گرفته شده اند، میخواهد ما را به وضعیت دردناکی که در جامعه حاکم شده است، آشنا سازد. نام شعر نیز نمادین است. نام شعر یکی از داستانهای هیجان انگیز شاهنامه را در ذهن خواننده تداعی میکند. جهان پهلوان رستم را میبینیم که به جنگ دیو سپید میرود، هفتخوان را پشت سر میگذارد. ستیز او را میبینیم نه تنها با آدمها؛ بلکه با نیروهای جادویی ، با اژدها که میتوانند نمادی از شر و بدی باشند. در این شعر از آغاز تا پایان این نمادها اند که راه می زنند و در برابرهم قرار میگیرند. «سپیده، روشنی فروش دوره گرد» خود نماد پچیدهیی است که با آی آی روشنی از کوچههای خاوران گذر میکند. همه چیز زیباست. زندهگی دلپذیر و زیباست که ناگهان «انار سرخ ماه» از « چرخ گوشت سای ابرها» میگذرد و خواننده با نماد پیچیدۀ دیگری در شعر رو به رو میشود. این یک رویداد شوم است که همه خیابانهای زندهگی را در تاریکی فرو میبرد. امید بارآوری در چشم درختان پیر تیرخورده، تاریک میشود. یعنی زندهگی و جامعه از پویش میماند.
که نا گهان انار سرخ ماه
ز «چرخ گوشت سای» ابرها گذشت
زتازیانۀ تگرگ
و در سقوط خوشههای واژگان رویش گیاه و برگ
چراغ آرزوی بارور شدن
به چشم نخلهای پیر تیرخورده تیره شد
بعد «چریک آفتاب» را میبینیم که به آوردگاه میآید و بر « یاغیان تندر و تگرگ» هزاران عمود آتشین میافگند. آنها را ازپای در می آورد، راه جز فرار برای شان نمیماند. آنگا خورشید بار دیگر برهمه چیز چیره میشود. این امرهمان پیروزی حقیقت است بر دروغ، پیروزی داد است بر بیداد، نقطۀ پایان یک مصیبت اجتماعی است که « پیر روشنی فروش دوره گرد» در هوای رسیدن به آن همیشه در تکاپو و مبارزه بوده است.
چریک آفتاب
سپهبد ستبر سینۀ سپهر-
که در کمین ستاده بود
به سوی یاغیان تندر و تگرگ
هزار عمود آتشین فگند
همانگونه که گفته شد، این پیر روشنی فروش دوره گرد، نماد پیچیدهیی است. میتواند نماد آزادی و آزادهگی باشد که نمیخواهد به بندهگی و تاریکی تن در دهد. یا هم یک آرمان انسانی است، شایدهم وجدان بیدار جامعه است که نسل ها را به هم با رشتۀ نور پیوند میزند. شعر تا اینجا بیان وضعیت است، اما این وضعیت با گذشتن « انار سرخ ماه» از چرخ گوشت سای ابرها، دگر گونه میشود. انار سرخ ماه یک ترکیب تصویری است که میتوان آن را دو گونه تعبیر کرد. نخست این که ماه تشبهی است به انار سرخ که بحث چندانی ندارد؛ اما زمانی که این انار سرخ از چرخ گوشت سای ابرها، میگذرد؛ همه چیز دیگر گونه میشود. ترکیب تصویری انار سرخ ماه، بیشتر از این که ذهن خواننده را به سرخی انار بکشاند، او ماهتاب سرخی را در آسمان میبیند که خود یک حادثۀ هراسناک است. یعنی ماهتاب سرخ است و خونین و چنین است که ذهن خواننده از ماهتاب آسمان به ماه تقویمی راه میزند و میرسد به ماه ثور و گذشت این ماه از ابرهای گوشتسای که میتواند بیان همان رویداد خونین ثور باشد که همه چیز را در دریای خونین و زهرناک خود فرو میبرد. استبداد و تجاوز بیگانه برهمهجا سایه می اندازد. نخلهای پیر تیر میخورند و چراغ رویش در چشم شان تاریک میشود. از یک نقطه نظر این شعر مقابلۀ نور و روشنایی است در برابر تاریکی، مقابلۀ نیکی است در برابر بدی، مقابلۀ داد است در برابر بیداد. مقابلۀ صلح است در برابر جنگ، مقابله آزادی است در برابر نیروی اسارتگر و در نهایت مقابلۀ اهورا است در برابر اهریمن. در این شعر حرکت انسانها را نمیبینیم. گویی انسانها در نمادها استحاله یافته اند وبا استحالۀ نمادهاست که حرکت انسانها و جامعه را در شعر میبینیم!
در داستان هفتخوان رستم، هم با نمادها رو به روهستیم و هم با انسانها. رستم رخش را برای مبارزه و درهم کوبی دیو سپید زین زده است. شش خوان یا شش نبرد بزرگ را پشت سر میگذارد. در حقیقت این شش خوان دامها و بندهای اند که دیو سپید بر سر راه او چیده است. رستم به خوان هفتم، میرسد،به آن غار تاریک که در حقیت فرمانگاه دیو سپید است. دیو سپید برخلاف ناماش نماد تاریکی و بیداد است. دیو سپید تاریکی شب را دوست دارد. زندهگی و تلاش او با تاریکی آغاز میشود. او با تاریکی زنده است. چون خورشید سر از افق بیرون میکند، او در غار مخوف خود به خواب میرود و دیوان دیگر از او پاسداری میکنند. رستم باید به او برسد تا کاوس را و لشکریاناش را که در مازنداران در بند دیوان افتاد اند نجات دهد. کاوس و لشکریان او به وسیلۀ دیو سپید، جادو شده و همه گان نیروی بینایی خود را از دست داده اند. آنان به بینایی نخواهند رسید؛ مگر این که قطرههای خون جگر دیو سپید در چشمان آنان چکانده شود. دیوی سپید بینایی را میگیرد و گرفتن بینایی همان ایجاد تاریکی است و تاریکی بیداد است. او بینایی را از مردم میگیرد؛اما قطره قطره خون جگر او بینایی به بار می آورد. این قطرههای خون جگر او باید در چشم آنانی که جادو شده اند، انداخته شود. این نکته خیلی باریک است، یعنی نظامهای استبدادی، یا حاکمان مستبد و خودکامه تا بر اریکه اند میخواهند بر چشم و گوش مردم مهر زنند؛اما فروپاشی چنین نظام هایی و مرگ چنین مستبدانی خود بینایی و به زیستی است برای مردم. رستم در آن غار تاریک دیو سپید را از پای در میآورد. سینۀ او را میدرد و جگر او را بیرون میآورد و با قطرههای خون جگر او چشم جادو شدهگان را بینا میسازد. پیر روشنی فروش دوره گرد در بند پنجم شعر با چهرۀ خندان و پیروزمند روی دستان کودکان که نماد آینده است، دو خوشه نور میگذارد و کودکان هم دو سکه خنده به او میدهند. یعنی روشنایی خود زندهگی با لبخند است و نیکبختی!
سپیده پیر روشنی فروش دوره گرد
ز کودکان کوچههای شهر شرق
دو سکه خنده میگرفت
به دست شان دو خوشه نور می نهاد
در افغانستان دو رویداد خونین به ماه ثور وابسته است، یکی همان کودتای کمونستی است که میشود از آن به نام سرآغاز تمام بدبختیهای بزرگ کشور یاد کرد، که زمینۀ تجاوز شوروی سابق بر افغانستان را فراهم ساخت. رویداد دیگر پیروزی مجاهدان است که حکومت را قبضه کردند در حالی که برنامهیی برای حکومت داری نداشتند. تا بودند با هم جنگیدند. شاید هم یگانه برنامۀ شان همین بود. رویداد دوم ابعاد فاجعه را چند برابر ساخت. ثور در تاریخ افغانستان ماه خونینی است.
باختری در شعر« از برزخ تقویم » در برابر این هر دو رویداد می ایستد و آن را نکوهش میکند که نکوهش ثور از این دیدگاه، نکوهش بر تمام پیشوایان این دو رویداد خونین نیز هست. این ماه دیباچۀ کتاب شقاوت است و آتش فشان برزخ تقویم!
اردیبهشت ماه که میآید
هر قطره خون که در رگ گلهاست
یک رودبار دلهره و درد میشود
کاین ماه گوییا
تا واپسین صحیفۀ تاریخ
دیباچۀ کتاب شقاوت
آتشفشان برزخ تقویم
و چتری فراز مسند نامرد میشود
سفالینۀ چند…، ص 235 .
لطیف ناظمی
لطیف ناظمی به مانند واصف باختری شاعری است نمادگرا، کاربرد و پرورش اسطورههای آریایی، روایات مذهبی، عرفانی، بازتاب رویدادهای و شخصیتهای تاریخی، و شخصیتهای شاهنامه، عرفان در شعرهای به گستردهگی بازتاب دارد. چنین ویژهگیهایی به گونهیی تقریباً در همه شعر های سیاسی – اجتماعی او چهره می نماید؛ اما این ویژهگی در آن سرودههای او که میشود آنها را در شمار شعرهای پایداری او دسته بندی کرد، گاهی برجستهگی بیشتری پیدا میکند.
ناظمی در گزینۀ « سایه و مرداب » شعری دارد زیر نام « بیدها» که به سال 1356 خورشیدی سروده شده است. این سرودۀ ناظمی را میتوان یکی از درخشان ترین شعرهای شعر پایداری آن روزگار خواند. شاعر در این شعر با زبا ن شور انگیز و نمادین در برابر نظام خودکامه و استبدادی کشور به مبارزه بر میخیزد :
در من تمام وحشت فریاد،
در من تمام جرأت گفتن، سبز است
اما چه کس میان لبان من
این خنجر سکوت فرو بردهاست
اما چه کس دهان مرا مهر کردهاست
از قامت بلند درختان
و ز انجماد خندۀ دهقان
تا صولت کذایی ماشین
در من هزار شعر نگفتهاست
در من هزار شکوه نهفتهاست
از من مکن عبور
من باغ سرخ آتشم ای باد!
پنداشتی که هیزم خاموشم
از من مکن عبور که میسوزی
میبینی آن لهیب مرا روزی
من باغ آتشم
باکم زخشم رعد و ز باران نیست
پروایم از ملال زمستان نیست
خشکیده است جنگل تردیدم
فرسوده است باروی تشویشم
هرضجه،
هرمصیبت،
هرشیون
در من درخت سرکش فریاد است
بیدیاست پر نهیب و گشن شاخ
زان بیدهای سرکش و مغرور
این بیدها ز باد نمی ترسند
این بیدها تکاور و ستوارند
این بیدها
نه یک،
نه دو، بسیارند
سایه و مرداب، 1365، ص 77-79
این شعر زمانی سروده شده که نظام جمهوری داودخان به دهۀ دموکراسی نقطۀ پایان گذاشت و داودخان چنان عقلکل رهبر، قاید ملی و رییس دولت است، در چنین روزگاری لطیف ناظمی شعر « بیدها» را سرود. این شعر به بیان چنین استبدادی میپردازد. «بیدها» شعر ضجه و زاری نیست؛ بل خواننده را به امید و استواری در جهت تغییر فرا میخواند. در این شعر از سه نماد استفاده شده است:« باغ آتش، باد و بیدها.» این بیدها سرکش و مغرور اند و از باد نمیترسند. این نکته در حقیقت بیان همان مثل سایر در میان مردم است که در موقعیت پایداری و مبارزه جویی به حریف میگویند: «من بیدی نیستم که به هر بادی بلرزم» یعنی آماده به مبارزهام و از پای نمیافتم! این بیدها میتوانند گروههای روشنفکران و مبارزآنجامعه باشند. چنین است که این بید ها یکی و دو تا نیستند؛ بلکه بسیار اند و گویی هرکدام جنگلی را در خود پرورش میدهند، همانگونه که یک روشنفکر میتواند انبوهی را با خود داشته باشد. نماد دیگر «باغ آتش» است. باغ آتش میتواند مردم و یا بازهم نمادی باشد برای سازمانهای سیاسی که میخواهند با باد مقابله کند. نماد سومین « باد» است که میتواند بیدها را در هم بشکند که نماد نظام حاکم است. بادها بیثبات اند و گذرنده، همانگونه که نظامهای سیاسی نیز ثبات همیشهگی ندارند. شعر پایداری شعر همیشه جاریاست، چه با مشخصه های مقابله با نیروی متجاوز بیگانه وچه هم با مشخصههای مقابله با استبداد خودی. از چنین دیدگاهی، بدون تردید شعر« بیدها» یکی از شعرهای درخشان پایداری پارسیدری در دهۀ پنجاه خورشیدی افغانستان است.
در شعر « زندهگی نامه» از سروده های دهۀ پنجاه ناظمی میخوانیم که او با استفاده از نماد درخت، خود را با جنگل و سلالۀ رویش پیوند میزند. در حقیقت میخواهد که جاودانه گی جنگل را بسراید، در این جنگل اگر درختی با زخم تبر از پای میافتد، باکی نیست برای آن که از ریشههای آن هزاران بلوط دیگر جوانه خواهد زد. راز پایداری مردم نیز در همین است که آنان را پایانی نیست و دشمن بیهود می انگارد که با از پای افگندن این یا آن درخت میتواند جلو پویش و رویش جنگل را گیرد. درختان این جنگل همیشه سرود سرخ شگفتن بر لب دارند و پیوندی با خورشید. چنین است که از سیاهی و شب و گزمهگان آن هراسی در دل ندارد و این تاریکی نمیتواند سرود سرخ شگفتن بر لبان آنان را خاموش سازد.
زگزمهگان سیاهی دگر هراسم نیست
که شاه نیزه به کف، آفتاب جوشن پوش
تمام روز مرا در کنار میگیرد
و شانههای مرا تا غروب می بوسد
چه عاشقانه، چه آتشناک
*
حدیث پژمردن
به گوش باور من خوابگونه رویایی ست
و گر زپای بیفتم به گامهای تبر
زریشههام، هزاران بلوط میروید
مرا زمرگ چه باک
*
من از تبار درختانم
ز شاخههای من این آیههای آتش و خون
نه چوب دار توانی ساخت
نه میلۀ قفسی
من آشیان چکاوک، پناه بارانام
زمن طراوت نمناک عاشقانه طلب
و عطرو بوی ستاک
سایه و مرداب، ص 74
« برف سرخ» را ناظیمی در نخستین روزهای تجاوز شوروی بر افغانستان سروده است. آن گونه که میدانیم این تجاوز، مردم افغانستان را شگفتی زده ساخته بود، حتا جهانیان را نیز. هنوز مردم از این شگفتی در نیامده اند، هنوز جنبشی در دهکدهها و شهرها در جهت مقابله با دشمن متجاوز و راه بلدان سیه روی آنان آغاز نشده است.
در کشور برف سرخ می بارد. آنهای که پرواز طیارههای شوروی را در آن روزها در آسمان کابل دیده بودند، مفهوم «برف سرخ» را میتوانند بهتر درک کنند. آسمان پر است از آتش که فرود میآید، آسمان پر است از صدایهایی که دلها را در دلخانه ها میلرزاند. پرواز طیارۀ بم افکن شوری در آسمان کابل و دیکر شهرهای و دهکدههای کشور نشانۀ مرگ و ویرانی بود. چنین است که آسمان از ستارهگان خوشبختی خالی شده است و چشمهایش را با سرمۀ باورت سیاه میسازد. باروت نشانۀ جنگ وتجاوز است، نشانۀ ویرانی و بد بختیاست. دشمن تنها «برف سرخ» و « سرمۀ باروت» ندارد؛ بل با انبانی از اغوا و فریب هجوم آورده است. دشمن ادعا دارد که از شهر« میکایل» آمده، میکایل همان فرشتۀ رزق و روزیاست. گویا آمده اند تا افغانستان را به آب و نانی برساند؛ اما کاسۀ زندهگی مردم را لبالب از خون میسازند.
تن عریان و زخم آگین شهر خستۀ ما را
تام روز برف سرخ میپوشید
و شب با سرمۀ باروت چشم اش را سیه میکرد
صدای چکمه پوشان کمرچرمین سنگیندل
شرنگ خشم بر جام سکوت خانههای شهر میافشاند:
که ما از شهر میکایل میآییم
و از خورشید میگویم
کسی؛ اما نمی یارست گفتن شرم تان بادا
که از خورشید میگویید و خود خورشید را بر چوبۀ اندام شب مصلوب میسازید!
دگر آزرم تان بادا از این نیرنگ.
سایه و مرداب، ص 107
دشمن از خورشید میگوید، در حالی که برای کشتن خورشید آمده است. خورشید نشانۀ زندهگی وآزادی است. افغانستان همان خراسان دیروز است، خراسآنمیگزیند است که خورشید از آن سر میزند و دشمن میخواهد خورشد را در زادگاه اش حلق آویز کند. دشمن که خورشید را میکشد، پس او دشمن خراسان است. با اینهمه سایۀ استبداد آن قدر سنگین است که هیچ کس را یارای لب جنباندن نیست. حتا آگاهآنجامعه را نیز. آنها یا فریب خورده وخاموش شده اند، یا هم تطمیع.
نه ما این چامه سازان دروغین را
توانی بود تا فریاد برداریم و بخروشیم
که این اشک خراسان است پنهان در دل هرچکۀ باران
که این خون سیاوش است در هر آیۀ مرجانی سبزینه برگ تاک
مگر برف است،
این حرف است:
عصیر و شیرۀ جان و روان ماست در زهدان گرم خاک
رگ ببریدۀ ما را کسی آویخته چون تاک بر آونگ
سایه و مرداب، ص 107
در اینجا اشک خراسان به گونۀ کنایی بیانگرهمان قصیدۀ معروف« انوری» است که از زبان خراسان، استبدادی را که به خراسانیان میرفت به خاقان سمرقند دادخواهانه سرود. اشک خراسان یعنی تبلور تمام آن استبداد تاریخی در افغانستان. همچنان خون سیاوش اشارهیی به کشتن« سیاوش» است به دست« گروی» و به دستور افراسیاب. شاعر در شعر برف سرخ می کوشد تا با استفاده از تمام استبدادی که در تاریخ بر مردم رفته یا در اسطورههای این سرزمین وجود دارد، ژرفای مصیبت را نشان دهد. او با جزییات به بیان وضعیت میپردازد. با اینحال شعر پایانی دارد آمیخته با گونهیی نا امیدی شاعرانه؛ اما این نا امیدی خود هشداری است، برای مردم و آیندهگان که میخواهد وضعیت را در ناگوارترین سیمای آن روشن سازد!
سترون ابرها از بیم در پرواز
بلند قامت هرکاج کاجستان آزادی
شبانگه همیۀ در کورۀ بیداد
نه رستاخیز و غوغایی
نه ایمانی به فردایی
نه پیغامی ز ورجاوند
سایه و مرداب ، ص 108
شبگیر پولادیان
پولادیان یکی از چهرههای درخشان شعر معاصر پارسیدری در افغانستان است. او همچنان یکی از نمایندهگان برجستۀ شعر پایداری نیز هست. پولادیان در دهۀ شست خورشیدی تلاش کرد تا با پایهگذاری یک نهاد فرهنگی زیر زمینی گونهیی از همسویی را در میان شاعران مخالف دولت پدید آورد. با دریغ آنچه را که او و شماری از فرهنگیان دیگر میخواستند تا زیر نام « بنیاد آزادی فرهنگ» پایهگذاری کنند، شکل منظم سازمانی نیافت. یکی از پیشنهادهای پولادیان چنین بود که باید رسانههای دولتی را تحریم کرد. او تا آنگاه که کشور را در اواخر سال 1368 خورشیدی ترک کرد به پیشنهاد خود وفادار ماند و در نشریههای دولتی هیچ شعر و نوشتهیی به نشر نرساند.
پولادیان یکی از پایهگذاران کانون دوستداران مولانا جلالالدین محمد بلخیاست. این کانون در بهار 1988میلادی اعلان موجودیت کرد. کانون دوست داران مولانا جلالالدین بلخی بعداً به منبر قابل اعتماد شاعران مخالف دولت بدل شد و پولادیان نیز شعرهای خود در مخالفت با تجاوز شوروی و دولت دستنشانده را که بیشتر در فرم قصیده بودند از همین منبر به گوش شهروندان کابل میرساند. البته همه شعر پایداری پولادیان به قصیدههای او خلاصه نمیشود، بلکه شمار زیادی از شعرهای پایداری او در فرم شعر آزاد عروضی سروده شده اند. چنانکه در یکی از سرودههای شبگیرپولادیان که زیر نام « برخاک سرخگونۀ کشتارگاه » که در قوس 1357 سروده شده است، این گونه می خوایم:
در این « سرای سپنج»
به جلوهگاه عروج تمامت انسان
همیشه سایۀ اهریمنان
به پشت پردهیی از خون گرم و رنگین است
چرا که در توالی پیکار پاک و پلید
همیشه دست خدایان مرگ خونین است
اگر چه خون تو شد بذر کشت فرداها
درفش مهر تو برخاک تیره گشت رها
ولی چه باک
هزار ریزۀ پولاد
ز دوش مرد هزاران هزار رستم گرد
ز خاک سرخگونۀ کشتارگاه روییدند
که تا چو کاوۀ پولادگر
درفش سرخ « شهادت»
دوبار بر دارند
فراز برج خاکستر، 1374، ص 32
این شعرهمان تقابل انسان است با اهریمن، به زبان دیگر تقابل و مبارزۀ اهوارا است با اهریمن. تقابل و نبرد نیکی است با بدی، که در ادامۀ تاریخ جریان داشته است؛ اما شعر حرکتی از چنین مفاهیم کلی به سوی مفاهیم مشخص و جزیی نیست؛ بلکه شاعر نگاه به رویداد خاصی در جامعۀ خود دارد. در حقیقت او از منظرگاه این رویداد خاص به آن مفاهیم جهانی نگاه میکند. از کشتارگاه سرزمین خود میگوید، از پلیگونهای پلچرخی که شبانهها خون مردم به وسیلۀ نیرو های اهریمنی حکومت دستنشانده بر زمین میریخت. این شعر از اینجا به جریان دادخواهی و مبارزه برای آزادی و آزادهگی در درازای تاریخ پیوند مییابد. به بیان دیگر شاعر زندهگی را و تاریخ را ادامۀ همیشهگی مبارزۀ داد در برابر بیداد میداند. مبارزه روشنایی در برابر تاریکی میداند؛ اما پایان راه تاریک نیست. پایان راه بن بست نیست. پایان راه به نا امیدی و ناکامی نمیرسد. اگر هزار رستم که نماد آزادی و آزادهگی است، در این کشتارگاه به خاک و خون میافتد، رستم های دیگر در سیمای کاوههای پولادگر بر میخیزند و درفش سرخ شهادت را بر افراشته نگه می دارند. در این شعر در داد زیستن و در آزادی زیستن و مبارزه در برابر نیروی اهریمنی مفهوم هستی انسان است. همانگونه که گفته شد شاعر این حس همهگانی و جهانی را از یک رویداد مشخص آغاز کرده و آن را با آن مفهوم جهانی و همه مکانیاش پیوند زده است. پیش از این گفته آمد که یکی از دشواریها در شعر پایداری همانا پیوند زدن چنین رویدادهای مشخص با مفاهیم همهجهانی آن است که به پندارمن پولادیان با موفقیت از این دشواری به در آمده است.
یا در نمونۀ دیگر که شعر این رویداد خاص را با گذشتههای دور تاریخی پیوند میزند و ماجرای بردار کردن حسنک وزیر و منصور حلاج در پیش چشم خواننده پدیدار میشود.
مردان به زیر دار ،
قیام قیامت اند
تنوارۀ تهاجم سیل شهامت اند
بر بادهای تهمت تلخ رجالهگان
پولاد ناب و صخرۀ کوه نجابت اند
مر دان به زیر دار
بر راهوار نادرۀ سرنوشت عور
آن گونه جا کنند که گویی به تخت عاج
یا برچگاد دورترین قلۀ غرور
مردان به زیر دار
با یک دو گام فاصلۀ « مرگ» و « عشق » را
در جادهها به وسعت استورۀ زمین
پیوند میزنند
مردان به زیر دار
از دشمن پلشت نه اندیشه میکنند
خاموش میروند
پاسخ نمیدهد
فراز برج خاکستر، ص 108- 109
مردان در زیر دار قیام قیامت اند، و در زیر دار آن گونه جا میکنند که گویی به تخت عاج رسیده اند. این شعر اگر در یک جهت ما را به شکوه صبر و مردانهگی و عشق حسنک و حلاج میرساند که حتا در زیر دار نیز علاقهیی ندارند تا با دشمن با جبین گشاده سخن گویند در جهت دیگر ما را به مقاومت آن جوانمردانی میرسانند که مرگ را در راه عشق به وطن به جان خریدند؛ اما لحظهیی با دشمن تفاهم نکردند. دشمن آنان را تیرباران میکند، سینههای شان گلولهها را پذیرا میشوند؛ اما از دشمن هراسی در دل جا نمیدهند. این شعر ما را به کشتار نخبهگآنجامعه میرساند که دولت دست نشانده به گونۀ گسست نا پذیر آن را ادامه میداد. در سطر های پایانی شعر ذهن خواننده تا جنبش سر بهداران نیز راه میزند.
ای مردم نشسته به پای بلند دار
« بگریسته به درد» هزارن هزار بار
اشک شماست بدرقۀ سر بهدارها
چشم شماست همسفر افتخارها
تنها سری که میشکند،
سقف چرخ را
تنها سری که ذروه به خورشید میبرد
این سر بهدارهاست
این قلل شکوه همه افتخار هاست
مردان دار قلب خروشان امت اند
مردان دار قلل تاریخ امت اند
فراز برج خاکستر، ص110
در این شعر با همان نخستین سطر « ای مردم نشسته به پای بلند دار» ذهن خوانده به سوی انبوه مردمیکشیده میشود که به پای دار حلقه زده اند تا بر دار کردن حسنک را تماشا کنند و بر دار کردن منصور حلاج را؛ اما این حادثه اینجا هزارن هزار بار تکرار میشود، هر روز تکرار میشود. یعنی دشمن خودکامه هر روز نخبهیی و روشنفکری را بر دار میکند.
در نتیجۀ هر تجاوزی چیزی که در نخستین گام از میان بر داشته میشود، آزادی است. چنین است که مفهوم آزادی همیشه بحشی از محتوای شعر شاعران شعر پایداری را میسازد. چنین است که در شعر بیشترینه شاعران پایداری دهۀ شست واژۀ آزادی و مفهوم آزادی بازتاب گسترده یی دارد.
به تو ای آزادی، آزادی
به تو ای صاعقۀ شعله فشان
به تو ای مایۀ فخر و رادی
به تو ای مظهر روح انسان
به تو ای پرتو روشنگر شهر
به تو ای آتش پیکار گران
به تو ای تاج شرف بر سر شهر
به تو ای رود خروشان زمان
از تو باروی جهانخواران ات
هدف حربۀ پیکار شده ست
از تو تندیس ستمکارانت
بیدریغانه نگونسار شده ست
بر فراز افق تار جهان
شفق سرخ که روییده تو ای
اولین صبح امید انسان
آخرین راه ستمدیده تو ای
آن مبارز که سلاحاش بر پشت
ره پیکار شرف پویان است
آن دلاور که دلاش اندر مشت
آتش عشق ترا در جان است
آن که در راه تو بی باکتر است
خط پیوند تو بنوشته به خون
واژۀ نام تو چون پاکتر است
نام تو ورد زبانهاست کنون
فراز برج خاکستر، ص 97
در روزگاری که تجاوز بیگانه سرزمینی را در نوردیده و مشعل آزادی را فروکشته است، سخن گفتن از آزادی در حقیقت قیامی است برای آزادی. وقتی تاریکی است شما برای روشنایی دلتنگ میشود و تا از نور و روشنایی می گویید خود مقابلهیی است در برابر تاریکی. بدون تردید در روزگار سلطۀ شوروی و حکومت دست نشاندۀ او واژۀ « آزادی» از واژههای تبعید شده از ادبیات رسمی دولت بود. ستایش آزادی در این شعر پولادیان در حقیقت مقابلهیی است با باورهای سیاسی آن نظام و فریادی است که سرزمین، آزادی خود را از دست داده است.
یکی از سرودههای که در سالیان اخیر داکتر نجیب پس از اعلان وضعیت اضطرار در کابل پدید آمد، سرودهیی بود به نام « اضطرارنامه» شهرت یافت که با این بیت آغاز میشد:
اضطرار ای اضطرار ای اضطرار
میکنم از دست تو آخر فرار
آغازگر اضطرار نامه پولادیان بود و بیتهای زیاد آن را نیز او سروده بود. بعداً شاعران دیگر بعداً بر آن افزودند و شعری شد اضافهتر از صد بیت. نسخهیی از این شعر را داشتم؛ اما گماش کردم. با تلاشهایی که کردم نتوانستم این شعر را دریابم. این شعر زبان طنز آمیزی داشت و همه اش مقابله با نظام بود. امید دوستانی که نسخهیی از این شعر را داشته باشند روزی نشر کند که خود بخشی از شعر پایداری آن روزگار است.
افزون بر این پولادیان با استفاده از زبان طنز در آن روزگار شعرهای میسرود که هم نظام دست نشانده را به سخریه میگرفت و هم شوروی و رهبران آن را. او چنین شعرهایی را بیشتر در نشستهای دوستان میخواند .
آنان که ز روس رای زن میخواهند
چون رو سپیان بهای تن میخواهند
مادر وطن خود به کنیزی دادند
از بیپدری « پدر وطن » میخواهند
پدر وطن، نام جبههیی نامنهادی بود که در زمان ببرک کارمل که گویا جهت هم آهنگی در میان گروه های گوناگون مردم ساخته شده بود؛ اما توفیقی نیافت!درست مانند شورای صلح که امروز به یک انگل اجتماعی – سیاسی بدل شده و ملیونها دالر را تا کنون تاراج کرده است.
ببرک زپی امین غدار آمد
خونخوارهتری به جای خونخوار آمد
روح ترهکی نشست در جسم نجیب
گاوی به لباس پیرکفتار آمد
یا در این رباعی که یک حس عاشقانه را با وضعیت سیاسی روزگار پیوند میزند.
حسن تو جهان به اضطراب آورده ست
در کشور دل چه انقلاب آورده ست
زلف تو به حزب خلقیان میماند
صد شاخه شده است و انشعاب آورده ست
یا در این شعر که رهبران شوروی را یکی پس دیگری به جهنم فرستاده است که سخت طنز آمیز است.
ای بادصبا، گو تو زما بر چرنینکو
کان دولت دیروزی، امروز ترا کو
رفتی زپی اندروپف تا به جهنم
زود است که آید به کنارت گرومیکو
زان مجمع پیران فلاکتزده هر روز
آیند یکی بعد دیگر سوی تو نیکو
بنوشته به دروازۀ دوزخ به خط سرخ
گرمانیکه دهویته، توریشه خرشو
در این شعر با زبان طنز آلود، رهبران شوری متجاوز را یکی پی دیگری به جهنم فرستاده است. این جهنم هم جهنم تاریخ است و هم آن جهنمی که خداوند بندهگان مستبد، متجاوز و خونخوار خود را آنجا در میان شعلههای آتش شکنجه میکند.
قهار عاصی
شعر عاصی از نظر موضوع و بینش شاعرانه به گونۀ چشمگیری گسترده و رنگارنگ است. این گستردهگی گونهیی از تنوع زبانی را در شعر او نیز سبب میشود. چنانکه گاهی باشاعری رو به رو میشویم بازبان، حس و دریافتهای حماسی، گاهی هم رگههای نگرش عارفانه را در شعر او میبینیم و زمانی هم با شاعری سروکار داریم که عاشقانه میسراید و سروکار اش با تغزل است. با اینهمه، او بیشتر یک شاعر سیاسی – اجتماعی است که هدفمندانه در خط مقاومت و پایداری در برابر استبداد می ایستد که گاهی این ویژهگی در شعرهای تغزلی او نیز راه پیدا میکند. چگونهگی زبان او نظر به موضوعات شعرهایش دگرگونه میشوند؛ اما زبان او ددر شعرههای تغزلیاش اوج بیشتری دارد.
با اینهمه گاهی عاصی در بخشی از شعرهایش آن وسواسی را که بعضی از شاعران در کاربرد پیراستۀ واژگان، ترکیب و پیراستهگی زبان نشان میدهند، نشان نمیدهد. عاصی از ملکۀ شاعرانهگی بزرگی برخوردار است. چنان مینماید که ذهن شاعرانۀ او همیشه بیدار است و کوچکترین رویداد هم میتواند شعری را در او به گفتۀ مولانا تلقین کند. طبع شاعرنۀ فورانی دارد. شاید چنین چیزی است که او را به امر زبان پیراسته، بی اعتنا میسازد.
بومیگرایی شگرفی در شعرهای او نسبت به شاعران هم روزگارش دیده میشود. شاید بتوان دلیل این امر را این گونه بیان کرد که عاصی آن شور و هیجانی کودکیهایش را همیشه با خود داشت. گاهی این حس در شعرهای او چنآنچهره مینماید که میپنداری شاعر در هستی کودک ده سالهیی استحاله یافته، جهان و هستی را از چشم یک کودک ده ساله تماشا میکند. البته چنین چیزی برای یک شاعر بسیار با اهیمت است. شاعرانی که میتوانند عواطف کودکانۀ خود را همچنان در زندهگی شاعرانۀ خود ادامه دهند به گمان من شاعران نیکوبختی اند. شاعر در شعرهایش همانقدر اسطورهسازی میکند که یک کودک. کودکان برای خود جهان نگری اسطورهای دارند. بیآن که ما توجه کنیم. شاید کودکان شاعران بزرگ روی زمین اند. آنان اسطوره پردازان بزرگی اند. برای هرچیز داستانی و اسطورهیی میسازند. آنانی که از حس و عاطفۀ کودکانۀ خود فاصله میگیرند، شعرشان بیشتر بر دور محور آگاهیهای آنان میچرخد. شعر اگر در یک جهت به آگاهی و تجربه پیوند دارد در جهت دیگر این عاطفه و حس شاعرانه است که شعر را تاثیر گذار میسازد و در خواننده یا شنونده عاطفه انگیزی و حس انگیزی میکند.
در شعر عاصی کاربرد واژگان محلی و گویشی، نسبت به شاعران دیگر بیشتر چهره می نماید. گاهی این واژگان چنان رنگ و بوی محلی و بومی میگیرند که نیاز است بر آن توضیحی نوشته شود. طبیعت و جلوههای گوناگون آن چون دریا، کوه، تپه و کوتل، دره، دشت، درخت، پرنده، ماه، ستاره، باغ، جنگل و.. بسیار بسیار در شعرهای عاصی چهره مینمایند؛ اما چنین واژههایی در سرودههای مقاومت او بیشتر بار اجتماعی و سیاسی پیدا میکنند. گاهی مقاومت و مبارزۀ مردم را در کوه میبیند و گاه در خروشندهگی دریا. گاه استواری آنان را در استواری و سربلندی چنار و سپیدار توصیف میکند و گاه در پرواز بلند یک عقاب.
عاصی با «مقامۀ گل سوری» آغاز یافت که آغازی بود پیروزمند. شاعری که برخلاف جریان تاریخ مینوشت. شعرهایش نمادین اند و در پشت نمادها، مقاومت مردم در برابر نظام و تجاوز، تصویرگری میشود. البته در آن روزگار در داخل کشور هنوز بحث شعر مقاومت، یک بحث تحریم شده بود. در آن روزگار سخن برتر را ادبیات رسمی دولتی میگفت. به بررسی یکی چند نمونه از شعرهای او میپردازیم.
این ملت من است که دستان خویش را
بر گرد آفتاب کمربند کرده است
این مشتهای اوست که میکوبد از یقین
دروازههای بستۀ تردید قرن را
ایمان بیاورید
تنهاترین پیامبر
با آیههای چشم خدا قد کشیده است
این ملت من است که تکرار میشود
با نام انسان با واژۀ عشق
این اوست
اوست
اوست
که شیپورهاش را
شیپورهای فتح پیام آشناش را
آورده در صدا
بیدار میکند
هشدار میدهد
مقامۀ گل سوری ، 1367، ص 11- 12
این شعر در 1363 خورشیدی سروده شده است. اوج بیداد تجاوز شوری. یک ملت دست خود را به دور خورشید کمربند ساخته است. دست کمربند کردن به مفهوم پاسداری از سرزمین است. خورشید نماد کشور است، نماد حقیقت و آزادی. اگر به تاریخ نگاه کنیم خورشید میتواند همان نام تاریخی خرسان بزرگ باشد که افغانستان بخشی آن را میسازد.
شعر زبان شور انگیزی دارد که با امید به پیروزی پایان مییابد. شیپور آزادی و شکست دشمن را به صدا در میآورد، جهان را هشدار میدهد و به بیداری فرا میخواند تا در برابر تجاوزگران و غارتگران آزادی به ستیز بزخیزند. بدینگونه او داعیۀ سرزمین اش را با دیگران در میان میگذارد. یا داعیۀ سرزمین اش را با یک داعیۀ جهانی پیوند میزند.
گاهی شعرهای مقاومت عاصی دو پهلو اند. به این مفهوم که با استفاده از یک حادثۀ تاریخی و با استفاده از داستانهای تاریخی و حماسی میخواهد هجوم و تجاوز شوروی را بیان کند. او در چنین شعرهایی میخواهد به گونۀ غیر مستقیم این پیام را برساند که تاریخ بار دیگر تکرار شده اگر دیروز اسکند بر این سر زمین یورش آورده بود، امروز سکندر دیگری به نام شوری هجوم آورده است. دشمن هرنامی که داشته باشد، بازهم دشمن است. شمشیر هر دو خون میریزد و شمشیر را جز به شمشیر و پایمردی نمیتوان پاسخ داد. او شعری دارد زیر نام « اسکندر و آریانا» او از یورش اسکندر به آریانا نمادی ساخته است تا بگوید که شوروی به هر بهانه و نامی که آمده، همان اسکندر دیروز است.
ظاهراً شعر بیان یک رویداد گذشته است. در مفهوم دومی اسکند همان شوری است و آریانا افغانستان. به ایجاز گفتار خواهم نمود / به رمز از دلم عقده خواهم گشود / پیام این روایت همین است که هر نیروی متجاوز در اینجا نابود میشود و نمیتواند پرچم آزادهگی را نگونسار سازد.
همی بانگ تاریخ آمد به گوش
ز آبا و اجداد، در یک خروش
که ای آرینزاده گان سر کنید
لوای رهایی به سر بر کنید
که میراث ما جمله آزادی است
که آزادی مرد، آبادی است
که دژخیم در زیر هرنام خویش
به رنگ دگر میکشد کام خویش
وفای ستمگر فقط در جفاست
جفا کاره را وقت دادن خطاست
بمیرید و عزت کمایی کنید
نه با قاتلان همنوایی کنید
غلامی نکرده پدرهای تان
نمانید این ننگ برجای تان
برآمد به هم غیرت روزگار
سپاه تجاوز بشد تار و مار
دیوان عاشقانۀ باغ، 1369ص 126.
همیشه چنین بوده است که در هر تجاوزی شماری از افراد خودی برای رسیدن به اهداف بهیمی خویش در کنار تجاوزگران قرار گرفته اند. یعنی به تجاوز بلی گفته اند که این خود نه گفتن به مردم و آزادی سرزمین است؛ اما نه گفتن در برابر دشمن پایداری و استقامت است برای آزادی. عاصی در بیتهای آخرین این شعر به همین مساله پرداخته و به گونۀ نمادین حکومت دستنشانده و حزب حاکم را از شمار آنانی میداند که پشت به مردم کرده و در کنار تجاوزگران قرار گرفته اند که با متجاوزان سرنوشت همگونی دارند.
به هرجا که آزادی آزین شود
به نی و چرا قصه تدوین شود
ز نی و چرا پیرهن ساختند
لوایی به فرهنگ من ساختند
ز نی و چرا قد بر افراختیم
از این دو به خود زندهگی ساختیم
دلیلی به هستی ما گر سزاست
همان « نی» ما و همانا « چرا» ست
مرا نی پدر شد چرا مادرم
از این دو بزادم از این گوهرم
یکی خطه را خشم پرداختند
از آن سرزمین مرا ساختند
یکی خطه را عشق کردند نام
که آخر به « افغانستان » شد تمام
دیوان عاشقانۀ باغ، ص 127-128.
در شعر « یلکچکن و اژدهای جهنم»، به گونۀ نمادین به بیان تجاوز ارتش شوروی بر درۀ پنجشیر میپردازد. کچکن نام قدیمی پنچشیر است و یل کچکن نمادی برای احمدشاه مسعود که در برابر شوروی و حکومت دستنشاندۀ آن می جنگید، اژدهای جهنم نماد ارتش شوروی است. عاصی در این شعر با استفاده از این دو نماد و با استفاده از شگردهای داستان پردازی بخش پهلوانی شاهنامه، قهرمان داستان خود را در برابر اژدهای تجاوز قرار میدهد و در مبارزهیی که آغاز میشود یلکچکن که نماد آزادی است بر اژدهای جهنم پیروز میشود. اژدها که به آن دره میرسد. مادر، یلکچکن را فرا میخواند و او را کمر رزم می بندد و میگوید:
بگفتاش که ای تاج فخر سرم
برو دست خالی نیایی برم
برو خصم آباییات را ببین
بمگذار از او نقش پا بر زمین
برو تا که شمشیر داران راد
به نیکیات فردا بیارند یاد
ترا بهر این روز زاییده ام
برای چنین عرصه بگزیده ام
دیوان عاشقانۀ باغ، ص 114.
اژدها وقتی خود را با یلکچکن رو به رو میبیند، نخست به ترفندی روی می آورد. میگوید: ترا امان میدهم، قیمت همه سرزمین ترا میپردازم. برایت جاه و مقام و سیم و زر میدهم. ترا شاه این سرزمین میسازم از سر راه من دور شو! در غیر آن نابود ات میکنم که ترا یارای مقابله با من نیست؛ اما یل در پاسخ میگوید:
یلاش گفت کاین دره را سنگ و خاک
به خونم بود نسبتی سخت پاک
زهرکی که نقشی گزینی منم
به هرصخره که جلوه بینی منم
درخت بلوط و خندگاش من اند
همه گرگ و شیر و پلنگاش من اند
عقاب سر دره و من یکی است
در اینجا سری گر دو شد، تن یکی است
خودم کچکن خویشم و دره اش
خودم کوه کچکن، خودم ذره اش
نه تنها بیان من است این چنین
درختان این دره گوید همین
نیام من دکاندار کاشانه ام
نیام من فروشندۀ خانه ام
همان به که ره چپ کنی زین وطن
وگرنه سلامت نبینی ز من
دیوان عاشقانۀباغ، ص 118- 119.
عاصی در این بیتها تمام هستی کچکن را در وجود یلکچکن خلاصه میکند و بدینگونه از او نمادی میسازد برای یک سرزمین. در این سرزمین از سنگ و خاک تا جانوران کوهی و درختاناش یک صدا در وجود یل در برایر اژدهای جهنم ایستاده اند. به همینگونه کچکن میتواند نمادی برای سرزمین بزرگ افغانستان نیز باشد. در این نبرد اژدهای جهنم از پای میافتد و یل کچکن بر اژدها که به هوای تسخیر سرزمین او آمده است پیروز میشود که در حقیقت پیروزی همه گان است.
یل نامور خواند یا مام کوه!
امانم بده زین گزند الشکوه
همین گفت و ازجا پرید و بزد
به شمشیر بر فرق آن زاد بد
دو نیماش نمود و دو قاشاش فگند
خمش کرد اش از قصۀ چون و چند
دیوان عاشقانۀ باغ، ص 119.
نتیجهگیری که در این شعر وجود دارد، در حقیقت فراخوانی است برای مردم افغانستان تا در برابر متجاوز ایستادهگی کنند و نگذارند که خانه و کاشانۀشان پایمال اژدها شود.
بلی رادمردان چنین کرده اند
چنین با فرومایه کین کرده اند
خدا کم نسازد یلی را که او
نمی افگند جان به چنگ عدو
دیوان عاشقانۀباغ، ص 119.
آزادی چنان مفهوم گمشدهیی در شعر عاصی بسیار فریاد زده شده است. وقتی آزادی در بند است، وقتی آزادی تعریف و مفهوم خود را از دست میدهد؛ فریاد زدن برای آزادی خود ایستادهگی در برابر نیروی است که آزادی را در بند کرده است. او در گزینۀ « دیوان عاشقانۀ باغ» هشت پارچه شعر خود را زیر نام « آزادی » سروده است.
روزگاران تفنگ!
روزگاران قد افراشتن و نی گفتن
روزگاران دعاهای بلند و تکبیر
اطلس خون برادرهایم
جامۀ خوابت شد
و زمین،
لنگر خون عزیزانم را
به تحمل بنشست
قتل عام چمنیها و بلندیها را
بابت زادنت ای داعیۀ مردم من!
دیدم
تا تو از مادر، در آتش و خون زاده شدی
آزادی !
تا تو از مادر صدساله در اندوه و جفا
زاده شدی
آزادی!
دیوان عاشقانۀ باغ، ص 103- 104
اینهم شعر دیگری برای آزادی که آن را با شخصیتهای اسطورهای و تاریخی پیوند میزند و بدینگونه میخواهد بگوید که آزادی در این سرزمین از اسطوره تا تاریخ نفس کشیده و میراثی است با ریشههای دراز از نیاکان سر افراز که باید از آن پاسداری کرد.
ای نامۀ شهامت آبایی
میراث جاودان سر افرازان
ای پرچم طلیعۀ افریدون
ای اعتبار نامۀ بو مسلم
بگذار با نام ملتم عوض کنم ترا
نامت به هیچ ساز نمیآید
بگذار قصهات بکنم کز کدام ده
وز کدام کوی
آغاز گشتهای
بگذار گریه ات بکنم
آزادی!
دیوان عاشقانۀ باغ، 1369، ص،109.
در همه فرمهای که عاصی در آنها شعر سروده است میتوان ویژهگیها و جلوههای شعر مقاومت را دید. گاهی رباعی و ترانۀ مقاومت میسراید،گاهی غزل و قطعه، سپید،نیمایی و گونههای دیگر. با اینحال تاجایی که من می پندارم مضمون مقاومت بیشتر در نیماییها و سرودههای سپید او چهره می نماید. این نکته نیز قابل یادهانی است که شعرهای مقاومت او بیشترینه با مفاهم و بینشهای اسلامی می آمیزند.
ملتم پرچم اش افراخته یکبار دیگر
چرخ پیش اش سپر انداخته یکبار دیگر
کعبه یک بار دیگر فاتح گرون گشته
حق ز قرآن علمیساخته یکبار دیگر
عشق مضمون نوی یافته از آزادی
خون بدان رنگ بپرداخته یکبار دیگر
پیش این قوم سر افراز عدو بعد هزار
دست لرزانده دل انداخته یکبار دیگر
رستم ثانی و بومسلم خود را این قرن
هم از این مرحله نشناخته یکبار دیگر
اینک اینک وطن خاطره و خون اینک
قامتی تا به خدا آخته یکبار دیگر
غزل من و غم من ، 1369، ص 64- 65.
عاصی شعری دارد زیر نام « نامۀ سپاهی هلاکو به دارالخلافه». در این شعر عاصی به فروپاشی تاریخی فروپاشی خلفای بغداد نظر دارد. اینجا نیز دو رویداد تاریخی را باهم می آمیزد. تجاوز و استبداد خلفای بغداد را با تجاوز شوروی. هلاکو بساط هستی خلفای بغداد را برچید. در این شعر دارالخلافه نمادی است برای مسکو. شاعر در نامۀ سپاهی هلاکو میخواهد این پیام را به مسکو بفرستد که تاریخ شکست شما را رقم زده است و این سرنوشت حتمی شماست. اینجا از سپاهی هلاکو چهرۀ خشینی تصویر نمیشود؛ بلکه او با خراسان پیوند مییابد و به بغداد هجوم میبرد تا هستی دارالخلافه را برچیند. هرچند سپاهیان هلاکو خود متجاوزان بر خرسان نیز هستند.
به همینگونه در یک تعبیر دیگر این دارالخلافه میتواند، مرکز فرمانرایی حزب دکوکراتیک خلق باشد و خلیفه نمادی برای رهبران آن حزب! در این شعر، شاعر گویی در وجود آن سپاهی هلاکو استحاله یافته و در هر سطر و هر بند برای خلیفه دستور میدهد که دوران استبداد تو پایان یافته است.
خلیفه!
فاتحۀ خود را برای بار ابد
برای بار هزار و یکم بخوان و بمیر
خلیفه!
جانکنی سالهای تکبر را
برای بار هزار و یکم،
برای همیش
ببال و بخند
خلیفه!
حجلۀ دوشیزۀ ترک و تازی را
برای بار هزار و یکم برای همیش
به روی خویش ببند!
خلیفه!
گیسوی رقاصههای کاخا ت را
به زیر شعشعۀ شمعهای کاغذیت
برای بار هزار و یکم
تماشاکن.
خلیفه!
خون سیاه اسیرهایی را
که جیره خواریی خوان ترا نمیخواهند
برای بار هزار و یکم،
بریز و بنوش
برای بار اخیر
دفتر نگین خاطراتت را
-تاریخ ات را –
به خون پاک اسیران شرق تدوین کن.
خلیفه!
بانگ بزن
برای بار هزار و یکم،
نمازی را
که با امامت ابلیس اقامه میداری
خدایی که ازت عاصیان غارنشین
به زور میگیرند
زوال یافته است
که از دیار ابومسلمان آتشخوار
سپاه مرگ،
عدالت به دوش آمده است
غریو لشکر درویشها طنین زده است
صدای کوس هلاکو به گوش آمده است.
خلیفه !
پای به پای قلندران خدای
زمین و زهره و مه در خروش آمده است
بدان !
بدان!
که نه آتش نه برج و بارۀ کاخ
ترا تحمل از این بیشتر نیارد کرد
خلیفه!
خون خراسان به جوش آمده است
مقامۀ گل سوری، ص 45-46
همانگونه که پیش از این دیدیم عاصی در شمای از شعرهای بلندش از چنین شیوهیی به خوبی استفاده میکند، میرود به تاریخ و با مایه گیری از آن رویدادها شعرش را به گونهیی میسراید که ذهن خواننده در نخست میدود به آن رویداد تاریخی و اما هدف شاعر این است که ذهن خواننده را آن رویداد تاریخی، به سوی وضعیت جاری کشور بکشاند!
البته شاعری که در زیر سانسور شدید و استبداد فرهنگی یک حاکمیت دست نشانده زندهگی میکند، این بهترین شیوۀ اعتراض و مقاومت است. چیزی که شاعران مقاومت برون مرزی از چنین دغدغهیی آسوده اند.
عاصی یکی از شاعرانی است که در شعرهای مقاومت خویش از رباعی و ترانه نیز استفادۀ گستردهیی کرده است.
ما آتش و روزگاران همه سنگ
ما پای شکسته رهگذاران همه سنگ
نقشی همه انتظار و چشمی همه آب
شهری همه دود و شهرداران همه سنگ
با قامت از چراغ . آیمان و تفنگ
گاهی همه آب و گاهی دیگر همه سنگ
در معرکهگاه عشق با نام شهید
نه گفت و بر افراشت به سر پرچم جنگ
وقتی که شب از نیمه شدن میگذرد
ویران شده قریهیی زمن میگذرد
از جوی و جرش گرفته تا پلواناش
اندر نظرم گور و کفن میگذرد
تا ژندۀ عشق حق بر افراختهایم
از مخمل خون به تن كفن ساختهایم
ما مفت نه سهم میبریم از خورشید
دامن دامن ستاره پرداختهایم
وقتی كه برادران زجان میگذرند
مردانه زهفت آسمان میگذرند
ماتابوت عزیزان به سر شانۀشان
فریادی و شیپور زنان میگذرند
تا دامن آفتاب در چنگ من است
با هر چه شب است و تیرهگی جنگ من است
نی گفتن و خودسری كه عیب اش دانی
اوج هنر و كمال فرهنگ من است
لالایی برای ملیمه، نشرات وزارت اطلاعات و فرهنگ، 1386.
مسلما مقاومت از «نه» گفتن آغاز میشود. « نه» گفتن بر وضعیت و سیاست حاکم خود ایستادن بر خط مقاومت است.مقابله است در برابر وضعیتی که یک تجاوز به وجود آورده است. مقابله است برای آزادی! قهار عاصی نیز در برابر وضعیت حاکم«نه» میگوید، آن را نمیپذیرد و بدینگونه خط اصلی شعر او از ادبیات رسمی دولتی جدا میشود.
لیلا صراحت
به گفتۀ شاعر «مرگ در هرحالتی تلخ است»؛ اما مرگ درغربت، مرگ درتنهایی، مرگ در سرزمینی که زبانت را نمی فهمند، تلخی چند برابر دارد. با دریغ چراغ زندهگی لیلا صراحت روشنی، با چنین تلخی هایی خاموش شد و این خاموشی دردناک، شعر معاصر ما را در تاریکی دلگیری فرو برد.
پدر او سرشار روشنی یکی از نام آوران عرصه ژورنالیزم و ادبیات افغانستان بود. او در سالهای تجاوز اتحاد شوروی سابق به نام عنصر ضد انقلاب به دست دژخیمان دستگاه جهنمی خاد کشته شد. این حادثه تاثیر ناگواری بر روان شاعر جوان لیلا صراحت برجای گذاشت. سایۀ تاریک این مصیبت را میتوان در بسیاری ازشعرهای او مشاهده کرد. از لیلا صراحت این گزینهها به نشر رسیده است: طلوع سبز، تداوم فریاد، ازآیینهها و سنگها، روی تقویم سال، حدیث شب گزینۀ مشترکی است با ثریا واحدی و سمفونی بادها.
صراحت به روزپنج شنبه اول اسد سال 1383 خورشیدی برابر با 22 جولای 2004 در یکی از شفاخانه های شهرلایدن هالند به جاودانهگان پیوست. او چهل و شش سال داشت. شاید بهتر باشد که بگوییم لیلا صراحت زندهگی تازه اش را در 46 سالهگی آغاز کرد. مرگ برای آنانی که تمام معنویت و شخصیت خود را روی خیابان زندهگی برجای میگذارند، پایان زندهگی نیست؛ بلکه آغاز زندهگی تازه است. مرگ چنین شخصتهایی به مفهوم « نیستی » نیست، بل رسیدن به زندهگی دیگری است. آن گونه که لیلا درشعر هایش زندهگی میکند و این شعرها او را با خود به آیندههای دوری خواهد برد و آیندهگان صدای او را خواهند شنید.
لیلا در شعر معاصر پارسیدری جایگاه بلندی دارد. در بیشترینه سرودههایش به پرخاش و مقابله در برابر نظام دست نشانده، تجاوز و بیدادگریهای آنان پرداخته است. من باری در پیوند به شعر های صراحت گفته بودم که شعر های او به مانند دریاچۀ شفافی است که در نخستین نگاه ژرفای خود را به ما نشان نمیدهد. او یکی از تیرۀ شاعران پایداری در کشور است.
لیلا با طلوع سبز آغاز شد که تجربههای نخستین شاعر در آن گرد آمده است؛ اما لیلا با نشر کتاب دومش « تداوم فریاد» است که چنان شاعری آگاه، متعهد و برخاسته از خط مقاومت و شعر پایداری قامت می افرازد.
« داوم فریا» دومین گزینۀ شعری لیلای صراحت انبوه خاطرات زجر دهندۀ دوران اشغال را در ذهن خواننده تداعی میکند. در این گزینه، شعر لیلای صراحت در كلیت شعری است آمیخته با نوع پرخاش و مقاومت. او در شعرهایش هیجانی و احساساتی نمیشود؛ بلکه به آرامی سخن میگوید.از جنگ و تجاوز واز راكت و از انفجار به گونۀ صریح سخن به میان نمی آورد؛ ولی از شعر او بوی باروت، بوی خون، صدای انفجار و شكوه مقاومت مردم و امید به پیروزی احساس میشود. بدون تردید این امر خود بیانگر آن استبداد چندین بعدی حاكم برجامعه است كه شاعر را به خود سانسوری واداشته است تا اندیشه و دیدگاههای خود را بیشتر در پشت پردۀ استعماره و نماد پنهان كند. البته در شعر درون مرزی افغانستان در این دوره این ویژهگی تنها محدود به شعر لیلا صراحت نمیماند؛ بلكه شاعران دیگری هم كه خواسته اند در برابر هجوم شوروی پیشین و سیاستهای حکومت دست نشانده قرار گیرند به یك چنین نماد گرایهایی روی آورده اند. در شعر بذرسرخ چنین میخوانیم:
وقتی كه بذر آتش و خون را
بر كشتزار سبز بهارینه
پاشیدند
گلهای سرخ عشق
از هول
از هراس
سر زیر خاك سرد فرو بردند
در چشم سبزبهاران، آنگاه
ابری به رنگ خون
گسترد، شام پیكر غمرنگ خویش را
باران
آن سخاوت خوشنام
بارید و باز بارید
بارید و باز بارید
تا بذر سرخ آتش
گلهای سبز داد
تداوم فریاد، 1382، ص 4.
این شعر در كلیت خویش از چند تصویر زیرین رنگ گرفته است: نخست این كه پاشیدن بذر آتش و خون در گشتزار سبز بهارینه، بیانگر تجاوز اتحاد شوروی پیشین است بر افغانستان. دو دیگر این که گلهای سرخ عشق كه از هول سر به زیر خاك فرو برده اند، بیانگر نخستین اضطراب و دلهرۀ مردم افغانستان است كه در برابر چنان هجومی غافلگیر شده اند. سه دیگراین كه ابری به رنگ خون در چشم سبز بهاران پیكر غمرنگ خویش را می گستراند و باران چنان سخاوت خوشنام از آن فرو می بارد و آنگاه بذر سرخ آتش گلهای سبز میدهد. این تصویر را میتوان این گونه كالبد شگافی كرد كه دشمن هجوم آورده است. مردم غافلگیر شده اند و در اضطراب به سر میبرند، و اما این پایان كار نیست. ابری كه به رنگ خون به قصد باریدن بر بذر آتش روی چشم بهاران پهن میشود، بیانگر ایجاد نخستین هستههای مقاومت مردم در كشور است.
ابر می بارد. یعنی مردم خون میدهند و به اثر آن افق پیروزی مردم روشن میشود كه این مسأله با روییدن گلهای سبز در بذر آتش و خون تصویرگری شده است.
صراحت در یکی از شعرهایش زیر نام «برای پیر تابناك»باکسی گفت و گو دارد و شاعر در این گفت و گو او وضعیت درد ناک سرزمیناش را با پیرتابناک درمیان میگذارد و از او میخواهد تا سوار اسب نور به میدان در آید تا خون ریخته برزمین به هدر نروند.
بر آستان خاك
این خاك دردناك
چو بیباك می رسی
فریادمیزنم
ای پیر!
خون!
خون!
این خون زندهگیاست
خون زلال عشق
خون نجیب باغ و بهار است كاینچنین
جاریست بیدریغ
بر بستر زمین
هشدار، زیرا پا نكنی خون پاك را
تداوم فریاد، ص 6.
پیر تابناك میتواند یك امید برتر باشد و یا میتواند نمادی برای فرد مشخصی باشد كه شاعر او را مظهر آن امید بر تر میداند. غیر از این پیر تابناك را میشود نماد خورشید پذیرفت و خورشید در ادبیات كهن و معاصر پارسیدری به گونۀ یك نماد قرار دادی بار مثبت داشته است. چنان كه گاهی خورشید نماد عشق بوده گاهی نماد امید و گاهی هم نماد حقیقت.
شاعر در این شعر همین امید برتر، همین فردی را كه مظهر آن امید برتر میداند و یا هم همین نماد عشق و حقیقت را گواه می آورد كه چهگونه دشمن هویت ملت او را، خون باغ و بهار او را بر خاك ریخته است. او هشدار میدهد كه در هرقدم مزار گمشده ییاست و در هر وجب جویبار خشكیدۀ خونین.
مسألۀ دیگر این كه وقتی شاعر به پیر تابناك میگوید:« هشدار زیر پا نكنی خون پاك را» دو مفهوم به هم پیوسته را در ذهن خواننده بیدار میکند. نخست این كه شاعر با وجود تمام پیوند روانی و ذهنی كه با پیر تابناك دارد، حرمت خونهای ریخته برخاك، آن قدر نزد او ارزش دارد كه به پیر تابناك هشدار میدهد كه قطره خونی را زیر پا نكند!
دو دیگر این كه زیر پا كردن این خون میتواند به مفهوم بر هم زدن عدالت و بی اعتنایی به نیاز زمان نیز بوده باشد. او نمیخواهد كه پیر تابناك از كنار خونهای كه باید انتقام آنها گرفته شود بی اعتنا بگذرد. بی اعتنایی دراینجا میتواند مفهوم زیر پاكردن آن خون پاك را داشته باشد!
این خود نوع دعوت پیر تابناك به معركه است. شاید فرا خوان شاعر است به وجدان روشنفکرانۀ افغانستان كه خود نیز بخشی آن است. پیوند روحی لیلا با این پیر تابناك به آن پیمانه است كه او نه تنها خویشتن خویش، بلكه تمام غم و اضطراب جامعه را در سینۀ بزرگ او میبیند.
قلب تمام هول
در سینۀ بزرگ تو بیتاب می تپد
از چشمهای خوب تو ای پیر تابناك
خون هزار درد
جاری شود و تو
در خون خویش خفته و نابود می شوی!
اضطراب و نگرانی آن سوی سكۀامید است. آن را كه امیدی نیست اضطرابی نیز نیست. شاعر به پیر تابناك امید بسته است. و از اینجاست كه نگران سرنوشت او نیز است؛ اما این دیگر تنها بیان نگرانی شاعر نیست؛ بل این نگرانی وحتا نگرانی تمام جامعه نیز هست. برای آن كه در هر قیام و هر مقاومتی امکان پیروزی و شکست میتواند وجود داشته باشد. شعر درپایان خود به بن بست نمی انجامد. شاید به دلیل آن كه شاعر خود دلبستۀ پیروزیاست. در پایان شعر میبینیم كه پیر تابناك سوار بر اسب نور به معركه در آمده است.
در مطلع فلق
برپشت اسب نور
از راه می رسی
ای پیر تابناك
تداوم فریاد،ص7-8.
شعر با زبان ویژهیی دارد، نمیتواند خود را یک سره از سایۀ ابهام بیرون کشد. شعر همیشه با ابهام و نمادها می آمیزد. این در حالی است که گاهی ابهام بیش از حد، یا ابهام گرایی درشعرسبب میشود تا خواننده نتواند با شعر رابطۀ ذهنی و عاطفی برقرار و به پیام آن برسد و این دیکر نمیتواند برای شعر امتیازی باشد. درشعر لیلا چه ازگونۀ مقاومت و چه از گونۀ شعرهای تغزلی همیشه این تناسب با هشیاری مراعات شده است که در نهایت شعرهای او را از تاثیر گذاری بیشتری برخوردار می سازد. در شعر « مرثیه» چنین میخوانیم:
چه ساده و چه آسان ، شب آمده بود
بی آن كه آفتاب دستان گرماش را
از زمین بر دارد
شعر همینگونه ساده و بازبان روان و به دور از تعقید آغاز میشود. شاعر در همین چند سطر كوتاه یك فاجعۀ بزرگ؛ یعنی تجاوز شوروی را تصویر گری میکند. این شب نمادی برای آن تجاوز است. در چند سطر بعدی شهادت یك مرد است كه بیان میشود. شاید شاعر توجه به شهادت پدر خود دارد كه قربانی تجاوز شده است. اگر چنین هم بپذیریم این امرخصوصی در شعر چنان تعمیم پیدا میکندكه ما با شهادت همۀ پدران در آن دوره رو به رو میشویم. یا بهتر است گفته شود شهادت یك نسل یا شهادت همۀ جامعه.
چه ساده
و چه آسان
نه آسمان به زمین خورد
نه ستارهها فرو ریختند
مردی
با قامت به بلندای غرور
و استواری ایمان بر خاك افتاد
مردانی كه قامتی به بلندای غرور و استواری ایمان دارند برخاك می افتند. این سخن به این مفهوم است كه جامعه در سنگر ایمان، آزادهگی و غرور ایستاده و از اینجا شهید میدهد و خون میریزد.
مردان شهید میشوند یعنی دشمن چتر آسایش خانواده ها را از آنها میگیرد و آنگاه مرگ آواز قناری فرا میرسد. یعنی صدای خندهها خاموش میشوند. ترانههای زندهگی چنان گلی پرپرمیشوند و بعد آنچه میماند اضطراب است و دلهره كه به جای قلب در سینۀ كودكان می تپد. در مقابل حاكمان روز گار بر چشمها و گوشهای خود مهر گذاشته اند. یعنی برای شان چنین فاجعهیی اهمیتی ندارد.
هیچ كس لرزیدن دل گنجشكها را ندید
هیچ كس
از مرگ آواز قنای آگاه نشد
هیچ كس
پریدن رنگ برگهای سبز درختان را
«جدی نگرفت»
تداوم فریاد، ص 9-11.
این گونه شعرها ریشه در چشمهسار تجربه دارند. شاعر صمیمانه از تجربههای خود میگوید. از دریافتاش میگوید و از پیوندی میگوید كه با وضعیت ناگوار جامعۀ خویش ذهناً بر قرار كرده است.
سالهای تجاوز شوروی در افغانستان را میتوان سالهای مسخ گفت برای آن كه هم شوروی و هم دولت دستنشانده هر دو در اندیشۀ و تلاشی آن بودند تا تمام ارزشهای مادی و معنوی این سرزمین را مسخ كنند. آنها بر آن بودند تا تاریخ، فرهنگ، ادبیات و در یك كلام انسان كشور را به بهانۀ جامعه نوین و بدون طبقه، جامعۀ شگوفان و انسان نوین مسخ كنند و هرگونه جنایت خود را در پردۀ چنین شعارهای موجه جلوه دهند. ویرانی را به نام شگوفانی، و دروغ را به نام حقیقت جایز بزنند. باز تاب چنین مسایلی را میتوان در قطعۀ «پاییز یا بهار» در جامۀ از تصاویر زیبا مشاهده كرد.
وقتی افراسیاب شهر تباهی
پا در حریم سبز بهاران
بنهاد
طاعون
با لشكر زطاعن
در كوچه های سبز بهارینه
گشت و گذشت و از پی هرگام
از كشته پشته ساخت
خون از تن بهار
آن قدر ریخت
ریخت
كه رنگ خزان گرفت
تصویر افراسیاب شهر تباهی از همان آغاز ما را با دو مسأله مقابل میسازد. نخست سیمای افراسیاب در شاهنامه. دو دیگر این كه افراسیاب حادثه میتواند بیانگر تجاوز ارتش سرخ بوده باشد. مسلماً شاعر به همین جنبۀ دوم توجه داشته است. افراسیاب با خویش طاعون را آورده است. افراسیاب میتواند نماد فرد مشخصی بوده باشد. طاعون میتواند نمادی باشد از یك یورش فكری و ایدیولوژیك و یا میتواند در كلیت بیانگر ماهیت همان نیروی متجاوز باشد كه آن روزها گروهی آنان را به نام برادران انتر ناسیونالیست جار میزدند كه گویا برای نجات مردم افغانستان آمده اند.
طاعون از كشته پشته میسازد و خون زندهگی را آن قدر میمكد كه از آن همه بهار، خزانی بیش نمیماند و آنگاه مسخ شدهگان تاریخ همآنهایی كه پروردۀ ننگ و رسوایی اند آن را به نام بهار فریاد میزنند.
گویی بهار مرد
عفریتزاده گان
پروردهگان ننگ
فریاد بركشیدند
با زنده بادهاشان
اینك بهار نو
این هیاهو و هوچیگری تنها میتوانست گروهی از ساده نگران و بی اندیشهگان را مجاب سازد و بس، نه شاعری را كه میخواهد بار سنگین رسالت اجتماعی اش را بردوش كشد. چنان كه او در پایان شعراز این بهار چنین تصویری به دست میدهد:
ای طاغیان كور
كجا رفته هوش تان
زردی و برگ ریز و بهار نو
سرخی خون و لالۀ شاداب
تداوم فریاد، ص 14-15.
در قطعۀ در «گذرگاه شب» شاعر خود را در متن شب احساس میکند. البته نه در شب طبیعی، بلكه در شب استبداد، شب اضطراب و شب هول كه صدای پرندهیی در آن شنیده نمیشود. شاعر میخواهد كه دلتنگی اش را كنار پنجره ببرد و از آنجا فاصله اش را با خورشید و آسمان آبی عشق در یابد. حقیقت موضوع این است كه او میخواهد پایان انتظارش را بفهمد و دریابد كه تا پیروزی مردم و شکست تجاوز چقدر فاصله موجود است.
به من بگو ای یار
میان پنجره و خورشید
میان پنجره و آسمان آبی عشق
میان پنجره و باغ
چقدر فاصله است
كه چشم من به شبان سیاه آونگ است
مرا به پنجره دعوت كن
مرا به باغ به آواز سبز گنجشكان
مرا به عطر به گل، مرا به آیینه دعوت كن
از یك جهت میتوان گفت كه این شعر آمیزه یی از تغزل است با نوع بینش سیاسی، اساساً شعر تغزلی در سالهای اشغال برای آنهایی كه با ذهن باز به جست و جو و كشف حقیقت میپرداختند دیگر نمیتوانست با همان ارائهها و جلوه های پیشین مطرح باشد. پایان شعر به گمان من دیگر یك اوج است. یك عاطفۀ خصوصی كه مسلماً شاعر مخاطب مشخصی دارد؛ اما این عاطفۀ خصوصی و عاشقانه در پیوند با اشیای محیط، آن گونه میآمیزد و بیان میشود كه از روشنترین پیام اجتماعی و سیاسی بر خوردار میشود.
بگیر دست مرا
كنار پنجرۀ روشنای عشق ببر
كه تا به باغ به خورشید
به آسمان بفهمانیم
كه عشق رویانیست
كه شب اگر چه دراز است
لیك پایانیست
تداوم فریاد، ص 16-17.
روی تقویم سال گزینۀ دیگری لیلا به سال 1382 به وسیلۀ مرکز تعاون افغانستان در شهر پشاور پاکتسان به شر رسید. بیشترینه شعرهای آمده در این گزینه از سرودههای شاعر در سالهای حاکمیت مجاهدان بر کابل است. او در این گزینه همچنان بر خط رسالت شاعرانه، ایستاده از ویرانی کابل میگوید، از آوارهگی مردم و از مخالفت خود با با نظامی که نه تنها نمیتواند عدالت و به زیستی را در میان مردم پدید آورد؛ بل خود سرچشمۀ بیدادگریهای خونینی نیز هست.
باران شب که بارید، بارید
بر فرق بردباری کابل
بر سایههای بردباری کابل
بر پا شد
هنگامۀ عظیم تباهی
روی تقویم تمام سال، 1382، ص 33.
شعرهای او در این سالها شعر ویرانی سرزمین است، شعر خاکستر شدن شهر، شعر بی پناهی مردم و شعر آوارهگی یک سرزمین. چنین است که رنگها همه خاکستری اند اند یعنی همهجا آتش است، سوختن و خاکستر شدن و در نهایت بربادی.
خوشۀ گندم نارس را
که دزدیم
یادت هست؟
هیمۀ نمناکی
درگلوگاهم
از آنگاه
آرارم
آرام
میسوزد
میسوزد
دود و خاکستر میسازد
نفسم را بشنو
از صدای نفسم
حتا
خاکستر می روید
بی چرا نیست مگر
که صدا هایم
همه خاکستری اند
*
شعرهایم که فرو پاشیده است
گفتن دارد؟
نه،
هرگز
در درونم همه باورهایم
لیک یک لیلا
شب و روز
می پاشد از هم
باور کن
تکههای وطنم هستند
شاید
*
سرخ باشم؟
نگو!
بند دلم می گسلد
دل بی صاحبی که پرپر شد
سرخ شد
شعلههایی که کلبه را بلعیدند
سرخ بودند
و خاکستر بر جای ماندند
خونهای که پریشیدند و پاشیدند
روی تقویم تمام سال
سرخ هستند هنوز
رنگ برگ پاییز
رنگ دلتنگ غروب
سرخ
سرخ
رنگ کابوسهایم حتا
همه
سرخ سرخ اند
*
تو عزیز دل من گفتی:
با یک آغوش گل سرخ
به دیدارم خواهی آمد
من به خود لرزیدم
لرزیدم
لرزیدم
*
بگذار
روی خاکستر آوایم
خواب شوم
ققنوسی شاید
بال گشاید
روی تقویم تمام سال،ص28-31.
این شعر آمیزهیی است از اسطوره، عاطفههای غنایی که با وضعیت دردناک سیاسی اجتماعی در آمیخته است. در نخستین سطر ها روایت دینی خوردن خوشۀ کندم را به وسیلۀ حوا و آدم در ذهن خواننده بیدار می ساز و پس از آن آن آوارهگی، پریشانی و بد بختی های روی زمین. در سطرهای آخرین هم همان اسطورۀ ققنوس یا سیمرغ است، که چون گاه مرگ او فرا رسد ، از آسمانها فرو آید و هیزم بسیاری گرد می آورد و بعد روی انبوه هیزم نشسته و به سرود خوانی میپردازد. گویند که منقار ققنوس هزار سوراخ دارد و از هر سوراخ یک سرود بیرون میآید. ققنوس ان قدر اتشین و پر سوز میخواند که هیزم ها همه آتش میگیرند و ققنوس در میان آتش میسوزد و خاکستر بزرگی برجای ماند. آنگاه از تخمی که ققنوس بر جای میگذارد از آن ققنوس دیگری سر بر آورد و به آسمانها پرواز میکند.
اشاره به این اسطوره در پایان شعر، این امر را میرساند که سر انجام از میان اینهمه آتش و خون ققنوس دیگری بال و پر میکشد. بدینگونه امیدی را در دلهای مردم پرورش میدهد.
افسر رهبین
« ترانههای شبانگاهی » گزینۀ شعرهای افسررهبین در بر گیرندۀ بخشی از سرودههای او در دهۀ شست خورشیدی است. اساساً رهبین در همین دهه بود که به نام یک شاعر متعهد و مخالف با سیاستهای دولت دست نشانده به شهرت رسید.
شعرهای این گزینه بیشترینه پرخاش آگاهانه و هدفمندانۀ شاعراست در برابر تجاوز شوروی و در برابر دولتی که در نتیجۀ این تجاوز هستی یافته بود. از پایداری و دشمن ستیزی مردم میگوید. مردمی که نمیخواهند مهار اختیار و سرنوشتشان را در دست بیگانهگان قرار دهند. از پیروزی مردم میگوید و شکست دشمن با گونهیی از زبان نمادین و تصویری. در سوگ شهیدان سرزمیناش نوحه سرایی نمیکند؛ بل سرنوشت آنها را در خود و سرنوشت خود را با آنها یکی میداند. در بخشی از سرودۀ بلند او زیر نام « سپاهی گمنام » میخوانیم:
های عزیبزاده
مرد رفته در پی دیوار بیسایۀ زمان!
من،
استورۀ شهامت مشرق را
در خط گامهای فراخت –
که بر جادۀ شهادت
گل زده است
باز میخوانم
هیهات!
در لحظههای مضطرب بدرود،
دیواری نبودی
سنگی نیافتی
که نامهیی به مادرت
یا برای عزیزی ناشناختهات
پیامی مینوشتی.
فقط آفتاب
سلامت را به من گفت
های عزیز هزار روز و چندمین شب!
اگر ابلیس زمین،
با چکمههای پاشنهسنگین،
خونت را-
به پایکوبی گرفت
و کلاهاش را
« صدقۀ سر» داد
مضحکۀ گریز، حلالاش باد
و معجون شکست.
های غریبزادۀ گمنام
سپاهی آزادی
کدامین راه را به یاد فیض قدومت بوسه زنم
و کدامین درخت را
به نام قامت بلند و ستبرت
زیارت کنم
ترانههای شبانگاهی، پشاور، 1379، ص 53 – 54.
رهبین در این شعر با آن شمار از مجاهدان و رزمندهگان گمنامی که برای پاسداری سرزمین و برای رسیدن به آزادی تفنگ برداشته اند گفتگو میکند. آنهای که برای رسیدن به آزادی خون میدهند؛ اما در گمنامی آوازهیی ندارند. ابلیس زمین ؛ همان چکمه پوشان پاشنه آهنین که نماد دشمن متجاوز است روی خون آنان پایکوبی میکنند، با اینحال شاعر از مضحکۀ گریز و شکست آنان سخن میگوید؛ پیام و سلام این غریبزادهگان گمنام را در لحظههای شهادت از خورشید دریافت میکند. خورشید خود نماد پیروزی روشنایی و حقیقت است بر شب. وقتی خورشید در میان است، امید و جود دارد امید به فروپاشی شب.
او در ادامۀ شعر« سپاهی گمنام» همچنان به بیان وضعیت میپردازد، بالداران جهنمی یعنی بم افگنهای دشمن، جاغور آتشین خودرا بر ددهکدهها خالی میسازند. ددهکدههای که سنگر مردم اند و پایگاه مجاهدان. مردمان کولهبار آوارهگی خود را از دهکده به ددهکدهیی بردوش میکشیدند؛ اما چنگزیان عصر همچنان گام گام برمردم آتش فرو می ریزند. در چنین وضعیتی، غریب زادهگان گمنام در کنار مردم اند و اگر لحظهیی هم که خواب بر چشمشان سایه می افگند، بالشتی جز تفنگ ندارند که زیر سر بگذارند. در سرگذشت یعقوب لیث صفار آمده است که چون به خواب میرفت شمشیر اش را چنان بالشتی زیر سر می گذاشت.
وقتی بالداران جهنمی،
جاغورهای آتشپرشان را
به دامن سبز روستا
خالی کرد
مهاجران قریهگرد
اندوهبارترین مرثیۀ زمان را
حس کردند
های مردم سنگسرود!
می دانم
در هزاران شب
تفنگ بالینات بود
وقتی ،
هودج خاطرههایت را
بر آسمان می نهادی،
صاعقۀ بیداد میکرد
و پشتارۀ خوابت را می دزدیدند.
خدا میداند،
در فصولی که چنگیزیان عصر
در صحاری قدوم ات
آتشنوالههای مرگ می ریختند
شعلهباد جنگ
پشمینه کلاهت را،
بر فرق کدامین تاک؟
کدامین بوته؟
و گدامین سنگ؟ تاج میگذاشتی!
ترانههای شبانگاهی، ص 58- 59.
رهبین در گزینۀ « ترانههای شبانگاهی» شعری دارد زیر نام «کک دیله». کک دیله یک واژۀ روسی است که چطور هستی یا چگونه هستی مفهوم دارد. همانگونه که در زبان پارسیدری چطور هستی گاهی به گونۀ کنایی نیز به کار برده میشود. گاهی که که کسی از روز و روزگار کس دیگر آگاه هست بازهم میپرسد، چگونه ای یا چطور هستی؟ خود مفهوم کنایی پیدا میکند. گفته میشود که واژۀ کک دیله در زبان روسی نیز گاهی با لحن کنایی به کار میرود. در این شعر رهبین این واژه روسی را به همین لحن کنایی آن به کار برده و خواسته برای نیروهای شوری بگوید که آمدید؛ اما به چه روز و روزگاری گرفتار آمده اید؟ در حالی که شاعر از روزگار تلخ آنان خوب آگاه است! او در این شعر با متجاوزان شوروی گفت و گو دارد. از نخستین روزهای تجاوز میگوید و از درماندهگی آنان در برابر مردم افغانستان.
ها، تو پشت راهوار ابترات سوار
با صفیر دلخراش،
غر زده در آمدی و
روی گندم و گیاه و آفتاب
نامهای کاذب،
از تبار خود گذاشتی.
هان ای سوار آهنی کلاه!
نامهیی به دست و نامهیی به جیب،
آمدی، مگر نگفمات؟!
« برو که نامۀ ترا ز پشت خوانده ام »
لیک باورت نبود.
او پس از توصیف وضعیت به متجاوزان شوری این پیام را فرستاده است که مردم افغانستان از همان نخستین روزهای تجاوز، نامۀ شما را از پشت و رق خوانده و دریافته بودند که آمده اید تا روی همه چیز مهر حاکمیت خود را بکوبید!
در پایان شعر، رهبین سیمای دشمن و در ماندهگی او را این گونه بیان میکند.
عمرها گذشت و تو،
خانه را و کوچه را و کشتزار را،
شخم کردی و به جای گندم و گیاه و آفتاب،
زخم کاشتی.
من، درخت سرکش،
با هزارنامهیی که روی برگهای سرخ خود نوشته بودم،
قصههای جاودانهگی خاک خویش را،
بازگو شدم، مگر
کر شدی و کرشدی.
هان ای سوارۀ پیادۀ شکستهپا!
گفتمات که ریشههام، ساقههام و شاخهها و برگهای من صداست
گفتمات که سجدهگاه من
آسمان هفتم است.
با چیات؟ برابر من و هوا و خاک و خانه ام،
در ستیزه ای
کور می شوی
کور
لیک کر شدی و کر شدی.
مرکب ترا که پای در گل است
قبلۀ مرا که فتح حاصل است.
های
« ککدیله»!
ترانههای شبانگاهی ، ص 47 – 48.
البته در کلیت رهبین شاعری است با بینشهای سیاسی – اجتماعی و مذهبی. پیوسته تلاش کرده تا روی خط مسوُولیت شاعرانۀ خود با تعهد و صداقت بیایستد. او در سالهای که هجوم شوروی پس زده شد، به گونۀ خاص شعر او روی خط شعر مقاومت گام بر میداشت. در دوران حاکمیت طالبان و بیدادگریهای آنان، شعر او همچنان شعر پرخاش و مقاومت باقی ماند.
شجاع الدین خراسانی
دهۀ شست خورشیدی بود که خراسانی به نام یک شاعر متعهد و هدفمند شناخته شد. شعرهای او بیشترینه شعر پرخاش روشنفکرانه و انتقاد سیاسی در برابر حاکمیت است. از آزادی میگوید و مردمی که در برابر تجاوز بیگانه به پا خاسته اند. شعرهای او هم بیان وضعیت دشمن و مردم است وهم روزنۀ امیدی در برابر خواننده گان. یاس و نا امیدی در شعرهای خراسانی کمتر راه دارد. ویژهگیهای شعر مقاومت را میتوان در بیشترینه سرودههای خراسانی در گزینههای « تلختر از سکوت » و « ستاره و سیاهی» دید. او یکی از شاعران مقاومت است که نه تنها در شعرهایش؛ بلکه در زندهگیاش نیز انسان متعهد به ارزشهای بوده است که انسان را به آزاده زیستن پابند میسازد. او از همان نخستین سالهای شاعری تا کنون در چنین خطی ایستاده است. او در شعرهای سیاسی و شعر پایداری خویش شاعری است که بیشتر نماد گرایی میکند. او این نمادها را بیشتر از شاهنامه بر میگزیند که این امر شعرش را بیشتر باحال و هوا و زبان حماسی می آمیزد. مثلاً در شعر « رزم آوران من » او به ستایش آنانی میپردازد که تفنگ برداشته و در برابر نظام حاکم می جنگند.
رزمآوران من!
شبخونیان دژ ستم
حافظان خاک!
ناموسیان ملک شرف
عاشقان پاک!
رویینتنان کورۀ هر دره و دمن
گندآوران معرکۀ نام این وطن
ای وارثان عزت و اقبالهای تخت
ای فاتحان خونکفن جنگهای سخت
گرز آوران یال و بر دشمنان سفت
برهم زنان تاجور و تاجهای مفت
من با کدام شور کجا نعره سردهم
من باکدام شعر کجا زیب و فر دهم
آن عزم و رزم و لحظۀ فر آفرین تان
آن شعر تلخ مردن مرد آفرین تان
رزم آوران من!
ققنوسیان آذردیرینۀ کمال
عصارۀهای جوهر آزادی وجلال
زنجیریان ملک غم آزاد میکنید
با هر شلیک، روح خدا شاد میشود
تلختر از سکوت 1374، ص50.
خراسانی در چنین شعرهایی بیشتر به شکوه گذشتۀ خراسان پناه میبرد و سخناناش را از آزادی و شکوه تاریخی خراسان که نام تاریخی افغانستان است، آغاز میکند. آنانی را که پشت به این شکوه تاریخی کرده اند و به زبان دیگر این فرهنگ و تاریخ را در پای دشمن ریخته اند سرزنش میکند. تصویری که گاهی خراسانی از روزگار میدهد و آن را با گذشتۀ پرشکوه تاریخی مقایسه میکند، بسیار استخوان سوز است. در روزگار او مغیلان شگوفه میدهد و پیامبران دستان فراعنه را می بوسند، این پیامبران نمادی از روشنفکرانی اند که رسالت خود را از یاد برده اند و فراعنه میتواند متجاوزان شوروی و حاکمان دست نشاندۀ آن تجاوز باشند. او در سرودۀ « تلختر از سکوت» وضعیت را اینگونه روی پردۀ واژگان تصویرگری کرده است.
بهار نارسیده زرد میشود
مغیلان شگوفه میدهد
پیامبران دست فراعنه را می بوسند
تکرار مشو
چرخهایت شکسته باد!
ای سرنوشت شوم
شهر شگفتی ست
هندو زادههای کابلی
عشق را که به شهنشاهی پدر خریده اند
لگددمال میکنند
و تهمینهها به خوابگاه غلامان می آیند
ستاره و سیاهی،1383، ص 35.
در شاهنامه خواندهایم که مهراب شاه کابلی از نژاد هندوان بود، دختر او رودابه، عشق در گرو زال کرده بود و زال همان پسر سام نریمان است که در آشیانۀ سیمرغ بزرگ شده و همه چیز را از سیمرغ فرا گرفته است. این سیمرغ در آسمان ادبیات حماسی و عرفانی پارسیدری پرواز های بلند و با شکوهی دارد. گاهی نماد بلند همتی و آزادهگی است و گاهی هم نماد وحدت ویگانه گی و آن حقیقت برتر. رستم جهانپهلوان فرزند زال است و در داستان شور انگیز رستم و سهراب میخوانیم که تهمینه دختر شاه سمنگان با ندیمۀ خود به خوابگاه جهان پهلوان رستم زابلی میرود و عشق خود را با او در میان میگذارد. خراسانی میبیند که هندو زاده گان کابلی عشق را لگد مال میکنند و تهمینههای روزگار به خوابگاه غلامان می روند. بدون تردید هدف شاعر از غلامان، دست نشاندهگان شوروی در کشور است.
این تنها هندو زادهگان کابلی و تهمینههای روزگار نیستند که خراسانی به سرزنش آنان میپردازد؛ بلکه شلاق شعرهای او بر فرق روشنفکران شرمساری نیز فرو میآید که پاسداری سیاوش را از افرسیاب میخواهند. سیاوش نمادی صلح، دوستی و آشتی است، در حالی که افرسیاب نمادی تجاوز، خون ریزی و خدعه است. خواستن پاسداری سیاوش از افراسیاب به همان آب زندهگی خواستن از دم افعی میماند. افعی به مانند افراسیاب نماد مرگ و ویرانی است نه نماد زندهگی و آبادانی. نیروی متجاوز، دشمن آزادی است و نباید از آن انتظار داشت که آزادی را به ارمغان آورد.
روشنفکران خجولی را می بینم
که پاسداری سیاووشان را
در آستان افراسیاب میجویند
یاران نیمه راهی را
که با خورجین وجدانهای عفنآلود
سوار مرکب نیرنگ میتازند
و بازرگانانی بیآزرمی را که از حراج خون برگشته اند
و هنوز در اغوای نسل مغرور
از خیال خام، ایوا نهای کاذب را
پی می ریزند
ستاره وسیاهی، ص 39.
در این شعر خراسانی نهتنها در برابر دشمن ایستاده؛ بلکه لبۀ تیز شعر او در برابر روشنفکران شرمسار نیز قرار دارد که تسلیم شدهگان به دشمن اند. یا روشنفکران فریب خوردهیی که در هر دو صورت در برابر تارخ سرافگنده اند. « نسل مغرور» میتواند اشارهیی باشد به آن روشنفکرانی و مبارزانی که نمیخواهند به هوای رسیدن به کاخ های قدرت در سایۀ مهربانی افراسیاب از راه و رسالت روشنفکرانۀ خود بر گردند.
خراسانی همیشه به آینده نگاه دارد. از این جهت شعرهای او به بن بست نمیرسد. وقتی به ابعاد گستردۀ تجاوز میبیند، به این نتیجه میرسد که آزادی هم قیمتی دارد که باید پرداخته شود و هر شگفتن خونبهای یک نسل است. شاید چند نسل خون بدهند تا درخت آزادی بهار شود. او میخواهد که مشعل مقدس آزادیخواهی را به نسلهای آینده برساند.
آه،
هر شگفتن اگر خونبهای یک نسل میخواهد
در تداوم این رودبار خون
ایت عشق میخوانم و شمشیر عهد میبوسم
تا فرزندم
آزادی را ،
فراموش نکند.
تلختر از سکوت، ص 63.
قومی که آزادی را فراموش میکند، در حقیقت، تاریخ و هویت خود را نیز از دست داده است، آزادی هویت انسان و انسانی که بند و زنجیر دشمن را آگاهانه بر دست و گردن خود می اندازد چیزی از انسانیت کم دارد.
سمیع حامد،
تا جایی که می اندیشم، نخستین گزینۀ شعری سمیع حامد « از دوزخ اردیبهشت » نام دارد. نشر شده به سال 1372 خورشیدی در بلخ. به زبان دیگر میشود گفت که این گزینه با شعرهای اندکی که در آن گردآوری شده، توانسته بود تا سمیع حامد را به حیث یک شاعر جوان، متعهد و پویشگر به جامعۀ فرهنگی افغانستان معرفی کند. او ازهمین گزینه نشان دادکه نسبت به زندهگی و رویدادهای آن نگاه و حس تازهیی دارد. اگر از تمام شعرهای حامدکه بگذریم با مرور شعرهای گزینۀ « از دوزخ اردی بهشت» میتوان گفت که او با همین گزینه با استواری در میدان شعر پایداری افغانستان قامت بلند کرده است. البته این نکته را باید گفت که خط سرخ مقاومت و شعر پایداری، از همان آغاز شاعری چنان محوری، بخش بزرگ آفرینشهای شعری او را به دور خود چرخانده است. برای یافتن نمونههای شعر مقاومت،در گزینههای شعر حامد به جست و جوی زیادی نییاز نداریم؛ بل به آسانی میتوان ویژهگیهای شعر مقاومت، تعهد و مخالفت با تجاوز و نظام دست نشانده را در بیشترینه سرودههای او دید.
« از دوزخ اردیبهشت» خود نامی است نمادین که میتواند مقابلۀ شاعر باشد با کودتای خونین ثور و پیروزی خونین مجاهدان! چنین است که شاعر اردیبهشت ماه را که ماه رویش و بالندهگی است و زمان رستاخیز طبیعت، به سبب این دو رویداد خونین به دوزخی تشبیه میکند. ماهی که در آن دو اژدهای آتشیننفس سر برآوردند. دو اژدهای آدمی خوار و آتش افروز.
یعنی هفتم و هشتم ثور.
آمد آمد باغ زخمی را خزان دیگری
خشکسال تازهیی آتشفشانی دیگری
باد مسمومی که جنگل را به خاکستر نشاند
باغ را در خون کشاند با نشان دیگری
عندلیب مژدهیی پر زد؛ ولی تکرار کرد
هایهوی کرگسان را با زبان دیگری
ناگهان از دوزخ اردیبهشت آمد برون
اژدهای مست و آتش در دهان دیگری
از دوزخ اردیبهشت، 1372، ص8-9.
پیروزی مجاهدان بر نظام دست نشاندۀ شوروی میتوانست عندلیب مژدهیی باشد برای مردم افغانستان؛ اما به شرط آن که میتوانست با زبان عندلیب سرود خوانی کند. چنین نشد و این عندلیب در صدا و سرود خود های و هوی کرگسان را بلند کرد که یک دهه و اندی هستی و زندهگی مردم را تاراج کرده بودند. این کرگسان اشاره به دولت دست نشانده شو روی است. کرگس، پرندۀ لاشخوار است، پس در این صورت هر دو رویداد که از جهنم اردیبهشت ماه سر بر آوردند، آدمیخوار بودند و از این نقطه نظر در میان آنها فرقی وجود ندارد.
هرچند تاریخ سرایش شعرها در گزینه « از دوزخ اردیبهشت» قید نشده با اینحال از مضمون شعرها میتوان دریافت که شعرهای آمده در این گزینه، سرودههای اند در سالهال تجاوز شوروی و سالهای حاکمیت مجاهدان،سالهای جنگهای کوچه به کوچۀ تنظیمی در کابل و دیگرشهرهای بزرگ افغانستان. شاعر همانقدر که در برابر تجاوز و حکومت دست نشانده می ایستد، به همان پیمانه به نکوهش رویدادهای دوران مجاهدان، سیاستها و خود سری گروههای تفنگدار آنان نیز میپردازد. ادامۀ سالهای تجاوز، ادامۀ شب است که با انبوه بومهایش میخواهد خورشیید را که نماد خراسان و در نهایت نماد افغانستان است، خراب کند؛ اما کوهستانزادهگان میتوانند هرسنگ کوهستان را به عقابی بدل کنند، یعنی وقتی جنگ افزار نیست، با سنگ هم میشود به میدان دشمن رفت و سنگپرتاب کرد. پرتاب هر سنگ در حقیقت پرواز عقاب است به سوی بومها. این نکته را هم باید گفت که بوم در فرهنگ مردم پرندهیی است که بدبختی به بار می آورد. مردمان باور داند آنجا که بومی لانه گزیند از آبادانی افتد و به ویرانهیی بدل شود. در شاهنامه دیو سپید از روشنایی و خورشید می گریزد، روزها در غار خود فرو میرود، چون شب میشود و تاریکی بر همهجا پردۀ تاریک و هول انگیزاش را می گستراند، دیو سپید از غار بیرون میآید و میرود به غارتگری و ویرانگری. بوم نیز چنین است. میشود گفت بوم پرندۀ شب است نه روز. روزها را در حفرههای درختان کهن سال، یا هم در خرابه ها میخوابد. در تاریکی شب است که به پرواز در میآید. آوای ناخوش آیند و ترسناکی سر میدهد و به شکار میپردازد. بوم در فرهنگ و ادبیات ما همیشه نمادی زشتی، نماد استبداد و نماد سیهکاری است. نکتۀ دیگر این که این سنگ پراگنی به سوی دشمن و به زبان شاعر این عقاب سازی از پاره سنگها، ذهن خواننده را تا میدان مبارزۀ آزادیخواهانۀ فلسطین در برابر صیهونیزنم، نیز میکشاند.
بوم موهوم شب
کی تواند
شهر خورشید را خراب کند
اگر ای زاده گان کوهستان
دست تان سنگ را عقاب کند
از دوزخ اردیبهست،ص 37.
این هم بیتهایی از یکی از قصیدههای این گزینه که با زبان شور انگیزی نه تنها به بیان وضعیت پرداخته؛بلکه قیام مردم و امید به پیروزی را نیز در آن پروده است.
از گداز شیشۀ آیینهها سر میرسند
سربهداران تا زپا افتند یک سر دارها
کاروان درکاروان بردند و آنک میبرند
بارها از بار باغ هستی ما بارها
پول در پیوند با پولاد پلها ساخته
بر فراز رازها از استخوان زارها
پای تا سر ناروا و ناسزا و نا بهجاست
فصل را پندارها، گفتارها، کردارها
جلوههای رنگ رنگ آیینه بندان میکنند
تازه تازه نو به نو نیرنگ استعمارها
آه، جنگل خشک گشت و جیره بندی میکنند
بحر را در کوچههای کوچک جوبارها
شام شام از امتداد غم پریشان میشود
در نوای گریۀ من نالۀ نیزارها
کان سواران همیشه در سفر توفان کنند
پاکتر از پیشتر در پهنۀ پیکارها
سرخ سرخ از سایۀ سرد سیاهی سرکشید
تاسحرگه سبزتر پر گیرد از کهسارها
از دوزخ از اردیبهشت،ص 69-70
سالهای دشواری است. همه چیز را تبعید کرده اند؛ خورشید و آب را و باران را که سرچشمۀ زندهگی اند. تبعید این همه نشان میدهد که زندهگی را برای مردم دوزخی ساخته اند. وقتی خورشید و روشنایی تبعید میشود دیگر این تاریکی است که همه جا قامت بلند میکند. وضعیت با تمام دردناکی آن در همین چند تصویر بیان میشود.
نه پشت کوه؛ یل آفتاب تبعیدیست
چریک روز به صحرای خواب تبعیدیست
درخت سوخته از درد بیصدایی خود
که گفت: ابرسفر کرده، آب تبعیدیست
سکوت خستۀ شب را شراره شود بشکن
مگو که ماه شکسته شهاب تبعدیست
در انتظار بشد عمرو ما ندانستیم
که در خموشی ما انقلاب تبعیدیست
از دوزخ اردیبهشت ماه، ص 3-7.
با این همه نباید تسلیم وضعیت شد؛ بل که در این وضعیت دردناک باید شراره شد و سکوت شب را شکست. شراره شدن در برابر شب خود قیام کردن در برابر تاریکی است. چنین است اگر خموشی همچنان سایهگستر بماند این خود به مفهوم ادامۀ تبعید انقلاب خواهد بود، نباید خاموش ماند، بلکه باید شراره شد و تاریکی و شب را که نماد نظام حاکم و وضعیت حاکم است از میان برداشت.
طنز پروری در شعر یا بیان واقعیتهای تلخ زندهگی با استفاده از زبان طنز آلود، یکی از ویژهگیهای برجستۀ کارهای سمیع حامد است. من فکر میکنم زبان طنز که با هدفمندی در شعر به کار گرفته میشود، میتواند تاثیرگذاری شعر را چند برابر بیشتر سازد. چنانکه در شعر کوتاه « هفت میدان » سمیع حامد نه تنها آن پهلوانپنبههای گریخته از میدان را طبل کوبان اسطبل میخواند؛ بلکه تاخت تاراجگرانۀ طالبان را نیز با فشردهگی بیان کرده است. این شعر ظاهراً تنها توصیف وضعیت است، آنانی که دیروز از استخوان مردم کاخها برافراشته بودند، امروز وقتی دشمن چنان سیلابی خون و آتش رو به شهر کرده، گلیم خویش را از حادثه بیرون میکشیدند و مردم را میگذارند در زیر رگبار انتقامجویانۀ دشمن. شعر آن سان پایان یافته است که خواننده هنوز ادامۀ آن را در ذهن خود میخواند. به زبان دیگر شعر همچنان در ذهن خواننده ادامه مییابد و ما میرسیم به آن مصیبتی که مردم در زیر شلاق و جنایتهای قرون وسطایی طالبان تحمل کرده اند؛ ولی شماری به اصطلاح روشنفکران و کارشناسان سیاسی با جذبات متعصبانۀ قومی و زبانی فریاد بر کردندکه گویا طالبان وحدت ملی افغانستان را تامین کرده اند. حتا در همان روزهای که طالبان در شهر مزار شریف و شهرهای دیگر به نسل کشی میپرداختند و سیاست زمین سوخته را در وادی پروان و جاهای دیگر پیاده میکردند، شاه سابق، محمدظاهرشاه، از تبعیدگاه خود در روم ،با انتشار اعلامیهیی گویا تامین وحدت ملی به وسیلۀ طالبان را برای آنان ومردم افغانستان مبارک باد گفت!
شهسواران سترگ ما
طبل کوبیدند
دیگران
هفت میدان را
یک نفس با توسن تاراج طی کردند
شهسواران سترگ ما
طبل در اسطبل کو بیدند
بگذار شب همیشه بماند، 1377 ص 41.
شهسواری که در روز مصیبت و در روز تجاوز به مردم پشت میکند، خود دشمن مردم است. با فضای که در این شعر پرورده شده است، عبارت شهسواران سترگ ما، خود به طنز گزندهیی بدل میشود. خواننده با چنین شهسواری احساس خودی نمیکند. وقتی رهبران میگریزند و به مردم پشت میکنند، در آن صورت خود مردم اند که باید به پا برخیزند و از آزادی و هستی خود پاسداری کنند. اگر به تاریخ افغانستان نگاه کنیم، همیشه همینگونه بوده است. همیشه این مردم بوده اند که از سرزمین خود و از آزادی خود پاسداری کرده اند، بعد معاملهگرانی آمده اند رشادت و پایمردی مردم را درمعامله گذاشته و خود را به جایگاههای حقیر و چند روزهیی رسانده اند.
از دستهای خالی خنجر گرفته مردم
در پشت سینۀ خود سنگر گرفته مردم
از بس که رهنمایان سد عبور گشتند
راه روان خون را رهبر گرفته مردم
در زیر تیرباران عریانتر از همیشه
چتری ز بیپناهی بر سر گرفته مردم
از آتشی که هر شب گرم است بزم شیطان
یا در به در تپیده یا در گرفته مردم
مانند روح دریا هم دست نوح فردا
یک انقلاب توفان در بر گرفته مردم
بگذار شب همیشه بماند، ص 24
در سالهای که طالبان چنان اژدهایی ولایات کشور را یکی بعد دیگری می بلعید و نفس آتشین شان در بلخ سرزمین اسطوره، تاریخ و فرهنگ نیز احساس میشد و رهبران دروغین و آنانی که با جنگهای گروهی استخوان مردم را درهاون حماقتهای سیاسی و قدرت طلبیهای خود می کوبیدند، شهریان مزار به تنگ آمده بودند. در یک سو نیروی غارتگر طالب و پاکستانی عربده میکشید و در سوی دیگر رهبران نارهبر هنوز در تلاش ارضای غرایز بهیمی خود بودند. در نهایت در هوای گریز از شهر، در چنین وضعی شهریان مزار به خیابانها ریختند تا خشم خود را در برابر رهبران دروغین و در برابر طالبان نشان دهند. به تعبیر شاعر آنان از دستهای خالی خود جنجر ساختند و در پشت سینههای خود سنگر گرفتند و به راه پیمایی پرداختند. من شنیده بودم که در کنار سرودها و شعارهای دیگر این شعر سمیع حامد را به گونۀ گروهی با صدای بلند میخواندند و چنان حربهیی از آن کار میگرفتند.
محب بارش،
آن یک شنبۀ درناک، دوازدهم ثور سال 1395 خورشیدی که پیکر آرام استاد محب بارش را در آغوش خاک میگذاشتند و زمین داغ بازوان خاکیاش را گشود تا او را در آغوش گیرد، چهره اش را گشودند تا دوستان آخرین بار نگاهی داشته باشند و بدرودی با او. مانند آن بود که آرام خوابیده است. فارغ از همه دغدغه های هستی و رها از پیچ و تاب قافیههای دلگیر زندهگی و روزگار.
جایی خوانده بودم: هر کسی که از این جهان میرود مانند آن است که پارههای هستی ما را نیز با خود میبرد. چنین حسی دردناکی در تمام هستی ام پیچید. سی سال خاطرههای شیرین و تلخ دوستی با بارش، چنان صداهای دردناکی درکاسۀ سرم پیچید و پیچید، گزیری نبود، گوشه کردم از دیگران و با خودم گریستم برای او، برای خودم و برای روزگار سیاه فرهنگ و فرهنگیان سرزمین ام.
او را بسیار غریبانه به خاک سپردیم، نه پیامیبود از سوی وزارت اطلاعات و فرهنگ، و نه هم از نهادهای نامنهادی که خود را به نام انجمن، اتحادیه و چهها وچههای نویسندهگان، جا میزنند!نه هم تسلیتی از دانشگاههای که او سالیان درازی آنجاها جوانان این سرزمین را با فرهنگ و ادبیات پارسیدری آشنا ساخته بود. یادم آمد وقتی که بیرنگ کوهدامنی را در دامنۀ کوههای شکردره به خاک سپردیم، نیز این وزارت پیامی نفرستاده بود. یادم آمد وقتی لیلای صراحت را به خاک سپردیم نیز پیامی و درودی از سوی این وزارت نبود.
در مراسم خاک سپاری او از بلندپایه گان، از به جایرسیدهگان فصلی، از مافیاهای قومی، از قلدران هم ولایتیاش هیچ کسی اشتراک نداشت. گفتم این خود شکوهی است مراسم خاک سپاری او را، ما را با قلدران نه در زندهگی راه مشترک است و نه هم در مرگ. معلوم میشود که این تازه به دوران رسیدهها از او دل خوشی نداشتند. زباناش از همان زبانهای بود که میگویند: زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد!
چند سال پیش، چون خبر خاموشی رازق فانی را شنیدم، این واژهها بیدرنگ روی کاغذ جاری شدند: وقتی شاعری خاموش میشود، واژگان یتیم میشوند، زمزمۀ زیبایی در گلوی عشق میخشکد و بامدادان آفرینش، غبارآلود میگردد. وقتی شاعری میمیرد؛ الهۀ شعر به ماتم می نشیند و خاوران، میلاد خورشید را از یاد میبرد.
روزی که در شبکههای اجتماعی خبر خاموشی نا گهانی استاد بارش را خواندم، دلم میخواست که کسی بگوید، این یک خبر دروغ است؛ اما واقعیت مرگ سرسخت تر از آن است که بتوان آن را با چنین پندارهای شاعرانه تغییر داد. رفتم و نوشتم:
آه خدای من، چگونه میتوان باور کرد که دیگر استاد محب بارش با ما نیست. این خبر چنان ضربۀ سنکین پتگی بر فرق من فرود آمده است! چگونه میتوان باور کرد که او از همۀ ما روی بر گشتانده و توسن آن سوی دیوار زندهگی تازانده است.
بارش عزیز! رفتنات را چگونه باور کنم، حس میکنم تمام هستی من با تو گام گام راه زده است. یار روزهای درد و اندوه من، راهت روشن باد، یار سفر کردۀ من! هیچ چیزی نمیتوانم برایت بکنم، هیچ چیزی نمیتوانم بگویم، تنها میگریم، اما این گریههای سوزان برای من بارش نمیشوند!
دهۀ شصت خورشیدی در شعر افغانستان دهۀ پرباری است. بگذار سر در خمره کردگان هر چیزی که میخواهند بگویند. ما در همین سالها شاهد قامت افرازی شماری از شاعران موفق هستیم که امروزه هرکدام شان در شعر معاصر کشور جایگاه بلند و ستایش انگیزی دارد.
بارش در همینسالها با « یک روز بیدروغ» آغاز یافت که گزینهیی است از غزلها و شعرهای آزاد عروضی او . با همین گزینه بود که بارش به نام یک شاعر نوآور و بالنده در حلقههای ادبی و فرهنگی کابل شناخته شد. البته پیش از این گزینۀ کوچکی از او زیر نام «زمزمههای قاغوش» نیز نشر شده بود، که گزینهیی است از دوبیتیهای شاعر. شماری از این دوبیتیها به وسیلۀ آوازخوانان جوان آن روزگار خوانده شده اند.
با اینهمه احساس میکنم که بارش استعداد و تواناییهای خود در شعر و نویسندهگی را کمتر جدی میگرفت. او بر خلاف شاعران دیگر کمتر از شعر و شاعری خود سخن میگفت. انگار گویی میان او، شعر وشاعری هیچ پیوندی نیست. او چنان قلندروار می زیست که گویی خودش را و زندهگی را نیز جدی نمیگیرد.
به قوی سرگردانی میماند که پیوسته روی امواج نا موافق دریای زندهگی شنا میکرد. این موج های یاغی گاهی او را به شدت بر صخرههای ساحل میکوبیدند و او چنان پرپر میزد که گویی دیگر توان شنا کردن را ندارد؛ اما باز بر میخاست و بر موجی مینشست و پیش میرفت؛ اما باز هم روی موج ناموافق و خوردن بر صخرههای تیرۀ ساحل!
رسانهیی از من پرسید، اندرباب استاد بارش چه گویی؟ گفتم او یک شهید است. روزگار، او را پیوسته در منجنق عذاب، شکنجه میکرد. از دانشگاه بیروناش کردند. وقتی استادی را از دانشگاه بیرون کنی به آن می ماند که ماهی را از آب به دور اندازی. سخن بر مدار نیت زورمندان نمیگفت، سخن برخلاف آنان میگفت. چنان بود که به زندان اش افگندند، کما بیش یک سال را در زندان کاپیسا روزان و شبان تلخی را پشتسر گذاشت.
وقتی پس از مرگاش دانستم که حتا او را از هلال احمر افغانستان هم بیرون کرده اند، دلم بیشتر فشرده شد. بیکاری آن هم در چنین روزگاری! این بهترین شیوۀ عذاب یک شخصیت فرهنگی است که خوناش را نمی ریزند؛ اما نان اش را میگیرند. این هم شیوهیی هست در دست زورمندان روزگار.
پیوسته کتاب میخرید و کتاب پخش میکرد. روزی رونمایی کتاب « خاطرات میرمحمد صدیق فرهنگ » بود در سافی لند مارک، دیدم سه جلد از آن کتاب را خریده است. گفتم این سه جلد را چرا خریده ای؟ گفت باز به یگان آدمی که کارش باشد میدهم! چنین چیزی را بارها و بارها دیده بودم .
شعر او از زمزمههای قاغوش تا آخرین سالهای حاکمیت حزب دموکراتیک از نظر محتوا، زبان و بینش شاعرانه، دگرگونیهای چشمگیری را پشت سر گذاشته است. هرچند او را بیشتر نیمایی سرا میدانند؛ اما او در غزل، مثنوی، قصیده و دوبیتی توانایی قابل توجهی دارد. زبان شعرهایش بسیار ساده، روان و صمیمانه است. از نظر محتوای شعرهای او آرام آرام راهاش را به جرگۀ شاعران غیر دولتی باز کرد و بخشی از سرودههایش در سالهای حاکمیت نجیب را میتواند از مقولۀ شعر مقاومت به شمار آورد. هرچند او در جوانی به حزب دموکراتیک خلق پیوست؛ اما بعداً از این حزب فاصله گرفت و خود به منتقدان حزب و حکومت بدل شد. تغییر دیدگاههای سیاسی او را میتوان در سرودههای پس از « یک روز بیدروغ» پی گرفت. سرودههای که هنوز گرد آوری نشده اند.
از بارش شعرهای بر جای مانده که پارههایی از آن شعرها در حافظۀ جامعه و مردم جای گرفته اند که میتوانند ادامۀ هستی شاعر را تضمین کنند. یکی از سرودههای نیمایی بارش که در دهۀ شست خورشیدی پیوسته تکرار میشد، همان « پنجشیر دردمند» است. این شعر زمانی سروده شده که ارتش سرخ شوری و لشکریان دولت، چندین بار حملات بزرگی را از زمین و هوا در پنجشیر راه انداختند. آنان کمر بسته بودند،تا دیگر هیچ صدایی تفنگ برضد شوروی و حکوکت به گوش نرسد. در آن روزگار خواندن چنین شعرهایی در عرسها و نشستهای ادبی – فرهنگی خود جرم بود؛ اما بارش بار بار این شعر را در چنین نشستهایی خوانده بود.
پنجشیر دردمند، پنجشیر دردمند!
من با کدام واژه،کدام آرزوی شاد
فریاد رودبار تو در شعر آورم؟
من با کدام جمله، کدام آیت و کتاب؟
انسان سوگمند ترا قصهیی شوم؟
پنجشیر دردمند!
بوی علف هنوز مرا مست میکند
در روزگار غربت و سوگ و مسافری
اینجا در این دیار
جایی که کاکههاش به ماتم نشسته اند
من در هجوم خیل سپاه گیاه زرد
سبز هنوز کشت ترا یاد می کنم.
پنجشیر دردمند!
آه ای خدا چه روزی عجیبی است؟
دهقان پنجشیر
در سالهای سرخ
اسپار و یوغ را
از یاد برده است.
این سالهای تلخ
دهقان و کشت
زمزمهای بیش نیستند
دهقان و کشت
قصه بیگانه گشته اند
دهقان دردمند!
تا دانه کشت
خوشۀ سربی درو نمود
دیوانه شد
تفنگ گرفت به کوه رفت
تا سربیی نثار کند
فصل شوم را
آتش زند به خانه سربی بدوش را.
پنجشیر دردمند!
رستم برای انده سهراب گریه کرد
یعقوب کور شد به هوای شکوه مصر
فرهاد با فسانه شیرین به خواب رفت
اما تو زنده ای!
مغرور و استوار
هدفمند و پرشکوه
آزاد و سربلند.
من هیچ نیستم
اما همیشه ورد زبان تو بودهام چرا؟
زیرا که من تو ام
من با زبان عشق تو
آغاز کردهام
دیدار شعر را
پرواز کردهام
پهنای عشق را
من با خروش رود تو فریاد کردهام
آهنگ سوگ را
پنجشیر دردمند!
زخم چریک کوه تو
زخم تن من است
من زخم خوردهام
او زخم خورده است
تو زخم خوردهای
ما زخم خوردهایم
اما نمردهایم
زیرا به قول شاعر رندان روزگار
«هرگز نمیرد آن که دلاش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما»
پس ما نمردهایم
یعنی نمردهایم.
آه ای غریب دره!
کنون در چه حالتی؟
با تو چه کرد دود تفنگ قراولان؟
بی آدمی چه قصۀ تلخی است؟
وقتی که آدمان تو آواره گشته اند
دریای مست تو
لالایی کی را به لب دردمند خویش
فریاد میکند؟
پنجشیر دردمند!
طومار قصهای است
از اندوه مردم اش
یک دفتر است
عنوان قصههاش
ز خون سیاوشان
از خون بیگناهی چندین هزار عشق
چندین هزار فرد
چندین هزار مرد.
سرودن چنین شعری در آن روزگار بر افراشتن پرچم مخالفت با دولت بود. در این شعر از ادامۀ زندهگی و پایداری مردم افغانستان در نماد یکی از هستههای بزرگ مقاومت سخن گفته میشود. پنجشیر یکی از پایگاه های بزرگ مقاومت و جهاد در برابر تجاوز شوروی بود. در این شعر، پنجشیر دردمند نماد افغانستان است. پنجشیر نمیمیرد، مقاومت سقوط نمیکند، یعنی افغانستان ایستاده است. این که شاعر چرا پنجشیر را مخاطب ساخته است، دو دلیل میتواند داشته باشد. یکی وابستهگی عاطفی شاعر به زادگاه اش، دو دیگر این که در آن روزگار ارتش سرخ شوروی فکر میکرد که با درهم کوبی مقاومت در این درۀ کوهستانی میتواند، ضربۀ کارا و سنگنینی بر مجاهدان و جنبش مقاوت افغانستان وارد کند و دست کم خطر آنان را از نزدیکیهای پایتخت دور سازد. چنین بود که درهم کوبی پنجشیر به یکی از اهداف بزرگ نظامی آرتش شوروی بدل شده بود. به همینگونه او در شعرهای پس از «یک روز بیدروغ» بیشتر شاعری مخالف با حکومت است. او در این سالها در شعر هایش بیشتر از مردم، آزادی و مقاومت سخن میگوید.
با دریغ پس از سرنگونی حکومت نجیب، بارش آرام آرام از آفرینشهای ادبی فاصله گرفت. البته این سخن به این مفهوم نمیتواند باشد که او پس از آن زمان دیگر چیزی نسرود و ننوشت. سخنی یادم میآید که: شاعر آن کسی نیست که شعر میسراید؛ بل شاعر آن کسی هست که نمیتواند نسراید! بدون تردید از استاد بارش دست نوشته هایی بر جای مانده است، تا دیر نشده، دوستان باید در زمینۀ گرد آوری آن یاری کنند.