شعر

زنان قهرمان وفدا کار

 

مادری در جنگلی شد ناپدید
هر کجا نوری میدید می دوید
کودکانش همره اش از پیش و پس
گریه میکردندو میگفت او که بس
هر چه میزد داد انجا کس نبود
کس نبود او هم صدا را بس نمود
خنجر شب می خلید بر جان روز
نی چراغ روشن است نی پیه سوز
مادر از وحشت بفکر جای شد
نا گهان چشمش به رد پای شد
پیش رفت و دید اطاق کوچکی
بی در و سقف است-افتید بر شکی
شاید اینجا جای جنگل بان بود
گوشه اش خاکستر و دیگدان بود
شب رسیدو کودکان در خواب شد
چشم مادر بر رخ مهتاب شد
مادر هم چوبی گرفت انجا نشست
تا سحرچشمان خود را او نبست
او صدای مختلف را می شنید
قلبش از وحشت تند تر می تپید
شب میرفت نور خرشید می دمید
مشکل دیگر به مادر می رسید
طفلکان یک یک همه بیدار شدند
بهر مادر باعث ازار شدند
کودکان هر یک میگفت نان نان
پاسخ مادر فقط بود جان جان
میرویم خانه انجا میرسیم
جملگی یکجا حلوا می پذیم
جمله افتادند به راه در جستجوی
تا رسیدن در کنار اب جوی
چشم شان دور تر به ابادی فتاد
هر یکی شان از خوشی میزد داد
هر چه رفتند هیچ جا معبر نبود
کودکان را هم که بال و پر نبود
مادر هم افتاد به فکر چاره ی
شاید هم اید به فکرش پاره ی
لاجرم گفت پل بایدساخت خویش
چاره دیگر نبینم زین بیش
مادر این تدبیر گفت بر کودکان
یک یکی توضح کرد از بهر شان
بر پسر گفت در اول باید- هردو خواهرت
بگذر اخر تو ز پشت مادرت
چون که وزن توز انها بیشتر است
این طریق برمادرت هم بهتراست
دخترکها هردو بگذشت انطرف
خنده میکردند از شادی و شعف
نوبت اخر رسید بهر پسر
پا نهاد بر پشت مادر بر گذر
تا به پشت مادر خود پا نهاد
پای او لغزید درون جوی فتاد
مادرش بشتافت او در بر گرفت
ان پسر محکمتر از مادر گرفت
اب جوی هم تا زنخدانش رسید
طفل خود را او گرفت بالا کشید
گفت بر فرقم بنه پاو بپر
او فشاری دادوکرد انسو گذر
دست مادر هم شد از انجا خطا
با تلاش میزد به هر سو دست وپا
او که در عمرش نمی دانست شنا
از بر ای کودکانش شد فنا
کودکان فریاد زنان رفتند به ده
مادر ما رازاب- نجات بده
پیش رو امد مرد ریش دراز
گفت خموش باشید – است وقت نماز
اینقدر داد و فغان دارید چرا؟
قصه راکرد ان پسر بهر ملا
گفت ملا که مادر تان شد حرام
او چه میکر د از سر صبح تا به شام
خان قریه امدوپرسید چرا ؟
چه جوابی داد برای تان ملا؟
کرد حکایت ان پسر یکبار به او
خان گفت گمشو از این قریه برو
گریه می کرد ند هر سه زار زار
نی از انها صبر بودو نی قرار
مادر با طفلکانش می گذشت
داد طفلان دیدو از راه باز گشت
گفت چرا گریان و نالان می کنید؟
مردم و خود را پریشان میکنید
ان پسر باز قصه را تکرار کرد
قلب ان مادر را افگار کرد
گفت فرزندم کجا استد پدر؟
قصه کن بر من احوالش را پسر
گفت مادر
بابه ام سرباز بو د در ننگرهار
سر بریدش طالبان درسال پار
مادرم با طفلکان در گریه شد
بر یکا یک سوی انها خیره شد
گفت کجا است خانه ی تان بچه ها؟
گفت پسر
قلعه شیخان در ان پس کوچه ها
جان مادر از خود تان خانه است؟
نی مادرکنج یک ویرانه است
باز کن تکرار تو گفتی مادرم؟
من غلط کردم که گفتم مادرم؟
نی عزیزم
پس بیایید جمله در اغوش من
میکنم دوراز تنم سیا پوش من
نام این فرزند من است مصطفی
نام این خواهرتان است لیلما
بهر من گویید همه تان مادرم
جمله تان میشوید تاج سرم
پدر این هر دو هم گشته شهید
در همه عمر یک روز خوش ندید
او فارغ شد ز کورس ضابطان
چندروز بعد جبه کردندش روان
ماه نگذشت جسد پاکش رسید
برهمیش – از پیش ماشد ناپدید
بس دیگراولاد ها
جمله بر خیزید خانه میرویم
یک کمی سودا با خود میبریم
میرویم وقتی به خانه میرسیم
جملگی حلوای شیرین می پزیم

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا