شعر

زمستان است

کی میداند که درجغرافیای بی دروبی سایه بان ما
که ازمعنای امن وعدل وخوشبختی،
درآن نام ونشانی نیست
چه جانفرسا زمستان است
چه بهمن ماه سرتا پا عبوس وسرد وخشماگین
که اینک درهجوم رعد وتوفانش
حیات بینوایان درمسیرمرگ لغزان است .
به هرجا قصۀ غم قصۀ شام غریبان .

نوید برف وسرما ازبرای سروران ثروت وقدرت
اگرفصل خوشی وکامرانی هاست
ولی آنسوی دیگرزیرچترچاردیوارفروغلتیده درماتم
به زیرخیمه های پاره ویخ بسته ونمناک
به روی زمهریرخاک
چه جمع بینوایانی که شبها تاسحر
درپنجۀ کابوس مرگ بی اجل
بیدارمی مانند
دراینجا سرنوشت این سیه بختان،
توگفتی قطره یی ازاشک سرد روی مژگان است
به ملک ما چه جانفرسا زمستان است.

درین پهنای دشت شب،
رهی جزامتداد محشردرد وتباهی نیست
شب است وشب پرستان درکمین راه بنشسته
چراغ شهروده خاموش
منزل دورونا پیدا .
نه آبادی نه آزادی نه فصل خنده وشادی
درین منزلگۀ سوزان
رفیقی نیست، راه و رهگشائی نیست
کجا منزل کشد رهپوی سرگردان
درین صحرای بی پایان
که ازمردان راه رفته دیگرنقش پائی نیست.

تن عریان جنگل درمسیرزوزۀ توفــــان
چو عفریتی به زیرکوهه های برف پنهان است
صدای گرگ آدم خوارشب ازدورمی آید
عبورکاروان زین تنگۀ شب های بی آدم،
هراسان است.
همان تبعیدیان خسته وبرگشته وسنگ حقارت خورده
اینک باز،
ازملک ودیارخود گریزان است
که اینجا دردیارما
زمستان « سخت سوزان است »

به قحطستان این بازارشهرغربت وثروت
کسی را ازتبارمستمندان پای رفتن نیست
که آنجا چوک دلالان خاک وخون وخشخاش است
بهای هرچه را ازجنس ناچیزی درین بازاراگرپرسی
بهایش بیشتر ازخون بی مقدارانسان است
خدایا دردیارما
چه سنگین دل چه خشماگین زمستان است !

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا