نمادی از زیبایی خدا
پایم ناخواسته به این دنیا رسیده است
خدا هیچ وقت از من نپرسید؛ میخواهی بروی یا نه؟
اما اکنون اینجا هستم، روی این کرۀ خاکی
و ثانیههای ساعت میگذرند به نام زندگی!
چشم که باز کردم، نگاهی کردم به اطرافم
من نگاههایی دیدم؛ غمزده و چهرههایی درهم کشیده!
خندیم
من عمق خبر را نمیدانستم.
آن ثانیهها آرام آرام گذشتند و دقایق جای شان را به ساعتها سپردند
به همین ترتیب سالها گذشت و من به دنبال جوابی برای آن نگاهها بودم
که آخر چرا آن نگاهها عجیب و این رفتارها گوناگونند
و آخر جوابی یافتم که ای کاش هرگز نمییافتم
راستش چقدر نادانی آن لحظهها زیباست وقتی شاد نگه میدارتت!
کتاب و دانایی و لا لای سخنها به من فهماندند که در اینجا؛
زن نام دیگرش آسیاب عمر است و همنشیناش شیطان
زن، وجودش را؛ مظهر گناه خوانده اند
و چقدر سخت بود شنیدن این واژهها وقتی در جامعه قدم میگذاشتم.
دنبال تفاوتهایم با جنس به اصطلاح برتر گشتم!
آیینه به من گفت: لباسی میپوشم با کمی تفاوت
و اندامم ظریف!
و من جز این، با آن نیمه به اصطلاح برتر فرقی نداشتم
پس چرا ضعیف، چرا جنس دوم؟!
وقتی خواستم به بیرون قدمی گذارم و عطر سبزه و گل را بچشم
وقتی نسیم باد را خواستم در آغوش بگیرم و این زندگی را لمس کنم؛
دیدم نمیتوانم!
نه! پای من آهنبندان زنجیرها نبود
بل بر شانههایم سنگینی عرف وسنتها بود
سرم دیوار برچسبها بود:
همنشین شیطان!
مظهر گناه!
نه! من همنشین شیطان نیستم
من آسیاب عمر شمایان نیستم.
کف پایم آبلهباران از آتش است
چرا این جاده تنها برای شما – مردان – مرمرین و سنگفرش است؟!
خدایا!
من کیستم من چیستم؟
جز همسر و مادر، جز خواهر کیستم؟
خداوندا چیست حق من از زندگی؟
گر نمیخواستی، چرا پس آفریدی؟
در و دیوار خانه
چهارچوب زندان مردانه چرا حق من است؟!
این سیاسر، این شیطان صفت چرا نام من است؟
تو خود میدانی که برده نیستم
آسیاب عمر و مظهر گناه هم نیستم
چرا دادن تاوان چشم هوسبازان حق من است؟
جادههای آتشین، چهارچوب زندان مردانه حق من است؟
سبزه و گل، موج خروشان، آوای آب بهر کیست؟
نعمت و این زیبایی دنیا بهر من نیست؟!
این منم زن، من زنم زن، زایندۀ مرد
بطن من پرورشگاه و آغوشم گهوارۀ مرد
چیست گناه این دستان جز مهر و عطوفت؟
چرا سنگسارم میکنند بخاطر عشق و محبت؟
خداوندا تو خود میدانی وجود این همه زیبایی تقصیر من نیست
تو چرا نمیفهمانی به اینان که سزای عصیانگران حق من نیست!
این جماعت همه گرگ اند، من میدانم
اما چرا من شام بزرگم، این را نمیدانم
بیا کنارم بمان تا دیگر چشمم سراسر ترس نباشد
معدن وحشت از گرگ و پلنگ و روباه نباشد
این همه زیبایی، دنیایی سراسر آزادی حق من است
گشتن در لالهزار، لمس ستاره حق من است
قیامی میکنم، بیا تو کنار من باش
من با تو حریف تمام دنیا میشوم
خطابم به تمام جهانیانت باشد:
من مظهر عشقم، همنشین حوریان و نمادی از زیبایی خدا
برای تحقق رویاهام قیام خواهم کرد
بردهگی و بردهداری دیگر از انقضایش گذشته است.