طنز

دو تنها و دو سرگردان دو بی‌کس

پرتو
پرتو نادری

گویند دیشب دوساعت گذشته از نیمه، موبایل سلطانی رییس الوزرا جناب داکترعبدالله به صدا در آمد؛ جررررنگ جررررنگ جررررنگ!!!  داکتر با بی‌میلی دست به موبایل برد و احساس کرد که موبایلش چنان نارنجکی آمادۀ انفجار است! به گفتۀ «مارشناسان» مسایل بین المللی تا داکتر موبایل خود را « اوکی » کرد چنان بود که گویی به راستی در موبایل او انفجاری رخ داده است با قدرت صد من تروتیل. داکتر با فراست سیاسی خود دریافت که در آن سوی خط داکتر کلان، متفکر دوم جهان است که این گونه متفکرانه چیغ سپید و سیاه سرداده است.

داکترعبدالله: شماهستید داکتر صاحب غنی؟

–          بلی ! بلی ! من خودم هستم، از روزی که تو خوده ده جان ما پیوند زدی دیگر شب و روز ندارم! زود بیا که با هم مناظره کنیم!

–          عبدالله: داکتر صاحب، مناظره برای چه؟ حالا دیگر آب‌ها از آسیاها فرافتاده، گوسفندان فربه انتخابات از پل لرزانک تقلب گذشته و ما هر دو با یاران گرمابه و گلستان خود، سوار برخنگ «فیفتی فیفتی»، به سوی کعبه روانه ایم! دیگر چه نیاز به مناظره است؟

–          غنی:  کدام کعبه، ما که به سوی ترکستان، خنگ خود را شلاق می زنیم! کعبه کجا و ترکستان کجا؟ خود را کمی با جغرافیای سیاسی آشنا کن ، ورنه همه زنده‌گی سیاسی‌ات برباداست!

–          عبدالله: به حساب همان گپ‌های پشت پردۀ خود مان گفتم. یادت هست که می گفتیم به مردم کعبه را نشان می دهیم؛ ولی اسب های خود را به سوی ترکستان شلاق می زنیم، یادت رفته که هرهفته یک بار به حج عمره می رفتی؟

–           غنی: این همه فلسفه بافی نکو، بیا که خواب پریشانی دیده ام، باید تعبیرش را پیدا کنیم!

  عبدالله: حتما در این شب‌های رمضان سریال حضرت یوسف را تماشا می کنی! به جان هردومان سوگند که خواب‌های تو تعبیر خوشی ندارند!

–          غنی: بگذار این پیش گویی‌های بی مزۀ خوده، زود بیا که شاید سرنوشت ما وابسته به همین خواب باشد. خواب من، خواب سلطانی است!

–          عبدالله: ناوقت شب است، نمی شود که همین گونه گپ بزنیم!

–          غنی: خو درست است! پس گوش کن:

 

–          اژدهای سیاه و چندین سری را در خواب دیدم، یک سرش در امریکا، سر دیگرش در برتانیا، سرسومی اش در اسراییل و سر دیگرش در سعودی و چند سر خورد و کوچک دیگر در جا‌های دیگری. دُم که می شوراند از مصر و لیبی تا شام و عراق تکان می خورد. زمین جایم نمی داد که بگریزم. نفسم  بند آمده بود. دیدم افغانستان نیز تکان می خورد. دلم برای مردم سوخت. برای آن که از احوال رعایای وفا شعار خود آگاه شوم به بام کاخ گل‌خانه بر آمدم، مانند یک بابا! دیدم تو هم روی کاخ سپیدار ایستاده ای! با صدای بلند از تو پرسیدم که قبله کدام سوی است که می خواهم نمازی بخوانم در حق این مردم! با دست چپ به سویی اشاره کردی و تو هم به نماز ایستادی. نماز پایان یافت. دیدیم که پشت به کعبه و رو به ترکستان نماز خوانده ایم و دست چپ روی دست راست!

–    ناگهان تکان ها بیشتر شدند. دیدم که آن آژدها یکی از دم‌های کوچک‌اش را به دور افغانستان حلقه کرده و آن حلقه را رو به سوی کابل تنگ و تنگ ترمی سازد. اژدها حلقۀ دم اش را هم چنان  تنگ‌تر می ساخت تا این که به دور کاخ گل خانه و کاخ سپیدار رسید. کاخ‌ها به مانند سپیداری در توفان می لرزیدند. من خودم صد چندان می لرزیدم. دُم اژدها به دور کاخ‌ها پیچید وهر دوی ما را در یک آن از جای برکند مانند دو گیاهی که به گونۀ تصادفی روی بامی رویده باشند. دُم اژدها به دور گردن و کمرما، مانند طناب داری حلقه شده بود و ما را به بالا می برد و آن‌قدر بالا برد که توانستیم حتا بخارا و سمرقند را تماشا کنیم. من چیغ می زدم و تو می خواندی: «بوی جوی مولیان آید همی!»؛ اما مردمان بی اعتنا به چیغ و فریاد ما در خیابان‌ها در گشت و گذار بودند.

یک بار از نفس افتادیم، من از چیغ زدن و تو از شعر خوانی. اژدها با دُم خود ما را به دور کرۀ زمین چرخاند و چرخاند وچرخاند و بعد مانند دو پاره سنگی که از فلاخنی رها شوند به سوی ظلمات پرتاب شدیم. یادم نیست که چه زمان درازی گذشته بود که بیدار شدیم؛ اما هردو از قلینج وجدان به مانند دم آن اژدها پیچ و تاب می خوردیم. خدا را شکر درد ما بسیار دوام نکرد، چون وجدان‌های ما در برابر چنان درد و فشاری بسیار نا توان بودند، به زودی مردند و ما هر دو آسوده شدیم!

سرزمینی بود تاریک مانند جهنم دانته. بی هدف و کورمال کورمال هردو به سویی به راه افتادیم. من پیش پیش تو از قفا. جایی رسیدیم که درخت‌زار انبوهی دیدیم همه سیاه، گویی ساخته شده از ذغال سنگ؛ اما با برگ‌های سفید و رنگ رنگ. تا چشم‌های مان بیشتر به تاریکی عادت کرد دیدیم که انبوه گوسفندان چاق با دنبه های چون آسیا سنگ در زیر درختان می چرند.

گوسفندان با هر برگی که می خوردند، بیشتر چاق می شدند. نا گهان مردی را دیدیم که مار سیاهی را چنان فوته‌یی به دور کمر بسته است و به گوسفندان برگ می تکاند. تا رویش را  برگشتاند، دیدیم همان یار قدیم امرخیل است. هردو به خنده افتادیم، امرخیل نیز به خنده در آمد؛ اما خنده اش مانند تُندری بود ترسناک که گویی از سرزمین اهرمنان می آمد. آن مار دور کمر او نیز به ‌خنده در آمد. هردومان ترسیدیم عقب عقب رفتیم. امرخیل فریاد زد نترسید! من امرخیلم امرخیل! همان جادوگری که می تواند صندوق‌ انتخابات را یک شبه به گوسفندی بدل کند، چاق چاق!

پرسیدم این چگونه ماری است که به دور کمر بسته ای و چگونه ماری است که می خندد؟ امرخیل گفت: نگران مباشید جنابان! این مار انتخابات است، انتخابات افغانی!  باز هردو به یک صدا پرسیدیم این چگونه درختانی اند که خود سیاه اند و برگ‌های شان سپید و رنگارنک و خط خط شده! امرخیل گفت این درختان تقلب انتخاباتی اند و برگ‌هایی را که می بینید همان کارت‌های رای دهی اند، کارت‌های رای دهی! من با چوب دست شبانی خود این برگ‌ها را از درختان تقلب انتخاباتی می تکانم تا گوسفندان بیشتر چاق شوند! ما انتخابات های دیگری را نیز پیش روی داریم که باید این بار گوسفندان چاق‌تر از گذشته باشند!

پرسیدم این مار به چه کار می آید؟ گفت ببنید برگ‌های زیادی بر شاخه‌های بلند درختان روییده اند و نمی شود با چوب آن‌ها را تکاند، برای تکاندن برگ‌های شاخه‌های بلند از مار کار می گیرم. زمانه تغییر می کند و باید افزارهای کار نیز تغییر کنند. مار را رها می کنم و مار خودش را از شاخه‌های بلند می آویزد و شاخه‌ها خم می شوند و من برگ‌های شان را برای گوسفندان می تکانم تا هیچ برگی بر شاخه های بلند هم برجای نماند.هوا تاریک و گرم تر می شد، احساس تشنه‌گی می کردیم. پرسیدم این‌جا چشمه‌یی نیست تا آبی بنوشیم؟ گفت چرا این جا چشمه‌یی است شگفت که رنگ آب‌اش سیاه است مانند کار روایی‌های کمیسیون انتخابات. پرسیدم این چگونه آبی است که چنین رنگی دارد. امرخیل گفت: این آب «بی آبی» است. بعضی‌ها آن را آب وجدان کُش هم می گویند. اگر از این آب بنوشید دیگر شرم از چشم تان می پرد و از هیچ رسوایی و دروغ‌گویی و مردم فریبی باکی نه خواهید داشت. وجدان تان از همه چیز آسوده می شود. مانند آن که گویی وجدانی وجود نداشته باشد.  ببینید که من چگونه هنوز با آسوده‌گی برای انتخابات‌های آیندۀ کشور شبانی می کنم! من از این چشمه نوشیدم و دیگر هیچ محاکمۀ وجدانی برای من وجود ندارد!  هردوی ما با صدای رضایت آمیزی گفتیم، ای امرخیل تو چه می دانی که چند دقیقه پیش وجدان‌های ما به اثر بیماری قلنج مرد. امرخیل بی خیال هم چنان برگ می تکاند!

گفتم عبدالله برویم تا آبی بنوشیم که از تشنه‌گی دل و جگرم آتش گرفته است، تو گفتی من نیز چنینم؛ اما هنوز از جای تکان نخورده بودیم که امرخیل گفت: نیازی به چشمه نیست، اگر وجدان‌های شما به اثر بیماری قلینج وجدان مرده باشد، دیگر آن چشمه خود در سینۀ شما می جوشد. شما خود همان چشمه هستید!  چشمه در شما جاری شده است! گفتم ای امرخیل چه سخنان حکمت آمیز می گویی؟ گفت هرچه باشم شاگرد شما هستم!

گفتم حال که این جا رسیده ایم من و داکترعبدالله می خواهیم تا آن چشمه را ببنیم! امرخیل گفت به دنبال من بیایید تا شما را نشان دهم. ما به دنبال او راه زدیم  و مار دور کمرش در هرگامی سری بر می کرد و به سوی ما به گونۀ تمسخر آمیزی می خندید و ما از شرم آب می شدیم!

به چشمه که رسیدیم، چشمه‌یی دیدیم تنگ مانند چشم حسود؛ یک قطره آب از آن بیرون نمی زد. گفتم که چشمه خشکیده است! امرخیل گفت نه، باز جاری می شود. چون در جهان بسیار کسان و رهبرانی هستند که می خواهند از شر وجدان‌های شان راحت شوند، تا آن‌گاه که چنین کسانی در جهان باشند این چشمه جاری خواهد بود، آب این چشمه دوای درد وجدان است و چنان درد را تسکین می دهد که گویی وجدانی وجود ندارد!

گفتم امروز چه‌گونه خشکیده است؟ گفت جناب کرزی از سفر روسیه همراه با چهل سوارش یک راست همین‌جا آمده بودند. گفتم مگر او هم با دُم اژدهای سیاه چندین سر به این جا پرتاب شده بود؟ امرخیل گفت: نه، او با دم اژدهای زرد به این جا پرتاب شده بود، چهل سوار و جماعتی از خرس‌های قطبی او را همراهی می کردند. از این آب سیاه  وجدان کُش بسیار نوشیدند و چند مشک دیگر را هم باخود بردند.  از بس که نوشیدند چشمه را خششکاندند، جای نگرانی نیست تا یکی دو ساعت دیگر جاری می شود. گفتم او چرا از این آب نوشید؟ گفت او هم به قلینج وجدان مبتلا شده بود و اما وجدانش سخت جانی می کرد، آمد و نوشید و آرام شد.

گفتم ما هم باید برویم! راهی به ما نشان ده!  امرخیل گفت این‌جا هرکس که  می آید باید خودش راه خود را پیدا کند! گفتم مگر این‌جا کجاست؟ گفت عبرت‌گاه تاریخ است!

سرگردان بودیم راهی نمی یافتیم. مانند گردبادی به دور خود می پیچیدیم، ، گویی هر دو مان به دُم آن اژدهای سیاه چندین سر بدل شده بودیم . خود را به زمین و زمان می زدیم؛ اما راهی نمی یافتیم. مانند آن بود که ممنوع الخروج شده ایم، ممنوع الخروج. خواستم این خبر را در یک کنفرانس خبری به آگاهی مردمان برسانم که هیچ نیروی وجود ندارد که ما را ممنوع الخروج سازد، تا به سخن آغاز کردم جماعتی از سپید جامه گان به سوی ما سنگ پرتاب می کردند.  گفتم ای کاش با کفش های خود بزنند؛ اما سنگ و گلوخ بود که بر سرو روی ما پرتاب می شد. سر من سوراخ برداشت شاید یک سطل از آب معدنی  تفکر ناب افغانی من بر خاک سیاه ریخت و به هدر رفت. ما را پیش انداز کرده بودند و سنگ بود که می بارید. به امرخیل بانگ زدم این ها کیانند که به جان ما افتاده اند؟ گفت این‌ها همان نواسه‌های تاریخ پنج هزار ساله اند که پیوسته به آن می نازی!  گفتم پس چه می خواهند از جان مممممنننننن! امرخیل گفت: این ها سربازانی اند که در بدخشان، در کنر، در جلریز ، در هلمند، در کندهار، در کندز و جا های دیگر سر بریده شده اند، از جان خود گذشته اند تا حکومت شما زنده بماند. حال آمده اند و می پرسند که چرا با خون و زنده ‌گی ما معامله کردید. از خانواده‌های ما پاس‌داری نکردید. حتا کارمندان شما پول اکرامیۀ ما را هم دزدیدند. چوب تابوت ما را برای آتش زمستان خود نیز دزدیند!  از گپ و سخن مانده بودیم ، از دویدن نیز .چاره‌یی نبود، به تو  گفتم عبدالله! خوده به شکم بینداز، خود را به شکم انداختیم، بلند بلند گریه کردیم، گوش‌ها مان را با دستان مان کش کردیم، تو گفتی جگی جگی!! و من گفتم ننواتی ننواتی!!!  آن قدر گریستیم  که آبروی گریستن را هم بردیم. یک بار دیدیم که سپید جامه‌گان با سنگ‌های که در دست داشتند خاموشانه برگشتند. از امرخیل پرسیدم این چه معجزه شد؟ او گفت معجزه در ترس و گریۀ شما بود. سپید جامه‌گان مقابله با انسان‌های را که از سایه خود می ترسند کمال مردانه گی نمی دانند. آن‌ها شما را سزاوار نفرین و انتقام خود ندانستند و رفتند و گفتند حیف سنگ‌های مقدس ما که بر سر اینان فرود آید! گفتم تو را  چرا چیزی نمی گویند؟ امر خیل گفت در فرهنگ آنان جزا دادن به انسان ها ترسو وجود ندارد، می گویند انسان های ترسو خود روزی هزار بار می میرند. خدا را شکر که غیرت افغانی خود را با خود نیاورده بودید، خدا را شکر که پیش از مردن وجدان تان به وسیلۀ قلینج  با این‌ها رو به رو نشده بودید. ورنه پرچه پرچه می شدید به مانند نورمحمد ترکی، مانند امین ، مانند ببرک کارمل! سپید جامه‌گان که رفتند باز در جستجوی راه بر آمدیم که بتوانیم خود را از این عبرت‌گاه خون آلود هیبت‌ناک تاریخ نجات دهیم. به دور خود می چرخیدیم ، می چرخیدیم. صدای شیهۀ اسبان خشم‌آلود از گوشۀ با هیاهوی زیادی بلند،  گفتم برویم از این اسبان استفاده کنیم و بزنیم به بیرون؛ اما امرخیل گفت: خوشحال نباشید، این صدای اسبان کرزی و آن چهل سوار اوست که به کوچۀ بن بست رسیده اند، آن‌ها نیز سرگردان اند و نمی دانند که چه گونه راهی از این گودال تاریک به بیرون بگشایند! ناامیدی و وحشت بزرگی در تمام وجودم پیچید. هردو به مانند دومار سیاه به دورهم پیچیده بودیم  و من احساس کردم که این بار چنان گردباد سیاه و ویران‌گری از دهان‌ اژدهای چندین سر به  بیرون پرتاب می شویم. این حالت ترس دیگری داشت و من چنان چیغی زدم که چندین قندیل کاخ فرو افتاد و من در صدای شکستن ‌قندیل‌ها با چیغ از خواب پریدم ودیدم که  در آب و عرق غیرت افغانی ترشده ام. حس کردم که از چاهی بیرون شده ام. چاه تاریک و سوزان!  خواسم بروم به بام کاخ  تا هوای تازه بگیرم؛ اما پاهایم توان رفتن را نداشتند، خدمت گزاران کاخ رسیدند و مرا به بام  کاخ آورند، اندکی در دست و پایم جان در آمد!

عبدالله! عبدالله! عبدالله! ………….. عبدالله می شنوی عبدالله چه شدی؟

داکترعبدالله با صدای هراس آلود و لرزانی،  هستم هستم  داکتر، می شنوم  می شنوم خواب ترسناکی است!

داکترغنی: حالا می فامی که این خواب چه تعبیری  برای من و تو داشته باشد. اگر هر دو دشمن هم که باشیم باز هم با زنجیر یک سرنوشت دست و پای ما بسته شده است!

داکتر عبدالله: کلۀ من که کار نمی دهد، کلۀ من از کار افتاده؛ اما این قدر می دانم که مار در اسطوره هایی آریایی به مفهوم هشیاری و نشانۀ منافقت است! این که من و تو چنان گردبادی از دهان اژدهای سیاه چندین سر بیرون می شدیم،  شاید این اژدها همان تفاهم نامۀ جان کیری باشد که حکومت وحدت ملی الجی ها و فنجی ها  از آن بیرون شده است. دیگر نمی توانم چیزی بگویم، شاید در زندان زبیرا ببخشید در زندان پلچرخی خواب گزاری بوده باشد که بتواند گرهی از این خواب سیاه بگشاید!

داکتر غنی: این چه یاوه سرایی است! من به تو دستور می دهم که تا فردا راه بهتری پیدا کنی! این اژدها بسیار خطرناک تر از آن است که تو می پنداری!  باز تنها نظر یک خواب گزار برای ما اهمیت ندارد برای آن که دموکراسی بر ارادۀ جمعی استوار است نه بر رای و ارادۀ فردی!

داکتر عبدالله: پس تا فردا وخت دهید که از جابلقا تا جابلسا همه خواب گزاران بزرگ را فرا خوانم تا در یک مشوره و کار گروهی، گره کور خواب شما را بگشاییم!

داکترغنی: خیلی خوب است، لویه جرگۀ خواب گزاران را راه اندازی کنید!  لویه جرگه … لویه جرگه‌ها همیشه مشکل گشا بوده است!!! فردا دست به کار شوید که من حرکت دم اژدهای چندین سر را می بینم، می ترسم که خواب من  سرچپه نشود که ما در کام اژدها فرو رویم،  من بسیار می ترسم پیش از این که اژدها سه شاخه دمش را  به آن سوی  دریای آمو برساند. حکومت وحدت ملی الجی‌ها و فنجی ها در زیر پاهای او خورد و خمیر شود!

داکترعبدالله: فرررردا  ددددددست به کارررر می شوووووم! گوشی را به سوی پرتاب می کند و با خودمی گوید: داکتر خوب خواب ما را دیده و شاید پای حکومت وحدت ملی الجی ها و فنجی ها به لب گور رسیده باشد و ما بی خبر هم چنان به سوی ترکستان خنگ خود را قمچین می زنیم!!!

سرطان ۱۳۹۴ ، کابل

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

پاسخ دادن به Starr

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا